جملات نمونه

<hr> معنی : دیرین، خیلی پیر، بسیار قدیم، خیلی قدیم، یاد نیاوردنی، خیلی کهنه <hr> معانی دیگر : دوران های بسیار باستانی، به یاد نیاوردنی، فرایاد، خیلی پیش

معنی : دیرین، خیلی پیر، بسیار قدیم، خیلی قدیم، یاد نیاوردنی، خیلی کهنه معانی دیگر : دوران های بسیار باستانی، به یاد نیاوردنی، فرایاد، خیلی پیش

immemorial

<hr> معنی : وسیع، بسیار خوب، پهناور، عظیم، عالی، ممتاز، گزاف، عظیم الجثه، کلان، بی اندازه، بیکران <hr> معانی دیگر : بسیار بزرگ، سترگ، نهمار، سهمگین، گت، تنومند، (در اصل) بی حد و حصر، بی نهایت، بی پایان

معنی : وسیع، بسیار خوب، پهناور، عظیم، عالی، ممتاز، گزاف، عظیم الجثه، کلان، بی اندازه، بیکران معانی دیگر : بسیار بزرگ، سترگ، نهمار، سهمگین، گت، تنومند، (در اصل) بی حد و حصر، بی نهایت، بی پایان

immense

<hr> بی اندازه، زیاد، بسیار، بطور وسیع، بطور پهناور

بی اندازه، زیاد، بسیار، بطور وسیع، بطور پهناور

immensely

<hr> معنی : عظمت، زیادی، بیکرانی <hr> معانی دیگر : بزرگی زیاد، سترگی، نهماری، گتی، تنومندی، پهناوری، بی پایانی

معنی : عظمت، زیادی، بیکرانی معانی دیگر : بزرگی زیاد، سترگی، نهماری، گتی، تنومندی، پهناوری، بی پایانی

immensity

<hr> معنی : غوطه دادن، فرو بردن، فرو رفتن <hr> معانی دیگر : (در مطلبی) غرق شدن، رجوع شود به: immerse، (در آبگونه) فرورفتن و ناپدید شدن، فرو کردن، غوطه دادن در اب یا مایع دیگری، غسل ارتماسی دادن

معنی : غوطه دادن، فرو بردن، فرو رفتن معانی دیگر : (در مطلبی) غرق شدن، رجوع شود به: immerse، (در آبگونه) فرورفتن و ناپدید شدن، فرو کردن، غوطه دادن در اب یا مایع دیگری، غسل ارتماسی دادن

immerge

<hr> معنی : پوشاندن، غوطه دادن، فرو بردن، غسل ارتماسی دادن، زیر اب کردن <hr> معانی دیگر : (در آبگونه) فرو کردن، (کاملا) زیر آب کردن، آب پوش کردن، در جوف (چیزی) قرار دادن، جاسازی شدن یا کردن، جایگزین کردن یا شدن، درونگیر شدن، فرورفتن، توجه را (کاملا) متوجه چیزی کردن، (سخت) دست به کار شدن، (در کاری) مستغرق شدن یا کردن، غسل تعمید دادن (از طریق فرو بردن کامل شخص در آب)، غسل ارتماسی دادن برای تعمید

معنی : پوشاندن، غوطه دادن، فرو بردن، غسل ارتماسی دادن، زیر اب کردن معانی دیگر : (در آبگونه) فرو کردن، (کاملا) زیر آب کردن، آب پوش کردن، در جوف (چیزی) قرار دادن، جاسازی شدن یا کردن، جایگزین کردن یا شدن، درونگیر شدن، فرورفتن، توجه را (کاملا) متوجه چیزی کردن، (سخت) دست به کار شدن، (در کاری) مستغرق شدن 

immerse

<hr> فرورفته (در آبگونه)، در زیر آب، غسل ارتماسی شده، (زیست شناسی - جایگزین یا درونگیر شده در اندام دیگر) درونگیره، زیرآبزی

فرورفته (در آبگونه)، در زیر آب، غسل ارتماسی شده، (زیست شناسی - جایگزین یا درونگیر شده در اندام دیگر) درونگیره، زیرآبزی

immersed

immersible

<hr> معنی : غسل، غوطه وری <hr> معانی دیگر : (در آبگونه) فرو روی، زیرآب رفتگی، آب فرویی، غسل ارتماسی، ارتماس

معنی : غسل، غوطه وری معانی دیگر : (در آبگونه) فرو روی، زیرآب رفتگی، آب فرویی، غسل ارتماسی، ارتماس

immersion

<hr> معنی : اواره، کوچ نشین، تازه وارد، غریب <hr> معانی دیگر : مهاجر (به کشوری دیگر)، درون کوچ (در برابر: مهاجر از کشوری دیگر یا برون کوچ emigrant)، (جانور یا گیاهی که برای اولین بار در جایی ظاهر شده باشد) نو کوچ، در کوچ، مهاجرتی، کوچگرانه، کوچی، وابسته به درون کوچ، درون کوچانه

معنی : اواره، کوچ نشین، تازه وارد، غریب معانی دیگر : مهاجر (به کشوری دیگر)، درون کوچ (در برابر: مهاجر از کشوری دیگر یا برون کوچ emigrant)، (جانور یا گیاهی که برای اولین بار در جایی ظاهر شده باشد) نو کوچ، در کوچ، مهاجرتی، کوچگرانه، کوچی، وابسته به درون کوچ، درون کوچانه

immigrant

<hr> معنی : اوردن، کوچ کردن، نشاندن، توطن اختیار کردن <hr> معانی دیگر : مهاجرت کردن (به کشوری دیگر)، درون کوچ کردن، درون کوچیدن (در برابر: مهاجرت کردن از کشور دیگر یا برون کوچیدن emigrate)، مهاجرت کردن بکشور دیگر، میهن گزیدن

معنی : اوردن، کوچ کردن، نشاندن، توطن اختیار کردن معانی دیگر : مهاجرت کردن (به کشوری دیگر)، درون کوچ کردن، درون کوچیدن (در برابر: مهاجرت کردن از کشور دیگر یا برون کوچیدن emigrate)، مهاجرت کردن بکشور دیگر، میهن گزیدن

immigrate

<hr> معنی : کوچ <hr> معانی دیگر : مهاجرت، درون کوچ، شمار کوچندگان، تعداد مهاجران

معنی : کوچ معانی دیگر : مهاجرت، درون کوچ، شمار کوچندگان، تعداد مهاجران

immigration

<hr> معنی : نزدیکی، وقوع خطر نزدیک <hr> معانی دیگر : قریب الوقوع بودن، زود رویدادی (imminency هم می گویند)، مشرف بودن، قرابت

معنی : نزدیکی، وقوع خطر نزدیک معانی دیگر : قریب الوقوع بودن، زود رویدادی (imminency هم می گویند)، مشرف بودن، قرابت

imminence

<hr> معنی : حتمی، قریب الوقوع <hr> معانی دیگر : (خطر یا بدبیاری یا شکست و غیره) قریب الوقوع، زودآیند، در راه، نزدیک

معنی : حتمی، قریب الوقوع معانی دیگر : (خطر یا بدبیاری یا شکست و غیره) قریب الوقوع، زودآیند، در راه، نزدیک

imminent

<hr> بطور مشرف، چنانکه نزدیک باشد و تهدیدکند

بطور مشرف، چنانکه نزدیک باشد و تهدیدکند

imminently

<hr> معنی : مخلوط نشدنی <hr> معانی دیگر : مخلوط نشدنی (مانند روغن و آب)، ناآمیز

معنی : مخلوط نشدنی معانی دیگر : مخلوط نشدنی (مانند روغن و آب)، ناآمیز

immiscible

immitation

<hr> معنی : ثابت، بی حرکت، بی جنبش، جنبش ناپذیر <hr> معانی دیگر : ناچمان، هاژ، ساکن، نشیمند، ناجنبا، (آنچه که نتوان آن را حرکت داد) حرکت ندادنی، پابرجا

معنی : ثابت، بی حرکت، بی جنبش، جنبش ناپذیر معانی دیگر : ناچمان، هاژ، ساکن، نشیمند، ناجنبا، (آنچه که نتوان آن را حرکت داد) حرکت ندادنی، پابرجا

immobile

immobilisation

immobilise

<hr> معنی : عدم تحرک، بی حرکتی، بی جنبشی <hr> معانی دیگر : عدم تحرک، بی جنبشی، بیحرکتی

معنی : عدم تحرک، بی حرکتی، بی جنبشی معانی دیگر : عدم تحرک، بی جنبشی، بیحرکتی

immobility

<hr> معنی : عدم تحرک <hr> معانی دیگر : عدم تحرک

معنی : عدم تحرک معانی دیگر : عدم تحرک

immobilization

<hr> معنی : جمع کردن، ثابت کردن، بی بسیج کردن، از جنبش و حرکت باز داشتن، مدتی در بستربی حرکت ماندن <hr> معانی دیگر : بی حرکت کردن، ناجنبان کردن، بی جنبش کردن، ناچمان کردن، نشیمند کردن، ایستا کردن، (پزشکی - با بستن یا گچ گرفتن و غیره از حرکت عضو آسیب دیده جلوگیری کردن) ناجنبا کردن

معنی : جمع کردن، ثابت کردن، بی بسیج کردن، از جنبش و حرکت باز داشتن، مدتی در بستربی حرکت ماندن معانی دیگر : بی حرکت کردن، ناجنبان کردن، بی جنبش کردن، ناچمان کردن، نشیمند کردن، ایستا کردن، (پزشکی - با بستن یا گچ گرفتن و غیره از حرکت عضو آسیب دیده جلوگیری کردن) ناجنبا کردن

immobilize

immobilized

<hr> معنی : زیاد، بی اعتدال <hr> معانی دیگر : نامیانه رو، نامعتدل، ناملایم، افراطی، تندرو، زیاده، بی بندوبار، زیاده رو، اهل زیاده روی

معنی : زیاد، بی اعتدال معانی دیگر : نامیانه رو، نامعتدل، ناملایم، افراطی، تندرو، زیاده، بی بندوبار، زیاده رو، اهل زیاده روی

immoderate

<hr> بی اندازه، بیش از حد، بیش از حداعتدال

بی اندازه، بیش از حد، بیش از حداعتدال

immoderately

<hr> معنی : زیاده روی، زیادتی، بی اعتدالی <hr> معانی دیگر : زیاده روی، بی اعتدالی، زیادتی

معنی : زیاده روی، زیادتی، بی اعتدالی معانی دیگر : زیاده روی، بی اعتدالی، زیادتی

immoderation

<hr> معنی : جسور، گستاخ، بی شرم، پر رو، بی عفت، نا نجیب، مستهجن <hr> معانی دیگر : بی حیا، وقیح، بی آزرم، نافروتن، نامتواضع، پر مدعا

معنی : جسور، گستاخ، بی شرم، پر رو، بی عفت، نا نجیب، مستهجن معانی دیگر : بی حیا، وقیح، بی آزرم، نافروتن، نامتواضع، پر مدعا

immodest

<hr> بیشرمانه، ازروی بی حیایی، گستاخانه، جسورانه، بطور غیر محجوب

بیشرمانه، ازروی بی حیایی، گستاخانه، جسورانه، بطور غیر محجوب

immodestly

<hr> بیشرمی، بی حیایی، گستاخی

بیشرمی، بی حیایی، گستاخی

immodesty

<hr> معنی : کشته شده، فدا کردن، قربانی شدن <hr> معانی دیگر : (هدف سیاسی یا اجتماعی و غیره) فدا کردن، کشتن، نابود کردن، فنا کردن، قربانی کردن، (به خاطر نذر و غیره) سر بریدن، فدایی

معنی : کشته شده، فدا کردن، قربانی شدن معانی دیگر : (هدف سیاسی یا اجتماعی و غیره) فدا کردن، کشتن، نابود کردن، فنا کردن، قربانی کردن، (به خاطر نذر و غیره) سر بریدن، فدایی

immolate

immolated

<hr> معنی : قربانی <hr> معانی دیگر : قربانی

معنی : قربانی معانی دیگر : قربانی

immolation

<hr> معنی : بد اخلاق، فاسد، بدون احساس مسئولیت اخلاقی، هرزه، فاسد الاخلاق، بد سیرت، زشت رفتار، نا پارسا <hr> معانی دیگر : بدجنس، بدسرشت، اهریمنی، رذل، بی عفت، منافی عفت، غیراخلاقی، خلاف اخلاق، نافرخوی، بدمنش، بدمنشانه، دژخوی

معنی : بد اخلاق، فاسد، بدون احساس مسئولیت اخلاقی، هرزه، فاسد الاخلاق، بد سیرت، زشت رفتار، نا پارسا معانی دیگر : بدجنس، بدسرشت، اهریمنی، رذل، بی عفت، منافی عفت، غیراخلاقی، خلاف اخلاق، نافرخوی، بدمنش، بدمنشانه، دژخوی

immoral

<hr> معنی : فساد، بد اخلاقی، فسق <hr> معانی دیگر : بی عفتی، نا نجیبی، اخلاق ستیزی، دژخویی، نافرخویی، بدمنشی، فساد اخلاقی

معنی : فساد، بد اخلاقی، فسق معانی دیگر : بی عفتی، نا نجیبی، اخلاق ستیزی، دژخویی، نافرخویی، بدمنشی، فساد اخلاقی

immorality

<hr> از ازروی بد اخلاقی، بر خلاف اخلاق

از ازروی بد اخلاقی، بر خلاف اخلاق

immorally

<hr> معنی : جاوید، ابدی، فنا ناپذیر، جاویدان، لازال <hr> معانی دیگر : جاودان، جاودانی، نا اسپر، مرگ ناپذیر، امرداد، لایزال، نامیرا، پردوام، پایا، همیشگی، دارای شهرت ابدی، جاوید نام، پرآوازه، پاینده، موجود جاوید، (جمع) خدایان یونان و روم باستان

معنی : جاوید، ابدی، فنا ناپذیر، جاویدان، لازال معانی دیگر : جاودان، جاودانی، نا اسپر، مرگ ناپذیر، امرداد، لایزال، نامیرا، پردوام، پایا، همیشگی، دارای شهرت ابدی، جاوید نام، پرآوازه، پاینده، موجود جاوید، (جمع) خدایان یونان و روم باستان

immortal

immortalise

<hr> معنی : ابدیت <hr> معانی دیگر : ابدیت

معنی : ابدیت معانی دیگر : ابدیت

immortality

<hr> جاوید سازی، بقا، اعطای نام یا شهرت جاودانی

جاوید سازی، بقا، اعطای نام یا شهرت جاودانی

immortalization

<hr> معنی : جاوید کردن، شهرت جاویدان دادن به <hr> معانی دیگر : شهرت ابدی دادن به، جاوید نام کردن، ابدی کردن، جاودانه کردن، نامیر کردن، فناناپذیر کردن، انوشه کردن

معنی : جاوید کردن، شهرت جاویدان دادن به معانی دیگر : شهرت ابدی دادن به، جاوید نام کردن، ابدی کردن، جاودانه کردن، نامیر کردن، فناناپذیر کردن، انوشه کردن

immortalize

immortalized

<hr> تا جاویدان، تا جاودان، همیشه، بطور فنا ناپذیر، بطور باقی، بسیار

تا جاویدان، تا جاودان، همیشه، بطور فنا ناپذیر، بطور باقی، بسیار

immortally

<hr> معنی : استواری، سکون، بی حرکتی، بی جنبشی، غیر منقولی <hr> معانی دیگر : غیر منقولی، بی جنبشی، بی حرکتی، استواری

معنی : استواری، سکون، بی حرکتی، بی جنبشی، غیر منقولی معانی دیگر : غیر منقولی، بی جنبشی، بی حرکتی، استواری

immovability

<hr> معنی : راسی، ثابت، استوار، راکد، غیر منقول <hr> معانی دیگر : (آنچه که خود حرکت نمی کند) بی حرکت، بی جنبش، ناچمان، هاژه، ساکن، نشیمند، ثابت قدم، تسلیم ناپذیر، تغییر ناپذیر، استوار آهنگ، پایمان، عاری از احساس، سرد، (نسبت به درخواست و التماس) ناشنوا

معنی : راسی، ثابت، استوار، راکد، غیر منقول معانی دیگر : (آنچه که خود حرکت نمی کند) بی حرکت، بی جنبش، ناچمان، هاژه، ساکن، نشیمند، ثابت قدم، تسلیم ناپذیر، تغییر ناپذیر، استوار آهنگ، پایمان، عاری از احساس، سرد، (نسبت به درخواست و التماس) ناشنوا

immovable

immovable property

<hr> معنی : عقار <hr> معانی دیگر : قانون ـ فقه : عقار

معنی : عقار معانی دیگر : قانون ـ فقه : عقار

immovables

<hr> بطور ثابت، چنانکه نتوان جنبش داد، با استوارى، پایدارانه

بطور ثابت، چنانکه نتوان جنبش داد، با استوارى، پایدارانه

واژه های حرف "i" - جملات نمونه