جملات نمونه

<hr> معنی : روشن، صاف، زلال، ناب <hr> معانی دیگر : (آب یا آبگونه) صاف، شفاف، فرانما، روشن و ساده، سلیس، خالص

معنی : روشن، صاف، زلال، ناب معانی دیگر : (آب یا آبگونه) صاف، شفاف، فرانما، روشن و ساده، سلیس، خالص

limpid

<hr> معنی : صافی، زلالی <hr> معانی دیگر : زلالی، صافی

معنی : صافی، زلالی معانی دیگر : زلالی، صافی

limpidity

<hr> معنی : شلی، عمل لنگیدن

limping

limply

<hr> معنی : سستی <hr> معانی دیگر : نرمی، انحنا پذیری

معنی : سستی معانی دیگر : نرمی، انحنا پذیری

limpness

<hr> معنی : چسبناک، اهکی، اهک دار <hr> معانی دیگر : پوشیده از یا دارای آهک چسب دار (که برای گیر انداختن پرندگان به کار می رود)، مثل لیمو ترش

معنی : چسبناک، اهکی، اهک دار معانی دیگر : پوشیده از یا دارای آهک چسب دار (که برای گیر انداختن پرندگان به کار می رود)، مثل لیمو ترش

limy

<hr> معنی : ابشار، استخر، دریاچه کوچک <hr> معانی دیگر : پرتگاه

معنی : ابشار، استخر، دریاچه کوچک معانی دیگر : پرتگاه

<hr> معنی : سطربندی، سطر شماری <hr> معانی دیگر : (شمار سطرهای مقاله یا صفحه یا آگهی) تعداد سطرها، رج شمار

معنی : سطربندی، سطر شماری معانی دیگر : (شمار سطرهای مقاله یا صفحه یا آگهی) تعداد سطرها، رج شمار

linage

<hr> معنی : سگدست، میخ محور، میخ اسه <hr> معانی دیگر : (مجازی - هر وسیله ای که اجزای چیزی را متصل یا همبسته نگه می دارد) پایه ی اصلی، رکن اساسی، (میخ یا میله که برای نگهداری چرخ در انتهای محور قرار می دهند) میخ آسه، اشبیل، می&nbsp; اسه، می&nbsp; محور

معنی : سگدست، میخ محور، میخ اسه معانی دیگر : (مجازی - هر وسیله ای که اجزای چیزی را متصل یا همبسته نگه می دارد) پایه ی اصلی، رکن اساسی، (میخ یا میله که برای نگهداری چرخ در انتهای محور قرار می دهند) میخ آسه، اشبیل، می اسه، می محور

linchpin

<hr> معنی : ابراهام لینکلن، ایالت لینکلن شایر انگلستان، گوسفند نژاد لینکلن شایر <hr> معانی دیگر : ابراهام لینکلن (شانزدهمین رییس جمهور آمریکا)، شهر لینکلن (مرکز ایالت نبراسکا - آمریکا)، رجوع شود به: lincolnshire

معنی : ابراهام لینکلن، ایالت لینکلن شایر انگلستان، گوسفند نژاد لینکلن شایر معانی دیگر : ابراهام لینکلن (شانزدهمین رییس جمهور آمریکا)، شهر لینکلن (مرکز ایالت نبراسکا - آمریکا)، رجوع شود به: lincolnshire

lincoln

lindane

<hr> چارلز لیندبرگ (هوانورد آمریکایی)

چارلز لیندبرگ (هوانورد آمریکایی)

lindbergh

<hr> معنی : زیرفون، نمدار <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) زیرفون، نرمدار (تیره ی tiliaceae از راسته ی malvales - دولپه ای)، نمدار tiliaceae

معنی : زیرفون، نمدار معانی دیگر : (گیاه شناسی) زیرفون، نرمدار (تیره ی tiliaceae از راسته ی malvales - دولپه ای)، نمدار tiliaceae

linden

<hr> معنی : سیم، بند، خط، دهنه، لجام، طرح، رشته، سطر، ریسمان، رده، جاده، رسن، مسیر، ردیف، مسیر کهباخط کشی مشخص میشود، خط کشیدن، خط انداختن در، اراستن، پوشاندن، خط دار کردن، تراز کردن، استر کردن <hr> معانی دیگر : کشه، رج، کشا، طناب، نخ، رجه (که روی آن لباس می خشکانند - clothesline هم می گویند)، نوار متر، نوار اندازه گیری، سیم (به ویژه سیم یا ریسمان تراز)، طناب کشتی، افسار، خط تلفن، سیم تلفن (یا تلگراف و غیره)، شبکه ی سیم کشی، سیم برق، (تلفن) خط فرعی، لوله ی آب، لوله ی گاز، لوله کشی، (در برخی بازی های ورزشی مانند فوتبال) خط دور زمین، (مسابقه ی دو و پرش و غیره) خط آغاز، خط پایان، خط مرزی، سرحد پایان، (جمع) برون نما، سبک، صف، دخ، آمود، راسته، راستا، مصرع، بیت، سلسله، زنجیره، اعقاب، بازماندگان، تبار، نسل، دودمان، خانواده، خط اتوبوس (یا ترن یا کشتی یا هواپیما و غیره)، شرکت اتوبوس رانی، (راه آهن و غیره) ریل، خط آهن، شاخه ی راه آهن، خط سیر، (ارتش) خط تیر، نحوه ی عمل یا بیان، فحوا، طرز، روش، خط مشی، سیاست، شیوه، پیشه، حرفه، شغل، کار، نوع کالا، جنس، قماش، فقره، جور، قلم، رشته ی تخصص، رشته ی مورد علاقه (یا استعداد)، منبع اطلاع، خبر، آگهداد، نامه ی کوتاه، یادداشت، (جمع - در نمایشنامه و تئاتر) جمع مکالمات نمایش، جمع سخنان هر بازیگر، نقش، (عامیانه) چاخان، شیره مالی، (هندسه - ریاضی) خط راست، ضلع، (ارتش) ستون، خط جبهه، خط پدافندی، پیاده نظام، نیروهای رزمی، (موسیقی) آهنگ، (با خط) مشخص کردن، آمودن، مخطط کردن، (معمولا با: up) ردیف کردن، به صف کردن، متوافق کردن، هماهنگ کردن، صف کشیدن، قطار شدن، در امتداد لبه ی چیزی قرار دادن، در راستای چیزی قرار دادن یا بودن، خط فاصل، خط جداساز، بخشگر، خط تفکیک، (قدیمی) سرنوشت، قسمت، (معمولا جمع) نقشه ی ساختمان، نقشه ی عملیات، رجوع شود به: lineage، (خودمانی) یک ذره کوکایین، (انگلیس) قباله ی ازدواج (marriage lines هم می گویند)، (جغرافی) خط استوا، خط نصف النهار، چروک انداختن، چین و چروک، آستر کردن، آستر زدن به، آستر بودن، (درون چیزی را) پوشاندن، مغزی گذاشتن، سجاف کردن، فرآویز زدن، بخط کردن با up

معنی : سیم، بند، خط، دهنه، لجام، طرح، رشته، سطر، ریسمان، رده، جاده، رسن، مسیر، ردیف، مسیر کهباخط کشی مشخص میشود، خط کشیدن، خط انداختن در، اراستن، پوشاندن، خط دار کردن، تراز کردن، استر کردن معانی دیگر : کشه، رج، کشا، طناب، نخ، رجه (که روی آن لباس می خشکانند - clothesline هم می گویند)، نوار متر، نوار 

line

<hr> (چاپ) تصویر خطی، نقاشی با مدادوقلم قلم زنی، حکاکی

(چاپ) تصویر خطی، نقاشی با مدادوقلم قلم زنی، حکاکی

line drawing

line graph

line of action

<hr> (نیروی مغناطیسی یا برق) راستای نیرو

(نیروی مغناطیسی یا برق) راستای نیرو

line of force

<hr> معنی : خط دید، مسیر دید <hr> معانی دیگر : راستای دید، خطی که قرنیه چشم را به نقطه ثابتی وصل نماید

معنی : خط دید، مسیر دید معانی دیگر : راستای دید، خطی که قرنیه چشم را به نقطه ثابتی وصل نماید

line of sight

line spacing

<hr> معنی : تنظیم کردن، مرتب کردن، اماده و مجهز کردن، صف، طرز قرار گیری، ترتیب جای بازیکنان فوتبال <hr> معانی دیگر : 1- صف کشیدن، به صف شدن 2- به صورت صف یا ردیف در آوردن 3- سامان بخشیدن، قول کمک گرفتن 4- برضد کسی موضع گرفتن، در فوتبال ترتیب جای بازیکنان، (برنامه های تلویزیونی یک کانال بخصوص) برنامه، (ورزش های تیمی) فهرست بازیکنان (برحسب مقام و نقش آنها در تیم)، صف (به ویژه صفی که از چند نفر تشکیل می دهند تا شاهد متهم را از میان آنان سوا کند)، تنظیم کردن، مرتب کردن، اماده ومجهز کردن

معنی : تنظیم کردن، مرتب کردن، اماده و مجهز کردن، صف، طرز قرار گیری، ترتیب جای بازیکنان فوتبال معانی دیگر : 1- صف کشیدن، به صف شدن 2- به صورت صف یا ردیف در آوردن 3- سامان بخشیدن، قول کمک گرفتن 4- برضد کسی موضع گرفتن، در فوتبال ترتیب جای بازیکنان، (برنامه های تلویزیونی یک کانال بخصوص) برنامه، (ورزش ها

line up

<hr> معنی : اجداد، دودمان، اعقاب، اصل و نسب، سطربندی، سطر شماری <hr> معانی دیگر : تبار، خاندان، نسب، (جمع) اعقاب، زادش، رجوع شود به: linage

معنی : اجداد، دودمان، اعقاب، اصل و نسب، سطربندی، سطر شماری معانی دیگر : تبار، خاندان، نسب، (جمع) اعقاب، زادش، رجوع شود به: linage

lineage

<hr> معنی : اجدادی، خطی، مربوط به خط <hr> معانی دیگر : (نسل و وراثت) بلافصل، پدر و فرزندی، ارثی، موروثی، (وابسته به یا متشکل از خط یا خطوط) خطی، کشه دار، کشه ای، مخطط، خط دار، عمودی

معنی : اجدادی، خطی، مربوط به خط معانی دیگر : (نسل و وراثت) بلافصل، پدر و فرزندی، ارثی، موروثی، (وابسته به یا متشکل از خط یا خطوط) خطی، کشه دار، کشه ای، مخطط، خط دار، عمودی

lineal

<hr> معنی : سیما، طرح، نشان ویژه، طرح بندی، خطوط چهره، صفات مشخصه <hr> معانی دیگر : قیافه، وجنات، ریخت، هنایش، رو، رخ، ویژگی، صفت مشخصه، (معمولا جمع)

معنی : سیما، طرح، نشان ویژه، طرح بندی، خطوط چهره، صفات مشخصه معانی دیگر : قیافه، وجنات، ریخت، هنایش، رو، رخ، ویژگی، صفت مشخصه، (معمولا جمع)

lineament

lineaments

<hr> معنی : باریک، کشیده، دراز، خطی، طولی <hr> معانی دیگر : وابسته به خط یا خطوط، رجی، کشه ای، کشایی، خط دار، مخطط، کشه دار، کشادار، خط خطی، درازایی، (ابزار الکترونیکی - ریاضی - شیمی) خطی، (به ویژه نقاشی - وابسته به این سبک هنری: مشخص بودن حدود شکل ها وتاکید بر خط های مرزی اشیا و اهمیت نسبتا کمتر رنگ و نورنمایی و سایه روشن) وابسته به مکتب کشایی

معنی : باریک، کشیده، دراز، خطی، طولی معانی دیگر : وابسته به خط یا خطوط، رجی، کشه ای، کشایی، خط دار، مخطط، کشه دار، کشادار، خط خطی، درازایی، (ابزار الکترونیکی - ریاضی - شیمی) خطی، (به ویژه نقاشی - وابسته به این سبک هنری: مشخص بودن حدود شکل ها وتاکید بر خط های مرزی اشیا و اهمیت نسبتا کمتر رنگ و نورنما

linear

<hr> (ریاضی) معادله ی خطی، هم چندی کشایی، معادله ی درجه اول، معادله خطی

(ریاضی) معادله ی خطی، هم چندی کشایی، معادله ی درجه اول، معادله خطی

linear equation

<hr> حالت یا ویژگی خطی بودن، خط سانی، کشامندی، (فیزیک - میزان تناسب کنش با واکنش) کنش همگری، حالت طولی

حالت یا ویژگی خطی بودن، خط سانی، کشامندی، (فیزیک - میزان تناسب کنش با واکنش) کنش همگری، حالت طولی

linearity

<hr> معنی : بطور خطی <hr> معانی دیگر : بطور خطی

معنی : بطور خطی معانی دیگر : بطور خطی

linearly

lined

<hr> معنی : بازیکن خط جلو، سیم کش هوایی، بازرس خط اهن <hr> معانی دیگر : کسی که ریسمان یا نوار مساحی را حمل می کند، کسی که سیم برق و تلفن و غیره را تعمیر می کند، در فوتبال بازیکن خطجلو، سیم کش، بازرس، خط آهن

معنی : بازیکن خط جلو، سیم کش هوایی، بازرس خط اهن معانی دیگر : کسی که ریسمان یا نوار مساحی را حمل می کند، کسی که سیم برق و تلفن و غیره را تعمیر می کند، در فوتبال بازیکن خطجلو، سیم کش، بازرس، خط آهن

lineman

<hr> معنی : کتان، پارچه کتانی، جامه زبر <hr> معانی دیگر : (نخ یا پارچه) کتانی، (معمولا جمع) ملافه (bed linen هم می گویند)، رومیزی (table linen هم می گویند)، جامه ی کتانی یا پنبه ای، رخت شویی

معنی : کتان، پارچه کتانی، جامه زبر معانی دیگر : (نخ یا پارچه) کتانی، (معمولا جمع) ملافه (bed linen هم می گویند)، رومیزی (table linen هم می گویند)، جامه ی کتانی یا پنبه ای، رخت شویی

linen

<hr> معنی : کسی که خط میکشد، کشتی یا هواپیمای مسافری، استردوز <hr> معانی دیگر : (کشتی یا هواپیما - دارای آمد و شد در مسیر معین) مسافربر، کشاپیما، (شخص یا دستگاه) خط انداز، شیار انداز، نواره ساز، کشاگر، آستر، (هر چیز) آستر مانند، تویی، تودوزی، آستردوز، استری، خط کش

معنی : کسی که خط میکشد، کشتی یا هواپیمای مسافری، استردوز معانی دیگر : (کشتی یا هواپیما - دارای آمد و شد در مسیر معین) مسافربر، کشاپیما، (شخص یا دستگاه) خط انداز، شیار انداز، نواره ساز، کشاگر، آستر، (هر چیز) آستر مانند، تویی، تودوزی، آستردوز، استری، خط کش

liner

lines

<hr> معنی : سیم کش هوایی، خط بان، سیم بان، سرباز صف، سربازخط جبهه، مواظب برخوردتوپ باخط <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: lineman، (فوتبال آمریکایی) داور خط بازی، خط نگهدار، کمک داور، داور کنار

معنی : سیم کش هوایی، خط بان، سیم بان، سرباز صف، سربازخط جبهه، مواظب برخوردتوپ باخط معانی دیگر : رجوع شود به: lineman، (فوتبال آمریکایی) داور خط بازی، خط نگهدار، کمک داور، داور کنار

linesman

lineup

<hr> معنی : خلنج جارو <hr> معانی دیگر : مخفف: زبان شناسی، (جانور شناسی) لینگ (انواع ماهی های gadoid ساکن اتلانتیک شمالی که خوراکی هستند)، رجوع شود به: heather، ماهی روغنی اروپای شمالی وامریکا از خانواده gadidae، خلنج جارو vulgaris calluna <hr> ling _ پسوند:، کوچک، صغیر، - چه، - ک [duckling]، پسوند: (محلی) به روش ویژه، تا اندازه ی معلوم [darkling]

معنی : خلنج جارو معانی دیگر : مخفف: زبان شناسی، (جانور شناسی) لینگ (انواع ماهی های gadoid ساکن اتلانتیک شمالی که خوراکی هستند)، رجوع شود به: heather، ماهی روغنی اروپای شمالی وامریکا از خانواده gadidae، خلنج جارو vulgaris calluna ling _ پسوند:، کوچک، صغیر، - چه، - ک [duckling]، پسوند: (محلی) به روش و

ling

<hr> معنی : مردد بودن، تاخیر کردن، درنگ کردن، دم اخر را گذراندن، معطل شدن، منتظر ماندن، دیر رفتن <hr> معانی دیگر : ماندن (و به رفتن بی میل بودن)، این پا آن پا کردن، (در عزیمت) تعلل کردن، پلکیدن، پرسه زدن، معطل کردن، (به سختی یا با درد والم) زنده ماندن، دوام آوردن، نمردن، ادامه یافتن یا دادن، طول کشیدن، به تعویق انداختن، وقت تلف کردن، فس فس کردن، به آهستگی حرکت کردن، یالم یالم رفتن

معنی : مردد بودن، تاخیر کردن، درنگ کردن، دم اخر را گذراندن، معطل شدن، منتظر ماندن، دیر رفتن معانی دیگر : ماندن (و به رفتن بی میل بودن)، این پا آن پا کردن، (در عزیمت) تعلل کردن، پلکیدن، پرسه زدن، معطل کردن، (به سختی یا با درد والم) زنده ماندن، دوام آوردن، نمردن، ادامه یافتن یا دادن، طول کشیدن، به تعو

linger

lingering

<hr> درنگ کنان، معطل کنان، فس فس کنان

درنگ کنان، معطل کنان، فس فس کنان

lingeringly

<hr> معنی : زبان ویژه، زبان صنفی و مخصوص طبقه خاص <hr> معانی دیگر : (عامیانه) زبان (به ویژه زبان حرفه های مختلف)، زبان زرگری، پیشه گویش

معنی : زبان ویژه، زبان صنفی و مخصوص طبقه خاص معانی دیگر : (عامیانه) زبان (به ویژه زبان حرفه های مختلف)، زبان زرگری، پیشه گویش

lingo

<hr> معنی : اصطلاحات خاص، زبان یا عضو زبانی شکل <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی - کالبد شناسی) هر اندام زبان مانند، زبانچه، زبانک، شاخک

معنی : اصطلاحات خاص، زبان یا عضو زبانی شکل معانی دیگر : (جانور شناسی - کالبد شناسی) هر اندام زبان مانند، زبانچه، زبانک، شاخک

lingua

<hr> معنی : زبان بین المللی، گویش مختلط، زبان امیخته با زبانهای دیگر <hr> معانی دیگر : (سابقا - آمیزه ای از زبان های ایتالیایی و اسپانیایی و فرانسه و ترکی و عربی که در برخی بندرهای مدیترانه به آن تکلم می کردند) لینگوا فرانکا

معنی : زبان بین المللی، گویش مختلط، زبان امیخته با زبانهای دیگر معانی دیگر : (سابقا - آمیزه ای از زبان های ایتالیایی و اسپانیایی و فرانسه و ترکی و عربی که در برخی بندرهای مدیترانه به آن تکلم می کردند) لینگوا فرانکا

lingua franca

<hr> معنی : زبانی، حرف زبانی <hr> معانی دیگر : وابسته به زبان (در دهان)، وابسته به زبان یا زبان های خارجی، لسانی، گویشی، حرف زبانی یا ذو لفی

معنی : زبانی، حرف زبانی معانی دیگر : وابسته به زبان (در دهان)، وابسته به زبان یا زبان های خارجی، لسانی، گویشی، حرف زبانی یا ذو لفی

lingual

linguini

<hr> معنی : زبانشناس، زبان دان، متخصص زبان شناسی <hr> معانی دیگر : ویژه گر زبان شناسی

معنی : زبانشناس، زبان دان، متخصص زبان شناسی معانی دیگر : ویژه گر زبان شناسی

linguist

<hr> معنی : وابسته به زبانشناسی <hr> معانی دیگر : وابسته به زبان، لسانی

معنی : وابسته به زبانشناسی معانی دیگر : وابسته به زبان، لسانی

واژه های حرف "l" - جملات نمونه