جملات نمونه

<hr> معنی : تاثیر، خوی، مهربانی، عاطفه، محبت، ابتلاء، مهر، برخورد، عدم تنافر، عطف، علاقه <hr> معانی دیگر : خو، خصلت، حالت فکری یا روحی، خصیصه، تمایل، گرایش، بیماری، کسالت، صفت مشخصه (اشیا)، خاصیت

معنی : تاثیر، خوی، مهربانی، عاطفه، محبت، ابتلاء، مهر، برخورد، عدم تنافر، عطف، علاقه معانی دیگر : خو، خصلت، حالت فکری یا روحی، خصیصه، تمایل، گرایش، بیماری، کسالت، صفت مشخصه (اشیا)، خاصیت

affection

affectional

<hr> معنی : مهربان، خون گرم <hr> معانی دیگر : پرمهر، پر محبت، پرعاطفه

معنی : مهربان، خون گرم معانی دیگر : پرمهر، پر محبت، پرعاطفه

affectionate

<hr> بمهربانی، بامحبت، درپایان نامه دوستدارشما

بمهربانی، بامحبت، درپایان نامه دوستدارشما

affectionately

<hr> معنی : موثر، نفسانی <hr> معانی دیگر : وابسته به عاطفه و احساس، عاطفی، انفعالی، خود بهره ور، محرک

معنی : موثر، نفسانی معانی دیگر : وابسته به عاطفه و احساس، عاطفی، انفعالی، خود بهره ور، محرک

affective

<hr> حالت عاطفى روانشناسى : هیجان پذیرى

حالت عاطفى روانشناسى : هیجان پذیرى

affectivity

<hr> معنی : توبر، توبرنده، نقل کننده، اوران <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی - اعصابی که احساس را به مغز می برند) آوران (در مقابل وابران: efferent)، در مورد عصب توبر، نقل کننده بدرون

معنی : توبر، توبرنده، نقل کننده، اوران معانی دیگر : (زیست شناسی - اعصابی که احساس را به مغز می برند) آوران (در مقابل وابران: efferent)، در مورد عصب توبر، نقل کننده بدرون

afferent

<hr> معنی : نامزدی، اطمینان، اعتماد، پیمان ازدواج <hr> معانی دیگر : (قدیمی)، اعتقاد، ایمان، قول ازدواج، قول و قرار

معنی : نامزدی، اطمینان، اعتماد، پیمان ازدواج معانی دیگر : (قدیمی)، اعتقاد، ایمان، قول ازدواج، قول و قرار

affiance

<hr> نامزد، نامزدشده، نامزد درگفتگوی ازعروس

نامزد، نامزدشده، نامزد درگفتگوی ازعروس

affianced

<hr> معنی : شهادت نامه، استشهاد، گواهی نامه، سوگندنامه <hr> معانی دیگر : (حقوق) سوگندنامه، اقرارنامه، affidavy : سوگندنامه

معنی : شهادت نامه، استشهاد، گواهی نامه، سوگندنامه معانی دیگر : (حقوق) سوگندنامه، اقرارنامه، affidavy : سوگندنامه

affidavit

<hr> معنی : وابسته، در میان خود پذیرفتن، به فرزندی پذیرفتن، مربوط ساختن، اشنا کردن، پیوستن <hr> معانی دیگر : وابسته کردن یا شدن، همبسته کردن، به عنوان شعبه پذیرفتن، شعبه، (شخص یا شرکت) وابسته، عضو، پیوسته

معنی : وابسته، در میان خود پذیرفتن، به فرزندی پذیرفتن، مربوط ساختن، اشنا کردن، پیوستن معانی دیگر : وابسته کردن یا شدن، همبسته کردن، به عنوان شعبه پذیرفتن، شعبه، (شخص یا شرکت) وابسته، عضو، پیوسته

affiliate

<hr> (verb transitive) (افراد، موسسات و غیره) به وابستگی پذیرفتن، وابسته کردن، عضو وابسته کردن they affiliated themselves with leftist groups آنان خود را به دستجات چپ گرای وابسته کردند (verb transitive) (بچه نامشروع) پدر...را تعیین کردن (verb intransitive) وابسته شدن، مربوط شدن، پیوستن، ملحق شدن، وابسته بودن، مربوط بودن (noun) (شخص، موسسه، عضو) وابسته questionnaires were sent to all the affiliated unions پرسشنامه ها به کلیه اتحادیه های وابسته ارسال شد the ford motor company and its affiliates کمپانی اتومبیل سازی فورد و شرکت های وابسته به آن

(verb transitive) (افراد، موسسات و غیره) به وابستگی پذیرفتن، وابسته کردن، عضو وابسته کردن they affiliated themselves with leftist groups آنان خود را به دستجات چپ گرای وابسته کردند (verb transitive) (بچه نامشروع) پدر...را تعیین کردن (verb intransitive) وابسته شدن، مربوط شدن، پیوستن، ملحق شدن، وابسته 

affiliated

<hr> معنی : پیوستگی، وابستگی <hr> معانی دیگر : نسبت، رابطه، خویشی

معنی : پیوستگی، وابستگی معانی دیگر : نسبت، رابطه، خویشی

affiliation

<hr> منسوب سببی، خویشاوند سببی، خویشاوند از راه ازدواج، (ریاضی) آفین، مستوی، نسبت سلبی، نسبت ازدواجی

منسوب سببی، خویشاوند سببی، خویشاوند از راه ازدواج، (ریاضی) آفین، مستوی، نسبت سلبی، نسبت ازدواجی

affine

<hr> پیوسته، وابسته، همبسته، خویشاوند، منسوب، مربوط

پیوسته، وابسته، همبسته، خویشاوند، منسوب، مربوط

affined

<hr> معنی : نزدیکی، پیوستگی، وابستگی، قوم و خویش سببی <hr> معانی دیگر : رابطه ی نزدیک، همبستگی، قرابت، خویشی، شباهت، مشابهت، آونجیدگی (از نظر ساختمان یا نسبت)، میل طبیعی، وجه اشتراک، جاذبه ی متقابل، علاقه ی دو طرفه، کشش، جاذبه ی جنسی، راه داشتن دل به دل، خویشاوندی سببی (در مقابل نسبی)، خویشاوندی (از طریق ازدواج)

معنی : نزدیکی، پیوستگی، وابستگی، قوم و خویش سببی معانی دیگر : رابطه ی نزدیک، همبستگی، قرابت، خویشی، شباهت، مشابهت، آونجیدگی (از نظر ساختمان یا نسبت)، میل طبیعی، وجه اشتراک، جاذبه ی متقابل، علاقه ی دو طرفه، کشش، جاذبه ی جنسی، راه داشتن دل به دل، خویشاوندی سببی (در مقابل نسبی)، خویشاوندی (از طریق ازدو

affinity

<hr> معنی : تصدیق کردن، شهادت دادن، بطور قطع گفتن، اظهار کردن، اثبات کردن، تصریح کردن <hr> معانی دیگر : اذعان کردن (در مقابل: انکار کردن denyto)، به طور قطع گفتن، تاکید کردن، قانونی کردن، تصویب کردن، تایید کردن

معنی : تصدیق کردن، شهادت دادن، بطور قطع گفتن، اظهار کردن، اثبات کردن، تصریح کردن معانی دیگر : اذعان کردن (در مقابل: انکار کردن denyto)، به طور قطع گفتن، تاکید کردن، قانونی کردن، تصویب کردن، تایید کردن

affirm

<hr> معنی : تاکید، تصدیق، اثبات، تصریح، اظهار قطعی <hr> معانی دیگر : اذعان، اعتراف، اعلامیه ی رسمی، تصدیقنامه، اعترافنامه، تاکیدیه

معنی : تاکید، تصدیق، اثبات، تصریح، اظهار قطعی معانی دیگر : اذعان، اعتراف، اعلامیه ی رسمی، تصدیقنامه، اعترافنامه، تاکیدیه

affirmation

<hr> معنی : عبارت مثبت، مثبت، تصدیق آمیز، اظهار مثبت <hr> معانی دیگر : خوش بین، امیدوار، (منطق) تصدیق، آری، بلی (بیشتر در مخابرات)، واژه ای که توافق را می رساند (مثل: آری)، واژه ی مثبت، تصدیق امیز

معنی : عبارت مثبت، مثبت، تصدیق آمیز، اظهار مثبت معانی دیگر : خوش بین، امیدوار، (منطق) تصدیق، آری، بلی (بیشتر در مخابرات)، واژه ای که توافق را می رساند (مثل: آری)، واژه ی مثبت، تصدیق امیز

affirmative

<hr> (امریکا) سیاست جبران بی عدالتی های گذشته نسبت به اقلیت ها (به ویژه سیاهان)

(امریکا) سیاست جبران بی عدالتی های گذشته نسبت به اقلیت ها (به ویژه سیاهان)

affirmative action

affirmatively

<hr> مثبت، تصدیق امیز، اظهارمثبت، کلمه اثبات، عبارت اثبات

مثبت، تصدیق امیز، اظهارمثبت، کلمه اثبات، عبارت اثبات

affirmatory

affirmed

<hr> معنی : ضمیمه کردن، پیوستن، اضافه نمودن، چسبانیدن <hr> معانی دیگر : چسباندن، الصاق کردن، دوختن به، الحاق کردن، در آخر کتاب آوردن، موشح کردن، توشیح کردن، چیز الصاق یا ضمیمه شده، (زبان شناسی - پیشوند و پسوند که به واژه چسبیده و معنی آن را عوض می کند) وند

معنی : ضمیمه کردن، پیوستن، اضافه نمودن، چسبانیدن معانی دیگر : چسباندن، الصاق کردن، دوختن به، الحاق کردن، در آخر کتاب آوردن، موشح کردن، توشیح کردن، چیز الصاق یا ضمیمه شده، (زبان شناسی - پیشوند و پسوند که به واژه چسبیده و معنی آن را عوض می کند) وند

affix

<hr> چسبش، الصاق، چسباندن

affixation

<hr> پیوستن، ضمیمه کردن، اضافه نمودن، چسبانیدن

پیوستن، ضمیمه کردن، اضافه نمودن، چسبانیدن

affixed

<hr> معنی : الهام، وزش، وحی الهی <hr> معانی دیگر : (بیشتر در مورد شعرا و هنرمندان) الهام، وحی

معنی : الهام، وزش، وحی الهی معانی دیگر : (بیشتر در مورد شعرا و هنرمندان) الهام، وحی

afflatus

<hr> معنی : رنجور کردن، ازردن، پریشان کردن <hr> معانی دیگر : آزردن، مبتلا کردن، مصیبت زده کردن، دچار کردن، دامنگیر کردن

معنی : رنجور کردن، ازردن، پریشان کردن معانی دیگر : آزردن، مبتلا کردن، مصیبت زده کردن، دچار کردن، دامنگیر کردن

afflict

<hr> پریشان، مصیبت زده، محنت زده، غمزده، غمدیده، غمخور، دچار، مبتلا

پریشان، مصیبت زده، محنت زده، غمزده، غمدیده، غمخور، دچار، مبتلا

afflicted

<hr> معنی : درد، مشقت، رنج، مصیبت، رنجوری، شکنجه، پریشانی، سیاه بختی، غم زدگی <hr> معانی دیگر : ابتلا، مصیبت (در مورد سلامتی و امور شخصی)

معنی : درد، مشقت، رنج، مصیبت، رنجوری، شکنجه، پریشانی، سیاه بختی، غم زدگی معانی دیگر : ابتلا، مصیبت (در مورد سلامتی و امور شخصی)

affliction

<hr> معنی : رنجوساز، مصیبت امیز <hr> معانی دیگر : رنج آور، آزردگر، دچار کننده، دامنگیر

معنی : رنجوساز، مصیبت امیز معانی دیگر : رنج آور، آزردگر، دچار کننده، دامنگیر

afflictive

<hr> معنی : غنا، فراوانی، وفور، فزونی <hr> معانی دیگر : سطح زندگی بالا، ناز و نعمت، آبادی، ریخت و پاش، توانگری، ثروت، فراوانی منابع، بهروزی، رونق، ریزش، جاری شدن به درون، درون ریزش، درون ریزی، دخول

معنی : غنا، فراوانی، وفور، فزونی معانی دیگر : سطح زندگی بالا، ناز و نعمت، آبادی، ریخت و پاش، توانگری، ثروت، فراوانی منابع، بهروزی، رونق، ریزش، جاری شدن به درون، درون ریزش، درون ریزی، دخول

affluence

<hr> معنی : فراوان، دولتمند <hr> معانی دیگر : توانگر، پر رونق، پر ناز و نعمت، آباد، متمکن، پر ریخت و پاش، ثروتمند، دارای سطح زندگی بالا، مرفه، وافر، شاخه ی فرعی رودخانه، شاخابه، ریزابه، درون ریز (مخالف: برون ریز effluent)

معنی : فراوان، دولتمند معانی دیگر : توانگر، پر رونق، پر ناز و نعمت، آباد، متمکن، پر ریخت و پاش، ثروتمند، دارای سطح زندگی بالا، مرفه، وافر، شاخه ی فرعی رودخانه، شاخابه، ریزابه، درون ریز (مخالف: برون ریز effluent)

affluent

<hr> معنی : ریزش، جریان، انبوهی <hr> معانی دیگر : جریان ناگهانی (مثلا ریزش ناگهانی خون به مغز)، ناگه ریزی، ناگه ریزش

معنی : ریزش، جریان، انبوهی معانی دیگر : جریان ناگهانی (مثلا ریزش ناگهانی خون به مغز)، ناگه ریزی، ناگه ریزش

afflux

<hr> معنی : حاصل کردن، از عهده برامدن، تهیه کردن، دادن، موجب شدن، استطاعت داشتن <hr> معانی دیگر : (معمولا با can یا be able) استطاعت داشتن، بضاعت داشتن، وسع مالی داشتن، قدرت مالی (برای خرید یا خرج) داشتن، (معمولا با can) انجام کاری بدون عواقب ناخوشایند

معنی : حاصل کردن، از عهده برامدن، تهیه کردن، دادن، موجب شدن، استطاعت داشتن معانی دیگر : (معمولا با can یا be able) استطاعت داشتن، بضاعت داشتن، وسع مالی داشتن، قدرت مالی (برای خرید یا خرج) داشتن، (معمولا با can) انجام کاری بدون عواقب ناخوشایند

afford

affordable

<hr> معنی : تبدیل به جنگل کردن، جنگلکاری کردن <hr> معانی دیگر : به جنگل تبدیل کردن، درختکاری کردن

معنی : تبدیل به جنگل کردن، جنگلکاری کردن معانی دیگر : به جنگل تبدیل کردن، درختکاری کردن

afforest

<hr> جنگل سازی، تبدیل بجنگل یاشکارگاه

جنگل سازی، تبدیل بجنگل یاشکارگاه

afforestation

<hr> معنی : غوغا، سلب ارامش مردم، نزاع، ستیز، هراسانیدن <hr> معانی دیگر : زد و خورد پر سر و صدا، نزاع در شارع عام، به هم زدن آرامش و نظم عمومی، کتک کاری، مزاحمت فراهم اوردن، ترساندن

معنی : غوغا، سلب ارامش مردم، نزاع، ستیز، هراسانیدن معانی دیگر : زد و خورد پر سر و صدا، نزاع در شارع عام، به هم زدن آرامش و نظم عمومی، کتک کاری، مزاحمت فراهم اوردن، ترساندن

affray

<hr> معنی : ادغام، ادغام صوتی <hr> معانی دیگر : (آواشناسی) سایشی، انسدادی (مانند صدای ((چ)) در batch)، بستی سایشی، n : ادغام، vt : سرقت کردن، لخت کردن

معنی : ادغام، ادغام صوتی معانی دیگر : (آواشناسی) سایشی، انسدادی (مانند صدای ((چ)) در batch)، بستی سایشی، n : ادغام، vt : سرقت کردن، لخت کردن

affricate

<hr> (قدیمی) ترساندن، هراساندن، ترسیده، وحشت زده

(قدیمی) ترساندن، هراساندن، ترسیده، وحشت زده

affright

<hr> معنی : بی حرمتی، هتاکی، رودررویی، خفت، خوار کردن، اشکارا توهین کردن، روبرو دشنام دادن <hr> معانی دیگر : توهین کردن، (عمدا) رنجاندن، تحقیر کردن، خوار و خفیف کردن، خوار سازی، آبروریزی، اهانت، جلو (کسی) ایستادن، به مبارزه طلبیدن، مقابله کردن، رو در رو شدن، مواجهه

معنی : بی حرمتی، هتاکی، رودررویی، خفت، خوار کردن، اشکارا توهین کردن، روبرو دشنام دادن معانی دیگر : توهین کردن، (عمدا) رنجاندن، تحقیر کردن، خوار و خفیف کردن، خوار سازی، آبروریزی، اهانت، جلو (کسی) ایستادن، به مبارزه طلبیدن، مقابله کردن، رو در رو شدن، مواجهه

affront

<hr> رو در رو( نقش تزیینى در کنده کارى و برجسته کارى) معمارى : رو در رو

رو در رو( نقش تزیینى در کنده کارى و برجسته کارى) معمارى : رو در رو

affronted

<hr> افغان، اهل افغانستان، افغانی، وابسته به افغانستان، زبان افغانی، پشتو، (جانور شناسی) سگ افغان (که شکاری و مو بلند و سر دراز است)، قسمی لحاف

افغان، اهل افغانستان، افغانی، وابسته به افغانستان، زبان افغانی، پشتو، (جانور شناسی) سگ افغان (که شکاری و مو بلند و سر دراز است)، قسمی لحاف

afghan

<hr> (واحد پول افغانستان) افغانی

(واحد پول افغانستان) افغانی

afghani

<hr> کشور افغانستان (در شرق ایران و شمال پاکستان)، افغانستان

کشور افغانستان (در شرق ایران و شمال پاکستان)، افغانستان

afghanistan

<hr> معنی : طرفدار، هواخواه <hr> معانی دیگر : هنر دوست، ورزش دوست، دوستار

معنی : طرفدار، هواخواه معانی دیگر : هنر دوست، ورزش دوست، دوستار

aficionado

<hr> معنی : در صحرا، در دشت <hr> معانی دیگر : (زمین ورزش یا مزرعه و غیره) در میدان، روی زمین، در محوطه، دور دست، بعید

معنی : در صحرا، در دشت معانی دیگر : (زمین ورزش یا مزرعه و غیره) در میدان، روی زمین، در محوطه، دور دست، بعید

واژه های حرف "a" - جملات نمونه