جملات نمونه

<hr> معنی : مصون، ازاد، دارای مصونیت قانونی و پارلمانی <hr> معانی دیگر : ایمن، مستثنی، معاف، بخشوده، به کنار، (معمولا با: against یا from) در پناه، در امان، مورد حراست، ناشنوا (نسبت به التماس و غیره)، نفوذ ناپذیر، مقاوم دربرابر مر­ بر اثر تلقیح واکسن، مصون کردن، محفوظکردن

معنی : مصون، ازاد، دارای مصونیت قانونی و پارلمانی معانی دیگر : ایمن، مستثنی، معاف، بخشوده، به کنار، (معمولا با: against یا from) در پناه، در امان، مورد حراست، ناشنوا (نسبت به التماس و غیره)، نفوذ ناپذیر، مقاوم دربرابر مر­ بر اثر تلقیح واکسن، مصون کردن، محفوظکردن

immune

<hr> (پزشکی - سیستم تولید پادتن ها که به بدن ایمنی می دهد) سازگان ایمنی، سیستم ایمنی

(پزشکی - سیستم تولید پادتن ها که به بدن ایمنی می دهد) سازگان ایمنی، سیستم ایمنی

immune system

immunisation

immunise

immunised

<hr> معنی : بخشودگی، ازادی، معافیت، مصونیت، جواز، مقاومت در برابر مرض <hr> معانی دیگر : (پزشکی) ایمنی، زینهاری، استثنا، آسیب ناپذیری

معنی : بخشودگی، ازادی، معافیت، مصونیت، جواز، مقاومت در برابر مرض معانی دیگر : (پزشکی) ایمنی، زینهاری، استثنا، آسیب ناپذیری

immunity

immunization

<hr> معنی : مصونیت دادن، مصونیت دار کردن <hr> معانی دیگر : (به ویژه از راه تزریق) مصونیت دادن به، ایمنی دادن به، ایمن کردن، مصون کردن، ایجاد ایمنی کردن

معنی : مصونیت دادن، مصونیت دار کردن معانی دیگر : (به ویژه از راه تزریق) مصونیت دادن به، ایمنی دادن به، ایمن کردن، مصون کردن، ایجاد ایمنی کردن

immunize

immunized

<hr> (پزشکی) کمبود ایمنی (در اثر اختلال در فرآورد پادتن ها)

(پزشکی) کمبود ایمنی (در اثر اختلال در فرآورد پادتن ها)

immunodeficiency

<hr> (زیست شناسی) گلوبولین ایمنی، ایمونوگلوبولین

(زیست شناسی) گلوبولین ایمنی، ایمونوگلوبولین

immunoglobulin

immunological

immunologist

<hr> معنی : ایمنیشناسی، مبحی مصونیت <hr> معانی دیگر : ایمن شناسی، مبحک مصونیت

معنی : ایمنیشناسی، مبحی مصونیت معانی دیگر : ایمن شناسی، مبحک مصونیت

immunology

immunosuppressed

<hr> (پزشکی - داروسازی) ایمنی فرونشانی

(پزشکی - داروسازی) ایمنی فرونشانی

immunosuppression

immunosuppressive

<hr> (پزشکی) ایمن درمانی، ایمن درمانی، معالجه یا جلوگیری از بیماری بوسیله پادگن

(پزشکی) ایمن درمانی، ایمن درمانی، معالجه یا جلوگیری از بیماری بوسیله پادگن

immunotherapy

<hr> معنی : محصور کردن، در دیوار قرار دادن، در چهار دیوار نگاهداشتن، زندانی کردن <hr> معانی دیگر : لای جرز گذاشتن، لای دیوار گذاشتن، در دیوار مدفون کردن

معنی : محصور کردن، در دیوار قرار دادن، در چهار دیوار نگاهداشتن، زندانی کردن معانی دیگر : لای جرز گذاشتن، لای دیوار گذاشتن، در دیوار مدفون کردن

immure

<hr> معنی : ثبات، پا بر جایی، تغییر ناپذیری <hr> معانی دیگر : تغییر ناپذیری، پا بر جایی، ثبات

معنی : ثبات، پا بر جایی، تغییر ناپذیری معانی دیگر : تغییر ناپذیری، پا بر جایی، ثبات

immutability

<hr> معنی : تغییر ناپذیر <hr> معانی دیگر : دگرگون نشدنی، دگرش ناپذیر، دگرسان نشدنی، پابرجا

معنی : تغییر ناپذیر معانی دیگر : دگرگون نشدنی، دگرش ناپذیر، دگرسان نشدنی، پابرجا

immutable

immutably

<hr> معنی : مرد جوان، بچه شریر و شیطان، وصله، جنی، طولانی کردن، ازار دادن، قلمه زدن، تکه دادن، پیوند زدن، افزودن، مجهز کردن <hr> معانی دیگر : (در اصل) جوانه، پیوند، نوشاخه، (در اصل) کودک، فرزند، اولاد، بچه شیطان، بچه جن، شیطانچه، شیطانک، تخم جن، بچه ی تخس، کودکی بازیگوش و شیطان، بچه ی شر، (قدیمی) پیوند زدن، (تعمیر و ترمیم بال یا دم باز شکاری از راه پیوند زدن پر) پر نشانی کردن، بالدار کردن، مخفف:، ضروری، فرمانی، امری، ناقص، امپراتوری، غیرشخصی، وارد کردن (کالا و غیره)، قلمه زدن گیاه، غرس کردن، تعمیرکردن، مسخره کردن

معنی : مرد جوان، بچه شریر و شیطان، وصله، جنی، طولانی کردن، ازار دادن، قلمه زدن، تکه دادن، پیوند زدن، افزودن، مجهز کردن معانی دیگر : (در اصل) جوانه، پیوند، نوشاخه، (در اصل) کودک، فرزند، اولاد، بچه شیطان، بچه جن، شیطانچه، شیطانک، تخم جن، بچه ی تخس، کودکی بازیگوش و شیطان، بچه ی شر، (قدیمی) پیوند زدن، (

<hr> معنی : ضربه، اصابت، ضربت، ضرب، تماس، اثر شدید، زیر فشار قرار دادن، با شدت ادا کردن، با شدت اصابت کردن، بهم فشردن، پیچیدن <hr> معانی دیگر : (سخت) به هم فشردن، درهم چپاندن، (درهم) گیر انداختن، (عامیانه) اثر داشتن، اثر کردن، کارساز بودن، کارگر شدن، تاءثیر، هنایش، گرش، درآیش، تصادم، برخورد، کوست، هم کوب، هم کوبی، (به شدت) زدن، (به هم) کوفتن، گرفتگی، انباشتگی، فشار

معنی : ضربه، اصابت، ضربت، ضرب، تماس، اثر شدید، زیر فشار قرار دادن، با شدت ادا کردن، با شدت اصابت کردن، بهم فشردن، پیچیدن معانی دیگر : (سخت) به هم فشردن، درهم چپاندن، (درهم) گیر انداختن، (عامیانه) اثر داشتن، اثر کردن، کارساز بودن، کارگر شدن، تاءثیر، هنایش، گرش، درآیش، تصادم، برخورد، کوست، هم کوب، هم 

impact

<hr> معنی : بهم چسبیده، تحت فشار، باهم جوش خورده، باهم جمع شده، کار گذاشتهشده، میان چیزی گیر کرده <hr> معانی دیگر : هم فشرده، درهم چپانده، گیرافتاده، (دندان پزشکی - دندانی که به خاطر تنگی جا و غیره نمی تواند دربیاید) دندان گیر کرده، باهم جوش خورده مثل انتهای استخوانهای شکسته

معنی : بهم چسبیده، تحت فشار، باهم جوش خورده، باهم جمع شده، کار گذاشتهشده، میان چیزی گیر کرده معانی دیگر : هم فشرده، درهم چپانده، گیرافتاده، (دندان پزشکی - دندانی که به خاطر تنگی جا و غیره نمی تواند دربیاید) دندان گیر کرده، باهم جوش خورده مثل انتهای استخوانهای شکسته

impacted

<hr> معنی : بهم فشردگی، فشار سخت، گیر افتادگی، بسته بندی <hr> معانی دیگر : فشار سخت، بهم فشردگی، بسته بندی، گیر افتادگی

معنی : بهم فشردگی، فشار سخت، گیر افتادگی، بسته بندی معانی دیگر : فشار سخت، بهم فشردگی، بسته بندی، گیر افتادگی

impaction

<hr> معنی : خرد ساختن، خراب کردن، معیوب کردن، ضعیف کردن، زیان رساندن <hr> معانی دیگر : آسیب رساندن، ناقص کردن

معنی : خرد ساختن، خراب کردن، معیوب کردن، ضعیف کردن، زیان رساندن معانی دیگر : آسیب رساندن، ناقص کردن

impair

impaired

<hr> خراب سازی، اسیب زنی، زیان، لطمه، صدمه، خرابی، خراب شدگی

خراب سازی، اسیب زنی، زیان، لطمه، صدمه، خرابی، خراب شدگی

impairment

<hr> (جانورشناسی) ایمپالا (aepyceros melampus - آهوی میان اندام و سرخ رنگ - بومی افریقای جنوبی)

(جانورشناسی) ایمپالا (aepyceros melampus - آهوی میان اندام و سرخ رنگ - بومی افریقای جنوبی)

impala

<hr> معنی : احاطه کردن، محدود کردن، سوراخ کردن، بر چوب اویختن، چهار میل کردن، میله کشیدن، سپوختن <hr> معانی دیگر : (با قلاب یا نیزه) سوراخ کردن (تن کسی را)، چهار میخ کردن (به منظور شکنجه)، به صلابه کشیدن، گرفتار کردن، بیچاره کردن، (نادر) با نرده یا دیوار دفاعی محصور کردن، سورا&nbsp; کردن

معنی : احاطه کردن، محدود کردن، سوراخ کردن، بر چوب اویختن، چهار میل کردن، میله کشیدن، سپوختن معانی دیگر : (با قلاب یا نیزه) سوراخ کردن (تن کسی را)، چهار میخ کردن (به منظور شکنجه)، به صلابه کشیدن، گرفتار کردن، بیچاره کردن، (نادر) با نرده یا دیوار دفاعی محصور کردن، سورا کردن

impale

impaled

<hr> می&nbsp;کشی، چار می&nbsp;کشی، دارزنی

می کشی، چار می کشی، دارزنی

impalement

<hr> معنی : غیر محسوس، لمس نشدنی، نامحسوس <hr> معانی دیگر : غیرملموس، پرماس ناپذیر، ناپرماس، نابسودنی

معنی : غیر محسوس، لمس نشدنی، نامحسوس معانی دیگر : غیرملموس، پرماس ناپذیر، ناپرماس، نابسودنی

impalpable

<hr> معنی : در صورت نوشتن، نامنویسی کردن <hr> معانی دیگر : (حقوق) نام کسی را در فهرست هیاءت داوران وارد کردن، نام نویسی کردن در هیئت منصفه

معنی : در صورت نوشتن، نامنویسی کردن معانی دیگر : (حقوق) نام کسی را در فهرست هیاءت داوران وارد کردن، نام نویسی کردن در هیئت منصفه

impanel

<hr> معنی : طاقی، عدم سنخیت، نا برابری <hr> معانی دیگر : (نادر) رجوع شود به: disparity، غیر قابل تقسیم بودن اعداد بدو قسمت مساوی، عدم تجانس

معنی : طاقی، عدم سنخیت، نا برابری معانی دیگر : (نادر) رجوع شود به: disparity، غیر قابل تقسیم بودن اعداد بدو قسمت مساوی، عدم تجانس

imparity

<hr> معنی : سهم دادن، رساندن، بیان کردن، افشاء کردن، ابلاغ کردن، بهرهمند ساختن، افاضه کردن <hr> معانی دیگر : بخش کردن، حصه کردن، دادن، آشکار کردن، مطلع کردن، فاش کردن، گفتن، بازگو کردن، سهم بردن، بهره مند شدن از، ابلاه کردن

معنی : سهم دادن، رساندن، بیان کردن، افشاء کردن، ابلاغ کردن، بهرهمند ساختن، افاضه کردن معانی دیگر : بخش کردن، حصه کردن، دادن، آشکار کردن، مطلع کردن، فاش کردن، گفتن، بازگو کردن، سهم بردن، بهره مند شدن از، ابلاه کردن

impart

imparted

<hr> معنی : منصفانه، بی غرض، بی طرف، عادل، راست بین، حقگو <hr> معانی دیگر : بی نظر، منصف، برابر نگر، داد ور، بی غرضانه

معنی : منصفانه، بی غرض، بی طرف، عادل، راست بین، حقگو معانی دیگر : بی نظر، منصف، برابر نگر، داد ور، بی غرضانه

impartial

<hr> معنی : انصاف، بیطرفی <hr> معانی دیگر : بیطرفی

معنی : انصاف، بیطرفی معانی دیگر : بیطرفی

impartiality

<hr> بیطرفانه، بیغرضانه، منصفانه، ازروی بیطرفی، ازروی راست بینی

بیطرفانه، بیغرضانه، منصفانه، ازروی بیطرفی، ازروی راست بینی

impartially

<hr> معنی : بخش ناپذیر، جدایی ناپذیر، غیر قابل تفکیک <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مورد ملک) تقسیم ناپذیر، حصه نشدنی

معنی : بخش ناپذیر، جدایی ناپذیر، غیر قابل تفکیک معانی دیگر : (به ویژه در مورد ملک) تقسیم ناپذیر، حصه نشدنی

impartible

<hr> معنی : صعب العبور، غیر قابل عبور، بی گدار، غیر قابل پذیرش <hr> معانی دیگر : بی گذار، گذر ناپذیر، نا گذرا

معنی : صعب العبور، غیر قابل عبور، بی گدار، غیر قابل پذیرش معانی دیگر : بی گذار، گذر ناپذیر، نا گذرا

impassable

<hr> معنی : تنگنا، گیر، کوچه بن بست، وضع بغرنج و دشوار، حالتی کهاز ان رهایی نباشد <hr> معانی دیگر : بن بست، (مجازی) مسئله یا گرفتاری بی درمان

معنی : تنگنا، گیر، کوچه بن بست، وضع بغرنج و دشوار، حالتی کهاز ان رهایی نباشد معانی دیگر : بن بست، (مجازی) مسئله یا گرفتاری بی درمان

impasse

<hr> معنی : بی حس، فاقد احساس، بیدرد <hr> معانی دیگر : فاقد احساس درد، بی عاطفه، سرد، عاری از احساسات، انگیز ناپذیر، بی تفاوت، بی واکنش، انگار نه انگار

معنی : بی حس، فاقد احساس، بیدرد معانی دیگر : فاقد احساس درد، بی عاطفه، سرد، عاری از احساسات، انگیز ناپذیر، بی تفاوت، بی واکنش، انگار نه انگار

impassible

<hr> معنی : بر انگیختن، تحریک کردن، به هیجان اوردن، شوراندن، بر سر شهوت اوردن <hr> معانی دیگر : (احساسات یا شهوت کسی را) تحریک کردن، انگیزاندن، شور و شوق ایجاد کردن، به هیجان آوردن

معنی : بر انگیختن، تحریک کردن، به هیجان اوردن، شوراندن، بر سر شهوت اوردن معانی دیگر : (احساسات یا شهوت کسی را) تحریک کردن، انگیزاندن، شور و شوق ایجاد کردن، به هیجان آوردن

impassion

<hr> پرشور و حرارت، پراحساسات، برانگیخته، تهییجشده، بهوس افتاده، به جنبش درامده

پرشور و حرارت، پراحساسات، برانگیخته، تهییجشده، بهوس افتاده، به جنبش درامده

واژه های حرف "i" - جملات نمونه