جملات نمونه

<hr> معنی : وقفه، بن بست، بی تکلیفی، دچار وقفه یا بیتکلیفی شدن <hr> معانی دیگر : (ایستایی در اثر برابر بودن دو نیروی مخالف) ایستایش، مرده چفت، (مسابقه) برابری، نتیجه ی مساوی، به ایستایش رسیدن، به بن بست رسیدن، حالت عدم فعالیتی که در اثر وجود دو نیروی متعادل ایجاد گردد

معنی : وقفه، بن بست، بی تکلیفی، دچار وقفه یا بیتکلیفی شدن معانی دیگر : (ایستایی در اثر برابر بودن دو نیروی مخالف) ایستایش، مرده چفت، (مسابقه) برابری، نتیجه ی مساوی، به ایستایش رسیدن، به بن بست رسیدن، حالت عدم فعالیتی که در اثر وجود دو نیروی متعادل ایجاد گردد

deadlock

<hr> حالت عدم فعالیتی که در اثر وجود دو نیروی متعادل ایجاد گردد، وقفه، بیتکلیفی، دچار وقفه یا بی تکلیفی شدن، بن بست بنبست

حالت عدم فعالیتی که در اثر وجود دو نیروی متعادل ایجاد گردد، وقفه، بیتکلیفی، دچار وقفه یا بی تکلیفی شدن، بن بست بنبست

deadlocked

<hr> معنی : قاتل، کشنده، مهلک <hr> معانی دیگر : مرگبار، مرگ آور، تاسر حد مرگ، قهار، مرگ مانند، مرده وار، شدید، محض، مفرط، بسیار، دقیق، روی هدف، زیانبخش، جانکاه، بسیار خسته کننده (ملالت آور)

معنی : قاتل، کشنده، مهلک معانی دیگر : مرگبار، مرگ آور، تاسر حد مرگ، قهار، مرگ مانند، مرده وار، شدید، محض، مفرط، بسیار، دقیق، روی هدف، زیانبخش، جانکاه، بسیار خسته کننده (ملالت آور)

deadly

deadness

<hr> معنی : قیافه خشک و بی روح، قیافه خشک و بی روح داشتن <hr> معانی دیگر : با قیافه گیری، با قیافه ی ساختگی، (برای پنهان سازی شوخی وغیره قیافه ی جدی گرفتن) قیافه گرفتن، (چهره - عمدا) بی حالت یا بی بیان شدن یا کردن، (با قیافه گرفتن) گفتن یا کردن، قیافه ی ساختگی (به منظور پنهان کردن شوخی و غیره)، قیافه گیری

معنی : قیافه خشک و بی روح، قیافه خشک و بی روح داشتن معانی دیگر : با قیافه گیری، با قیافه ی ساختگی، (برای پنهان سازی شوخی وغیره قیافه ی جدی گرفتن) قیافه گرفتن، (چهره - عمدا) بی حالت یا بی بیان شدن یا کردن، (با قیافه گرفتن) گفتن یا کردن، قیافه ی ساختگی (به منظور پنهان کردن شوخی و غیره)، قیافه گیری

deadpan

<hr> سنگینی وزن، جسم بی حرکت، (وزن هر چیز بی حرکت) ایستاسنگش، مردار سنگش، (وزن وسیله ی نقلیه بدون محاسبه ی بار آن) خود وزن، وزن خشکه، خودسنگش، رجوع شود به: dead load

سنگینی وزن، جسم بی حرکت، (وزن هر چیز بی حرکت) ایستاسنگش، مردار سنگش، (وزن وسیله ی نقلیه بدون محاسبه ی بار آن) خود وزن، وزن خشکه، خودسنگش، رجوع شود به: dead load

deadweight

<hr> (آدم یا چیز) بی فایده و مزاحم، ناکارا، به درد نخور، شاخ و برگ مرده (که هنوز بر درخت است)، مرده چوب، (به ویژه در سینه و پاشنه ی کشتی های چوبی) تخته ی بدنه، شاخه خشکیده درخت

(آدم یا چیز) بی فایده و مزاحم، ناکارا، به درد نخور، شاخ و برگ مرده (که هنوز بر درخت است)، مرده چوب، (به ویژه در سینه و پاشنه ی کشتی های چوبی) تخته ی بدنه، شاخه خشکیده درخت

deadwood

<hr> معنی : کر، پوک، فاقد قوه شنوایی <hr> معانی دیگر : کر (به طور کامل یا نسبی)، ناشنوا

معنی : کر، پوک، فاقد قوه شنوایی معانی دیگر : کر (به طور کامل یا نسبی)، ناشنوا

deaf

deaf as a post

<hr> معنی : کر شدن، کر کردن <hr> معانی دیگر : (مجازی - از شدت صدا) گوش کسی را کر کردن، (با صدا) مستاصل کردن، (قدیمی) صدایی را با صدای بلندتری خفه (یا خنثی) کردن

معنی : کر شدن، کر کردن معانی دیگر : (مجازی - از شدت صدا) گوش کسی را کر کردن، (با صدا) مستاصل کردن، (قدیمی) صدایی را با صدای بلندتری خفه (یا خنثی) کردن

deafen

<hr> معنی : پر سر و صدا

deafening

deafness

<hr> معنی : مقدار، سودا، اندازه، قدر، حد، توزیع کردن، معامله کردن، معامله بمثل کردن با، سر وکار داشتن، سر و کار داشتن با <hr> معانی دیگر : دادن، زدن، وارد آوردن، وابسته بودن به، مربوط بودن، (با: with) رفتار کردن، (با: with) پرداختن به، (با: with یا in) معامله کردن با، داد و ستد کردن، کاسبی داشتن، (بازی ورق) ورق دادن، دست دادن، دور (بازی)، معامله، بده و بستان، کار و بار، سوداگری، گیر و ده، طرز رفتار، سیاست، روش، بخش کردن، تقسیط کردن، حصه دادن، سهم دادن، (امریکا - خودمانی - موادمخدر) دست فروشی کردن، فروختن، مقدار زیاد، میزان معتنابه، تخته (به ویژه از چوب کاج و صنوبر) -2چوب کاج، چوب صنوبر -3 ساخته شده از این چوب ها

معنی : مقدار، سودا، اندازه، قدر، حد، توزیع کردن، معامله کردن، معامله بمثل کردن با، سر وکار داشتن، سر و کار داشتن با معانی دیگر : دادن، زدن، وارد آوردن، وابسته بودن به، مربوط بودن، (با: with) رفتار کردن، (با: with) پرداختن به، (با: with یا in) معامله کردن با، داد و ستد کردن، کاسبی داشتن، (بازی ورق) و

deal

deal in

<hr> 1- (بازی ورق) ورق دادن 2- تنبیه کردن، سهم دادن

1- (بازی ورق) ورق دادن 2- تنبیه کردن، سهم دادن

deal out

<hr> (verb transitive) رابطه برقرار کردن با، سر و کار داشتن (verb transitive) رفتار کردن با، تا کردن با، جلوی کسی درآمدن، از پس چیزی برآمدن، سلوک کردن با، در افتادن با be easy to deal with آدم راحتی بودن، آدم خوش سلوکی بودن (verb transitive) (کار، فعالیت) به عهده گرفتن، پرداختن به، رسیدگی کردن به (verb transitive) (مسئله، پیش آمد) حل و فصل کردن، حل کردن (verb transitive) (بازرگانی) (سفارش) رسیدگی کردن به (verb transitive) (درباره کتاب، درباره فیلم) درباره ی ... بودن، مربوط به ... بودن، درباره ی ... بحث کردن (verb transitive) (بازرگانی) معامله داشتن با، خرید کردن از

(verb transitive) رابطه برقرار کردن با، سر و کار داشتن (verb transitive) رفتار کردن با، تا کردن با، جلوی کسی درآمدن، از پس چیزی برآمدن، سلوک کردن با، در افتادن با be easy to deal with آدم راحتی بودن، آدم خوش سلوکی بودن (verb transitive) (کار، فعالیت) به عهده گرفتن، پرداختن به، رسیدگی کردن به (verb t

deal with

<hr> معنی : دلال، دهنده ورق، معاملات چی <hr> معانی دیگر : (ورق بازی) دهنده ی ورق، فروشنده، (کسی که چیزی را خرید و فروش می کند) عامل، کنشکار، سوداگر، (خودمانی) فروشنده ی مواد مخدر

معنی : دلال، دهنده ورق، معاملات چی معانی دیگر : (ورق بازی) دهنده ی ورق، فروشنده، (کسی که چیزی را خرید و فروش می کند) عامل، کنشکار، سوداگر، (خودمانی) فروشنده ی مواد مخدر

dealer

<hr> (عاملی که توزیع انحصاری کالا یا خدمتی را در ناحیه ای به عهده دارد) نمایندگی

(عاملی که توزیع انحصاری کالا یا خدمتی را در ناحیه ای به عهده دارد) نمایندگی

dealership

<hr> معنی : رفتار، توزیع کردن، تقسیم، معامله، طرز رفتار، خرید وفروش و معامله <hr> معانی دیگر : کردار، طرز برخورد (با دیگران)، بخش، بخشگری، تقسیط، پخش، پخش گری، توزیع، خرید و فروش ارز، تقسیم هدایا یا ورق بازی وغیره، مکاتبات و ارتباطدوستانه یا بازرگانی، سر وکار داشتن

معنی : رفتار، توزیع کردن، تقسیم، معامله، طرز رفتار، خرید وفروش و معامله معانی دیگر : کردار، طرز برخورد (با دیگران)، بخش، بخشگری، تقسیط، پخش، پخش گری، توزیع، خرید و فروش ارز، تقسیم هدایا یا ورق بازی وغیره، مکاتبات و ارتباطدوستانه یا بازرگانی، سر وکار داشتن

dealing

<hr> معاملات بازرگانى : مذاکرات

معاملات بازرگانى : مذاکرات

dealings

<hr> بازستانی، ازاد سازی

deallocation

<hr> معنی : سر و کار داشتن با <hr> معانی دیگر : زمان گذشته و اسم مفعول: deal، مقدار، اندازه، قدر، معامله کردن، توزیع کردن

معنی : سر و کار داشتن با معانی دیگر : زمان گذشته و اسم مفعول: deal، مقدار، اندازه، قدر، معامله کردن، توزیع کردن

dealt

deamination

<hr> معنی : رئیس، ریش سفید، رئیس کلیسا یا دانشکده <hr> معانی دیگر : (دانشکده) رییس، پیشکسوت، مرشد، بزرگ، سالار، مهین، سرپرست نمازخانه ی دانشگاه، سرکشیش (در کلیساهای بزرگ که چند کشیش دارند)، اسم خاص مذکر

معنی : رئیس، ریش سفید، رئیس کلیسا یا دانشکده معانی دیگر : (دانشکده) رییس، پیشکسوت، مرشد، بزرگ، سالار، مهین، سرپرست نمازخانه ی دانشگاه، سرکشیش (در کلیساهای بزرگ که چند کشیش دارند)، اسم خاص مذکر

dean

<hr> (مقام dean) ریاست، سرپرستی، سمت یاحوزه یامحل اقامت یکنفر

(مقام dean) ریاست، سرپرستی، سمت یاحوزه یامحل اقامت یکنفر

deanery

<hr> معنی : عزیز، عزیز، گرامی، پر ارزش، چیز عزیز و پربها، محبوب، گران، گران کردن، کسی را عزیز خطاب کردن <hr> معانی دیگر : نازنین، گرانمایه، گرانقدر، ارجمند، دلبند، جانم، (در نامه نگاری - حرف بزرگ) فرمند، والا، جناب آقای، آقای، خانم، گزاف، گرانبها، پر هزینه، صادقانه، صمیمانه، از ته دل، دوست داشتنی، ملوس، (حرف ندا حاکی از غم یا نومیدی و غیره) افسوس، هیهات

معنی : عزیز، عزیز، گرامی، پر ارزش، چیز عزیز و پربها، محبوب، گران، گران کردن، کسی را عزیز خطاب کردن معانی دیگر : نازنین، گرانمایه، گرانقدر، ارجمند، دلبند، جانم، (در نامه نگاری - حرف بزرگ) فرمند، والا، جناب آقای، آقای، خانم، گزاف، گرانبها، پر هزینه، صادقانه، صمیمانه، از ته دل، دوست داشتنی، ملوس، (حرف 

dear

<hr> 1- (صدا زدن عزیزان) عزیزم، جانم، قربون، 2- گرامی ترین، عزیزترین، گرانبهاترین

1- (صدا زدن عزیزان) عزیزم، جانم، قربون، 2- گرامی ترین، عزیزترین، گرانبهاترین

dearest

dearie

<hr> معنی : بطور عزیز <hr> معانی دیگر : گران

معنی : بطور عزیز معانی دیگر : گران

dearly

<hr> معنی : کمبود، کمیابی و گرانی، قحط و غلا <hr> معانی دیگر : کمداشت، کمیابی، (در اصل) گرانی، گزافی، گرانبهایی، کمبود خوراک، قحطی

معنی : کمبود، کمیابی و گرانی، قحط و غلا معانی دیگر : کمداشت، کمیابی، (در اصل) گرانی، گزافی، گرانبهایی، کمبود خوراک، قحطی

dearth

<hr> محبوب، عزیز، معشوق، دردانه

محبوب، عزیز، معشوق، دردانه

deary

<hr> معنی : فوت، مردگی، مرگ، درگذشت، فنا، اجل، خاموش سازی یافوت، خواب مرگ <hr> معانی دیگر : وفات، موت، تلف شدن زندگی، مرگ و میر، نابودی، تباهی، از میان رفتن، مرگ مانند، مرگسان، قتل، خونریزی، اعدام، (مهجور) هر بیماری همه کش، مرگی، (حرف بزرگ) تجسم مرگ به صورت اسکلتی سیاه پوش که داس در دست دارد، عزرائیل، موجب مرگ، مرگ آفرین

معنی : فوت، مردگی، مرگ، درگذشت، فنا، اجل، خاموش سازی یافوت، خواب مرگ معانی دیگر : وفات، موت، تلف شدن زندگی، مرگ و میر، نابودی، تباهی، از میان رفتن، مرگ مانند، مرگسان، قتل، خونریزی، اعدام، (مهجور) هر بیماری همه کش، مرگی، (حرف بزرگ) تجسم مرگ به صورت اسکلتی سیاه پوش که داس در دست دارد، عزرائیل، موجب مر

death

<hr> معنی : ضربت مهلک <hr> معانی دیگر : ضربت کشنده، ضربه ی مرگبار، ضربه ی مهلک، (مجازی - هر خبر یا رویداد یا چیز کشنده) مرگبار، کشنده، مهلک، کاری، ضربت مهلک

معنی : ضربت مهلک معانی دیگر : ضربت کشنده، ضربه ی مرگبار، ضربه ی مهلک، (مجازی - هر خبر یا رویداد یا چیز کشنده) مرگبار، کشنده، مهلک، کاری، ضربت مهلک

death blow

death camp

death knell

<hr> قالب صورت، چهره نما (مجسمه ی صورت مرده که با اندودن گچ یا موم مذاب بر چهره ی مرده درست می شود)، قیافه مرده، ماسک صورت مرده

قالب صورت، چهره نما (مجسمه ی صورت مرده که با اندودن گچ یا موم مذاب بر چهره ی مرده درست می شود)، قیافه مرده، ماسک صورت مرده

death mask

death penalty

<hr> میزان مرگ و میر، نرخ مرگ

میزان مرگ و میر، نرخ مرگ

death rate

<hr> (در زندان) بند محکومان به مرگ، بخش اعدامی ها، بند مرگ

(در زندان) بند محکومان به مرگ، بخش اعدامی ها، بند مرگ

death row

death sentence

<hr> جوخه ی اعدام، جوخه ی تیرباران (گروهی که محکومان را تیرباران می کنند)

جوخه ی اعدام، جوخه ی تیرباران (گروهی که محکومان را تیرباران می کنند)

death squad

<hr> مالیات بر ارث (بیشتر می گویند: inheritance tax)

مالیات بر ارث (بیشتر می گویند: inheritance tax)

death tax

death toll

<hr> دره ی مرگ (در جنوب خاوری کالیفرنیا و جنوب ایالت نوادا در امریکا ـ ارتفاع آن: 86 متر زیر سطح دریا)

دره ی مرگ (در جنوب خاوری کالیفرنیا و جنوب ایالت نوادا در امریکا ـ ارتفاع آن: 86 متر زیر سطح دریا)

death valley

<hr> معنی : حکم اعدام <hr> معانی دیگر : هر چیز مرگ آفرین یا نابود ساز، ویرانگر، حکم مرگ (به حکم اعدامی که از سوی قاضی و دادگاه صادر شود بیشتر می گویند: death sentence)، فرمان کشتن

معنی : حکم اعدام معانی دیگر : هر چیز مرگ آفرین یا نابود ساز، ویرانگر، حکم مرگ (به حکم اعدامی که از سوی قاضی و دادگاه صادر شود بیشتر می گویند: death sentence)، فرمان کشتن

death warrant

<hr> (روان پزشکی) آرزوی مرگ، مرگ خواهی

(روان پزشکی) آرزوی مرگ، مرگ خواهی

death wish

<hr> معنی : بستر مرگ <hr> معانی دیگر : بالین مرده، اواخر عمر، لحظات (یا روزهای) آخر زندگی، نزع، وابسته به دم مرگ، نزعی، بسترمرگ، دم واپسین زندگی

معنی : بستر مرگ معانی دیگر : بالین مرده، اواخر عمر، لحظات (یا روزهای) آخر زندگی، نزع، وابسته به دم مرگ، نزعی، بسترمرگ، دم واپسین زندگی

واژه های حرف "d" - جملات نمونه