<hr> معنی : روانکاوی، تجزیه و تحلیل روانی <hr> معانی دیگر : (بخشی از روانشناسی که با ضمیر ناخودآگاه سروکار دارد) روانشناسی ژرفایی، روانشناسی ناخودآگاه، psychoanalysis : تجزیه و تحلیل روانی

معنی : روانکاوی، تجزیه و تحلیل روانی معانی دیگر : (بخشی از روانشناسی که با ضمیر ناخودآگاه سروکار دارد) روانشناسی ژرفایی، روانشناسی ناخودآگاه، psychoanalysis : تجزیه و تحلیل روانی

depth psychology

<hr> معنی : وکالت، نمایندگی، نماینده، هیئت نمایندگی <hr> معانی دیگر : هیئت نمایندگان، گروه نمایندگی، دادن نمایندگی یا وکالت، گسیل، گمارش

معنی : وکالت، نمایندگی، نماینده، هیئت نمایندگی معانی دیگر : هیئت نمایندگان، گروه نمایندگی، دادن نمایندگی یا وکالت، گسیل، گمارش

deputation

<hr> معنی : سپردن، نمایندگی دادن به، نمایندگی کردن <hr> معانی دیگر : نماینده کردن، وکیل کردن، وکالت دادن به، به جانشینی خود برگزیدن، نماینده ی خود کردن

معنی : سپردن، نمایندگی دادن به، نمایندگی کردن معانی دیگر : نماینده کردن، وکیل کردن، وکالت دادن به، به جانشینی خود برگزیدن، نماینده ی خود کردن

depute

deputing

<hr> معنی : نمایندگی دادن، نمایندگی کردن، نیابت کردن <hr> معانی دیگر : به نیابت (از سوی کسی) عمل کردن، (نمایندگی کسی را) به عهده گرفتن، جانشین کسی بودن، به نمایندگی برگزیدن، به معاونت برگزیدن

معنی : نمایندگی دادن، نمایندگی کردن، نیابت کردن معانی دیگر : به نیابت (از سوی کسی) عمل کردن، (نمایندگی کسی را) به عهده گرفتن، جانشین کسی بودن، به نمایندگی برگزیدن، به معاونت برگزیدن

deputize

<hr> معنی : نماینده، وکیل، نایب، قائم مقام، جانشین <hr> معانی دیگر : معاون

معنی : نماینده، وکیل، نایب، قائم مقام، جانشین معانی دیگر : معاون

deputy

<hr> معنی : بر انداختن، قلع کردن، از ریشه در اوردن <hr> معانی دیگر : از ریشه کندن، بن کن کردن، ریشه کن کردن، بیخکن کردن

معنی : بر انداختن، قلع کردن، از ریشه در اوردن معانی دیگر : از ریشه کندن، بن کن کردن، ریشه کن کردن، بیخکن کردن

deracinate

<hr> معنی : قلع و قمع <hr> معانی دیگر : بر انداختن

معنی : قلع و قمع معانی دیگر : بر انداختن

deracination

<hr> معنی : از خط خارج شدن، از خط خارج کردن <hr> معانی دیگر : (قطار راه آهن) از خط خارج کردن یا شدن، در مورد ترن از خط خارج شدن

معنی : از خط خارج شدن، از خط خارج کردن معانی دیگر : (قطار راه آهن) از خط خارج کردن یا شدن، در مورد ترن از خط خارج شدن

derail

<hr> معنی : از خط خارج شدن ترن <hr> معانی دیگر : از خط خارج شدن ترن

معنی : از خط خارج شدن ترن معانی دیگر : از خط خارج شدن ترن

derailment

<hr> معنی : بر هم زدن، دیوانه کردن، بی ترتیب کردن <hr> معانی دیگر : مغشوش کردن، درهم و برهم کردن، نابسامان کردن، آشفته کردن، به هم ریختن

معنی : بر هم زدن، دیوانه کردن، بی ترتیب کردن معانی دیگر : مغشوش کردن، درهم و برهم کردن، نابسامان کردن، آشفته کردن، به هم ریختن

derange

<hr> اشفته، دیوانه، درهم برهم، مختل

اشفته، دیوانه، درهم برهم، مختل

deranged

<hr> معنی : ژولیدگی، دیوانگی، اختلال <hr> معانی دیگر : اختلال، دیوانگی

معنی : ژولیدگی، دیوانگی، اختلال معانی دیگر : اختلال، دیوانگی

derangement

<hr> معنی : نوعی کلاه نمدی لبه دار <hr> معانی دیگر : مسابقه ای که شرکت در آن برای همه آزاد است، شهر دربی (در ناحیه ی دربی شایر در انگلیس)، مسابقه ی اسبدوانی (ویژه ی اسب های سه ساله که هر ساله در ایالت surrey در انگلیس برپا می شود)، هر مسابقه ی اسبدوانی ویژه ی اسب های سه ساله (به ویژه: kentucky derby)، نام شهری در انگلیس، مسابقه اسب دوانی

معنی : نوعی کلاه نمدی لبه دار معانی دیگر : مسابقه ای که شرکت در آن برای همه آزاد است، شهر دربی (در ناحیه ی دربی شایر در انگلیس)، مسابقه ی اسبدوانی (ویژه ی اسب های سه ساله که هر ساله در ایالت surrey در انگلیس برپا می شود)، هر مسابقه ی اسبدوانی ویژه ی اسب های سه ساله (به ویژه: kentucky derby)، نام شهر

derby

<hr> قانون زدایی کردن (برداشتن مقررات و قانون های حاکم بر امری)، داتی زدایی کردن، داتی زدایی کردن the deregulation of natural gas pricing برداشتن محدودیت از قیمت گذاری گاز طبیعی

قانون زدایی کردن (برداشتن مقررات و قانون های حاکم بر امری)، داتی زدایی کردن، داتی زدایی کردن the deregulation of natural gas pricing برداشتن محدودیت از قیمت گذاری گاز طبیعی

deregulate

<hr> معنی : کشتی متروکه، متروک، بی سرپرست، ترک شده بوسیله مالک یا قیم <hr> معانی دیگر : (چیزی که توسط صاحبش دور افکنده شده باشد) دورافکنده، ترک شده، رها شده، واهشته، بی صاحب، ول شده، متروکه، ویران، (کسی که در انجام وظیفه کوتاهی کند) وظیفه نشناس، مسامحه کار، پرویشگر، ولنگار، سست کار، کوتاهکار، (آدم بی چیز و بی کار) ولگرد، بیکاره، مطرود

معنی : کشتی متروکه، متروک، بی سرپرست، ترک شده بوسیله مالک یا قیم معانی دیگر : (چیزی که توسط صاحبش دور افکنده شده باشد) دورافکنده، ترک شده، رها شده، واهشته، بی صاحب، ول شده، متروکه، ویران، (کسی که در انجام وظیفه کوتاهی کند) وظیفه نشناس، مسامحه کار، پرویشگر، ولنگار، سست کار، کوتاهکار، (آدم بی چیز و بی

derelict

<hr> معنی : رها سازی، ترک، خبط، فتور و سستی <hr> معانی دیگر : دورافکنی، دوراندازی، متروکه سازی، واهشتگی، ول شدگی، بی صاحبی، ویرانی، ترک شدگی، قصور، کوتاهی (در انجام وظیفه)، پرویش، مسامحه، ولنگاری، سست کاری، کوته کاری

معنی : رها سازی، ترک، خبط، فتور و سستی معانی دیگر : دورافکنی، دوراندازی، متروکه سازی، واهشتگی، ول شدگی، بی صاحبی، ویرانی، ترک شدگی، قصور، کوتاهی (در انجام وظیفه)، پرویش، مسامحه، ولنگاری، سست کاری، کوته کاری

dereliction

<hr> معنی : استهزاء کردن، تمسخر کردن، بکسی خندیدن <hr> معانی دیگر : به باد تمسخر گرفتن، (از روی تحقیر) خندیدن به، مسخره کردن، ریشخند کردن، استهزا کردن، مچل کردن، دست انداختن

معنی : استهزاء کردن، تمسخر کردن، بکسی خندیدن معانی دیگر : به باد تمسخر گرفتن، (از روی تحقیر) خندیدن به، مسخره کردن، ریشخند کردن، استهزا کردن، مچل کردن، دست انداختن

deride

<hr> معنی : سخره، تمسخر، مایه خنده و تمسخر، استهزاء، سخریه <hr> معانی دیگر : خندیدن به (از روی تحقیر)، ریشخند، استهزا، مچل کردن

معنی : سخره، تمسخر، مایه خنده و تمسخر، استهزاء، سخریه معانی دیگر : خندیدن به (از روی تحقیر)، ریشخند، استهزا، مچل کردن

derision

<hr> معنی : استهزاء امیز <hr> معانی دیگر : تمسخرآمیز، مسخره آمیز، استهزا آمیز

معنی : استهزاء امیز معانی دیگر : تمسخرآمیز، مسخره آمیز، استهزا آمیز

derisive

<hr> معنی : استهزاء امیز <hr> معانی دیگر : مضحک

معنی : استهزاء امیز معانی دیگر : مضحک

derisory

<hr> معنی : قابل اشتقاق <hr> معانی دیگر : قابل اشتقاق

معنی : قابل اشتقاق معانی دیگر : قابل اشتقاق

derivable

<hr> معنی : اقتباس، استنتاج، اشتقاق، استخراج، استنساخ، سر چشمه <hr> معانی دیگر : شاخه گیری، ریشه گیری از، فراگرد، اصل، نسب، تبار، مبدا، ماخذ، خواستگاه، مشتق، هرچیز اشتقاق یافته، (زبان شناسی) ریشه یابی، واجریشه شناسی، واژه شناسی (etymology هم می گویند)، استنسا

معنی : اقتباس، استنتاج، اشتقاق، استخراج، استنساخ، سر چشمه معانی دیگر : شاخه گیری، ریشه گیری از، فراگرد، اصل، نسب، تبار، مبدا، ماخذ، خواستگاه، مشتق، هرچیز اشتقاق یافته، (زبان شناسی) ریشه یابی، واجریشه شناسی، واژه شناسی (etymology هم می گویند)، استنسا

derivation

<hr> معنی : مشتق، مشتق، اشتقاقی، گرفته شده، فرعی <hr> معانی دیگر : مشتق شده، ریشه گرفته از، فرآمده، فرآمدی، فراگردی، ماخوذ، غیراصلی، غیر اصیل، تقلیدی، (ریاضی) وامد، جدامد، (شیمی - ماده ای که از راه تغییرات شیمیایی از ماده ی دیگری مشتق شده است) فرآمده، (زبان شناسی - واژه ای که از راه وندافزایی از واژه دیگر مشتق شده است) سرشته

معنی : مشتق، مشتق، اشتقاقی، گرفته شده، فرعی معانی دیگر : مشتق شده، ریشه گرفته از، فرآمده، فرآمدی، فراگردی، ماخوذ، غیراصلی، غیر اصیل، تقلیدی، (ریاضی) وامد، جدامد، (شیمی - ماده ای که از راه تغییرات شیمیایی از ماده ی دیگری مشتق شده است) فرآمده، (زبان شناسی - واژه ای که از راه وندافزایی از واژه دیگر مشت

derivative

<hr> معنی : مشتق شدن، نتیجه گرفتن، استنتاج کردن، مشتق کردن، منتج کردن، ناشی شدن از <hr> معانی دیگر : ناشی شدن، اشتقاق یافتن، فرآمد شدن، فراگرد کردن یا شدن، (از راه استدلال به نتیجه رسیدن) استنباط کردن، پی بردن، نتیجه گیری کردن، وجه اشتقاق چیزی را نشان دادن، (واژه) ریشه یابی کردن، واجریشه یابی کردن

معنی : مشتق شدن، نتیجه گرفتن، استنتاج کردن، مشتق کردن، منتج کردن، ناشی شدن از معانی دیگر : ناشی شدن، اشتقاق یافتن، فرآمد شدن، فراگرد کردن یا شدن، (از راه استدلال به نتیجه رسیدن) استنباط کردن، پی بردن، نتیجه گیری کردن، وجه اشتقاق چیزی را نشان دادن، (واژه) ریشه یابی کردن، واجریشه یابی کردن

derive

derive a benefit

<hr> معنی : مشتق، ماخوذ <hr> معانی دیگر : (verb transitive) (رسمی) (مواد، دارو) استخراج کردن، بیرون کشیدن، (فکر) استنتاج کردن many conclusions can be derived from these figures از این ارقام نتایج بسیاری می توان گرفت (verb transitive) (فایده، سود) به دست آوردن، حاصل کردن، کسب کردن، بردن، (نام، خصوصیات) گرفتن، اخذ کردن he derives his talents from his father او استعدادهای خود را از پدرش گرفته است (به ارث برده است) the mill derives its energy from the waterfall آسیاب نیروی خود را از آبشار می گیرد (verb transitive) (کلمه) ریشه یابی کردن (verb intransitive) منشا کردن، ناشی شدن، نشئت یافتن، مشتق شدن، سرچشمه گرفتن، درآمدن the english word "royal" is derived from latin واژه ی انگلیسی "royal" از لاتین مشتق شده است (verb transitive) (شیمی) (ماده ای را از ماده ی دیگر گرفتن) فرآمد کردن، مشتق کردن

معنی : مشتق، ماخوذ معانی دیگر : (verb transitive) (رسمی) (مواد، دارو) استخراج کردن، بیرون کشیدن، (فکر) استنتاج کردن many conclusions can be derived from these figures از این ارقام نتایج بسیاری می توان گرفت (verb transitive) (فایده، سود) به دست آوردن، حاصل کردن، کسب کردن، بردن، (نام، خصوصیات) گرفتن، 

derived

<hr> معنی : پوستی، غشایی، جلدی، پوست گرای <hr> معانی دیگر : (وابسته به پوست بدن یا روپوست آن) پوستی، روپوستی

معنی : پوستی، غشایی، جلدی، پوست گرای معانی دیگر : (وابسته به پوست بدن یا روپوست آن) پوستی، روپوستی

dermal

<hr> معنی : اماس پوست <hr> معانی دیگر : (پزشکی) آماس پوست، ورم پوست، التهاب پوست، طب اماس پوست

معنی : اماس پوست معانی دیگر : (پزشکی) آماس پوست، ورم پوست، التهاب پوست، طب اماس پوست

dermatitis

<hr> معنی : متخصص امراض پوست <hr> معانی دیگر : متخصص امرا­ پوست

معنی : متخصص امراض پوست معانی دیگر : متخصص امرا­ پوست

dermatologist

<hr> معنی : مبحی امراض پوستی <hr> معانی دیگر : (بخشی از پزشکی که با بیماری های پوست سرو کار دارد) پوست پزشکی، مبحک امرا­ پوستی

معنی : مبحی امراض پوستی معانی دیگر : (بخشی از پزشکی که با بیماری های پوست سرو کار دارد) پوست پزشکی، مبحک امرا­ پوستی

dermatology

<hr> معنی : غشاء میانی پوست، لاپوست، قسمت حساس و عروقی میان پوست <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی) میانپوست (لایه ای از پوست که زیر روپوست قرار دارد)، پوست، پوست حقیقی یا کوریوم

معنی : غشاء میانی پوست، لاپوست، قسمت حساس و عروقی میان پوست معانی دیگر : (کالبدشناسی) میانپوست (لایه ای از پوست که زیر روپوست قرار دارد)، پوست، پوست حقیقی یا کوریوم

dermis

<hr> (فرانسه) آخرین حرف (یا فریاد)، آخرین مد

(فرانسه) آخرین حرف (یا فریاد)، آخرین مد

dernier cri

<hr> معنی : تخفیف دادن، کاستن، باطل کردن، خفت دادن، فسخ کردن، کسر کردن، عمل موهن انجام دادن <hr> معانی دیگر : (با from) کاستن از (جنبه های خوب چیزی)، نیکوکاهی کردن، خود را خوار و خفیف کردن، آبروی خود را بردن، خیط شدن یا کردن، نکوهیدن، فس&nbsp; کردن قسمتی از چیزی را

معنی : تخفیف دادن، کاستن، باطل کردن، خفت دادن، فسخ کردن، کسر کردن، عمل موهن انجام دادن معانی دیگر : (با from) کاستن از (جنبه های خوب چیزی)، نیکوکاهی کردن، خود را خوار و خفیف کردن، آبروی خود را بردن، خیط شدن یا کردن، نکوهیدن، فس کردن قسمتی از چیزی را

derogate

<hr> معنی : ابطال و فسخ، عمل موهن <hr> معانی دیگر : تضعیف (قدرت یا موقعیت)، ناتوان سازی، کم توان سازی، کاهش (اعتبار و مقام)، تنزل رتبه، خودکوچک سازی، بی آبرویی، خوارسازی، خفت، نکوهش، بدگویی، ابطال و فس

معنی : ابطال و فسخ، عمل موهن معانی دیگر : تضعیف (قدرت یا موقعیت)، ناتوان سازی، کم توان سازی، کاهش (اعتبار و مقام)، تنزل رتبه، خودکوچک سازی، بی آبرویی، خوارسازی، خفت، نکوهش، بدگویی، ابطال و فس

derogation

<hr> معنی : مضر، موهن، خفت اور، زیان اور و مایه رسوایی <hr> معانی دیگر : بی آبروکننده، تحقیر کننده، خوار کننده، خفت آمیز، کاهنده (ی آبرو و مقام) (derogative هم می گویند)

معنی : مضر، موهن، خفت اور، زیان اور و مایه رسوایی معانی دیگر : بی آبروکننده، تحقیر کننده، خوار کننده، خفت آمیز، کاهنده (ی آبرو و مقام) (derogative هم می گویند)

derogatory

<hr> معنی : جر ثقیل، برج چاه کنی، دکل کشتی، با جرثقیل حمل کردن <hr> معانی دیگر : دکل حفاری، دکل چاه نفت، منجنیق، دریک، بزرگ دکل

معنی : جر ثقیل، برج چاه کنی، دکل کشتی، با جرثقیل حمل کردن معانی دیگر : دکل حفاری، دکل چاه نفت، منجنیق، دریک، بزرگ دکل

derrick

derring-do

<hr> معنی : تپانچه لوله کوتاه <hr> معانی دیگر : (طپانچه ی لوله کوتاه) درینجر

معنی : تپانچه لوله کوتاه معانی دیگر : (طپانچه ی لوله کوتاه) درینجر

derringer

<hr> معنی : درویش، فقیر <hr> معانی دیگر : (از ریشه ی فارسی) درویش، قلندر، فارسی درویش

معنی : درویش، فقیر معانی دیگر : (از ریشه ی فارسی) درویش، قلندر، فارسی درویش

dervish

<hr> معنی : نوعی اواز، به درازا بحی کردن، زیاد سخن راندن، بسط مقال دادن، اواز زیر خواندن، ازادانه انتقاد کردن <hr> معانی دیگر : (موسیقی قرون وسطی) آواز دو نفره، زیرترین صدای آواز، سوپرانو (discant هم می نویسند)، آهنگ فرعی (که از آهنگ اصلی زیرتر است)، (موسیقی) آهنگ یا سرود متنوع، تفسیر، نقد، خطابه، (با: on یا upon) مورد بحث و تفسیر طولانی قرار دادن (کتبی یا شفاهی)، آهنگ فرعی را نواختن (یا خواندن)

معنی : نوعی اواز، به درازا بحی کردن، زیاد سخن راندن، بسط مقال دادن، اواز زیر خواندن، ازادانه انتقاد کردن معانی دیگر : (موسیقی قرون وسطی) آواز دو نفره، زیرترین صدای آواز، سوپرانو (discant هم می نویسند)، آهنگ فرعی (که از آهنگ اصلی زیرتر است)، (موسیقی) آهنگ یا سرود متنوع، تفسیر، نقد، خطابه، (با: on یا 

descant

<hr> معنی : فرود امدن، پیاده شدن، فروکش کردن، سرازیر شدن، نزول کردن، پایین رفتن، پایین امدن <hr> معانی دیگر : (از جای بالاتر به جای پایین تر رفتن) پایین رفتن، فرود آمدن، هبوط کردن، به زیر رفتن، سیر نزولی کردن (از گذشته به حال یا از جلال به پستی یا از کلیات به جزئیات و غیره)، سرازیر شدن یا بودن، زیر سوی بودن، زیر راستا بودن، فروسوی بودن، شیب داشتن، (معمولا با فعل: to be) از نسل یا تخمه ی ... بودن، سرچشمه گرفتن از، (از طریق وراثت و غیره) رسیدن به، (با: to) تن در دادن به، افتادن به (مثلا روزگار بد)، به خود هموار کردن، (با: on یا upon) برکسی نازل شدن (مثل اجل معلق)، سرکسی خراب شدن (مثل مهمان ناخوانده)، سرکسی ریختن، یورش بردن، فرا رسیدن، (نجوم) به سوی افق حرکت کردن، افول کردن، فرو شدن، (موسیقی) به گام زیرین رفتن

معنی : فرود امدن، پیاده شدن، فروکش کردن، سرازیر شدن، نزول کردن، پایین رفتن، پایین امدن معانی دیگر : (از جای بالاتر به جای پایین تر رفتن) پایین رفتن، فرود آمدن، هبوط کردن، به زیر رفتن، سیر نزولی کردن (از گذشته به حال یا از جلال به پستی یا از کلیات به جزئیات و غیره)، سرازیر شدن یا بودن، زیر سوی بودن، 

descend

<hr> معنی : نسل، زاده اولاد <hr> معانی دیگر : نزولی، فروسوی، زیرسوی، نازل، فرودی، شیبدار (descendent هم می نویسند)، نواده، ازتبار (کس یا قوم بخصوص)، خلف، (جمع) اعقاب، نبیره، (چیزی که از چیز دیگر ناشی شده است) پیامد، نتیجه، نسل بعدی، زاده در جمع اولاد، زادگان

معنی : نسل، زاده اولاد معانی دیگر : نزولی، فروسوی، زیرسوی، نازل، فرودی، شیبدار (descendent هم می نویسند)، نواده، ازتبار (کس یا قوم بخصوص)، خلف، (جمع) اعقاب، نبیره، (چیزی که از چیز دیگر ناشی شده است) پیامد، نتیجه، نسل بعدی، زاده در جمع اولاد، زادگان

descendant

descendant of the prophet

<hr> معنی : زادگان <hr> معانی دیگر : احفاء قانون ـ فقه : اولاد

معنی : زادگان معانی دیگر : احفاء قانون ـ فقه : اولاد

descendants

<hr> معنی : نسل، زاده اولاد <hr> معانی دیگر : زاده در جمع اولاد، زادگان

معنی : نسل، زاده اولاد معانی دیگر : زاده در جمع اولاد، زادگان

واژه های حرف "d" - مترادف و متضاد