<hr> معنی : نشخوار، تنباکوی جویدنی <hr> معانی دیگر : نشوار (خوراک نیم جویده ای که جانوران نشخوارگر از معده ی اول خود به دهان باز می گردانند و می جوند)، تفکر، تعمق

معنی : نشخوار، تنباکوی جویدنی معانی دیگر : نشوار (خوراک نیم جویده ای که جانوران نشخوارگر از معده ی اول خود به دهان باز می گردانند و می جوند)، تفکر، تعمق

<hr> معنی : نوازش کردن، در اغوش گرفتن، در بستر راحت غنودن <hr> معانی دیگر : (با مهربانی و ملایمت) در آغوش گرفتن، بغل کردن، نزد هم غنودن، آرمیدن، در برگیری، در آغوش گیری

معنی : نوازش کردن، در اغوش گرفتن، در بستر راحت غنودن معانی دیگر : (با مهربانی و ملایمت) در آغوش گرفتن، بغل کردن، نزد هم غنودن، آرمیدن، در برگیری، در آغوش گیری

cuddle

<hr> معنی : پرنوازش <hr> معانی دیگر : بغل کردنی، دوست داشتنی، مامانی، محبوب

معنی : پرنوازش معانی دیگر : بغل کردنی، دوست داشتنی، مامانی، محبوب

cuddlesome

<hr> معنی : راحت <hr> معانی دیگر : بغل کردنی، دوست داشتنی، مامانی، نوازش کن

معنی : راحت معانی دیگر : بغل کردنی، دوست داشتنی، مامانی، نوازش کن

cuddly

<hr> معنی : گنجه، صندوق خانه، اطاقک کشتی <hr> معانی دیگر : (در کشتی) اتاقچه، کابین، (در کشتی کوچک) آشپزخانه، (اسکاتلند)، الاغ، خر

معنی : گنجه، صندوق خانه، اطاقک کشتی معانی دیگر : (در کشتی) اتاقچه، کابین، (در کشتی کوچک) آشپزخانه، (اسکاتلند)، الاغ، خر

cuddy

<hr> معنی : چماق، چماق زدن، چوب زدن <hr> معانی دیگر : چنبه، کوتنگ، چوبدستی، گواز (کوتاه و کلفت)، با چوبدستی زدن، چنبه کوب کردن، کوبه زدن

معنی : چماق، چماق زدن، چوب زدن معانی دیگر : چنبه، کوتنگ، چوبدستی، گواز (کوتاه و کلفت)، با چوبدستی زدن، چنبه کوب کردن، کوبه زدن

cudgel

<hr> معنی : چوب بیلیارد، اشارت، ایماء، ردیف، سخن رهنما، صف، راهنمایی کردن، اشاره کردن، با چوب بیلیارد زدن، صف بستن <hr> معانی دیگر : (هر اشاره یا حرفی که آغاز کاری را یادآور شود) علامت، آرنگ، ایما، کنایه، (روان شناسی) نشانه، راهنما (انگیزه ی ثانوی که راهنما یا راهگشای رفتار و کنش است)، رهگشا، برگه، رهگشا شدن، نشانه دادن، (نمایش و موسیقی) سر نخ دادن، (با اشاره و غیره) یادآور شدن، (تئاتر و غیره) اشاره، سرنخ (واژه یا عبارت و غیره که هنرپیشه را به انجام کاری یادآوری می کند)، حرکت یا نشانی که نوازنده یا خواننده را به آغاز کاری یادآوری می کند، (نادر) نقش بازیگر در نمایش، (نادر) خطمشی، (قدیمی) خلق و خو، طرز فکر، (رادیو و فیلم و تلویزیون) فرمان، رجوع شود به: queue، (بیلیارد و اسنوکر و غیره) چوب بیلیارد، گویزن، (بیلیارد و غیره) با گویزن توپ سفید را زدن، اشاره برای راهنمایی خواننده یاگوینده یا بازیگر، vi : اشاره کردن

معنی : چوب بیلیارد، اشارت، ایماء، ردیف، سخن رهنما، صف، راهنمایی کردن، اشاره کردن، با چوب بیلیارد زدن، صف بستن معانی دیگر : (هر اشاره یا حرفی که آغاز کاری را یادآور شود) علامت، آرنگ، ایما، کنایه، (روان شناسی) نشانه، راهنما (انگیزه ی ثانوی که راهنما یا راهگشای رفتار و کنش است)، رهگشا، برگه، رهگشا شدن،

<hr> معنی : ضربت، سیلی، دست بند، مشت، دکمه سر دست، سراستین، سردست پیراهن مردانه، سیلی نرم، دستبند اهنین زدن به <hr> معانی دیگر : دستبند زدن به، (پیراهن آستین بلند) مچ، سر دست پیراهن مردانه (که با دکمه ی سر دست بسته می شود)، (شلوار) پاکتی، دوبل، (دستکش) مچ، دستبند (مثلا برای بازداشت شدگان)، هر چیز سر دست مانند (مثلا بخش دولا شده ی کفش یا کیسه ی چرمی)، دکمه ی سردستی زدن به، سر دست دار کردن (پیراهن)، پاکتی دار کردن (شلوار)، توگوشی، ضربه با دست باز، چک، با دست باز زدن، سیلی زدن، چک زدن

معنی : ضربت، سیلی، دست بند، مشت، دکمه سر دست، سراستین، سردست پیراهن مردانه، سیلی نرم، دستبند اهنین زدن به معانی دیگر : دستبند زدن به، (پیراهن آستین بلند) مچ، سر دست پیراهن مردانه (که با دکمه ی سر دست بسته می شود)، (شلوار) پاکتی، دوبل، (دستکش) مچ، دستبند (مثلا برای بازداشت شدگان)، هر چیز سر دست مانند

cuff

<hr> معنی : زره سینه و پشت، زره بالاتنه <hr> معانی دیگر : زره پوش کردن (به ویژه بالاتنه را)، جوشن بالاتنه، برگستوان، کژآغند، (جانورشناسی) زره (صفحه های استخوانی که مانند زره جانور را حفظ می کند)، (کشتی) پوشش زرهی

معنی : زره سینه و پشت، زره بالاتنه معانی دیگر : زره پوش کردن (به ویژه بالاتنه را)، جوشن بالاتنه، برگستوان، کژآغند، (جانورشناسی) زره (صفحه های استخوانی که مانند زره جانور را حفظ می کند)، (کشتی) پوشش زرهی

cuirass

<hr> معنی : سوار زره پوش <hr> معانی دیگر : (سواره نظام قدیم) سوار زره پوشیده (معمولا زره نیم تنه)

معنی : سوار زره پوش معانی دیگر : (سواره نظام قدیم) سوار زره پوشیده (معمولا زره نیم تنه)

cuirassier

<hr> معنی : غذا، خوراک، دست پخت، روش اشپزی <hr> معانی دیگر : آشپزی، خوراکپزی، خوراک پردازی، سبک آشپزی، پخت و پز، (رستوران) خوراک

معنی : غذا، خوراک، دست پخت، روش اشپزی معانی دیگر : آشپزی، خوراکپزی، خوراک پردازی، سبک آشپزی، پخت و پز، (رستوران) خوراک

cuisine

<hr> معنی : پختنی، مربوط به اشپزخانه، اشپزخانهای <hr> معانی دیگر : وابسته به آشپزی، آشپزخانه ای، وابسته به آشپزخانه، اشپخانه ای

معنی : پختنی، مربوط به اشپزخانه، اشپزخانهای معانی دیگر : وابسته به آشپزی، آشپزخانه ای، وابسته به آشپزخانه، اشپخانه ای

culinary

<hr> معنی : جمع اوری کردن، گلچین کردن <hr> معانی دیگر : برگزیدن، دستچین کردن، (میوه یا گل) گزیدن و گرد آوردن، (جنگلداری) درختان بریدنی را گزیدن، (دامداری و شکاربانی) جانوران ضعیف تر یا پست تر را کشتن (برای بهره وری یا اصلاح نژاد یا جلوگیری از زیادی جمعیت)، خوب وارسی کردن (به منظور گزیدن یا رد کردن)

معنی : جمع اوری کردن، گلچین کردن معانی دیگر : برگزیدن، دستچین کردن، (میوه یا گل) گزیدن و گرد آوردن، (جنگلداری) درختان بریدنی را گزیدن، (دامداری و شکاربانی) جانوران ضعیف تر یا پست تر را کشتن (برای بهره وری یا اصلاح نژاد یا جلوگیری از زیادی جمعیت)، خوب وارسی کردن (به منظور گزیدن یا رد کردن)

cull

<hr> معنی : جفت، ساده لوح، رفیق، ادم گول خور <hr> معانی دیگر : (قدیمی - خودمانی)، آدم احمق، گول خور، گولو، دوست، همراه، همدم، همقطار، گول زدن، مغبون کردن

معنی : جفت، ساده لوح، رفیق، ادم گول خور معانی دیگر : (قدیمی - خودمانی)، آدم احمق، گول خور، گولو، دوست، همراه، همدم، همقطار، گول زدن، مغبون کردن

cully

<hr> معنی : کزل <hr> معانی دیگر : (در کان زغال سنگ) تفاله ی زغال سنگ، (گیاه شناسی)، ماشوره (ساقه ی توخالی و بندبند گیاهانی مانند گندم)، کزل ,ساقه غله ,ساقه علف

معنی : کزل معانی دیگر : (در کان زغال سنگ) تفاله ی زغال سنگ، (گیاه شناسی)، ماشوره (ساقه ی توخالی و بندبند گیاهانی مانند گندم)، کزل ,ساقه غله ,ساقه علف

culm

<hr> معنی : کامل، باوج رسیده، در مرتفع ترین موضع <hr> معانی دیگر : در اوج، در بالاترین حد، فرازین

معنی : کامل، باوج رسیده، در مرتفع ترین موضع معانی دیگر : در اوج، در بالاترین حد، فرازین

culminant

<hr> معنی : به اوج رسیدن، بحد اکثر ارتفاع رسیدن، بحد اعلی رسیدن <hr> معانی دیگر : به اوج (اوگ) رسیدن یا رساندن، به کمال رسیدن یا رساندن، به فرازینگاه رسیدن، انجامیدن، منجر شدن به

معنی : به اوج رسیدن، بحد اکثر ارتفاع رسیدن، بحد اعلی رسیدن معانی دیگر : به اوج (اوگ) رسیدن یا رساندن، به کمال رسیدن یا رساندن، به فرازینگاه رسیدن، انجامیدن، منجر شدن به

culminate

<hr> معنی : اوج، قله، حد اعلی <hr> معانی دیگر : اوگ، فرازینگاه، منتهی درجه، سرانجام

معنی : اوج، قله، حد اعلی معانی دیگر : اوگ، فرازینگاه، منتهی درجه، سرانجام

culmination

<hr> معنی : مجرمیت، قابلیت مجازات <hr> معانی دیگر : قابلیت مجازات

معنی : مجرمیت، قابلیت مجازات معانی دیگر : قابلیت مجازات

culpability

<hr> معنی : سزاوار سرزنش، مقصر، مجرم، مرتکب جنایت یا جنحه، قابل مجازات <hr> معانی دیگر : تقصیرکار، آهمند، لغزشکار، قابل ملامت

معنی : سزاوار سرزنش، مقصر، مجرم، مرتکب جنایت یا جنحه، قابل مجازات معانی دیگر : تقصیرکار، آهمند، لغزشکار، قابل ملامت

culpable

<hr> معنی : مقصر، ادم خطاکار یا مجرم <hr> معانی دیگر : مجرم، بزهکار، متخلف، خلافکار، بدکار، عامل بد، (حقوق) متهم، متهم

معنی : مقصر، ادم خطاکار یا مجرم معانی دیگر : مجرم، بزهکار، متخلف، خلافکار، بدکار، عامل بد، (حقوق) متهم، متهم

culprit

<hr> معنی : ایین دینی، مکتب تفکر <hr> معانی دیگر : فرقه (گروه شبه مذهبی که معمولا در یکجا با هم زندگی کرده و تحت نفوذ رهبر پرجذبه ای قرار دارند و از عقاید افراطی یا غیرسنتی پیروی می کنند)، مراسم مذهبی، آیین نیایش، پرستش، (پرستش شخص یا عقاید یا روش های بخصوصی به ویژه برای مدتی کوتاه) تب و تاب، سینه چاکی، آتش زود خاموش، موج، هوس وجنون برای تقلید از رسم یا طرز فکری

معنی : ایین دینی، مکتب تفکر معانی دیگر : فرقه (گروه شبه مذهبی که معمولا در یکجا با هم زندگی کرده و تحت نفوذ رهبر پرجذبه ای قرار دارند و از عقاید افراطی یا غیرسنتی پیروی می کنند)، مراسم مذهبی، آیین نیایش، پرستش، (پرستش شخص یا عقاید یا روش های بخصوصی به ویژه برای مدتی کوتاه) تب و تاب، سینه چاکی، آتش ز

cult

<hr> معنی : قابل کشت <hr> معانی دیگر : کشت پذیر، قابل کشت و زرع، پروردنی، برزش پذیر (cultivatable هم می گویند)

معنی : قابل کشت معانی دیگر : کشت پذیر، قابل کشت و زرع، پروردنی، برزش پذیر (cultivatable هم می گویند)

cultivable

<hr> معنی : کشت کردن، زراعت کردن، ترویج کردن، خیش زدن، خیش کشیدن <hr> معانی دیگر : کشت کردن (شخم زدن و زمین را آماده کردن و تخم کاشتن و غیره)، کشت و زرع کردن، کشت و کار کردن، به عمل آوردن (گیاه یا میوه یا جانور)، پروردن، (انسان - با آموزش یا ممارست و غیره) بهتر کردن، بهسازی کردن، کسب کردن و توسعه دادن، (در درون خود) پروردن، خاک اطراف گیاه را بیل زدن (برای نرم سازی خاک و کشتن علف هرزه و غیره)، بساردن، برزیدن، زراعت کردن در

معنی : کشت کردن، زراعت کردن، ترویج کردن، خیش زدن، خیش کشیدن معانی دیگر : کشت کردن (شخم زدن و زمین را آماده کردن و تخم کاشتن و غیره)، کشت و زرع کردن، کشت و کار کردن، به عمل آوردن (گیاه یا میوه یا جانور)، پروردن، (انسان - با آموزش یا ممارست و غیره) بهتر کردن، بهسازی کردن، کسب کردن و توسعه دادن، (در در

cultivate

cultivate a habit

<hr> معنی : متمدن <hr> معانی دیگر : کشت شده، زیر کشت، (گیاه) اهلی (در مقابل وحشی)، کشتنی، کشت زاد، کاشتنی، آموخته، آموزش دیده، تحصیل کرده، با کمال، با فرهنگ، با فضیلت، با معرفت، با معرفت a cultivated person آدم با فرهنگ

معنی : متمدن معانی دیگر : کشت شده، زیر کشت، (گیاه) اهلی (در مقابل وحشی)، کشتنی، کشت زاد، کاشتنی، آموخته، آموزش دیده، تحصیل کرده، با کمال، با فرهنگ، با فضیلت، با معرفت، با معرفت a cultivated person آدم با فرهنگ

cultivated

<hr> معنی : ترویج، زراعت، تربیت، کشت، تهذیب <hr> معانی دیگر : کشت و کار، کشت و زرع، کاشت، برز، برزه، برزش، پرورش، به عمل آوری، آموختگی، فضل و کمال، فرهنگ، بافرهنگی، معرفت، (بیشتر در مورد علاقه و دوستی) کسب کردن، (با کوشش) به دست آوری

معنی : ترویج، زراعت، تربیت، کشت، تهذیب معانی دیگر : کشت و کار، کشت و زرع، کاشت، برز، برزه، برزش، پرورش، به عمل آوری، آموختگی، فضل و کمال، فرهنگ، بافرهنگی، معرفت، (بیشتر در مورد علاقه و دوستی) کسب کردن، (با کوشش) به دست آوری

cultivation

<hr> معنی : کشتکار، برزگر، ماشین شخم زنی وعلف هرزه کنی <hr> معانی دیگر : کشاورز، زارع، پرورنده، فلاح، کدیور، به عمل آورنده

معنی : کشتکار، برزگر، ماشین شخم زنی وعلف هرزه کنی معانی دیگر : کشاورز، زارع، پرورنده، فلاح، کدیور، به عمل آورنده

cultivator

<hr> معنی : فرهنگی، تربیتی <hr> معانی دیگر : (آنچه که از راه کشت و پرورش به دست آید) پرورشی، کشتنی، برزی

معنی : فرهنگی، تربیتی معانی دیگر : (آنچه که از راه کشت و پرورش به دست آید) پرورشی، کشتنی، برزی

cultural

<hr> معنی : تمدن، فرهنگ، برز، کشت میکرب در ازمایشگاه <hr> معانی دیگر : فرهنگ (مجموعه ی عقاید و رسوم و الگوهای رفتاری یک مردم)، فضل و کمال، ادب و آموختگی، تربیت، فرهیختگی، ویژگی های فرهنگی، (زمین) کشت، برزیدن، برزش، بسارش، کاشت، (بهسازی و فرآوری نوع خاصی از گیاه و جانور و کالا) بهپروری، بهسازگری، پرورش، آموزش (با دقت و خبرگی)، (باکتری و موجودات ذره بینی را) کشت دادن، (پرورش باکتری و موجودات ذره بینی و غیره در محیط مغذی و مناسب) کشت، (گروهی از باکتری و موجودات ذره بینی که از این راه پرورده شده باشند) کلنی، انبوه زی

معنی : تمدن، فرهنگ، برز، کشت میکرب در ازمایشگاه معانی دیگر : فرهنگ (مجموعه ی عقاید و رسوم و الگوهای رفتاری یک مردم)، فضل و کمال، ادب و آموختگی، تربیت، فرهیختگی، ویژگی های فرهنگی، (زمین) کشت، برزیدن، برزش، بسارش، کاشت، (بهسازی و فرآوری نوع خاصی از گیاه و جانور و کالا) بهپروری، بهسازگری، پرورش، آموزش 

culture

<hr> معنی : تربیت شده، پرورده، تحصیل کرده، مهذب <hr> معانی دیگر : کشت شده، با فرهنگ، با فضل و کمال

معنی : تربیت شده، پرورده، تحصیل کرده، مهذب معانی دیگر : کشت شده، با فرهنگ، با فضل و کمال

cultured

<hr> معنی : اب گذر، مجرای اب زیر جاده، نهر سرپوشیده، لوله مخصوص کابل برق زیر زمینی <hr> معانی دیگر : آبگذر، راه آب (به ویژه اگر از زیر راه یا راه آهن رد شود)

معنی : اب گذر، مجرای اب زیر جاده، نهر سرپوشیده، لوله مخصوص کابل برق زیر زمینی معانی دیگر : آبگذر، راه آب (به ویژه اگر از زیر راه یا راه آهن رد شود)

culvert

<hr> معنی : با، باضافه <hr> معانی دیگر : (لاتین) به همراه، علاوه بر، به اضافه ی (معمولا میان دو واژه می آید)

معنی : با، باضافه معانی دیگر : (لاتین) به همراه، علاوه بر، به اضافه ی (معمولا میان دو واژه می آید)

<hr> معنی : سختی، چیز وحشتناک <hr> معانی دیگر : جلوگیری کردن، بازداری کردن، دست و بال (کسی را) بستن، مانع شدن، سربار شدن، مزاحم شدن، مخل بودن، (مهجور) رنج دادن، مبهوت کردن، خراب شدن، غیر قابل استفاده

معنی : سختی، چیز وحشتناک معانی دیگر : جلوگیری کردن، بازداری کردن، دست و بال (کسی را) بستن، مانع شدن، سربار شدن، مزاحم شدن، مخل بودن، (مهجور) رنج دادن، مبهوت کردن، خراب شدن، غیر قابل استفاده

cumber

<hr> معنی : غیر قابل استفاده

معنی : غیر قابل استفاده

cumbering

<hr> معنی : مایه زحمت، سنگین، بطی ء <hr> معانی دیگر : (آنچه که به خاطر بزرگی و یا وزن زیاد سر و کار با آن مشکل باشد) سخت کاربرد، دست و پا گیر، گت و گنده، دشوارکار، ثقیل، دیرحرکت، کند، (آدم) لندهور، آهسته، بطئی، سنگین و بد کار، (ماشین آلات) بدقلق، طاقت فرسا، بطی

معنی : مایه زحمت، سنگین، بطی ء معانی دیگر : (آنچه که به خاطر بزرگی و یا وزن زیاد سر و کار با آن مشکل باشد) سخت کاربرد، دست و پا گیر، گت و گنده، دشوارکار، ثقیل، دیرحرکت، کند، (آدم) لندهور، آهسته، بطئی، سنگین و بد کار، (ماشین آلات) بدقلق، طاقت فرسا، بطی

cumbersome

<hr> معنی : زیره، زیره سبز <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی - از ریشه ی عبری یا عربی) زیره ی سبز (cuminum cyminum از خانواده ی umbel)، دانه ی معطر این گیاه که جزو ادویه است (cummin هم می نویسند)

معنی : زیره، زیره سبز معانی دیگر : (گیاه شناسی - از ریشه ی عبری یا عربی) زیره ی سبز (cuminum cyminum از خانواده ی umbel)، دانه ی معطر این گیاه که جزو ادویه است (cummin هم می نویسند)

cumin

<hr> معنی : انباشتن، توده کردن، ترکیب یا متحد کردن <hr> معانی دیگر : توده کردن یا شدن

معنی : انباشتن، توده کردن، ترکیب یا متحد کردن معانی دیگر : توده کردن یا شدن

cumulate

<hr> معنی : انباشتگی، توده، جمع اوری، گرد اوری <hr> معانی دیگر : گرداوری، جمع اوری، انباشتگی، توده

معنی : انباشتگی، توده، جمع اوری، گرد اوری معانی دیگر : گرداوری، جمع اوری، انباشتگی، توده

cumulation

<hr> معنی : جمع شونده، انباشته <hr> معانی دیگر : فزاینده، فزونگر، افزاینده، مرکب، (حقوق - وابسته به شواهد و مدارکی که شواهد و مدارک قبلی را تایید می کند) مضاعف، موید، تصاعدی، هم افزود (در مورد مجازات)، اضافی، افزوده (در مورد مدت زندان)، انباشتی، تراکمی

معنی : جمع شونده، انباشته معانی دیگر : فزاینده، فزونگر، افزاینده، مرکب، (حقوق - وابسته به شواهد و مدارکی که شواهد و مدارک قبلی را تایید می کند) مضاعف، موید، تصاعدی، هم افزود (در مورد مجازات)، اضافی، افزوده (در مورد مدت زندان)، انباشتی، تراکمی

cumulative

<hr> معنی : توده، ابر متراکم و روی هم انباشته <hr> معانی دیگر : (هواشناسی - ابر) پشته ای، کومه ای

معنی : توده، ابر متراکم و روی هم انباشته معانی دیگر : (هواشناسی - ابر) پشته ای، کومه ای

cumulus

<hr> معنی : مکی، تعلل، تاخیر، قصور، تعویق <hr> معانی دیگر : (نادر) تاخیر، درنگ، دیرآیند، مسامحه، مکک

معنی : مکی، تعلل، تاخیر، قصور، تعویق معانی دیگر : (نادر) تاخیر، درنگ، دیرآیند، مسامحه، مکک

cunctation

<hr> معنی : خط میخی، میخی <hr> معانی دیگر : گوه سان، گوه دیس، پانه مانند، گوه ای، میخ سان، میخ دیس

معنی : خط میخی، میخی معانی دیگر : گوه سان، گوه دیس، پانه مانند، گوه ای، میخ سان، میخ دیس

cuneiform

cuneiform characters

cuneiform writing

<hr> معنی : زیرکی، عیاری، خاتوله، خبی، مکاری، حیله، خدعه، حیله گری، حیله باز، زیرک، مکار، موذی، عیار، حیله گر، ماهر <hr> معانی دیگر : محیل، گربز، جربز، طرار، فریبکار، دغل، نیرنگ باز، مکر، گربزی، فریبکاری، دغلی، نیرنگ بازی، ماهرانه، تردستانه، چیره دستانه، با زرنگی، زبردستانه، هنرمندانه، (امریکا - عامیانه) ملیح، تو دل برو، جذاب، (نادر) زرنگ، (نادر) زرنگی، مهارت، چیره دستی

معنی : زیرکی، عیاری، خاتوله، خبی، مکاری، حیله، خدعه، حیله گری، حیله باز، زیرک، مکار، موذی، عیار، حیله گر، ماهر معانی دیگر : محیل، گربز، جربز، طرار، فریبکار، دغل، نیرنگ باز، مکر، گربزی، فریبکاری، دغلی، نیرنگ بازی، ماهرانه، تردستانه، چیره دستانه، با زرنگی، زبردستانه، هنرمندانه، (امریکا - عامیانه) ملیح

cunning

<hr> معنی : کس، مهبل <hr> معانی دیگر : (زننده) کس، نس، ناز، (خودمانی - بسیار زننده) زن، خانم

معنی : کس، مهبل معانی دیگر : (زننده) کس، نس، ناز، (خودمانی - بسیار زننده) زن، خانم

cunt

<hr> معنی : پیاله، جام، حجامت، فنجان، ساغر، گلدان جایزه مسابقات، بشکل فنجان در اوردن، فنجان گذاشتن، بادکش کردن <hr> معانی دیگر : استکان، پنگان، محتویات فنجان، به اندازه ی یک فنجان (8 اونس یا 237 میلی لیتر)، جام (ظرف فلزی و پایه دار و تزیینی که به عنوان جایزه در مسابقات و غیره می دهند)، گلدان جایزه، جام قهرمانی، جام شراب، چمانه، ساغر (به ویژه جام شراب در عشای ربانی)، گیلاس، (مجازی) قسمت، سهم، سرنوشت، هریک از دو برآمدگی پستان بند زنان، در فنجان (یا جام و غیره) ریختن، با پنگان درآوردن، به شکل فنجان درآوردن (به ویژه دستان را)، پیاله کردن، مشروب (شراب یا آب میوه آمیخته با چیزهای دیگر)، بخش کاو ظرف (که از آن می آشامند)، کاواکه، هرچیز فنجان مانند، پنگان دیس، پنگان سان، شراب عشای ربانی، (زیست شناسی) اندام پیاله مانند، پنگانه، پنگانی (فنجانی)، (برای بادکش کردن) لیوانچه، (پزشکی) بادکش کردن، vt : خون گرفتن

معنی : پیاله، جام، حجامت، فنجان، ساغر، گلدان جایزه مسابقات، بشکل فنجان در اوردن، فنجان گذاشتن، بادکش کردن معانی دیگر : استکان، پنگان، محتویات فنجان، به اندازه ی یک فنجان (8 اونس یا 237 میلی لیتر)، جام (ظرف فلزی و پایه دار و تزیینی که به عنوان جایزه در مسابقات و غیره می دهند)، گلدان جایزه، جام قهرمان

واژه های حرف "c" - مترادف و متضاد