جملات نمونه

<hr> معنی : درون ماهیچهای <hr> معانی دیگر : (پزشکی - واقع در یا تزریق شده به درون عضله) درون ماهیچه ای، داخل عضلانی

معنی : درون ماهیچهای معانی دیگر : (پزشکی - واقع در یا تزریق شده به درون عضله) درون ماهیچه ای، داخل عضلانی

intramuscular

intranasal

intranet

<hr> معنی : نا سازگاری، سخت گیری در سیاست، عدم تراضی <hr> معانی دیگر : intransigeance سخت گیری در سیاست

معنی : نا سازگاری، سخت گیری در سیاست، عدم تراضی معانی دیگر : intransigeance سخت گیری در سیاست

intransigence

<hr> معنی : سخت گیر <hr> معانی دیگر : سرسخت، آشتی ناپذیر، بی امان، ناسازشگر، ناسازگار، خمش ناپذیر، سرسختانه، آشتی ناپذیرانه

معنی : سخت گیر معانی دیگر : سرسخت، آشتی ناپذیر، بی امان، ناسازشگر، ناسازگار، خمش ناپذیر، سرسختانه، آشتی ناپذیرانه

intransigent

<hr> معنی : فعل لازم، لازم <hr> معانی دیگر : (دستور زبان) لازم

معنی : فعل لازم، لازم معانی دیگر : (دستور زبان) لازم

intransitive

intransitive verb

intraocular

intraocular pressure

<hr> (در داخل حزب و میان بخش ها یا جناح های آن) درون حزبی

(در داخل حزب و میان بخش ها یا جناح های آن) درون حزبی

intraparty

intraperitoneal

intrapulmonary

<hr> intraspecific شامل گروه بخصوصی، داخل گونه ای

intraspecific شامل گروه بخصوصی، داخل گونه ای

intraspecies

<hr> (زیست شناسی - در میان اعضای یک گونه ی بخصوص) درون گونه ای، intraspecies شامل گروه بخصوصی، داخل گونه ای

(زیست شناسی - در میان اعضای یک گونه ی بخصوص) درون گونه ای، intraspecies شامل گروه بخصوصی، داخل گونه ای

intraspecific

<hr> معنی : درون کشوری، درون ایالتی <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مورد ایالات امریکا) درون ایالتی

معنی : درون کشوری، درون ایالتی معانی دیگر : (به ویژه در مورد ایالات امریکا) درون ایالتی

intrastate

<hr> معنی : درون زهدانی، واقع در بچهدان یا رحم <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی) درون زهدانی، داخل رحمی، واقع در درون زهدان، تو زهدانی

معنی : درون زهدانی، واقع در بچهدان یا رحم معانی دیگر : (کالبدشناسی) درون زهدانی، داخل رحمی، واقع در درون زهدان، تو زهدانی

intrauterine

<hr> (پزشکی) ابزار درون زهدانی (برای جلوگیری از آبستنی)

(پزشکی) ابزار درون زهدانی (برای جلوگیری از آبستنی)

intrauterine device

intravascular

<hr> معنی : داخل وریدی، درون وریدی، موجود در سیاهرگ یا ورید <hr> معانی دیگر : (پزشکی) درون سیاهرگی

معنی : داخل وریدی، درون وریدی، موجود در سیاهرگ یا ورید معانی دیگر : (پزشکی) درون سیاهرگی

intravenous

intravenously

intraventricular

<hr> intravitam زیست شناسی در زمان زندگی، در طی حیات

intravitam زیست شناسی در زمان زندگی، در طی حیات

intravital

<hr> معنی : دلیر، خود سر، متهور، بی باک، سرانداز، شجاع، با جرات، بی ترس <hr> معانی دیگر : نترس، جسور، بزن بهادر، گرد، نیو، کنداور، دلاور

معنی : دلیر، خود سر، متهور، بی باک، سرانداز، شجاع، با جرات، بی ترس معانی دیگر : نترس، جسور، بزن بهادر، گرد، نیو، کنداور، دلاور

intrepid

<hr> معنی : خود سری <hr> معانی دیگر : بی باکی، دلیری، بی پروایی، تهور

معنی : خود سری معانی دیگر : بی باکی، دلیری، بی پروایی، تهور

intrepidity

<hr> معنی : پیچیدگی، بغرنجی، ریزه کاری، تودرتویی <hr> معانی دیگر : بغرنجی، پیچیدگی، تودرتویی، ریزه کاری

معنی : پیچیدگی، بغرنجی، ریزه کاری، تودرتویی معانی دیگر : بغرنجی، پیچیدگی، تودرتویی، ریزه کاری

intricacy

<hr> معنی : پیچیده، بغرنج، مرکب، درهم و برهم، پیچاندن <hr> معانی دیگر : بغرنج (به خاطر داشتن روابط یا جزئیات ظریف و درهم پیچیده)، (پر از جزئیات ظریف و درهم پیچیده) تو در تو، درهم بافته، ظریف و حساس، ریزآراسته

معنی : پیچیده، بغرنج، مرکب، درهم و برهم، پیچاندن معانی دیگر : بغرنج (به خاطر داشتن روابط یا جزئیات ظریف و درهم پیچیده)، (پر از جزئیات ظریف و درهم پیچیده) تو در تو، درهم بافته، ظریف و حساس، ریزآراسته

intricate

intricately

<hr> معنی : تمهید، فتنه، دسیسه کردن، توطئه چیدن <hr> معانی دیگر : سوسه، دسیسه، توطئه، آغالش، نقشه ی سری، سوسه آمدن، آغالیدن، از راه دسیسه به دست آوردن، (مسحور و شیفته کردن) خیره کردن، (بسیار) خواهان و کنجکاو کردن، رابطه ی عشقی محرمانه، سر و سر، (قدیمی) گول زدن، فریفتن، گیج کردن، هاج و واج کردن، (مهجور) گیرانداختن، گرفتار کردن

معنی : تمهید، فتنه، دسیسه کردن، توطئه چیدن معانی دیگر : سوسه، دسیسه، توطئه، آغالش، نقشه ی سری، سوسه آمدن، آغالیدن، از راه دسیسه به دست آوردن، (مسحور و شیفته کردن) خیره کردن، (بسیار) خواهان و کنجکاو کردن، رابطه ی عشقی محرمانه، سر و سر، (قدیمی) گول زدن، فریفتن، گیج کردن، هاج و واج کردن، (مهجور) گیراند

intrigue

intrigued

intrigues

<hr> کنجکاوی انگیز، کنجکاوگر، خواهان ساز، خیره کننده، انگیزنده

کنجکاوی انگیز، کنجکاوگر، خواهان ساز، خیره کننده، انگیزنده

intriguing

<hr> معنی : شایسته، اصلی، حقیقی، ذاتی، باطنی، طبیعی، روحی، ذهنی <hr> معانی دیگر : (وابسته به نهاد و ارزش یا ماهیت درونی هر چیز و نه به عوامل خارجی) درون خیز، درون زاد، درونی، درونین (در برابر: برون خیز extrinsic)، نهادی، گوهرین، مرتب

معنی : شایسته، اصلی، حقیقی، ذاتی، باطنی، طبیعی، روحی، ذهنی معانی دیگر : (وابسته به نهاد و ارزش یا ماهیت درونی هر چیز و نه به عوامل خارجی) درون خیز، درون زاد، درونی، درونین (در برابر: برون خیز extrinsic)، نهادی، گوهرین، مرتب

intrinsic

<hr> (تنکرد شناسی) سازه ی درون خیز، عامل داخلی

(تنکرد شناسی) سازه ی درون خیز، عامل داخلی

intrinsic factor

intrinsical

<hr> ذاتا، فی حد ذاته، اصلا، حقیقه

ذاتا، فی حد ذاته، اصلا، حقیقه

intrinsically

<hr> مخفف: (خودمانی) معرفی، شناخت، پیشوند: به درون، درون سوی، درون [introvert]، معرفی، مقدمه، آشناسازی، شناخت مخفف: معرفی، آشناسازی مخفف: مقدماتی، آغازین

مخفف: (خودمانی) معرفی، شناخت، پیشوند: به درون، درون سوی، درون [introvert]، معرفی، مقدمه، آشناسازی، شناخت مخفف: معرفی، آشناسازی مخفف: مقدماتی، آغازین

intro

<hr> معنی : اشنا کردن، نشان دادن، معرفی کردن، مرسوم کردن، باب کردن <hr> معانی دیگر : دیبا کردن، شناساندن، شناسا کردن، عرضه کردن، ارائه کردن، آشنا کردن با، آوردن (برای اولین بار)، دخیل کردن، دخالت دادن، وارد کردن، افزودن به، بدعت گذاردن، رسم کردن، نوآوری کردن، دیباچه نگاشتن، مقدمه نوشتن، دیبانویسی کردن، سرآغاز نویسی کردن، آغاز کردن، قرار دادن (در)، نهادن، درون نهادن، (کالا یا فراورده ی تازه را برای فروش) عرضه کردن، مطرح کردن

معنی : اشنا کردن، نشان دادن، معرفی کردن، مرسوم کردن، باب کردن معانی دیگر : دیبا کردن، شناساندن، شناسا کردن، عرضه کردن، ارائه کردن، آشنا کردن با، آوردن (برای اولین بار)، دخیل کردن، دخالت دادن، وارد کردن، افزودن به، بدعت گذاردن، رسم کردن، نوآوری کردن، دیباچه نگاشتن، مقدمه نوشتن، دیبانویسی کردن، سرآغاز

introduce

introducer

<hr> معنی : ابداع، احدای، فاتحه، دیباچه، مقدمه، معرفی، معارفه، معرفی رسمی، اشناسازی، معمول سازی <hr> معانی دیگر : دیبا، شناسانگری، شناسانی، (کتاب و غیره) دیباچه، پیشگفتار، پیش درامد، درامد، سرآغاز، آغاز، (مقدمات و اصول رشته یا دانش) آشناساز(ی)، آغازنما(یی)، ارائه، عرضه (کالای جدید)، شناساندن (شخص یا اندیشه یا کالا و غیره)، آوردن، وارد سازی، رایج سازی، رسم کردن، شایع سازی، تقدیم (لایحه و غیره)، قرار دادن، نهادن، افزایش، احداک

معنی : ابداع، احدای، فاتحه، دیباچه، مقدمه، معرفی، معارفه، معرفی رسمی، اشناسازی، معمول سازی معانی دیگر : دیبا، شناسانگری، شناسانی، (کتاب و غیره) دیباچه، پیشگفتار، پیش درامد، درامد، سرآغاز، آغاز، (مقدمات و اصول رشته یا دانش) آشناساز(ی)، آغازنما(یی)، ارائه، عرضه (کالای جدید)، شناساندن (شخص یا اندیشه یا

introduction

<hr> مقدماتى، افتتاحى، گشایشى، گشاینده، اغاز کننده

مقدماتى، افتتاحى، گشایشى، گشاینده، اغاز کننده

introductive

<hr> معنی : مقدماتی، معارفهای، وابسته به مقدمه، دیباچه ای <hr> معانی دیگر : پیشکردی، آغازین، دخشین، آشناساز، آشناگر، دیباگر (introductive هم می گویند)

معنی : مقدماتی، معارفهای، وابسته به مقدمه، دیباچه ای معانی دیگر : پیشکردی، آغازین، دخشین، آشناساز، آشناگر، دیباگر (introductive هم می گویند)

introductory

<hr> معنی : ورود، دخو ل <hr> معانی دیگر : (ورود ژن های یک گونه به مجموعه ژن های گونه ی دیگر) تداخل ژن ها

معنی : ورود، دخو ل معانی دیگر : (ورود ژن های یک گونه به مجموعه ژن های گونه ی دیگر) تداخل ژن ها

introgression

<hr> (روانکاوی) درون افکندن

introject

<hr> روانشناسى : درون فکنى

introjection

<hr> (زیست شناسی) اینترون

intron

<hr> معنی : بخود آمدن، بخود برگشتن، در خود فرو رفتن <hr> معانی دیگر : (نگرش به اندیشه ها و احساسات درونی خود) درون نگری کردن، خودکاوی کردن، بخود امدن

معنی : بخود آمدن، بخود برگشتن، در خود فرو رفتن معانی دیگر : (نگرش به اندیشه ها و احساسات درونی خود) درون نگری کردن، خودکاوی کردن، بخود امدن

introspect

<hr> معنی : درون گرایی، تفکر وتامل، خود اندیشی، باطن بینی، درون اندیشی <hr> معانی دیگر : درون نگری، خویشتن نگری، خودکاوی

معنی : درون گرایی، تفکر وتامل، خود اندیشی، باطن بینی، درون اندیشی معانی دیگر : درون نگری، خویشتن نگری، خودکاوی

introspection

<hr> معاینه کننده درون خود، خویشتن نگر، ناشی از خویشتن نگری یا معاینه نفس

معاینه کننده درون خود، خویشتن نگر، ناشی از خویشتن نگری یا معاینه نفس

واژه های حرف "i" - جملات نمونه