جملات نمونه

<hr> معنی : بدون سیما یا جنبه بخصوص <hr> معانی دیگر : بدون سیمایاجنبه بخصوص

معنی : بدون سیما یا جنبه بخصوص معانی دیگر : بدون سیمایاجنبه بخصوص

featureless

features

<hr> مخفف : فوریه، مخفف : فوریه

مخفف : فوریه، مخفف : فوریه

<hr> معنی : وابسته به تب <hr> معانی دیگر : (پزشکی)، تب دار

معنی : وابسته به تب معانی دیگر : (پزشکی)، تب دار

febrile

<hr> معنی : فوریه <hr> معانی دیگر : ماه فوریه (دومین ماه سال مسیحی) (مخفف آن: feb)

معنی : فوریه معانی دیگر : ماه فوریه (دومین ماه سال مسیحی) (مخفف آن: feb)

february

<hr> معنی : مدفوعی، دردهای <hr> معانی دیگر : (در انگلیس : faecal) وابسته به مدفوع، سرگینی، ته نشین

معنی : مدفوعی، دردهای معانی دیگر : (در انگلیس : faecal) وابسته به مدفوع، سرگینی، ته نشین

fecal

<hr> معنی : مدفوع انسان وحیوان <hr> معانی دیگر : (در انگلیس : faeces) مدفوع (انسان یا حیوان)، گه، عن، ککه، سرگین، فضله، پشگل، تپاله

معنی : مدفوع انسان وحیوان معانی دیگر : (در انگلیس : faeces) مدفوع (انسان یا حیوان)، گه، عن، ککه، سرگین، فضله، پشگل، تپاله

feces

<hr> معنی : سست، بی اثر <hr> معانی دیگر : کم توان، ضعیف، بی خاصیت

معنی : سست، بی اثر معانی دیگر : کم توان، ضعیف، بی خاصیت

feckless

<hr> معنی : تیرگی، مدفوع، گل الودی، حالت دردی <hr> معانی دیگر : سرگین واری، گه سانی، کثافت، نجاست

معنی : تیرگی، مدفوع، گل الودی، حالت دردی معانی دیگر : سرگین واری، گه سانی، کثافت، نجاست

feculence

<hr> معنی : گل الود، مثل مدفوع <hr> معانی دیگر : سرگین دار، سرگین وار، سرگینی، ککه مانند، سرگین سان

معنی : گل الود، مثل مدفوع معانی دیگر : سرگین دار، سرگین وار، سرگینی، ککه مانند، سرگین سان

feculent

<hr> معنی : بارور، حاصلخیز، برومند، پرثمر، پراثر <hr> معانی دیگر : گشن ور، گشنی، پربار، پر فرزند، فرآور، پرزاد، (مجازی) اندیشمند، پر اندیشه، زادمند، خلاق

معنی : بارور، حاصلخیز، برومند، پرثمر، پراثر معانی دیگر : گشن ور، گشنی، پربار، پر فرزند، فرآور، پرزاد، (مجازی) اندیشمند، پر اندیشه، زادمند، خلاق

fecund

<hr> معنی : بارور کردن، ابستن کردن، گشنیدن <hr> معانی دیگر : گشنور کردن، فرآوردن، پرزاد کردن، لقاح کردن، گشن گیری کردن، آبستن کردن، زادمند کردن، حاصلخیز کردن

معنی : بارور کردن، ابستن کردن، گشنیدن معانی دیگر : گشنور کردن، فرآوردن، پرزاد کردن، لقاح کردن، گشن گیری کردن، آبستن کردن، زادمند کردن، حاصلخیز کردن

fecundate

<hr> (verb transitive) بارورکردن، ابستن کردن، گشنیدن

(verb transitive) بارورکردن، ابستن کردن، گشنیدن

fecundated

<hr> معنی : گشنگیری، لقاح <hr> معانی دیگر : لقاح، گشنگیری

معنی : گشنگیری، لقاح معانی دیگر : لقاح، گشنگیری

fecundation

<hr> معنی : باروری، حاصلخیزی <hr> معانی دیگر : باروری، حاصلخیزی

معنی : باروری، حاصلخیزی معانی دیگر : باروری، حاصلخیزی

fecundity

<hr> مخفف : (امریکا)، فدرال، (با : up ـ عامیانه) بی زار، زده، زمان گذشته و اسم مفعول : feed، مخفف : (امریکا) مامور دولت فدرال، کارمند دولت فدرال، زمان گذشته ساده فعل feed قسمت سوم فعل feed

مخفف : (امریکا)، فدرال، (با : up ـ عامیانه) بی زار، زده، زمان گذشته و اسم مفعول : feed، مخفف : (امریکا) مامور دولت فدرال، کارمند دولت فدرال، زمان گذشته ساده فعل feed قسمت سوم فعل feed

<hr> سیروبیزار، رنجیده، بیزار

سیروبیزار، رنجیده، بیزار

fed up

<hr> معنی : فدرال، ائتلافی، اتحادی <hr> معانی دیگر : نظام حکومتی فدرال، همبستگان، وابسته به دولت فدرال (یا دولت مرکزی در نظام فدرال)، (f بزرگ) وابسته به دولت فدرال ایالات متحده ی امریکا (که مرکز آن در شهر واشنگتن است)، (f بزرگ ـ امریکا) وابسته به حزب فدرالیست امریکا (در اوایل استقلال)، هواخواه افزودن بر اختیارات دولت فدرال (و کاستن خودمختاری ایالات)، همبستگان گرای، (در جنگ های داخلی امریکا ـ f بزرگ) هوادار دولت مرکزی، سرباز دولت فدرال، اتفاق

معنی : فدرال، ائتلافی، اتحادی معانی دیگر : نظام حکومتی فدرال، همبستگان، وابسته به دولت فدرال (یا دولت مرکزی در نظام فدرال)، (f بزرگ) وابسته به دولت فدرال ایالات متحده ی امریکا (که مرکز آن در شهر واشنگتن است)، (f بزرگ ـ امریکا) وابسته به حزب فدرالیست امریکا (در اوایل استقلال)، هواخواه افزودن بر اختیا

federal

federal reserve

<hr> (امریکا) اداره ی سرپرستی بازرگانی دولت فدرال (که کار آن سرپرستی بر امور بازرگانی و جلوگیری از تقلب یا رقابت غیرمنصفانه و غیره است)

(امریکا) اداره ی سرپرستی بازرگانی دولت فدرال (که کار آن سرپرستی بر امور بازرگانی و جلوگیری از تقلب یا رقابت غیرمنصفانه و غیره است)

federal trade commission

<hr> معنی : فدرالیسم، اصل دولت ائتلافی <hr> معانی دیگر : نظام حکومت فدرال (اصل خودمختاری ایالت ها در زیر چتر یک دولت مرکزی)، هواداری از نظام فدرال، فدرال گرایی، همبستگان گرایی

معنی : فدرالیسم، اصل دولت ائتلافی معانی دیگر : نظام حکومت فدرال (اصل خودمختاری ایالت ها در زیر چتر یک دولت مرکزی)، هواداری از نظام فدرال، فدرال گرایی، همبستگان گرایی

federalism

<hr> معنی : طرفدار دولت فدرال <hr> معانی دیگر : هوادار نظام فدرال، فدرال گری، (f بزرگ ـ امریکا) هوادار حزب فدرالیست و اصول آن (federalistic هم می گویند)

معنی : طرفدار دولت فدرال معانی دیگر : هوادار نظام فدرال، فدرال گری، (f بزرگ ـ امریکا) هوادار حزب فدرالیست و اصول آن (federalistic هم می گویند)

federalist

<hr> (امریکا) حزب فدرالیست (یا فدرال) که در سال های 1789-1816 به هواداری از نظام فدرال با یک حکومت مرکزی پراختیار فعالیت می کرد

(امریکا) حزب فدرالیست (یا فدرال) که در سال های 1789-1816 به هواداری از نظام فدرال با یک حکومت مرکزی پراختیار فعالیت می کرد

federalist party

<hr> تشکیل کشورهای متحد، هم پیمان سازی، هم عهدسازی

تشکیل کشورهای متحد، هم پیمان سازی، هم عهدسازی

federalization

federally

<hr> معنی : وابسته، هم پیمان، متحد، متعهد کردن، هم عهد کردن، تشکیل کشورهای متحد دادن <hr> معانی دیگر : تحت لوای فدراسیون درآوردن، همبسته کردن (به صورت فدراسیون)، متعهد کرد

معنی : وابسته، هم پیمان، متحد، متعهد کردن، هم عهد کردن، تشکیل کشورهای متحد دادن معانی دیگر : تحت لوای فدراسیون درآوردن، همبسته کردن (به صورت فدراسیون)، متعهد کرد

federate

<hr> متحد، وابسته، هم پیمان، هم عهد کردن، متعهد کرد، تشکیل کشورهای متحد دادن

متحد، وابسته، هم پیمان، هم عهد کردن، متعهد کرد، تشکیل کشورهای متحد دادن

federated

<hr> معنی : اتفاق، فدراسیون <hr> معانی دیگر : همبست (کارگری یا ورزشی یا سیاسی و غیره)، اتحادیه

معنی : اتفاق، فدراسیون معانی دیگر : همبست (کارگری یا ورزشی یا سیاسی و غیره)، اتحادیه

federation

<hr> وابسته به فدراسیون، فدراسیونی، اتحادی، مبنی برسازمان کشورهای متحد

وابسته به فدراسیون، فدراسیونی، اتحادی، مبنی برسازمان کشورهای متحد

federative

<hr> معنی : کلاه نمدی مردانه <hr> معانی دیگر : کلاه فدورا (نمدین و نرم و دارای فرورفتگی در فرق سر و لبه ای که به طرف بالا خمیدگی دارد)، کلاه شاپو

معنی : کلاه نمدی مردانه معانی دیگر : کلاه فدورا (نمدین و نرم و دارای فرورفتگی در فرق سر و لبه ای که به طرف بالا خمیدگی دارد)، کلاه شاپو

fedora

<hr> معنی : پرداخت، امتیاز، پاداش، مزد، پول، دستمزد، شهریه، اجرت، پردازه، پردازانه، اجاره کردن، دستمزد دادن به، اجیر کردن <hr> معانی دیگر : (بیشتر در مورد خدمات اداری و حقوقی و پزشکی و آموزشی) اجرت، پای مزد، حق ویزیت، پول ویزیت، ورودیه، حق الزحمه، حق التدریس، حق الوکاله، حق عضویت، مزده، (در اصل) زمینی که در مقابل بیگاری از سوی ارباب فئودال به رعیت داده می شد، تیول، حق داشتن این نوع زمین، بیگاری یا دیگر وظایف ناشی از اعطای این نوع زمین، (نادر) انعام، انعام دادن، ملک، ملک قابل ارث گذاری

معنی : پرداخت، امتیاز، پاداش، مزد، پول، دستمزد، شهریه، اجرت، پردازه، پردازانه، اجاره کردن، دستمزد دادن به، اجیر کردن معانی دیگر : (بیشتر در مورد خدمات اداری و حقوقی و پزشکی و آموزشی) اجرت، پای مزد، حق ویزیت، پول ویزیت، ورودیه، حق الزحمه، حق التدریس، حق الوکاله، حق عضویت، مزده، (در اصل) زمینی که در م

<hr> معنی : ضعیف، ناتوان، سست، عاجز، نحیف، کم زور، ضعیف کردن <hr> معانی دیگر : نزار، زار، بی حال، بی نا، ضغیف

معنی : ضعیف، ناتوان، سست، عاجز، نحیف، کم زور، ضعیف کردن معانی دیگر : نزار، زار، بی حال، بی نا، ضغیف

feeble

<hr> سبک مغز، کم عقل، غیررشید، خل، کودن، دیرآموز، پس افتاده، عقب افتاده، دارای فکر ضعیف، احمق، کم عقل

سبک مغز، کم عقل، غیررشید، خل، کودن، دیرآموز، پس افتاده، عقب افتاده، دارای فکر ضعیف، احمق، کم عقل

feeble minded

<hr> روانشناسى : کودنى، سبک مغزی، ضعف عقل، عدم رشد

روانشناسى : کودنى، سبک مغزی، ضعف عقل، عدم رشد

feeblemindedness

<hr> سستی، ضعف، کم زوری، ناتوانی

سستی، ضعف، کم زوری، ناتوانی

feebleness

<hr> ضعیفانه، ازروی ضعف، ازروی سستی

ضعیفانه، ازروی ضعف، ازروی سستی

feebly

<hr> معنی : خورد، خورش، علوفه، خوراک، خوراندن، قورت دادن، غذا دادن، چراندن، تغذیه کردن، خواربار تامین کردن، پروردن، سیر کردن، خوردن، جلو بردن، طعمه کردن، خوراک دادن <hr> معانی دیگر : (تغذیه) دادن، (مواد لازم برای رشد یا دامن زدن به چیزی را) فراهم کردن، تشدید کردن، جان تازه دادن به، (سوخت یا مواد اولیه و غیره) رساندن به، (بیشتر در مورد جانوران) خوردن، چرا کردن، خوراک حیوانات، علیق، دام خوراک، پرورد، خوراک بودن، به عنوان خوراک مصرف شدن، (ورزش) پاس دادن، توپ را رساندن به، (تئاتر ـ هنگامی که بازیگر روی صحنه کلام خود را فراموش می کند) سخن خوراندن (به او)، (ماده ی خورانده شده به ماشین و غیره) خوراند، (عامیانه) ناهار، شام، یک وعده خوراک، رزق

معنی : خورد، خورش، علوفه، خوراک، خوراندن، قورت دادن، غذا دادن، چراندن، تغذیه کردن، خواربار تامین کردن، پروردن، سیر کردن، خوردن، جلو بردن، طعمه کردن، خوراک دادن معانی دیگر : (تغذیه) دادن، (مواد لازم برای رشد یا دامن زدن به چیزی را) فراهم کردن، تشدید کردن، جان تازه دادن به، (سوخت یا مواد اولیه و غیره)

feed

feed bag

<hr> 1- (بیشتر در مورد حیوانات) خوردن، تغذیه کردن، چرا کردن 2- تمتع بردن از، بهره مند شدن از، جان گرفتن

1- (بیشتر در مورد حیوانات) خوردن، تغذیه کردن، چرا کردن 2- تمتع بردن از، بهره مند شدن از، جان گرفتن

feed on

<hr> معنی : باز خورد <hr> معانی دیگر : پس خوراند

معنی : باز خورد معانی دیگر : پس خوراند

feedback

feedback loop

<hr> معنی : خورنده، چرنده، ناودان، خوراک دهنده، رود فرعی، چارپایان پرواری، بطری پستانک دار <hr> معانی دیگر : (راه یا رودخانه و غیره) فرعی، شاخه راه، شاخراهه، شاخانه، (شخص یا دستگاهی که خوراک می رساند یا ماشین و غیره را تغذیه می کند) خوراندگر، خوراننده، تغذیه رسان، سوخت رسان، علیق رسان، دام خور رسان، (دام به ویژه گاوی که پروار می شود) پرواری، پروار، گاوپرواری، غذا خورنده، در جمع چارپایان پرواری

معنی : خورنده، چرنده، ناودان، خوراک دهنده، رود فرعی، چارپایان پرواری، بطری پستانک دار معانی دیگر : (راه یا رودخانه و غیره) فرعی، شاخه راه، شاخراهه، شاخانه، (شخص یا دستگاهی که خوراک می رساند یا ماشین و غیره را تغذیه می کند) خوراندگر، خوراننده، تغذیه رسان، سوخت رسان، علیق رسان، دام خور رسان، (دام به و

feeder

<hr> معنی : تغذیه، خورش <hr> معانی دیگر : خورش، تغذیه

معنی : تغذیه، خورش معانی دیگر : خورش، تغذیه

feeding

<hr> بطری شیر بچه، بطری سرپستانک داربرای شیردادن بچه

بطری شیر بچه، بطری سرپستانک داربرای شیردادن بچه

feeding bottle

<hr> (دام داری ـ جای سرپوشیده ای که در آن دام ها را برای کشتارگاه پروار می کنند) خوراندگاه، پروارگاه، پروارگان، خورگاه

(دام داری ـ جای سرپوشیده ای که در آن دام ها را برای کشتارگاه پروار می کنند) خوراندگاه، پروارگاه، پروارگان، خورگاه

feedlot

feeds

<hr> (مواد خام که باید تبدیل به فرآورده ی صنعتی شود به ویژه مواد نفتی لازم در صنایع پتروشیمی و بنزین سازی) ماده ی خام

(مواد خام که باید تبدیل به فرآورده ی صنعتی شود به ویژه مواد نفتی لازم در صنایع پتروشیمی و بنزین سازی) ماده ی خام

feedstock

<hr> معنی : احساس کردن، حس کردن، لمس کردن، محسوس شدن <hr> معانی دیگر : با دست احساس کردن، پرماسیدن، پساویدن، دست مالیدن به (برای شناخت و غیره)، سهیدن، سترسا کردن، سوهیدن، حساسیت داشتن به، تحت تاثیر (چیزی) بودن، آگاه شدن یا بودن به، دریافتن، پی بردن، (عامیانه) صلاح دانستن، فکر کردن (به طور سطحی)، حس داشتن، از قدرت احساس برخوردار بودن، سوهش گر بودن، محسوس بودن، ـ بودن، ـ بردن، کورمال کورمال رفتن، (با : for) در تاریکی (یا کوری) دنبال چیزی گشتن، (با : for) احساس همدردی کردن با، تاسف خوردن (به حال کسی)، سهش، حس (هریک از حس های پنج گانه)، ادراک (از راه حس)، دریابش، پولاب، حس لامسه، بساوایی، دست سودن، تماس بدنی، (با : for) استعداد، تمایل طبیعی، شم

معنی : احساس کردن، حس کردن، لمس کردن، محسوس شدن معانی دیگر : با دست احساس کردن، پرماسیدن، پساویدن، دست مالیدن به (برای شناخت و غیره)، سهیدن، سترسا کردن، سوهیدن، حساسیت داشتن به، تحت تاثیر (چیزی) بودن، آگاه شدن یا بودن به، دریافتن، پی بردن، (عامیانه) صلاح دانستن، فکر کردن (به طور سطحی)، حس داشتن، از 

واژه های حرف "f" - جملات نمونه