جملات نمونه

<hr> محاکمه و تنبیه کردن، دادرسی کردن و جزا دادن، آشکار کردن، پرده برداشتن، افشا کردن، 1- (از اغما یا بیهوشی) در آوردن، به هوش آوردن 2- احیا کردن، جان بخشیدن، نیرودادن

محاکمه و تنبیه کردن، دادرسی کردن و جزا دادن، آشکار کردن، پرده برداشتن، افشا کردن، 1- (از اغما یا بیهوشی) در آوردن، به هوش آوردن 2- احیا کردن، جان بخشیدن، نیرودادن

bring to life

bring to mind

<hr> دور هم جمع کردن، به توافق رساندن، آشتی دادن

دور هم جمع کردن، به توافق رساندن، آشتی دادن

bring together

bring under

<hr> معنی : پروردن، پرورش دادن، مطرح کردن، فرهیختن، رشد دادن <hr> معانی دیگر : 1- (بچه) بار آوردن، پروراندن، 2- قی کردن، بالا آوردن 3- (موضوعی را) سبز کردن، (به موضوعی) اشاره کردن

معنی : پروردن، پرورش دادن، مطرح کردن، فرهیختن، رشد دادن معانی دیگر : 1- (بچه) بار آوردن، پروراندن، 2- قی کردن، بالا آوردن 3- (موضوعی را) سبز کردن، (به موضوعی) اشاره کردن

bring up

<hr> در عقب صف حرکت کردن، آخر از همه آمدن

در عقب صف حرکت کردن، آخر از همه آمدن

bring up the rear

bringing

bringing up

brinjal

<hr> معنی : کنار، مرز، لب، حاشیه، طره <hr> معانی دیگر : لبه، کناره، حاشیه (به ویژه لبه یا حاشیه ی پرتگاه و غیره)، (مجازی) مرز، آستانه

معنی : کنار، مرز، لب، حاشیه، طره معانی دیگر : لبه، کناره، حاشیه (به ویژه لبه یا حاشیه ی پرتگاه و غیره)، (مجازی) مرز، آستانه

brink

<hr> سیاست قبول مخاطره، سیاست رفتن تا مرز جنگ (برای از میدان به در کردن حریف) (brinksmanship هم می گویند)

سیاست قبول مخاطره، سیاست رفتن تا مرز جنگ (برای از میدان به در کردن حریف) (brinksmanship هم می گویند)

brinkmanship

<hr> معنی : شور، نمکین، مثل اب دریا <hr> معانی دیگر : پرنمک، شورابی، مانند آب دریا

معنی : شور، نمکین، مثل اب دریا معانی دیگر : پرنمک، شورابی، مانند آب دریا

briny

<hr> معنی : حیات، زندگانی <hr> معانی دیگر : (ایتالیایی) زنده دلی، سرزندگی، اشتیاق، جوش و خروش، روح

معنی : حیات، زندگانی معانی دیگر : (ایتالیایی) زنده دلی، سرزندگی، اشتیاق، جوش و خروش، روح

brio

<hr> نان بنچیک (دارای آرد و کره و تخم مرغ و مخمر)

نان بنچیک (دارای آرد و کره و تخم مرغ و مخمر)

brioche

<hr> معنی : بریکت، خاک زغال قالبی <hr> معانی دیگر : بریکت، خاک زغال قالبی

معنی : بریکت، خاک زغال قالبی معانی دیگر : بریکت، خاک زغال قالبی

briquette

bris

<hr> معنی : تند، تیز، زرنگ، چابک، چالاک، سریع، با روح، سرزنده، سرزنده و بشاش، چست، رایج، اراسته، پاکیزه، تیز هوش <hr> معانی دیگر : فرز، جلد، (در مورد هوا) خنک و فرحبخش، تند و تیز، (بازار) گرم، پررونق، پرفعالیت، روبراه

معنی : تند، تیز، زرنگ، چابک، چالاک، سریع، با روح، سرزنده، سرزنده و بشاش، چست، رایج، اراسته، پاکیزه، تیز هوش معانی دیگر : فرز، جلد، (در مورد هوا) خنک و فرحبخش، تند و تیز، (بازار) گرم، پررونق، پرفعالیت، روبراه

brisk

<hr> معنی : گوشت سینه <hr> معانی دیگر : سینه ی حیوان (به ویژه چهارپایان)، سینه انسان

معنی : گوشت سینه معانی دیگر : سینه ی حیوان (به ویژه چهارپایان)، سینه انسان

brisket

briskly

briskness

<hr> معنی : موی زبر، موی خوک، موی سیخ، مو، اماده جنگ شدن، رویه تجاوزکارانه داشتن، سیخ شدن <hr> معانی دیگر : (حیوان یا گیاه) موی کوتاه و زبر، ته ریش، زبره، کاسموی، موی زبر خوک (که از آن ماهوت پاک کن و قلم مو و غیره می سازند)، موی قلم مو (و فرچه و ماهوت پاک کن و غیره)، سیخول، (مثل موی زبر حیوان) شق ایستادن، راست شدن یا کردن (موی)، براق شدن یا کردن (در اثر خشم یا ترس)، حالت خشمگین و تدافعی به خود گرفتن، پوشیده بودن از، موی مصنوعی (مسواک و فرچه و غیره)، موی سی، سی&nbsp; شدن

معنی : موی زبر، موی خوک، موی سیخ، مو، اماده جنگ شدن، رویه تجاوزکارانه داشتن، سیخ شدن معانی دیگر : (حیوان یا گیاه) موی کوتاه و زبر، ته ریش، زبره، کاسموی، موی زبر خوک (که از آن ماهوت پاک کن و قلم مو و غیره می سازند)، موی قلم مو (و فرچه و ماهوت پاک کن و غیره)، سیخول، (مثل موی زبر حیوان) شق ایستادن، راس

bristle

bristles

bristling

<hr> معنی : زبر، دارای موی زبر، جنگی <hr> معانی دیگر : دارای موهای کوتاه و زبر، ته ریش دار، زبره دار

معنی : زبر، دارای موی زبر، جنگی معانی دیگر : دارای موهای کوتاه و زبر، ته ریش دار، زبره دار

bristly

<hr> بندر بریستول (انگلیس)

bristol

<hr> نوزاد شاه ماهی و برخی ماهی های دیگر، بچه ماهی، (عامیانه) انگلیسی، اهل انگلستان، مخفف: انگلیسی، اهل انگلستان مخفف: انگلیسی، نوزاد شاه ماهی و برخی ماهیهای دیگر، بچه ماهی جانوران ریز دریایی که خوراک نهنگ و ماهیان بزرگاند (عامیانه) انگلیسی، اهل انگلستان مخفف: انگلیسی

نوزاد شاه ماهی و برخی ماهی های دیگر، بچه ماهی، (عامیانه) انگلیسی، اهل انگلستان، مخفف: انگلیسی، اهل انگلستان مخفف: انگلیسی، نوزاد شاه ماهی و برخی ماهیهای دیگر، بچه ماهی جانوران ریز دریایی که خوراک نهنگ و ماهیان بزرگاند (عامیانه) انگلیسی، اهل انگلستان مخفف: انگلیسی

brit

<hr> معنی : انگلیس، بریتانیا <hr> معانی دیگر : بریتانیای کبیر (که شامل انگلیس و ایرلند و اسکاتلند و ولز و کورن وال می گردد)

معنی : انگلیس، بریتانیا معانی دیگر : بریتانیای کبیر (که شامل انگلیس و ایرلند و اسکاتلند و ولز و کورن وال می گردد)

britain

<hr> معنی : بریتانیایی، مربوط به بریتانیا <hr> معانی دیگر : وابسته به بریتانیا

معنی : بریتانیایی، مربوط به بریتانیا معانی دیگر : وابسته به بریتانیا

britannic

<hr> معنی : شلوار، شلوار کوتاه، تنکه <hr> معانی دیگر : (عامیانه) رجوع شود به: breeches

معنی : شلوار، شلوار کوتاه، تنکه معانی دیگر : (عامیانه) رجوع شود به: breeches

britches

<hr> معنی : اصطلاحات خاص انگلیس <hr> معانی دیگر : واژه یا عبارت یا اصطلاحی که ویژه ی انگلستان باشد، واژه ی مصطلح در انگلستان

معنی : اصطلاحات خاص انگلیس معانی دیگر : واژه یا عبارت یا اصطلاحی که ویژه ی انگلستان باشد، واژه ی مصطلح در انگلستان

briticism

<hr> معنی : انگلیسی، زبان انگلیسی، اهل انگلیس، بریتانیایی <hr> معانی دیگر : وابسته به بریتانیا و مردم آن، بریتانیایی (بریتانیا به انگلیس و اسکاتلند و ولز و کورن وال اطلاق می شود)، وابسته به کشورهای مشترک المنافع بریتانیا، زبان اهالی انگلستان باستان (cymric هم می گویند)، رجوع شود به: british english

معنی : انگلیسی، زبان انگلیسی، اهل انگلیس، بریتانیایی معانی دیگر : وابسته به بریتانیا و مردم آن، بریتانیایی (بریتانیا به انگلیس و اسکاتلند و ولز و کورن وال اطلاق می شود)، وابسته به کشورهای مشترک المنافع بریتانیا، زبان اهالی انگلستان باستان (cymric هم می گویند)، رجوع شود به: british english

british

<hr> ایالت بریتیش کلمبیا (در باختر کانادا)

ایالت بریتیش کلمبیا (در باختر کانادا)

british columbia

<hr> کشورهای مشترک المنافع بریتانیا

کشورهای مشترک المنافع بریتانیا

british commonwealth

british empire

<hr> معنی : انگلیسی، اهل بریتانیا، تبعه انگلیس <hr> معانی دیگر : عضو هر یک از قبایل سلت که هنگام استیلای رومی ها در جنوب انگلیس زیست می کردند، خاک انگلیس

معنی : انگلیسی، اهل بریتانیا، تبعه انگلیس معانی دیگر : عضو هر یک از قبایل سلت که هنگام استیلای رومی ها در جنوب انگلیس زیست می کردند، خاک انگلیس

briton

<hr> (بخشی از شمال غربی فرانسه که دماغه ی بزرگی در جنوب دریای مانش را تشکیل می دهد) ناحیه ی بریتانی

(بخشی از شمال غربی فرانسه که دماغه ی بزرگی در جنوب دریای مانش را تشکیل می دهد) ناحیه ی بریتانی

brittany

<hr> بنجامین بریتن (آهنگساز انگلیسی)

بنجامین بریتن (آهنگساز انگلیسی)

britten

<hr> معنی : شکننده، ترد، بی دوام، زودشکن <hr> معانی دیگر : سخت و خمش ناپذیر، (بیشتر در مورد صدا) زیر، بلند و تیز، (مجازی) آسیب پذیر، انعطاف ناپذیر، سرد و بی محبت، نوعی آب نبات ترد و آجیل دار

معنی : شکننده، ترد، بی دوام، زودشکن معانی دیگر : سخت و خمش ناپذیر، (بیشتر در مورد صدا) زیر، بلند و تیز، (مجازی) آسیب پذیر، انعطاف ناپذیر، سرد و بی محبت، نوعی آب نبات ترد و آجیل دار

brittle

<hr> معنی : تردی، زودشکنی <hr> معانی دیگر : تردی، زودشکنی

معنی : تردی، زودشکنی معانی دیگر : تردی، زودشکنی

brittleness

<hr> معنی : سیخ، سنجاق کراوات، شکل سیخ، برش، سوراخ کردن، نوشابه دراوردن، بسیخ کشیدن، تخلف کردن از، برای نخستین بار باز کردن، باز کردن یا مطرح نمودن <hr> معانی دیگر : سوراخ کردن بشکه، مطرح کردن، به موضوعی (معمولا ناخوشایند) اشاره کردن، پیش کشیدن (مطلب)، لب گشادن، سیخ کباب، میله، (زبانه یا تیغه ی دستگاهی که برای ایجاد یا گشاد کردن سوراخ به کار می رود) زبانه ی مته، بشکه سوراخ کن، گشاد کردن (سوراخ)، فراخ کردن (سوراخ یا دهانه)، سوراخ (ایجاد شده توسط مته)، سوراخی که در بشکه ی آبجو و شراب و غیره می کنند تا محتویات آن را بیرون بیاورند، شکل سی، بشکل مته، سورا&nbsp;کن، سورا&nbsp; کردن، نوشابه دراوردن از چلیک، بسی&nbsp;کشیدن

معنی : سیخ، سنجاق کراوات، شکل سیخ، برش، سوراخ کردن، نوشابه دراوردن، بسیخ کشیدن، تخلف کردن از، برای نخستین بار باز کردن، باز کردن یا مطرح نمودن معانی دیگر : سوراخ کردن بشکه، مطرح کردن، به موضوعی (معمولا ناخوشایند) اشاره کردن، پیش کشیدن (مطلب)، لب گشادن، سیخ کباب، میله، (زبانه یا تیغه ی دستگاهی که برا

broach

<hr> معنی : زن هرزه، پهناور، پهن، عریض، گشاد <hr> معانی دیگر : پر پهنا، گسترده، وسیع، جامع، گشاده، فراخناک، باز، صاف، پخش، آسان فهم، آشکار، واضح، آزاده، لیبرال، اغماضگر، آزادمنش، پر مدارا، با گذشت، بی ادبانه، خارج از نزاکت، قبیح، کلی، اصلی، (زبان شناسی) هجای بلند (مثل صدای a در واژه ی: father)، (در مورد لهجه و گویش محلی) غلیظ، (امریکا - خودمانی - ناخوشایند) زن، ضعیفه

معنی : زن هرزه، پهناور، پهن، عریض، گشاد معانی دیگر : پر پهنا، گسترده، وسیع، جامع، گشاده، فراخناک، باز، صاف، پخش، آسان فهم، آشکار، واضح، آزاده، لیبرال، اغماضگر، آزادمنش، پر مدارا، با گذشت، بی ادبانه، خارج از نزاکت، قبیح، کلی، اصلی، (زبان شناسی) هجای بلند (مثل صدای a در واژه ی: father)، (در مورد لهجه 

broad

<hr> معنی : باقلا <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) لوبیا پهن (نوعی باقلا به نام لاتین vicia faba از خانواده ی pea)

معنی : باقلا معانی دیگر : (گیاه شناسی) لوبیا پهن (نوعی باقلا به نام لاتین vicia faba از خانواده ی pea)

broad bean

<hr> نام قدیمی: long jump، در ورزش پرش طول

نام قدیمی: long jump، در ورزش پرش طول

broad jump

<hr> گسترده اندیش، روشنفکر، آزادمنش، پر مدارا، دارای فکر وسیع، روشن فکر دارای فکروسیع وسهل گیر

گسترده اندیش، روشنفکر، آزادمنش، پر مدارا، دارای فکر وسیع، روشن فکر دارای فکروسیع وسهل گیر

broad minded

broad shouldered

broad-minded

broad-spectrum

<hr> معنی : پهن باند <hr> معانی دیگر : پهن باند

معنی : پهن باند معانی دیگر : پهن باند

واژه های حرف "b" - جملات نمونه