جملات نمونه

<hr> بطور مکانیکی، ازروی قاعده جراثقال یامکانیک، بطور خودکار

بطور مکانیکی، ازروی قاعده جراثقال یامکانیک، بطور خودکار

mechanically

<hr> معنی : مکانیک، علم مکانیک، نیرو برد، علم جراثقال <hr> معانی دیگر : جنبه ی فنی، فوت و فن، رمز کار، (بخشی از علم فیزیک که با حرکت اجسام و اثر نیرو بر اجسام سروکار دارد) مکانیک، افزارگان شناسی، سازوکار شناسی، ماشین داری (ساختن و نگهداری ماشین آلات)، افزارگری، ساخت کاری، علمی که درباره اثر نیرو بر اجسام بحکمیکند

معنی : مکانیک، علم مکانیک، نیرو برد، علم جراثقال معانی دیگر : جنبه ی فنی، فوت و فن، رمز کار، (بخشی از علم فیزیک که با حرکت اجسام و اثر نیرو بر اجسام سروکار دارد) مکانیک، افزارگان شناسی، سازوکار شناسی، ماشین داری (ساختن و نگهداری ماشین آلات)، افزارگری، ساخت کاری، علمی که درباره اثر نیرو بر اجسام بحکم

mechanics

mechanisation

mechanise

mechanised

<hr> معنی : ساختمان، دستگاه، ماشین، مکانیزم، طرز کار، اجزاء متشکله چیزی، اجزاء و عوامل مکانیکی <hr> معانی دیگر : مکانیسم، ساخت کار، ساز و کار، نظام، دهناد، جنبه فنی یا مکانیکی

معنی : ساختمان، دستگاه، ماشین، مکانیزم، طرز کار، اجزاء متشکله چیزی، اجزاء و عوامل مکانیکی معانی دیگر : مکانیسم، ساخت کار، ساز و کار، نظام، دهناد، جنبه فنی یا مکانیکی

mechanism

<hr> طبق یا وابسته به ماده گرایی افزارگانی (رجوع شود به: mechanism)

طبق یا وابسته به ماده گرایی افزارگانی (رجوع شود به: mechanism)

mechanistic

mechanization

<hr> معنی : مکانیزه کردن، ماشینی کردن، مکانیزه ساختن، موتوری کردن، با وسایل مکانیکی کار کردن <hr> معانی دیگر : افزارگانی کردن، (ارتش) مجهز به خودرو زرهی کردن (با: motorize کمی فرق دارد)، مکانیره کردن، با ماشین الات ولوازم مکانیکی مجهزکردن

معنی : مکانیزه کردن، ماشینی کردن، مکانیزه ساختن، موتوری کردن، با وسایل مکانیکی کار کردن معانی دیگر : افزارگانی کردن، (ارتش) مجهز به خودرو زرهی کردن (با: motorize کمی فرق دارد)، مکانیره کردن، با ماشین الات ولوازم مکانیکی مجهزکردن

mechanize

<hr> معنی : ماشینی، ماشینی شده <hr> معانی دیگر : ماشینی، ماشینی شده

معنی : ماشینی، ماشینی شده معانی دیگر : ماشینی، ماشینی شده

mechanized

<hr> (پزشکی: ماده ی سبزرنگ جنینی که نخستین مدفوع نوزاد را تشکیل می دهد) پیش سرگین، سبزسرگین، مامیزه

(پزشکی: ماده ی سبزرنگ جنینی که نخستین مدفوع نوزاد را تشکیل می دهد) پیش سرگین، سبزسرگین، مامیزه

meconium

<hr> مخفف:، پزشکی، طبی، مخفف: پزشکی، طبی مخفف: پزشکی، طب مخفف: قرون وسطایی

مخفف:، پزشکی، طبی، مخفف: پزشکی، طبی مخفف: پزشکی، طب مخفف: قرون وسطایی

<hr> معنی : نشان، شکل، مدال، نشانی شبیه سکه <hr> معانی دیگر : نشان مذهبی، پایزه، شبیه، صورت

معنی : نشان، شکل، مدال، نشانی شبیه سکه معانی دیگر : نشان مذهبی، پایزه، شبیه، صورت

medal

<hr> (بالاترین مدال امریکا که توسط کنگره اهدا می شود) مدال افتخار، مدال افتخار

(بالاترین مدال امریکا که توسط کنگره اهدا می شود) مدال افتخار، مدال افتخار

medal of honor

<hr> معنی : برنده مدال، دارای مدال <hr> معانی دیگر : مدال ساز، medallist دارای مدال

معنی : برنده مدال، دارای مدال معانی دیگر : مدال ساز، medallist دارای مدال

medalist

<hr> معنی : مدالیون، مدال بزرگ <hr> معانی دیگر : پایزه، (معماری و پارچه بافی و غیره) نقش مدالی، تزیین به شکل مدال، قاب بندی آذینی، گوشت بریده شده به شکل گرد یا بیضی (به ویژه گوشت گاو یا گوساله)، با مدال بزرگ زینت دادن

معنی : مدالیون، مدال بزرگ معانی دیگر : پایزه، (معماری و پارچه بافی و غیره) نقش مدالی، تزیین به شکل مدال، قاب بندی آذینی، گوشت بریده شده به شکل گرد یا بیضی (به ویژه گوشت گاو یا گوساله)، با مدال بزرگ زینت دادن

medallion

<hr> معنی : برنده مدال، دارای مدال <hr> معانی دیگر : medalist دارای مدال

معنی : برنده مدال، دارای مدال معانی دیگر : medalist دارای مدال

medallist

<hr> معنی : امیختن، فضولی کردن، ور رفتن، مداخله کردن، در وسط قرار دادن، دخالت بیجا کردن <hr> معانی دیگر : (با: in یا with) دخالت کردن (در)، درآمیزی کردن، رخنه کاری کردن، (با: with) دست ور کردن (به)، ور رفتن (با)، سرچیزی رفتن، مخلوطکردن، پراکنده کردن، جماع کردن

معنی : امیختن، فضولی کردن، ور رفتن، مداخله کردن، در وسط قرار دادن، دخالت بیجا کردن معانی دیگر : (با: in یا with) دخالت کردن (در)، درآمیزی کردن، رخنه کاری کردن، (با: with) دست ور کردن (به)، ور رفتن (با)، سرچیزی رفتن، مخلوطکردن، پراکنده کردن، جماع کردن

meddle

<hr> معنی : فضول، مداخله گر <hr> معانی دیگر : آدم فضول

معنی : فضول، مداخله گر معانی دیگر : آدم فضول

meddler

meddlesome

meddling

<hr> معنی : مدی، اهل کشور ماد <hr> معانی دیگر : (از ریشه ی فارسی) اهل سرزمین ماد (در ایران باستان)، مادی

معنی : مدی، اهل کشور ماد معانی دیگر : (از ریشه ی فارسی) اهل سرزمین ماد (در ایران باستان)، مادی

mede

<hr> (اسطوره ی یونان) مدیا (یاور jason و مادر فرزندان او)، افسانه یونان زن جادوگری که به جاسن jason کمک کرد

(اسطوره ی یونان) مدیا (یاور jason و مادر فرزندان او)، افسانه یونان زن جادوگری که به جاسن jason کمک کرد

medea

<hr> (امریکا - ارتش: تخلیه ی زخمی ها از راه هوا) تهیدن، تخلیه ی هوایی، تخلیهی هوایی وابسته به تهیدن، وابسته به هلی کوپتری که برای این کار به کار می رود

(امریکا - ارتش: تخلیه ی زخمی ها از راه هوا) تهیدن، تخلیه ی هوایی، تخلیهی هوایی وابسته به تهیدن، وابسته به هلی کوپتری که برای این کار به کار می رود

medevac

<hr> معنی : رسانه ها، واسطهها، پوشش میانی عرق <hr> معانی دیگر : (از ریشه ی فارسی) سرزمین ماد (در باختر ایران - مرکز آن: اکباتان یا همدان)، (با: the - معمولا با فعل مفرد) رسانه ها (رادیو و روزنامه و تلویزیون و غیره)، جمع واژه ی: medium، (کالبد شناسی - لایه ی میانی جدار رگ خون و لنف) میان لایه، ت ش، پوشش میانی سرخرگ

معنی : رسانه ها، واسطهها، پوشش میانی عرق معانی دیگر : (از ریشه ی فارسی) سرزمین ماد (در باختر ایران - مرکز آن: اکباتان یا همدان)، (با: the - معمولا با فعل مفرد) رسانه ها (رادیو و روزنامه و تلویزیون و غیره)، جمع واژه ی: medium، (کالبد شناسی - لایه ی میانی جدار رگ خون و لنف) میان لایه، ت ش، پوشش میانی 

media

<hr> میانین بودن، در وسط قرارگیری، میان گری، برمیانی، وساطت، دخالت، شفاعت، میانجی گری

میانین بودن، در وسط قرارگیری، میان گری، برمیانی، وساطت، دخالت، شفاعت، میانجی گری

mediacy

<hr> معنی : قرون وسطی، قرون وسطایی <hr> معانی دیگر : میان سده ها

معنی : قرون وسطی، قرون وسطایی معانی دیگر : میان سده ها

mediaeval

<hr> معنی : متوسط، میانی، وسطی <hr> معانی دیگر : نزدیک به محور یا میان بدن یا اندام، (زبانشناسی) وات میانی (حرفی که نه در آغاز و نه در پایان واژه یا تک واژ می آید)، حرف میانی، وابسته به یا در میان، میانین، برمیانی، میانگیر، نه خوب نه بد، میانگین، معدل، حد وسط، میانه، مابین

معنی : متوسط، میانی، وسطی معانی دیگر : نزدیک به محور یا میان بدن یا اندام، (زبانشناسی) وات میانی (حرفی که نه در آغاز و نه در پایان واژه یا تک واژ می آید)، حرف میانی، وابسته به یا در میان، میانین، برمیانی، میانگیر، نه خوب نه بد، میانگین، معدل، حد وسط، میانه، مابین

medial

<hr> معنی : میانه، اهل کشور ماد، میانی، وسطی، حد فاصل <hr> معانی دیگر : اندام میانی، رگ میانی، عصب میانی، میانگین، متوسط، فی مابین، بینابین، (هندسه) وابسته به خط منصف زاویه، (خط) نیمساز، (آمار - وابسته به شماره ای که درست در وسط چند شماره ی دیگر قرار گرفته است مثلا عدد هفت در این اعداد: 1 و 4 و 7 و 16 و 43) میان شماره، (خط یا عدد یا نقطه و غیره) میانگیر، نیم گر، (از ریشه ی فارسی) اهل سرزمین باستانی ماد، وابسته به ماد و مادها و زبان و فرهنگ ایرانی آنها، مادی، در مثلک میانه، باحرف بزرگ اهل کشور ماد

معنی : میانه، اهل کشور ماد، میانی، وسطی، حد فاصل معانی دیگر : اندام میانی، رگ میانی، عصب میانی، میانگین، متوسط، فی مابین، بینابین، (هندسه) وابسته به خط منصف زاویه، (خط) نیمساز، (آمار - وابسته به شماره ای که درست در وسط چند شماره ی دیگر قرار گرفته است مثلا عدد هفت در این اعداد: 1 و 4 و 7 و 16 و 43) م

median

mediastinal

<hr> معنی : میان پرده، قاسم الصدر <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی - بافت دیواره مانندی که دو حفره ی بدنی یا دوبخش از یک اندام را از هم جدا می کند) میان دیواره، تیغه ی میانی، پرده ی میان سینه

معنی : میان پرده، قاسم الصدر معانی دیگر : (کالبد شناسی - بافت دیواره مانندی که دو حفره ی بدنی یا دوبخش از یک اندام را از هم جدا می کند) میان دیواره، تیغه ی میانی، پرده ی میان سینه

mediastinum

<hr> معنی : غیر مستقیم، وسطی، واقع در میان، میانجی گری کردن، وساطت کردن، پا بمیان گذاردن، در میان واقع شدن <hr> معانی دیگر : میانجی شدن، آشتی دادن، (از راه میانجی گری) حل و فصل کردن، پادرمیانی کردن، رساندن، رسان گری کردن، در میان بودن، در وسط قرار داشتن، (نادر) متوسط، حد وسط، میان آیند، میانین، عمل کننده از طریق واسطه یا هر چیزی که در میان باشد، واسطه دار

معنی : غیر مستقیم، وسطی، واقع در میان، میانجی گری کردن، وساطت کردن، پا بمیان گذاردن، در میان واقع شدن معانی دیگر : میانجی شدن، آشتی دادن، (از راه میانجی گری) حل و فصل کردن، پادرمیانی کردن، رساندن، رسان گری کردن، در میان بودن، در وسط قرار داشتن، (نادر) متوسط، حد وسط، میان آیند، میانین، عمل کننده از ط

mediate

<hr> معنی : وساطت، سفارت، میانجی گری <hr> معانی دیگر : پادرمیانی، آشتی گری

معنی : وساطت، سفارت، میانجی گری معانی دیگر : پادرمیانی، آشتی گری

mediation

<hr> معنی : میانجی، دلال <hr> معانی دیگر : میانجی، دلال

معنی : میانجی، دلال معانی دیگر : میانجی، دلال

mediator

<hr> معنی : وابسته به میانجیگری <hr> معانی دیگر : mediative وابسته به میانجی گری

معنی : وابسته به میانجیگری معانی دیگر : mediative وابسته به میانجی گری

mediatory

<hr> معنی : پزشک، طبیب، پزشکی، طبی، دارویی، شفابخش، دوایی <hr> معانی دیگر : (از ریشه ی فارسی) زبان مادها (ایرانیان باستان)، مادی، (عامیانه)، جراح، دانشجوی پزشکی، دستیار پزشکی، (گیاه شناسی) یونجه (انواع گیاهان جنس medicago از خانواده ی pea)

معنی : پزشک، طبیب، پزشکی، طبی، دارویی، شفابخش، دوایی معانی دیگر : (از ریشه ی فارسی) زبان مادها (ایرانیان باستان)، مادی، (عامیانه)، جراح، دانشجوی پزشکی، دستیار پزشکی، (گیاه شناسی) یونجه (انواع گیاهان جنس medicago از خانواده ی pea)

medic

<hr> درمان پذیر با دارو، قابل معالجه

درمان پذیر با دارو، قابل معالجه

medicable

<hr> (امریکا) بیمه ی بهداشت مستمندان

(امریکا) بیمه ی بهداشت مستمندان

medicaid

<hr> معنی : پزشکی، طبی، دارویی، شفابخش، دوایی <hr> معانی دیگر : وابسته به دانش پزشکی یا شغل طبابت، وابسته به پزشکی، نیازمندبه معالجه طبی

معنی : پزشکی، طبی، دارویی، شفابخش، دوایی معانی دیگر : وابسته به دانش پزشکی یا شغل طبابت، وابسته به پزشکی، نیازمندبه معالجه طبی

medical

medical center

medical diagnosis

medical examination

<hr> پزشک قانونی، پزشک سازمانی

پزشک قانونی، پزشک سازمانی

medical examiner

medical insurance

medical practitioner

medical school

<hr> مطابق قاعده طبی، به آیین پزشکی، از نظر پزشکی، از لحاظ طبی

مطابق قاعده طبی، به آیین پزشکی، از نظر پزشکی، از لحاظ طبی

medically

<hr> معنی : دوا <hr> معانی دیگر : دارو، مداوا

معنی : دوا معانی دیگر : دارو، مداوا

واژه های حرف "m" - جملات نمونه