<hr> معنی : نژاد، سرازیری، نزول، هبوط <hr> معانی دیگر : فرود، فرو روی، پایین روی، زیرروی، فروشد، تبار، نسب، تخمه، نسل، پروز، فروسویی، زیرسویی، شیب، (با: on یا upon) یورش، حمله ی ناگهانی، خراب شدن سر کسی، سر زده رفتن، تن در دادن، افتادن (مثلا به روزگار بد)، به خود هموارسازی، پست سازی، راه سرازیر، راه پرشیب، انحطاط، سقوط، زوال، افول

معنی : نژاد، سرازیری، نزول، هبوط معانی دیگر : فرود، فرو روی، پایین روی، زیرروی، فروشد، تبار، نسب، تخمه، نسل، پروز، فروسویی، زیرسویی، شیب، (با: on یا upon) یورش، حمله ی ناگهانی، خراب شدن سر کسی، سر زده رفتن، تن در دادن، افتادن (مثلا به روزگار بد)، به خود هموارسازی، پست سازی، راه سرازیر، راه پرشیب، ان

descent

<hr> معنی : قابل توصیف <hr> معانی دیگر : قابل توصیف

معنی : قابل توصیف معانی دیگر : قابل توصیف

describable

<hr> معنی : توصیف کردن، تعریف کردن، شرح دادن، وصف کردن <hr> معانی دیگر : بازنمود کردن، شناسا کردن، رسم کردن، ترسیم کردن

معنی : توصیف کردن، تعریف کردن، شرح دادن، وصف کردن معانی دیگر : بازنمود کردن، شناسا کردن، رسم کردن، ترسیم کردن

describe

<hr> معنی : شرح، تشریح، وصف، تعریف، تصویر، توصیف، اتصاف <hr> معانی دیگر : بازنمود، شناساسازی، وستی، گواش سازی، جور، قسم، گونه، نوع، ترسیم، کشیدن، متن توصیفی، بازگویه

معنی : شرح، تشریح، وصف، تعریف، تصویر، توصیف، اتصاف معانی دیگر : بازنمود، شناساسازی، وستی، گواش سازی، جور، قسم، گونه، نوع، ترسیم، کشیدن، متن توصیفی، بازگویه

description

<hr> معنی : وصفی، تشریحی، توصیفی <hr> معانی دیگر : (وابسته به علومی که با شرح و طبقه بندی سر و کار دارند) توصیفی، شناسا ساز، بازنمودین، کواشی، کواشگرانه، (دستور زبان) صفت توصیفی (واژه ی "big" در "a big tree" صفت توصیفی است)، روشن، مشروح، وصف کننده

معنی : وصفی، تشریحی، توصیفی معانی دیگر : (وابسته به علومی که با شرح و طبقه بندی سر و کار دارند) توصیفی، شناسا ساز، بازنمودین، کواشی، کواشگرانه، (دستور زبان) صفت توصیفی (واژه ی "big" در "a big tree" صفت توصیفی است)، روشن، مشروح، وصف کننده

descriptive

<hr> معنی : توصیف گر، واصف <hr> معانی دیگر : واصف، توصیف گر

معنی : توصیف گر، واصف معانی دیگر : واصف، توصیف گر

descriptor

<hr> معنی : تشخیص دادن، فاش کردن، دیدن <hr> معانی دیگر : از دور دیدن، متوجه شدن (چیز دور دست یا مبهمی را)

معنی : تشخیص دادن، فاش کردن، دیدن معانی دیگر : از دور دیدن، متوجه شدن (چیز دور دست یا مبهمی را)

descry

<hr> معنی : بی حرمت کردن <hr> معانی دیگر : بی حرمتی کردن به، (به چیز یا جای مقدسی) بی احترامی کردن، هتک احترام کردن

معنی : بی حرمت کردن معانی دیگر : بی حرمتی کردن به، (به چیز یا جای مقدسی) بی احترامی کردن، هتک احترام کردن

desecrate

<hr> معنی : بی حرمتی، هتک حرمت <hr> معانی دیگر : بی احترامی (نسبت به چیز یا جای مقدس)

معنی : بی حرمتی، هتک حرمت معانی دیگر : بی احترامی (نسبت به چیز یا جای مقدس)

desecration

<hr> (به ویژه در مورد نژادها) تفکیک زدایی کردن، تفکیک نژادی را فسخ کردن، تفکیک نژادی را فسخ کردن school desegregation was accomplished with difficulty منع جداسازی در مدارس به سختی انجام میشد

(به ویژه در مورد نژادها) تفکیک زدایی کردن، تفکیک نژادی را فسخ کردن، تفکیک نژادی را فسخ کردن school desegregation was accomplished with difficulty منع جداسازی در مدارس به سختی انجام میشد

desegregate

<hr> معنی : بی حس کردن <hr> معانی دیگر : حساسیت زدایی کردن، از میزان حساسیت کاستن، سوهش زدایی کردن، (فیلم عکاسی را) نسبت به نور کمتر حساس کردن، از حساسیت فیلم کاستن

معنی : بی حس کردن معانی دیگر : حساسیت زدایی کردن، از میزان حساسیت کاستن، سوهش زدایی کردن، (فیلم عکاسی را) نسبت به نور کمتر حساس کردن، از حساسیت فیلم کاستن

desensitize

<hr> معنی : صحرا، بیابان، دشت، استحقاق، شایستگی، ترک کردن، گریختن، ول کردن <hr> معانی دیگر : (برخلاف حکم وظیفه یا وفاداری و غیره) ترک کردن، رهاکردن، گذاشتن و رفتن، قال گذاشتن، بی سرپرست گذاشتن، ترک اتفاق کردن، تخلیه کردن، (به سرنوشت خود) رها کردن، (جایی را) خالی کردن، هشتن، (به ویژه ارتش) پست خود را ترک کردن (بدون اجازه)، (از خدمت یا جبهه و غیره) فرار کردن، (هنگام نیاز) ناپدید شدن، سرزمین بی آب و علف، لوت، چول، کویر، هامون، صحرایی، بیابانی، لوتی، چولستان، خالی از سکنه، بایر، برهوت، (معمولا جمع) فراخوری، لیاقت، شایندگی، سزاواری، سزندگی، جزا، ویژگی خوب، حسن (محسنات)، صفت خوب، نیک سرشتی، نیکخویی

معنی : صحرا، بیابان، دشت، استحقاق، شایستگی، ترک کردن، گریختن، ول کردن معانی دیگر : (برخلاف حکم وظیفه یا وفاداری و غیره) ترک کردن، رهاکردن، گذاشتن و رفتن، قال گذاشتن، بی سرپرست گذاشتن، ترک اتفاق کردن، تخلیه کردن، (به سرنوشت خود) رها کردن، (جایی را) خالی کردن، هشتن، (به ویژه ارتش) پست خود را ترک کردن 

desert

<hr> معنی : فراری، فرار <hr> معانی دیگر : ناسپاس

معنی : فراری، فرار معانی دیگر : ناسپاس

deserter

<hr> معنی : گریز، فرار، ترک خدمت، بی وفایی <hr> معانی دیگر : ترک، رها (سازی)، فرار (از خدمت ارتش یا انجام وظایف)، قال گذاری

معنی : گریز، فرار، ترک خدمت، بی وفایی معانی دیگر : ترک، رها (سازی)، فرار (از خدمت ارتش یا انجام وظایف)، قال گذاری

desertion

<hr> معنی : سزیدن، سزاوار بودن، استحقاق داشتن، شایستگی داشتن، لایق بودن <hr> معانی دیگر : درخور بودن، فراخور بودن، شایسته بودن، ممتاز بودن

معنی : سزیدن، سزاوار بودن، استحقاق داشتن، شایستگی داشتن، لایق بودن معانی دیگر : درخور بودن، فراخور بودن، شایسته بودن، ممتاز بودن

deserve

<hr> درخور، مستحق، سزاوار، عادلانه، به حق، به سزا

درخور، مستحق، سزاوار، عادلانه، به حق، به سزا

deserved

<hr> معنی : شایسته، سزاوار، مستحق <hr> معانی دیگر : در خور (کمک و غیره)، فراخور

معنی : شایسته، سزاوار، مستحق معانی دیگر : در خور (کمک و غیره)، فراخور

deserving

<hr> معنی : خشک کردن، در جای خشک نگهداشتن <hr> معانی دیگر : (کاملا) خشک کردن یا شدن، خشکاندن، خشکیدن، خشک سازی کردن، خوشیدن، (مواد خوراکی را برای حفظ از فساد و غیره) خشک کردن

معنی : خشک کردن، در جای خشک نگهداشتن معانی دیگر : (کاملا) خشک کردن یا شدن، خشکاندن، خشکیدن، خشک سازی کردن، خوشیدن، (مواد خوراکی را برای حفظ از فساد و غیره) خشک کردن

desiccate

<hr> معنی : خواستن، ارزو کردن <hr> معانی دیگر : خواستار بودن، آرزو کردن، غنج زدن

معنی : خواستن، ارزو کردن معانی دیگر : خواستار بودن، آرزو کردن، غنج زدن

desiderate

<hr> معنی : خواست، ارزوی اساسی و ضروری، چیز مطلوب <hr> معانی دیگر : (آنچه که هم خواسته و هم مورد نیاز است) آرزو، خواسته، بویه

معنی : خواست، ارزوی اساسی و ضروری، چیز مطلوب معانی دیگر : (آنچه که هم خواسته و هم مورد نیاز است) آرزو، خواسته، بویه

desideratum

<hr> معنی : قصد، خیال، زمینه، طرح، نقشه، تدبیر، طراح ریزی، تدبیر کردن، طرح کردن، قصد کردن، تخصیص دادن <hr> معانی دیگر : نقشه ی چیزی را طرح کردن، انگاره کشی کردن، نقشه کشیدن، طرح و اجرا کردن (به ویژه امور هنری)، پردازش کردن، - پردازی، (در فکر خود) مطرح کردن، ابداع کردن، تعبیه کردن، ترتیب دادن، تنظیم کردن، در نظر داشتن، خیال (کاری را) داشتن، قصد داشتن، در نظر گرفتن، (برای هدفی) کنارگذاشتن، منظور کردن، طراحی کردن، الگوسازی کردن، طرح ریزی کردن، برنامه ریزی کردن، نگاریدن، نهرنگ کردن، پروژه، کروکی، نگاره، گزار، رونگار، مشیت، (جمع - معمولا با: on یا upon) نقشه ی نابکارانه داشتن، هدف سو داشتن، هنر طراحی، نهرنگ گری، نقشگری، نقشبندی، نقش و نگار، ترتیب رنگ ها و شکل ها، نتیجه، مقصود، پیامد، vi : طرح کردن

معنی : قصد، خیال، زمینه، طرح، نقشه، تدبیر، طراح ریزی، تدبیر کردن، طرح کردن، قصد کردن، تخصیص دادن معانی دیگر : نقشه ی چیزی را طرح کردن، انگاره کشی کردن، نقشه کشیدن، طرح و اجرا کردن (به ویژه امور هنری)، پردازش کردن، - پردازی، (در فکر خود) مطرح کردن، ابداع کردن، تعبیه کردن، ترتیب دادن، تنظیم کردن، در ن

design

<hr> معنی : تخصیص دادن، گماشتن، معین کردن، نامزد کردن، برگزیدن <hr> معانی دیگر : (شغل و غیره) نامزد، برگزیده، در نظر گرفتن، تعیین کردن، مشخص کردن، هویدا کردن، واسپاردن، (با ذکر مشخصات) اشاره کردن به، نام بردن، نامیدن، (برای شغلی) نامزد کردن

معنی : تخصیص دادن، گماشتن، معین کردن، نامزد کردن، برگزیدن معانی دیگر : (شغل و غیره) نامزد، برگزیده، در نظر گرفتن، تعیین کردن، مشخص کردن، هویدا کردن، واسپاردن، (با ذکر مشخصات) اشاره کردن به، نام بردن، نامیدن، (برای شغلی) نامزد کردن

designate

<hr> معنی : تخصیص، اسم، تعیین، نقش <hr> معانی دیگر : گزینش، انتخاب، انتصاب، عنوان، نام، لقب، کنیه، نامگذاری

معنی : تخصیص، اسم، تعیین، نقش معانی دیگر : گزینش، انتخاب، انتصاب، عنوان، نام، لقب، کنیه، نامگذاری

designation

<hr> معنی : عمدی <hr> معانی دیگر : طرح، طراحی، طرح کردن طرح کردن، قصد کردن، تخصیص دادن، نقشه، زمینه، تدبیر، خیال، مقصود

معنی : عمدی معانی دیگر : طرح، طراحی، طرح کردن طرح کردن، قصد کردن، تخصیص دادن، نقشه، زمینه، تدبیر، خیال، مقصود

designed

<hr> طبق طرح، طبق نقشه، قصدا، عمدا، بقصد، دانسته

طبق طرح، طبق نقشه، قصدا، عمدا، بقصد، دانسته

designedly

<hr> معنی : طراح <hr> معانی دیگر : طرحگر، - پرداز، نقش گر، نگاره گر، (طرح شده توسط طراح مشهور) ویژه ساخت

معنی : طراح معانی دیگر : طرحگر، - پرداز، نقش گر، نگاره گر، (طرح شده توسط طراح مشهور) ویژه ساخت

designer

<hr> معنی : طراحی، زیرک، حیله گر <hr> معانی دیگر : طرح کننده، طراح، پردازگر، اهل دوز و کلک، حقه باز، نیرنگ باز، اهل توطئه و بند و بست، آب زیر کاه، vi : طرح کردن، قصد کردن، تخصیص دادن، adj : زیرک

معنی : طراحی، زیرک، حیله گر معانی دیگر : طرح کننده، طراح، پردازگر، اهل دوز و کلک، حقه باز، نیرنگ باز، اهل توطئه و بند و بست، آب زیر کاه، vi : طرح کردن، قصد کردن، تخصیص دادن، adj : زیرک

designing

<hr> معنی : مطلوبیت چیزی بخاطرسودمندی ان، شرایط مطلوب، درجه اشتیاق، درجه تمایل <hr> معانی دیگر : درجه اشتیاق، درجه تمایل، شرایط مطلوب

معنی : مطلوبیت چیزی بخاطرسودمندی ان، شرایط مطلوب، درجه اشتیاق، درجه تمایل معانی دیگر : درجه اشتیاق، درجه تمایل، شرایط مطلوب

desirability

<hr> معنی : پسندیده، خوش ایند، مطلوب، مرغوب، خواستنی <hr> معانی دیگر : دلخواه، (از نظر جنسی) خواستنی، خواست انگیز، شهوت انگیز، هوس انگیز، تحریک کننده، آدم یا چیز خواستنی

معنی : پسندیده، خوش ایند، مطلوب، مرغوب، خواستنی معانی دیگر : دلخواه، (از نظر جنسی) خواستنی، خواست انگیز، شهوت انگیز، هوس انگیز، تحریک کننده، آدم یا چیز خواستنی

desirable

<hr> معنی : مطلوبیت چیزی بخاطرسودمندی ان

معنی : مطلوبیت چیزی بخاطرسودمندی ان

desirableness

<hr> معنی : مقصود، مراد، مرام، ارزو، طلب، میل، خواهش، خواست، ارمان، کام، میل داشتن، ارزو کردن، تمایل داشتن، خواستن <hr> معانی دیگر : آرزو کردن، آرزومند (چیزی) بودن، میل شدید داشتن، طلب کردن، طالب بودن، درخواست کردن، یازیدن، (از نظر جنسی) خواستن، میل جنسی داشتن به، شهوت ورزیدن، کشش جنسی، اشتهای جنسی، خواست (شدید)، بویه، خواستاری، علاقه، خواسته، (چیز یا شخص) مورد درخواست و میل

معنی : مقصود، مراد، مرام، ارزو، طلب، میل، خواهش، خواست، ارمان، کام، میل داشتن، ارزو کردن، تمایل داشتن، خواستن معانی دیگر : آرزو کردن، آرزومند (چیزی) بودن، میل شدید داشتن، طلب کردن، طالب بودن، درخواست کردن، یازیدن، (از نظر جنسی) خواستن، میل جنسی داشتن به، شهوت ورزیدن، کشش جنسی، اشتهای جنسی، خواست (شد

desire

<hr> معنی : خواسته، مطلوب، خواستنی <hr> معانی دیگر : مطلوب

معنی : خواسته، مطلوب، خواستنی معانی دیگر : مطلوب

desired

<hr> معنی : خواهان، مشتاق، ارزومند، مایل <hr> معانی دیگر : آرزومند، خواستار، یازان، کامجو، علاقمند، خواسته

معنی : خواهان، مشتاق، ارزومند، مایل معانی دیگر : آرزومند، خواستار، یازان، کامجو، علاقمند، خواسته

desirous

<hr> معنی : دست کشیدن، دست برداشتن از، باز ایستادن، خود داری کردن <hr> معانی دیگر : ول کردن، خودداری کردن از، دست کشیدن از

معنی : دست کشیدن، دست برداشتن از، باز ایستادن، خود داری کردن معانی دیگر : ول کردن، خودداری کردن از، دست کشیدن از

desist

<hr> معنی : میز، میز تحریر <hr> معانی دیگر : میز کار، میز خطابه، تریبون، (هتل) پیشخوان، میز (ثبت نام و اطلاعات و غیره)، (روزنامه و غیره) اداره، بخش، (موسیقی) جایگاه نوازنده (ی ارکستر)، وابسته به میز کار

معنی : میز، میز تحریر معانی دیگر : میز کار، میز خطابه، تریبون، (هتل) پیشخوان، میز (ثبت نام و اطلاعات و غیره)، (روزنامه و غیره) اداره، بخش، (موسیقی) جایگاه نوازنده (ی ارکستر)، وابسته به میز کار

desk

<hr> معنی : متروک، خراب، ویران، حزین، بی جمعیت، مخروبه کردن، ویران کردن، از ابادی انداختن <hr> معانی دیگر : تنها، تک، یکه و تنها، بی کس، خالی از سکنه، چول، پرت، سوت و کور، متروکه، واهشته، غیرقابل سکنی، در حال ویرانی، به صورت مخروبه، مسکین، فلاکت زده، بینوا، درمانده، فلاکت بار، زار، چول کردن، خالی از سکنه کردن، سوت و کور کردن، واهشته کردن، ترک کردن، گذاشتن و رفتن، دچار هجران کردن، فلاکت زده کردن، مفلوک کردن، به حال زار درآوردن، درمانده کردن، مسکین کردن، بینوا کردن، غیرقابل زیست کردن

معنی : متروک، خراب، ویران، حزین، بی جمعیت، مخروبه کردن، ویران کردن، از ابادی انداختن معانی دیگر : تنها، تک، یکه و تنها، بی کس، خالی از سکنه، چول، پرت، سوت و کور، متروکه، واهشته، غیرقابل سکنی، در حال ویرانی، به صورت مخروبه، مسکین، فلاکت زده، بینوا، درمانده، فلاکت بار، زار، چول کردن، خالی از سکنه کردن

desolate

<hr> معنی : ویرانگر، ویرانکننده، متروک کننده <hr> معانی دیگر : ویران گر، ویران کننده، متروک کننده

معنی : ویرانگر، ویرانکننده، متروک کننده معانی دیگر : ویران گر، ویران کننده، متروک کننده

desolater

<hr> معنی : پریشانی، دل تنگی، تنگی، خرابی، ویرانی، تاراج، خرابکاری <hr> معانی دیگر : مخروبگی، بدبختی، فلاکت، بیچارگی، زاری، درماندگی، مسکینی، بینوایی، غم، اندوه، حزن

معنی : پریشانی، دل تنگی، تنگی، خرابی، ویرانی، تاراج، خرابکاری معانی دیگر : مخروبگی، بدبختی، فلاکت، بیچارگی، زاری، درماندگی، مسکینی، بینوایی، غم، اندوه، حزن

desolation

desolator

<hr> معنی : یاس، نومیدی، فروماندگی، مایوس شدن <hr> معانی دیگر : ناامیدی، سرخوردگی، دلسردی، نومید کردن یا شدن، ناامید کردن یا شدن، مایوس کردن یا شدن، سرخورده کردن یا شدن، دلسرد کردن یا شدن، مایه ی نومیدی

معنی : یاس، نومیدی، فروماندگی، مایوس شدن معانی دیگر : ناامیدی، سرخوردگی، دلسردی، نومید کردن یا شدن، ناامید کردن یا شدن، مایوس کردن یا شدن، سرخورده کردن یا شدن، دلسرد کردن یا شدن، مایه ی نومیدی

despair

<hr> معنی : نومید کننده، مایوس شدنی <hr> معانی دیگر : نومیدانه، مایوسانه، ناامید، دلسرد

معنی : نومید کننده، مایوس شدنی معانی دیگر : نومیدانه، مایوسانه، ناامید، دلسرد

despairing

<hr> معنی : فرستا دن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: dispatch، اعزام، ارسال

معنی : فرستا دن معانی دیگر : رجوع شود به: dispatch، اعزام، ارسال

despatch

<hr> معنی : جنایت کار، از جان گذشته <hr> معانی دیگر : بزهکار خطرناک، آدم از جان گذشته، یاغی بی پروا

معنی : جنایت کار، از جان گذشته معانی دیگر : بزهکار خطرناک، آدم از جان گذشته، یاغی بی پروا

desperado

<hr> معنی : بسیار سخت، از جان گذشته، ناامید، بسیار بد، بی امید، بی چاره، فرومانده <hr> معانی دیگر : نومیدانه، از روی استیصال، از روی ناچاری، از روی ناگزیری، از روی درماندگی، مذبوحانه، نومید کننده، یاس آور، دست از جان شسته، خطرناک، شدیدا نیازمند یا متمایل، تشنه ی چیزی، وخیم، یاس انگیز، نومیدگر، حاد، مبرم، نا امیدوار، مایوس

معنی : بسیار سخت، از جان گذشته، ناامید، بسیار بد، بی امید، بی چاره، فرومانده معانی دیگر : نومیدانه، از روی استیصال، از روی ناچاری، از روی ناگزیری، از روی درماندگی، مذبوحانه، نومید کننده، یاس آور، دست از جان شسته، خطرناک، شدیدا نیازمند یا متمایل، تشنه ی چیزی، وخیم، یاس انگیز، نومیدگر، حاد، مبرم، نا ا

desperate

<hr> معنی : فروماندگی

desperate situation

<hr> سخت، بینهایت، چنانکه امیدی برای ان باقی نباشد

سخت، بینهایت، چنانکه امیدی برای ان باقی نباشد

desperately

<hr> معنی : خلی، بیچارگی، نومیدی، لاعلاجی، نومیدی زیاد <hr> معانی دیگر : یاس، ناگریزی، استیصال، ناچاری، درماندگی، بی پروایی (در اثر یاس)، از جان گذشتگی، قبول خطر، وخامت، شدت، حدت

معنی : خلی، بیچارگی، نومیدی، لاعلاجی، نومیدی زیاد معانی دیگر : یاس، ناگریزی، استیصال، ناچاری، درماندگی، بی پروایی (در اثر یاس)، از جان گذشتگی، قبول خطر، وخامت، شدت، حدت

desperation

<hr> معنی : خوار، پست، مطرود، زبون، نکوهش پذیر <hr> معانی دیگر : نفرت انگیز، بیزار کننده، بیزارگر، (بسیار) ناپسند، آریغ انگیز، (بسیار) ناستوده، سفله، مذموم

معنی : خوار، پست، مطرود، زبون، نکوهش پذیر معانی دیگر : نفرت انگیز، بیزار کننده، بیزارگر، (بسیار) ناپسند، آریغ انگیز، (بسیار) ناستوده، سفله، مذموم

واژه های حرف "d" - مترادف و متضاد