<hr> معنی : جنبنده، قادر بجنبش، قادر بحرکت <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی) جنبنده، خود جنبا

معنی : جنبنده، قادر بجنبش، قادر بحرکت معانی دیگر : (زیست شناسی) جنبنده، خود جنبا

motile

<hr> معنی : حرکت، جنبش، پیشنهاد، تکان، سیر، ژست، جنب وجوش، پیشنهاد کردن، اشاره کردن <hr> معانی دیگر : جنب، میل، خواست، (در گردهمایی ها و غیره) پیشنهاد، طرح، (حقوق) درخواست از دادگاه (برای صدور حکم و غیره)، اشاره، حرکت سر و دست (رجوع شود به: gesture)، ایما، نمار، با سر و دست حالی کردن، نمارکردن، نماریدن، (نادر) قدرت حرکت، جنب توانی، (موسیقی) تغییر و تکامل آهنگ در یک قطعه، پویایی آهنگ، طرح دادن

معنی : حرکت، جنبش، پیشنهاد، تکان، سیر، ژست، جنب وجوش، پیشنهاد کردن، اشاره کردن معانی دیگر : جنب، میل، خواست، (در گردهمایی ها و غیره) پیشنهاد، طرح، (حقوق) درخواست از دادگاه (برای صدور حکم و غیره)، اشاره، حرکت سر و دست (رجوع شود به: gesture)، ایما، نمار، با سر و دست حالی کردن، نمارکردن، نماریدن، (نادر

motion

<hr> معنی : سینما <hr> معانی دیگر : فیلم سینما

معنی : سینما معانی دیگر : فیلم سینما

motion picture

<hr> (در اتومبیل یا کشتی یا هواپیما و غیره) تهوع، به هم خوردگی حال، جنب زدگی، دریا زدگی

(در اتومبیل یا کشتی یا هواپیما و غیره) تهوع، به هم خوردگی حال، جنب زدگی، دریا زدگی

motion sickness

<hr> معنی : ساکن، بی حرکت <hr> معانی دیگر : بی حرکت

معنی : ساکن، بی حرکت معانی دیگر : بی حرکت

motionless

<hr> معنی : تحریک کردن، انگیختن، تهییج کردن <hr> معانی دیگر : انگیزاندن، برانگیختن، تشویق و ترغیب کردن، انگیزه ی چیزی بودن

معنی : تحریک کردن، انگیختن، تهییج کردن معانی دیگر : انگیزاندن، برانگیختن، تشویق و ترغیب کردن، انگیزه ی چیزی بودن

motivate

<hr> معنی : محرک، انگیزش، انگیزه، انگیختگی <hr> معانی دیگر : انگیزش، محرک

معنی : محرک، انگیزش، انگیزه، انگیختگی معانی دیگر : انگیزش، محرک

motivation

<hr> معنی : سبب، محرک، عنوان، علت، موجب، انگیزه، مناسبت، غرض، جنبنده، داعی، محرک، انگیختن <hr> معانی دیگر : انگیختار، جنبش انگیز، جنب آور، حرکتی، محرکه، انگیزشی، درونمایه (رجوع شود به: motif) <hr> motive_ پسوند (صفت ساز): جنبشی، محرکه، - انگیز

معنی : سبب، محرک، عنوان، علت، موجب، انگیزه، مناسبت، غرض، جنبنده، داعی، محرک، انگیختن معانی دیگر : انگیختار، جنبش انگیز، جنب آور، حرکتی، محرکه، انگیزشی، درونمایه (رجوع شود به: motif) motive_ پسوند (صفت ساز): جنبشی، محرکه، - انگیز

motive

<hr> معنی : نیروی محرکه

motive force

<hr> نیروی انگیزگر، قدرت محرکه، نیروی جنباننده

نیروی انگیزگر، قدرت محرکه، نیروی جنباننده

motive power

<hr> معنی : لباس رنگارنگ دلقک ها، لباس چهل تکه، مختلط، رنگارنگ، امیخته <hr> معانی دیگر : (نادر) دارای جامه ی رنگارنگ، رنگین پوش، ناهمگون، جور واجور، آش شله قلمکار، شلم شوربا، چند رنگه، ملون، (نادر) جامه ی رنگارنگ (که دلقک ها می پوشند)، (نادر) دلقک

معنی : لباس رنگارنگ دلقک ها، لباس چهل تکه، مختلط، رنگارنگ، امیخته معانی دیگر : (نادر) دارای جامه ی رنگارنگ، رنگین پوش، ناهمگون، جور واجور، آش شله قلمکار، شلم شوربا، چند رنگه، ملون، (نادر) جامه ی رنگارنگ (که دلقک ها می پوشند)، (نادر) دلقک

motley

<hr> معنی : محرک، ماشین، اتومبیل، موتور، حرکت دهنده، منبع نیروی مکانیکی، محرک، اتومبیل راندن <hr> معانی دیگر : انجین، موتوری، با وسایط موتوری، با ماشین، ویژه ی ماشین داران یا موتور سیکلت سواران، وابسته به حرکت عضلانی، حرکتی، جنبشی، (هر چیزی که حرکت را تولید می کند یا انتقال می دهد) جنب انگیز، جنب آور، وابسته به اعصاب جنبشی (که انگیزه را از مرکز سلسله ی اعصاب به عضله می رسانند)، جنب انگیز، (باوسیله ی موتوری به ویژه اتومبیل و موتور سیکلت) سفر کردن، ماشین سواری کردن، موتور سواری کردن

معنی : محرک، ماشین، اتومبیل، موتور، حرکت دهنده، منبع نیروی مکانیکی، محرک، اتومبیل راندن معانی دیگر : انجین، موتوری، با وسایط موتوری، با ماشین، ویژه ی ماشین داران یا موتور سیکلت سواران، وابسته به حرکت عضلانی، حرکتی، جنبشی، (هر چیزی که حرکت را تولید می کند یا انتقال می دهد) جنب انگیز، جنب آور، وابسته 

motor

<hr> معنی : خانه متحرک <hr> معانی دیگر : خانه ی موتوری (اتومبیل دارای رختخواب و یخچال و مستراح و غیره ویژه ی سفرهای تفریحی)

معنی : خانه متحرک معانی دیگر : خانه ی موتوری (اتومبیل دارای رختخواب و یخچال و مستراح و غیره ویژه ی سفرهای تفریحی)

motor home

<hr> موتور سیکلت سبک با چرخ های کوچک، اسکوتر، روروک موتوری

موتور سیکلت سبک با چرخ های کوچک، اسکوتر، روروک موتوری

motor scooter

<hr> معنی : ناوچه اژدر افکن <hr> معانی دیگر : (نیروی دریایی) اژدرافکن موتوری، قایق موتوری سریع السیر اژدر انداز

معنی : ناوچه اژدر افکن معانی دیگر : (نیروی دریایی) اژدرافکن موتوری، قایق موتوری سریع السیر اژدر انداز

motor torpedo boat

<hr> معنی : وسیله نقلیه موتوری <hr> معانی دیگر : وسیله ی نقلیه ی موتوری، ترابر موتوری (اتومبیل و اتوبوس و غیره)، خودرو

معنی : وسیله نقلیه موتوری معانی دیگر : وسیله ی نقلیه ی موتوری، ترابر موتوری (اتومبیل و اتوبوس و غیره)، خودرو

motor vehicle

<hr> معنی : قایق موتوری <hr> معانی دیگر : لتکا

معنی : قایق موتوری معانی دیگر : لتکا

motorboat

<hr> معنی : کاروان موتوری <hr> معانی دیگر : (در مشایعت ها و غیره) زنجیره ی اتومبیل ها

معنی : کاروان موتوری معانی دیگر : (در مشایعت ها و غیره) زنجیره ی اتومبیل ها

motorcade

<hr> معنی : موتورسیکلت <hr> معانی دیگر : موتور سیکلت، دوچرخه موتوردار، موتورسیکلت

معنی : موتورسیکلت معانی دیگر : موتور سیکلت، دوچرخه موتوردار، موتورسیکلت

motorcycle

<hr> معنی : موتوری کردن، موتوریزهکردن <hr> معانی دیگر : موتور دار کردن، مجهز به خودرو کردن

معنی : موتوری کردن، موتوریزهکردن معانی دیگر : موتور دار کردن، مجهز به خودرو کردن

motorize

<hr> معنی : راننده موتور <hr> معانی دیگر : ماشینچی، راننده، راننده واگون یا لوکوموتیوبرقی

معنی : راننده موتور معانی دیگر : ماشینچی، راننده، راننده واگون یا لوکوموتیوبرقی

motorman

<hr> معنی : محرک <hr> معانی دیگر : جنباننده

معنی : محرک معانی دیگر : جنباننده

motory

<hr> معنی : رگه رگه، لکه دار کردن، با خال های رنگارنگ نشان گذاردن <hr> معانی دیگر : لکه لکه یا راه راه کردن، چند رنگه کردن، لکه ی رنگی، راه راه های چند رنگی، خالدار، لکه دار، ابری

معنی : رگه رگه، لکه دار کردن، با خال های رنگارنگ نشان گذاردن معانی دیگر : لکه لکه یا راه راه کردن، چند رنگه کردن، لکه ی رنگی، راه راه های چند رنگی، خالدار، لکه دار، ابری

mottle

<hr> معنی : خال دار، ابری، لکه دار، لکه لکه <hr> معانی دیگر : ابره ای، موجی، رنگارنگ، خال خال

معنی : خال دار، ابری، لکه دار، لکه لکه معانی دیگر : ابره ای، موجی، رنگارنگ، خال خال

mottled

<hr> معنی : اندرز، پند، شعار، حکمت، سخن زبده <hr> معانی دیگر : آرم، آرمان

معنی : اندرز، پند، شعار، حکمت، سخن زبده معانی دیگر : آرم، آرمان

motto

<hr> معنی : کپک قارچی، کپرک، قارچ انگلی گیاهان، کالبد، کپک، کپک زدن، کپرک زدن، با قالب بشکل دراوردن <hr> معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: mold، قالب، فطرت، الگو

معنی : کپک قارچی، کپرک، قارچ انگلی گیاهان، کالبد، کپک، کپک زدن، کپرک زدن، با قالب بشکل دراوردن معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: mold، قالب، فطرت، الگو

mould

<hr> معنی : قالب گر، پوسیدن، خاک شدن <hr> معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: molder

معنی : قالب گر، پوسیدن، خاک شدن معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: molder

moulder

<hr> معنی : کپک زده، کهنه و فاسد <hr> معانی دیگر : کپک زده، کهنه وفاسد

معنی : کپک زده، کهنه و فاسد معانی دیگر : کپک زده، کهنه وفاسد

mouldy

<hr> معنی : پوست انداختن، موی ریختن، تولک رفتن <hr> معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: molt، پر ریختن

معنی : پوست انداختن، موی ریختن، تولک رفتن معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: molt، پر ریختن

moult

<hr> معنی : خرپشته، پشته، تپه، ماهور، بر امدگی، خاک ریزساختن، با خاک ریز محصور کردن <hr> معانی دیگر : خاک انباشت، پرندک، بژ، تپه ی کوچک، تل، کتل، توده، انباشته، تل انبار، تلنبار، (قدیمی) با خاک انباشت محصور و مستحکم کردن، رجوع شود به: orb

معنی : خرپشته، پشته، تپه، ماهور، بر امدگی، خاک ریزساختن، با خاک ریز محصور کردن معانی دیگر : خاک انباشت، پرندک، بژ، تپه ی کوچک، تل، کتل، توده، انباشته، تل انبار، تلنبار، (قدیمی) با خاک انباشت محصور و مستحکم کردن، رجوع شود به: orb

mound

<hr> معنی : صعود، کوه، تپه، پایه، مقوای عکس، قاب عکس، مرکوب، ترفیع، بلند شدن، صعود کردن، سوار شدن بر، سوار شدن یا کردن، بالغ شدن بر، نصب کردن، قرار دادن، سوار کردن، زیاد شدن، سوار شدن <hr> معانی دیگر : (پیش از نام می آید) کوه، (شاعرانه) کوه، (مهجور) استحکامات مرتفع، فراز دژ، (معمولا با: up) بالا رفتن، سوارشدن (به ویژه بر پشت اسب یا روی دوچرخه و غیره)، افزوده شدن، فزون شدن، اسب دادن به، اسب تهیه کردن، (حیوان نر - برای جفت گیری) سوار (حیوان ماده) شدن، (با: on) سوار کردن بر، قرار دادن (بر فراز چیزی)، جواهر را بر انگشتر (و غیره) سوار کردن، نمونه را روی شیشه قرار دادن (برای دیدن با میکرسکوپ)، اسکلت یا جسد جانور را برای نمایشگاه آماده کردن، عکس و غیره را روی مقوا سوار کردن (و قاب کردن)، تمبر پستی را در آلبوم چسباندن، کارگذاشتن، تعبیه کردن، (عملیات نظامی یا اکتشاف علمی و غیره) تدارک دیدن، مهیا کردن، اقدام کردن، (ارتش) لوله ی توپ را برای هدف گیری بالا بردن، به توپ مسلح بودن، (هر چیزی که سوار آن بشوند) اسب، دوچرخه، سکو، زیربند، زیرگیر، بوم، چارچوب، پشت گیر، (تئاتر) روی صحنه آوردن، به پاسداری گماشتن، قراول گذاشتن، پاسداری کردن، کشیک دادن، سواری (بر اسب و غیره)، (در مسابقات اسبدوانی و غیره) فرصت سوار شدن بر اسب (به ویژه در مسابقه)، n :کوه، n : بالارفتن باup، مرکوب اسب، دوچرخه وغیره

معنی : صعود، کوه، تپه، پایه، مقوای عکس، قاب عکس، مرکوب، ترفیع، بلند شدن، صعود کردن، سوار شدن بر، سوار شدن یا کردن، بالغ شدن بر، نصب کردن، قرار دادن، سوار کردن، زیاد شدن، سوار شدن معانی دیگر : (پیش از نام می آید) کوه، (شاعرانه) کوه، (مهجور) استحکامات مرتفع، فراز دژ، (معمولا با: up) بالا رفتن، سوارشدن

mount

<hr> معنی : کوه، کوهستانی، کوهستان <hr> معانی دیگر : جبل، توده ی بزرگ (از هر چیز)، وابسته به کوه، کوهی، کوه مانند، کوه پیکر، عظیم، تنومند، بصورت جمع کوهستان

معنی : کوه، کوهستانی، کوهستان معانی دیگر : جبل، توده ی بزرگ (از هر چیز)، وابسته به کوه، کوهی، کوه مانند، کوه پیکر، عظیم، تنومند، بصورت جمع کوهستان

mountain

<hr> (در اصل) ویسکی اسکاتلندی، ویسکی اسکاتلندی که بطور قاچاق در کوهستانهادرست می کنند

(در اصل) ویسکی اسکاتلندی، ویسکی اسکاتلندی که بطور قاچاق در کوهستانهادرست می کنند

mountain dew

<hr> سلسله جبال، کوه زنجیره

سلسله جبال، کوه زنجیره

mountain range

<hr> معنی : کوه نورد، کوه پیما، کوهستانی، ساکن کوه، کوه پیمایی کردن، کوه نوردی کردن <hr> معانی دیگر : کوه نشین، (آدم) کوهستانی، کوهستان زی، کوه زی

معنی : کوه نورد، کوه پیما، کوهستانی، ساکن کوه، کوه پیمایی کردن، کوه نوردی کردن معانی دیگر : کوه نشین، (آدم) کوهستانی، کوهستان زی، کوه زی

mountaineer

mountaineering

<hr> معنی : کوهستانی، کوه مانند <hr> معانی دیگر : کوه پیکر، کوهسان، سترگ، عظیم، شگرف

معنی : کوهستانی، کوه مانند معانی دیگر : کوه پیکر، کوهسان، سترگ، عظیم، شگرف

mountainous

<hr> معنی : قله کوه <hr> معانی دیگر : سر کوه، نوک کوه، قله، کوه سر

معنی : قله کوه معانی دیگر : سر کوه، نوک کوه، قله، کوه سر

mountaintop

<hr> معنی : شارلاتان، ادم حقه باز، حقه بازی کردن <hr> معانی دیگر : (در اصل) کسی که در جاهای عمومی روی صندلی یا سکو می ایستاد و داروهای قلابی خود را تبلیغ می کرد، دغل کار، وانمودگر، حقه باز

معنی : شارلاتان، ادم حقه باز، حقه بازی کردن معانی دیگر : (در اصل) کسی که در جاهای عمومی روی صندلی یا سکو می ایستاد و داروهای قلابی خود را تبلیغ می کرد، دغل کار، وانمودگر، حقه باز

mountebank

<hr> معنی : نصب شده، سوار شده <hr> معانی دیگر : (به ویژه بر اسب یا دوچرخه) سوار، سواره، آماده ی به کار بردن، پر، (ارتش) مجهز به وسایل نقلیه (ترابرگان)، مجهز به اسب یا خودرو یا تانک (و غیره)، جاسازی شده، (روی چیزی) سوار شده، پایه دار، سکودار، قاب شده

معنی : نصب شده، سوار شده معانی دیگر : (به ویژه بر اسب یا دوچرخه) سوار، سواره، آماده ی به کار بردن، پر، (ارتش) مجهز به وسایل نقلیه (ترابرگان)، مجهز به اسب یا خودرو یا تانک (و غیره)، جاسازی شده، (روی چیزی) سوار شده، پایه دار، سکودار، قاب شده

mounted

<hr> معنی : اسباب، ارایش، پایه <hr> معانی دیگر : عمل سوار کردن یا شدن، نگین دار، سوار شدن یا کردن

معنی : اسباب، ارایش، پایه معانی دیگر : عمل سوار کردن یا شدن، نگین دار، سوار شدن یا کردن

mounting

<hr> معنی : گریه کردن، سوگواری کردن، عزاداری کردن، ماتم گرفتن <hr> معانی دیگر : غم خوردن، افسوس خوردن، تاسف خوردن، (در مرگ کسی) عزاداری کردن، موییدن، مویه کردن، نوحه خواندن، با آهنگ حزن انگیز بیان کردن، (مانند کبوتر) صدا کردن، قوقو کردن

معنی : گریه کردن، سوگواری کردن، عزاداری کردن، ماتم گرفتن معانی دیگر : غم خوردن، افسوس خوردن، تاسف خوردن، (در مرگ کسی) عزاداری کردن، موییدن، مویه کردن، نوحه خواندن، با آهنگ حزن انگیز بیان کردن، (مانند کبوتر) صدا کردن، قوقو کردن

mourn

<hr> معنی : عزادار <hr> معانی دیگر : سوگوار، سوگواری مننده، سوگوار یا ماتم دار، نوحه خوان

معنی : عزادار معانی دیگر : سوگوار، سوگواری مننده، سوگوار یا ماتم دار، نوحه خوان

mourner

<hr> معنی : محزون، عزادار، سوگوار، ماتمزده، غمگین کننده، پر ولع <hr> معانی دیگر : سوگمند، اندوهگین، غصه دار، سوگ آمیز، عزادارانه، غم انگیز، حزن آور

معنی : محزون، عزادار، سوگوار، ماتمزده، غمگین کننده، پر ولع معانی دیگر : سوگمند، اندوهگین، غصه دار، سوگ آمیز، عزادارانه، غم انگیز، حزن آور

mournful

<hr> معنی : سوگواری، عزاداری

معنی : سوگواری، عزاداری

mournfulness

<hr> معنی : عزا، ماتم، سوگواری، عزاداری، سوگ <hr> معانی دیگر : جامه ی عزا، لباس سیاه، دوران عزاداری، وابسته به سوگواری

معنی : عزا، ماتم، سوگواری، عزاداری، سوگ معانی دیگر : جامه ی عزا، لباس سیاه، دوران عزاداری، وابسته به سوگواری

mourning

<hr> معنی : ماوس، موش، موش خانگی، موش گرفتن، جستجو کردن <hr> معانی دیگر : (جانورشناسی) موش (به ویژه گونه ی mus musculus)، (نادر) آدم بزدل، ترسو، شکار کردن، (نادر - خطاب مهرآمیز) خانم، دختر، (خودمانی) بادکردگی و سیاهی زیر چشم (در اثر ضربه)، (کامپیوتر) ماوس، موشواره، مشتنی، مشتانه، لغزانه

معنی : ماوس، موش، موش خانگی، موش گرفتن، جستجو کردن معانی دیگر : (جانورشناسی) موش (به ویژه گونه ی mus musculus)، (نادر) آدم بزدل، ترسو، شکار کردن، (نادر - خطاب مهرآمیز) خانم، دختر، (خودمانی) بادکردگی و سیاهی زیر چشم (در اثر ضربه)، (کامپیوتر) ماوس، موشواره، مشتنی، مشتانه، لغزانه

mouse

<hr> معنی : موش صفت، موش دار <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: mousy، mousy موش دار

معنی : موش صفت، موش دار معانی دیگر : رجوع شود به: mousy، mousy موش دار

واژه های حرف "m" - مترادف و متضاد