جملات نمونه

<hr> پیوسته ,همیشه ,دائما

constantly

<hr> جمع شدن (مثل ستارگان مجمع الکواکب)، به صورت استارگان درآمدن، بشکل صورت فلکی درامدن، جزء منظومه فلکی شدن

جمع شدن (مثل ستارگان مجمع الکواکب)، به صورت استارگان درآمدن، بشکل صورت فلکی درامدن، جزء منظومه فلکی شدن

constellate

<hr> معنی : صورت فلکی، برج، مجمع الکواکب <hr> معانی دیگر : (هر مجموعه ای که از اشخاص یا اجزای درخشانی تشکیل شده باشد) گروهه، جرگه، حلقه، دسته، (نجوم) صورت فلکی، استارگان، (نجوم) استارگانگاه (بخشی از آسمان که به صورت فلکی خاصی اختصاص دارد - امروزه آسمان را به 88 استارگانگاه تقسیم می کنند)، (رمل و اسطرلاب) طرزقرارگیری ستارگان هنگام تولد هرشخص، ستاره ی بخت

معنی : صورت فلکی، برج، مجمع الکواکب معانی دیگر : (هر مجموعه ای که از اشخاص یا اجزای درخشانی تشکیل شده باشد) گروهه، جرگه، حلقه، دسته، (نجوم) صورت فلکی، استارگان، (نجوم) استارگانگاه (بخشی از آسمان که به صورت فلکی خاصی اختصاص دارد - امروزه آسمان را به 88 استارگانگاه تقسیم می کنند)، (رمل و اسطرلاب) طرزق

constellation

<hr> معنی : حیرت، اشفتگی، بهت، بهت و حیرت <hr> معانی دیگر : بهت زدگی، ماتی، دلهره، وحشت

معنی : حیرت، اشفتگی، بهت، بهت و حیرت معانی دیگر : بهت زدگی، ماتی، دلهره، وحشت

consternation

<hr> معنی : یبوست دادن <hr> معانی دیگر : یبس کردن، موجب یبوست شدن، (مزاج) قبض کردن، طب قب­ کردن، خشکی اوردن

معنی : یبوست دادن معانی دیگر : یبس کردن، موجب یبوست شدن، (مزاج) قبض کردن، طب قب­ کردن، خشکی اوردن

constipate

<hr> (verb transitive) (پزشکی) قبض کردن، یبوست دادن، خشکی آوردن

(verb transitive) (پزشکی) قبض کردن، یبوست دادن، خشکی آوردن

constipated

<hr> معنی : یبوست <hr> معانی دیگر : (مزاج) قبض، خشکی

معنی : یبوست معانی دیگر : (مزاج) قبض، خشکی

constipation

<hr> معنی : حوزه انتخاباتی، هیئت موسسان <hr> معانی دیگر : حوزه ی انتخاباتی، مردم حوزه ی انتخاباتی، رای دهندگان، (زبان شناسی) سازوارگی، سازه، هواداران، مشتریان

معنی : حوزه انتخاباتی، هیئت موسسان معانی دیگر : حوزه ی انتخاباتی، مردم حوزه ی انتخاباتی، رای دهندگان، (زبان شناسی) سازوارگی، سازه، هواداران، مشتریان

constituency

<hr> معنی : موکل، انتخاب کننده، جزء اصلی <hr> معانی دیگر : سازنده، تشکیل دهنده، بخش لازم (در ساختمان هرچیز)، عنصر، سازا، موسس، (جمع) موسسان، (دستور زبان - زبان شناسی) سازه، سازه ای، مولفه، رای دهنده، گزینگر

معنی : موکل، انتخاب کننده، جزء اصلی معانی دیگر : سازنده، تشکیل دهنده، بخش لازم (در ساختمان هرچیز)، عنصر، سازا، موسس، (جمع) موسسان، (دستور زبان - زبان شناسی) سازه، سازه ای، مولفه، رای دهنده، گزینگر

constituent

<hr> معنی : ترکیب کردن، تشکیل دادن، تاسیس کردن <hr> معانی دیگر : (قوانین یا دولت یا موسسه) تاسیس کردن، بر پا کردن، مقرر کردن، وضع کردن، برگزیدن، منصوب کردن، (به نمایندگی یا به مقامی) انتخاب کردن، متشکل بودن از، (مجلس یا پارلمان یا روندکاری را) برقرار کردن (به طور رسمی یا قانونی)

معنی : ترکیب کردن، تشکیل دادن، تاسیس کردن معانی دیگر : (قوانین یا دولت یا موسسه) تاسیس کردن، بر پا کردن، مقرر کردن، وضع کردن، برگزیدن، منصوب کردن، (به نمایندگی یا به مقامی) انتخاب کردن، متشکل بودن از، (مجلس یا پارلمان یا روندکاری را) برقرار کردن (به طور رسمی یا قانونی)

constitute

<hr> (verb transitive) منصوب کردن، برگماشتن، برگزیدن (به)، تعیین کردن an officially constituted spokesman سخنگوی منتخب و رسمی (verb transitive) (سازمان، هیئت و غیره) تاسیس کردن، تشکیل دادن، برپا کردن، بنیاد کردن، پایه گذاری کردن a recently constituted party حزبی که اخیرا تاسیس شده است (verb transitive) (رسمی) ساختن، بودن twelve people constitute a jury هیئت منصفه از دوازده نفر تشکیل می شود

(verb transitive) منصوب کردن، برگماشتن، برگزیدن (به)، تعیین کردن an officially constituted spokesman سخنگوی منتخب و رسمی (verb transitive) (سازمان، هیئت و غیره) تاسیس کردن، تشکیل دادن، برپا کردن، بنیاد کردن، پایه گذاری کردن a recently constituted party حزبی که اخیرا تاسیس شده است (verb transitive) (

constituted

<hr> معنی : نظام نامه، قانون اساسی، تشکیل، مشروطیت، فطرت، ساختمان ووضع طبیعی، تاسیس <hr> معانی دیگر : برپایی، برقرارسازی، ساختار، ساختمان، ترکیب، تشکل، بنیه، سرشت، خمیره، نهاد، ساختار اجتماعی، رسم، سنت، مقررات و قوانین کشور، مدارک قانونی، اساسنامه، مزاج

معنی : نظام نامه، قانون اساسی، تشکیل، مشروطیت، فطرت، ساختمان ووضع طبیعی، تاسیس معانی دیگر : برپایی، برقرارسازی، ساختار، ساختمان، ترکیب، تشکل، بنیه، سرشت، خمیره، نهاد، ساختار اجتماعی، رسم، سنت، مقررات و قوانین کشور، مدارک قانونی، اساسنامه، مزاج

constitution

<hr> معنی : مشروط، مشروطه، مطابق قانون اساسی <hr> معانی دیگر : وابسته به قانون اساسی، طرفدار قانون اساسی، مشروطه گرای، اصلی، اساسی، بنیادی، سرشتی، وابسته به سلامتی، سلامتی بخش (ورزش یا هر کاری که برای حفظ سلامتی انجام شود)

معنی : مشروط، مشروطه، مطابق قانون اساسی معانی دیگر : وابسته به قانون اساسی، طرفدار قانون اساسی، مشروطه گرای، اصلی، اساسی، بنیادی، سرشتی، وابسته به سلامتی، سلامتی بخش (ورزش یا هر کاری که برای حفظ سلامتی انجام شود)

constitutional

constitutional convention

<hr> معنی : حکومت مشروطه، اصول مشروطیت <hr> معانی دیگر : هواداری از حکومت قانون، مشروطه گرایی

معنی : حکومت مشروطه، اصول مشروطیت معانی دیگر : هواداری از حکومت قانون، مشروطه گرایی

constitutionalism

<hr> معنی : مشروطیت، مطابقت با قانون اساسی <hr> معانی دیگر : قانونیت

معنی : مشروطیت، مطابقت با قانون اساسی معانی دیگر : قانونیت

constitutionality

<hr> از نظر بنیه و نیروی جسمانی، از نظر خوی و سرشت، اخلاقا، طبق قانون اساسی، از نظر ساختار (یا ساختمان)، مطابق قانون اساسی ,ذاتا,مزاجا

از نظر بنیه و نیروی جسمانی، از نظر خوی و سرشت، اخلاقا، طبق قانون اساسی، از نظر ساختار (یا ساختمان)، مطابق قانون اساسی ,ذاتا,مزاجا

constitutionally

<hr> معنی : ترکیب کننده، تشکیل دهنده <hr> معانی دیگر : ساختاری، سرشتی، ساختمندی، (دارای اختیار قانون گذاری و انتصاب و تاسیس) مقننه و مجریه، تام الاختیار، مقوم، اساسی، اصلی، بنیادی، شالودین، سازنده، سازا، مایه، ساختمانی

معنی : ترکیب کننده، تشکیل دهنده معانی دیگر : ساختاری، سرشتی، ساختمندی، (دارای اختیار قانون گذاری و انتصاب و تاسیس) مقننه و مجریه، تام الاختیار، مقوم، اساسی، اصلی، بنیادی، شالودین، سازنده، سازا، مایه، ساختمانی

constitutive

<hr> معنی : تحمیل کردن، بزور و فشار وادار کردن <hr> معانی دیگر : (به زور) جلو عمل (کسی یا چیزی را) گرفتن، جلوگیری کردن، مهار کردن، وادار کردن، مجبور کردن، ناگزیر کردن، تحت فشار قرار دادن، در تنگنا قرار دادن، محدود کردن، مقید کردن، (مجازی) دست و بال کسی را بستن، گیر انداختن، ملزم کردن

معنی : تحمیل کردن، بزور و فشار وادار کردن معانی دیگر : (به زور) جلو عمل (کسی یا چیزی را) گرفتن، جلوگیری کردن، مهار کردن، وادار کردن، مجبور کردن، ناگزیر کردن، تحت فشار قرار دادن، در تنگنا قرار دادن، محدود کردن، مقید کردن، (مجازی) دست و بال کسی را بستن، گیر انداختن، ملزم کردن

constrain

<hr> معنی : مقید، مجبور <hr> معانی دیگر : وادار شده، ناگزیر، تحت فشار، در تنگنا، ملزم، اجباری و غیر طبیعی

معنی : مقید، مجبور معانی دیگر : وادار شده، ناگزیر، تحت فشار، در تنگنا، ملزم، اجباری و غیر طبیعی

constrained

constrainedly

<hr> معنی : گرفتاری، توقیف، قید، محدودیت، اجبار، اضطرار، فشار <hr> معانی دیگر : الزام، وادارسازی، جبر، عنف، سرکوبی (احساسات طبیعی و رفتار غریزی)، رفتار مصنوعی (وانمودین)

معنی : گرفتاری، توقیف، قید، محدودیت، اجبار، اضطرار، فشار معانی دیگر : الزام، وادارسازی، جبر، عنف، سرکوبی (احساسات طبیعی و رفتار غریزی)، رفتار مصنوعی (وانمودین)

constraint

<hr> معنی : جمع کردن، منقبض کردن، تنگ کردن <hr> معانی دیگر : هم کشیدن، (خود را) جمع کردن، همفشردن، ترنجیدن، محدود کردن، مقید کردن، دست و بال بسته کردن، در تنگنا قرار دادن، وبال گردن شدن، منقب­ کردن

معنی : جمع کردن، منقبض کردن، تنگ کردن معانی دیگر : هم کشیدن، (خود را) جمع کردن، همفشردن، ترنجیدن، محدود کردن، مقید کردن، دست و بال بسته کردن، در تنگنا قرار دادن، وبال گردن شدن، منقب­ کردن

constrict

<hr> معنی : انقباض، تنگی، تنگ شدگی، قبض مزاج <hr> معانی دیگر : هم کشیدگی، هم کشش، تنگسازی، همفشاری، محل تنگ شده یا هم کشیده، محدودیت، گرفتگی، محدود ساز، هرچه که محدود و مقید کند، هم کشنده، ضیق، فشار، قب­ مزاج

معنی : انقباض، تنگی، تنگ شدگی، قبض مزاج معانی دیگر : هم کشیدگی، هم کشش، تنگسازی، همفشاری، محل تنگ شده یا هم کشیده، محدودیت، گرفتگی، محدود ساز، هرچه که محدود و مقید کند، هم کشنده، ضیق، فشار، قب­ مزاج

constriction

constrictive

<hr> معنی : تنگ کننده، ماهیچه جمع کننده، انواع مارهای <hr> معانی دیگر : (هرچه که تنگ یا همکشیده یا منقبض کند) تنگساز، هم کش، هم کشنده، قابض، عضله ی تنگ کننده، انواع مارهای gt;بوا lt;

معنی : تنگ کننده، ماهیچه جمع کننده، انواع مارهای معانی دیگر : (هرچه که تنگ یا همکشیده یا منقبض کند) تنگساز، هم کش، هم کشنده، قابض، عضله ی تنگ کننده، انواع مارهای gt;بوا lt;

constrictor

<hr> معنی : گرد امدن، جمع شدن، چروک شدن <hr> معانی دیگر : (نادر) موجب هم کشیدگی یا تنگ شدن یا انقباض شدن، قبض کردن

معنی : گرد امدن، جمع شدن، چروک شدن معانی دیگر : (نادر) موجب هم کشیدگی یا تنگ شدن یا انقباض شدن، قبض کردن

constringe

<hr> معنی : ایجاد کردن، ساختن، بناء کردن، ساختمان کردن <hr> معانی دیگر : بنا کردن، احداث کردن، (هندسه) رسم کردن، ساختمان، ساختار، سازه، کدواده، نظریه، همسازه، مفهوم، ابداع کردن، تدوین کردن، انشا کردن

معنی : ایجاد کردن، ساختن، بناء کردن، ساختمان کردن معانی دیگر : بنا کردن، احداث کردن، (هندسه) رسم کردن، ساختمان، ساختار، سازه، کدواده، نظریه، همسازه، مفهوم، ابداع کردن، تدوین کردن، انشا کردن

construct

constructible

<hr> معنی : ساختمان، عمارت، ساخت <hr> معانی دیگر : ساختن، ایجاد، احداث، روش ساختن، ساختار، (هرچیز ساخته شده) بنا، سازه، تفسیر، برداشت، تعبیر، (زبان شناسی) ترکیب، ساختار دستوری که شامل دو یا چند جز اصلی باشد، اثر هنری سه بعدی (که معمولا از آمیزش چند ماده ساخته شده است)، هم گذاشت هنری

معنی : ساختمان، عمارت، ساخت معانی دیگر : ساختن، ایجاد، احداث، روش ساختن، ساختار، (هرچیز ساخته شده) بنا، سازه، تفسیر، برداشت، تعبیر، (زبان شناسی) ترکیب، ساختار دستوری که شامل دو یا چند جز اصلی باشد، اثر هنری سه بعدی (که معمولا از آمیزش چند ماده ساخته شده است)، هم گذاشت هنری

construction

construction loan

<hr> کاغذ نقاشی (کاغذ ضخیم رنگی که در مدارس برای نقاشی و کاردستی به کار می رود)

کاغذ نقاشی (کاغذ ضخیم رنگی که در مدارس برای نقاشی و کاردستی به کار می رود)

construction paper

<hr> معنی : ساختمانی <hr> معانی دیگر : ساختمانی

معنی : ساختمانی معانی دیگر : ساختمانی

constructional

<hr> (امریکا) کسی که معتقد است اسناد و مدارک (به ویژه قانون اساسی) را می توان به طریق خاصی تفسیر کرد (در مقابل کسانی که معتقدند باید منظور تدوین کنندگان قانون را رعایت کرد)، کسیکه قانون اساسی رابطرزویژه ای تعبیرمیکند

(امریکا) کسی که معتقد است اسناد و مدارک (به ویژه قانون اساسی) را می توان به طریق خاصی تفسیر کرد (در مقابل کسانی که معتقدند باید منظور تدوین کنندگان قانون را رعایت کرد)، کسیکه قانون اساسی رابطرزویژه ای تعبیرمیکند

constructionist

<hr> معنی : سودمند، ساختمانی، بناء کننده <hr> معانی دیگر : سازنده، سازا، سازگر، مصلح، مصلحانه، ره گشا (در مقابل: ویرانگر destructive)، (حقوق) تفسیر شده (از طریق تعبیر قوانین مربوطه)، تفسیری، وابسته به ساختمان یا ساختار، ساختاری، سازه ای، بناکننده، مفید

معنی : سودمند، ساختمانی، بناء کننده معانی دیگر : سازنده، سازا، سازگر، مصلح، مصلحانه، ره گشا (در مقابل: ویرانگر destructive)، (حقوق) تفسیر شده (از طریق تعبیر قوانین مربوطه)، تفسیری، وابسته به ساختمان یا ساختار، ساختاری، سازه ای، بناکننده، مفید

constructive

constructively

<hr> (جنبش هنری در اوایل قرن بیستم در شوروی سابق - به ویژه در معماری و مجسمه سازی و نقاشی) ساختارگرایی (که ویژگی های آن عبارت بودند از: طرح های هندسی و مواد مختلف صنعتی و ابعاد بزرگ و ستبر)

(جنبش هنری در اوایل قرن بیستم در شوروی سابق - به ویژه در معماری و مجسمه سازی و نقاشی) ساختارگرایی (که ویژگی های آن عبارت بودند از: طرح های هندسی و مواد مختلف صنعتی و ابعاد بزرگ و ستبر)

constructivism

<hr> معنی : سازنده <hr> معانی دیگر : سازنده

معنی : سازنده معانی دیگر : سازنده

constructor

<hr> معنی : تعبیر کردن، تفسیر کردن، استنباط کردن <hr> معانی دیگر : تلقی کردن، تاویل کردن، (جمله یا عبارت یا متن را) تجزیه و ترکیب کردن (به منظور نشان دادن ساختار و معنی)، (متن) فروکافت کردن، (دستور زبان) تجزیه کردن، (قدیمی) ترجمه ی شفاهی کردن، ترجمه کردن (به ویژه از یونانی یا لاتین)

معنی : تعبیر کردن، تفسیر کردن، استنباط کردن معانی دیگر : تلقی کردن، تاویل کردن، (جمله یا عبارت یا متن را) تجزیه و ترکیب کردن (به منظور نشان دادن ساختار و معنی)، (متن) فروکافت کردن، (دستور زبان) تجزیه کردن، (قدیمی) ترجمه ی شفاهی کردن، ترجمه کردن (به ویژه از یونانی یا لاتین)

construe

<hr> معنی : هم جنس، هم جوهر، هم گوهر، هم طبیعت <hr> معانی دیگر : هم سرشت، هم ذات

معنی : هم جنس، هم جوهر، هم گوهر، هم طبیعت معانی دیگر : هم سرشت، هم ذات

consubstantial

<hr> معنی : عادت، اعتیاد، عرف، رسم وروش <hr> معانی دیگر : رسم و سنت

معنی : عادت، اعتیاد، عرف، رسم وروش معانی دیگر : رسم و سنت

consuetude

<hr> معنی : کنسول، قنسول <hr> معانی دیگر : (در جمهوری فرانسه: 1799-1804) کنسول، (در دوران جمهوری روم باستان) دادرس کل

معنی : کنسول، قنسول معانی دیگر : (در جمهوری فرانسه: 1799-1804) کنسول، (در دوران جمهوری روم باستان) دادرس کل

consul

<hr> سرکنسول، کنسولی که در شهر نسبتا بزرگی مستقر باشد، ژنرال قونسول

سرکنسول، کنسولی که در شهر نسبتا بزرگی مستقر باشد، ژنرال قونسول

consul general

<hr> معنی : کنسولی <hr> معانی دیگر : کنسولی

معنی : کنسولی معانی دیگر : کنسولی

consular

<hr> معنی : کنسولگری، اداره کنسولی <hr> معانی دیگر : قنسولخانه، مقام و حوزه ی اختیارات کنسول، دوران خدمت کنسول، (روم باستان) دوره ی خدمت دادرس کل

معنی : کنسولگری، اداره کنسولی معانی دیگر : قنسولخانه، مقام و حوزه ی اختیارات کنسول، دوران خدمت کنسول، (روم باستان) دوره ی خدمت دادرس کل

consulate

<hr> معنی : رایزنی کردن، مشورت کردن، همفکری کردن، کنکاش کردن، مشورت خواستن از <hr> معانی دیگر : مشاوره کردن، نظرخواهی کردن، سگالیدن، سگالش گری کردن، رجوع کردن به، بازگشت کردن به، مراجعه کردن به، مد نظر گرفتن، مورد ملاحظه قرار دادن، پیروی کردن، (مهجور) نقشه کشی کردن، طرح ریزی کردن، (مهجور) مشورت، شور

معنی : رایزنی کردن، مشورت کردن، همفکری کردن، کنکاش کردن، مشورت خواستن از معانی دیگر : مشاوره کردن، نظرخواهی کردن، سگالیدن، سگالش گری کردن، رجوع کردن به، بازگشت کردن به، مراجعه کردن به، مد نظر گرفتن، مورد ملاحظه قرار دادن، پیروی کردن، (مهجور) نقشه کشی کردن، طرح ریزی کردن، (مهجور) مشورت، شور

consult

consultancy

<hr> معنی : مشاور، رایزن <hr> معانی دیگر : کنکاش گر، مشاور فنی

معنی : مشاور، رایزن معانی دیگر : کنکاش گر، مشاور فنی

واژه های حرف "c" - جملات نمونه