جملات نمونه

<hr> معنی : کانون، فاصله کانونی، مرکز توجه، کانون عدسی، نقطه تقاطع، قطب، مرکز، متمرکز کردن، میزان کردن، متمرکز کردن توجه، بکانون اوردن <hr> معانی دیگر : تنظیم فاصله ی کانونی، (دوربین عکاسی) دکمه ی تنظیم کانون، مرکز فعالیت (یا توجه و غیره)، کانونی کردن یا شدن، (عدسی) تنظیم کردن، (توجه و غیره) متمرکز کردن، رجوع شود به: focal length، (پزشکی - عفونت یا سرطان یا غده و غیره) مرکز بیماری، پیله، میان گاه پلشتی، میان گاه سرطان، مرکز زلزله، کانون زلزله، (هندسه) هریک از دو کانون بیضی، کانون هذلولی، کانون سهمی، مترکز کردن

معنی : کانون، فاصله کانونی، مرکز توجه، کانون عدسی، نقطه تقاطع، قطب، مرکز، متمرکز کردن، میزان کردن، متمرکز کردن توجه، بکانون اوردن معانی دیگر : تنظیم فاصله ی کانونی، (دوربین عکاسی) دکمه ی تنظیم کانون، مرکز فعالیت (یا توجه و غیره)، کانونی کردن یا شدن، (عدسی) تنظیم کردن، (توجه و غیره) متمرکز کردن، رجوع

focus

<hr> نقطه تقاطع، کانون، کانون عدسی، فاصله کانونی، قطب، مرکز، مترکز کردن، بکانون آوردن، میزان کردن کانون، مرکز توجه، متمرکز کردن توجه

نقطه تقاطع، کانون، کانون عدسی، فاصله کانونی، قطب، مرکز، مترکز کردن، بکانون آوردن، میزان کردن کانون، مرکز توجه، متمرکز کردن توجه

focused

<hr> علوم مهندسى : کانونى کامپیوتر : واضح کردن تصویر تار شده روى صفحه نمایش الکترونیک : تمرکز

علوم مهندسى : کانونى کامپیوتر : واضح کردن تصویر تار شده روى صفحه نمایش الکترونیک : تمرکز

focusing

focussed

<hr> معنی : علف، علوفه، علیق، علوفه دادن، سورسات، غذا دادن <hr> معانی دیگر : خوراک دام (یونجه و ذرت و جو و غیره)، گیهه

معنی : علف، علوفه، علیق، علوفه دادن، سورسات، غذا دادن معانی دیگر : خوراک دام (یونجه و ذرت و جو و غیره)، گیهه

fodder

<hr> معنی : دشمن، مخالف، حریف، خصم، عدو، ضد <hr> معانی دیگر : معاند، منافی، مضر

معنی : دشمن، مخالف، حریف، خصم، عدو، ضد معانی دیگر : معاند، منافی، مضر

<hr> (به ویژه در کوه های آلپ) باد گرم و خشک، باد خشک وگرم دامنه کوه

(به ویژه در کوه های آلپ) باد گرم و خشک، باد خشک وگرم دامنه کوه

foehn

<hr> معنی : دشمن، خصم <hr> معانی دیگر : (قدیمی) دشمن (به ویژه در جنگ)، دشمن درجنگ، عدو

معنی : دشمن، خصم معانی دیگر : (قدیمی) دشمن (به ویژه در جنگ)، دشمن درجنگ، عدو

foeman

<hr> معنی : جنینی، رویانی <hr> معانی دیگر : fetal : تش

معنی : جنینی، رویانی معانی دیگر : fetal : تش

foetal

<hr> معنی : جنین، رویان، جنینی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: fetus، fetal : تش، رویانی

معنی : جنین، رویان، جنینی معانی دیگر : رجوع شود به: fetus، fetal : تش، رویانی

foetus

<hr> معنی : تیرگی، مه، مه سفید، ابهام، تیره کردن، مه گرفتن، مه الود بودن <hr> معانی دیگر : هر چیز مه مانند، غبار، دود، ابر، میغ، ماغ، تزم، سرگشتگی، گیجی، گیج کردن، متحیر کردن، سردرگم کردن، سر درنیاوردن، مه گرفته شدن، از مه پوشیده شدن یا کردن، مه آلود کردن یا شدن، بخار گرفتن، تار شدن یا کردن، مبهم کردن یا شدن، تیره کردن یا شدن، بخار حشره کش، بخار ضد آفت، (در عکس و فیلم) لکه ی خاکستری، تاری، خاکستری کردن (بخش هایی از عکس)، نور دیدگی، چمن تازه (پس از زده شدن یا پس از چراندن دام در آن)، چمن زده شده، علف چیده، چمن بلند، علف نبریده، علف نچیده

معنی : تیرگی، مه، مه سفید، ابهام، تیره کردن، مه گرفتن، مه الود بودن معانی دیگر : هر چیز مه مانند، غبار، دود، ابر، میغ، ماغ، تزم، سرگشتگی، گیجی، گیج کردن، متحیر کردن، سردرگم کردن، سر درنیاوردن، مه گرفته شدن، از مه پوشیده شدن یا کردن، مه آلود کردن یا شدن، بخار گرفتن، تار شدن یا کردن، مبهم کردن یا شدن،

<hr> معنی : مه الود، مهگرفته، گرفتار مه <hr> معانی دیگر : مه گرفته، مه الود، گرفتار مه

معنی : مه الود، مهگرفته، گرفتار مه معانی دیگر : مه گرفته، مه الود، گرفتار مه

fogbound

<hr> معنی : ادم قدیمی، ادم عقب مانده و کهنه پرست <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: fogy، fogy : ادم عقب مانده وکهنه پرست

معنی : ادم قدیمی، ادم عقب مانده و کهنه پرست معانی دیگر : رجوع شود به: fogy، fogy : ادم عقب مانده وکهنه پرست

fogey

fogged

fogginess

<hr> معنی : تیره و تار، مه الود، مانند مه <hr> معانی دیگر : مه آلود، مه گرفته، (مجازی) مبهم، گنگ، کدر

معنی : تیره و تار، مه الود، مانند مه معانی دیگر : مه آلود، مه گرفته، (مجازی) مبهم، گنگ، کدر

foggy

<hr> معنی : اژیر مه، شیپور اعلام خطرمه گرفتگی <hr> معانی دیگر : (بوق کشتی یا برج دیدبانی و غیره که هنگام مه گرفتگی به صدا درمی آید) بوق مه، شیپوراحتیاط، شیپوری که هنگام مه گرفتگی برای اگاهی کشتی هامیز

معنی : اژیر مه، شیپور اعلام خطرمه گرفتگی معانی دیگر : (بوق کشتی یا برج دیدبانی و غیره که هنگام مه گرفتگی به صدا درمی آید) بوق مه، شیپوراحتیاط، شیپوری که هنگام مه گرفتگی برای اگاهی کشتی هامیز

foghorn

<hr> معنی : ادم قدیمی، ادم عقب مانده و کهنه پرست، ادم قدیمی مسلک <hr> معانی دیگر : قدیمی مسلک، آدم امل، کهنه پرست، fogey : ادم عقب مانده وکهنه پرست

معنی : ادم قدیمی، ادم عقب مانده و کهنه پرست، ادم قدیمی مسلک معانی دیگر : قدیمی مسلک، آدم امل، کهنه پرست، fogey : ادم عقب مانده وکهنه پرست

fogy

<hr> معنی : ضعف، نقطه ضعف، صعف اخلاقی، تیغه شمشیر <hr> معانی دیگر : نقطه ی ضعف (در شخصیت و غیره)، کاستی کوچک، عیب جزئی

معنی : ضعف، نقطه ضعف، صعف اخلاقی، تیغه شمشیر معانی دیگر : نقطه ی ضعف (در شخصیت و غیره)، کاستی کوچک، عیب جزئی

foible

foie gras

<hr> معنی : ورق، تراشه، ته چک، زرورق، فلز ورق شده، سیماب پشت اینه، فلز را ورقه کردن، بی اثر کردن، خنثی کردن، دفع کردن <hr> معانی دیگر : عقیم گذاشتن، نقش برآب کردن، چوب لای چرخ گذاشتن، (کار یا نقشه های کسی را) خنثی کردن، بیهوده کردن، بی هنایش کردن، (در شکار با سگ تازی) رد گم کردن، بوی انسان یا حیوان مورد تعقیب را نیافتن یا گم کردن، (قدیمی) ردپا (ی شکار)، بوی شکار (که تعقیب کنندگان را راهنمایی می کند)، (قدیمی) رد گم کنی، خنثی سازی، عاطل و باطل سازی، عقیم سازی، ورقه ی نازک (فلزی)، کاغذ (آلومینیم)، زرک، (شخص یا چیزی که برای بهتر جلوه دادن شخص یا چیز دیگر به کار می رود) وجه تقابل، بهنما، جلوه گر ساز، آشکار ساز، جلوه نما، صفحه یا لایه ی فلزی پشت آینه، پشت بند آینه، (معماری گوتیک) فضا یا تزیین برگ مانند میان دو پنجره، (ورقه ی براق فلز که زیر جواهر بدلی می گذارند تا براق بنمایند) زیربند، (با ورقه ی فلزی یا زرورق) پوشاندن، (با صفحه ی فلزی) پشت بند زدن به، شمشیر ویژه ی شمشیربازی (شمشیر باریک و دراز که نوک تیز آن را با دکمه فلزی پوشانده اند تا بی آسیب باشد)، جای نگین، سوش، عقیم گذاردن

معنی : ورق، تراشه، ته چک، زرورق، فلز ورق شده، سیماب پشت اینه، فلز را ورقه کردن، بی اثر کردن، خنثی کردن، دفع کردن معانی دیگر : عقیم گذاشتن، نقش برآب کردن، چوب لای چرخ گذاشتن، (کار یا نقشه های کسی را) خنثی کردن، بیهوده کردن، بی هنایش کردن، (در شکار با سگ تازی) رد گم کردن، بوی انسان یا حیوان مورد تعقیب

foil

<hr> جای نگین، تراشه، ته چک، سوش، فلز ورق شده، ورق، سیماب پشت اینه، زرورق، بی اثرکردن، عقیم گذاردن، خنثی کردن، دفع کردن، فلز را ورقه کردن

جای نگین، تراشه، ته چک، سوش، فلز ورق شده، ورق، سیماب پشت اینه، زرورق، بی اثرکردن، عقیم گذاردن، خنثی کردن، دفع کردن، فلز را ورقه کردن

foiled

<hr> معنی : جا زدن، بقالب زدن، چیزی را بجای دیگری جا زدن <hr> معانی دیگر : (یواشکی یا با زرنگی) افزودن به، انداختن، قالب کردن، (معمولا با: on یا upon) تحمیل کردن به، قبولاندن، پذیراندن، جیب بری کردن، بقالب زدن چیز تقلبی

معنی : جا زدن، بقالب زدن، چیزی را بجای دیگری جا زدن معانی دیگر : (یواشکی یا با زرنگی) افزودن به، انداختن، قالب کردن، (معمولا با: on یا upon) تحمیل کردن به، قبولاندن، پذیراندن، جیب بری کردن، بقالب زدن چیز تقلبی

foist

<hr> معنی : شکن، تاه، دسته یا گله گوسفند، چند لاءی، تا، حصار، چین، اغل گوسفند، تابیدن، بهم امیختن، پیچیدن، در اغل کردن، جا کردن، تا کردن، بشکست خود اعتراف کردن، تاه کردن، تاه زدن، تاه خوردن، بکسب یا شغل پایان دادن <hr> معانی دیگر : تاکردن یا شدن، تازدن، برگرداندن (روی هم)، بالا زدن، (با تازدن روی هم) جمع کردن (و کنار گذاشتن)، (با: away) روی هم تاکردن، به هم گره زدن، درهم کردن، (پرندگان و هواپیما) بال ها را به سینه چسباندن، بال ها را جمع کردن، در آغوش گرفتن، دربر گرفتن، گذاشتن (در درون پاکت و غیره)، قرار دادن، پیچیدن در، (امریکا - عامیانه) شکست خوردن، (شرکت یا مغازه یا اقدام و غیره) به هم خوردن، تعطیل شدن، برچیده شدن، (عامیانه - معمولا با: up - از درد یا خنده و غیره) دولا شدن، ازحال رفتن، پلیسه، لا، (جمع) لا به لا، شکنج، (خطی که در اثر تاکردن ایجاد می شود) خط شلوار، چین و چروک، (جامه) پیله، پیلی، چروک، (انگلیس) دره ی کوچک، (زمین شناسی) چین، تاخوردگی، شکنه، (دسته ای از مردم دارای عقاید یا علایق مشترک) هم دینان، هم مسلکان، مومنان، پیروان، آغل (گوسفند)، سرپناه، گوسفندگاه، حصار گوسفند، گله ی گوسفند، رمه، چندان، چند لا، بهم امیختن <hr> fold_ (صفت ساز) - گانه، - جانبه، (صفت ساز و قیدساز) - برابر، - چندان، - بار، - لا، پسوند:

معنی : شکن، تاه، دسته یا گله گوسفند، چند لاءی، تا، حصار، چین، اغل گوسفند، تابیدن، بهم امیختن، پیچیدن، در اغل کردن، جا کردن، تا کردن، بشکست خود اعتراف کردن، تاه کردن، تاه زدن، تاه خوردن، بکسب یا شغل پایان دادن معانی دیگر : تاکردن یا شدن، تازدن، برگرداندن (روی هم)، بالا زدن، (با تازدن روی هم) جمع کردن

fold

fold up

foldable

<hr> معنی : کوچک شونده، تاشو <hr> معانی دیگر : (آنچه که می توان آن را تا کرد) تاشو، سفری

معنی : کوچک شونده، تاشو معانی دیگر : (آنچه که می توان آن را تا کرد) تاشو، سفری

foldaway

<hr> معنی : چین دار، چند لا

folded

<hr> معنی : لفاف، پوشه، تاه کن <hr> معانی دیگر : پرونده، (شخص یا اسباب) تاشو، جمع شو، لفاف در کاغذ

معنی : لفاف، پوشه، تاه کن معانی دیگر : پرونده، (شخص یا اسباب) تاشو، جمع شو، لفاف در کاغذ

folder

<hr> معنی : ریشه یا حاشیه زائد <hr> معانی دیگر : زیورآلات چشمگیر ولی بی ارزش، زلم زیمبو، غیر عملی، غیر لازم، زائد

معنی : ریشه یا حاشیه زائد معانی دیگر : زیورآلات چشمگیر ولی بی ارزش، زلم زیمبو، غیر عملی، غیر لازم، زائد

folderol

folding

folding chair

foldout

<hr> معنی : پولکی، برگ مانند، برگه دار، برگی، برگ دار <hr> معانی دیگر : (دارای لایه های نازک) لایه لایه، متورق، ورقه ورقه، برگ برگ، برگ سان

معنی : پولکی، برگ مانند، برگه دار، برگی، برگ دار معانی دیگر : (دارای لایه های نازک) لایه لایه، متورق، ورقه ورقه، برگ برگ، برگ سان

foliaceous

<hr> معنی : شاخ و برگ، برگ درختان <hr> معانی دیگر : شاخسار، برگینه، شا&nbsp; وبرگ

معنی : شاخ و برگ، برگ درختان معانی دیگر : شاخسار، برگینه، شا وبرگ

foliage

<hr> (به ویژه در ترکیب های هایفن دار) شاخ و برگ دار، شاخساری، شاخساری a dark foliaged thicket بیشهای دارای شاخ و برگ تیره

(به ویژه در ترکیب های هایفن دار) شاخ و برگ دار، شاخساری، شاخساری a dark foliaged thicket بیشهای دارای شاخ و برگ تیره

foliaged

<hr> معنی : برگ مانند <hr> معانی دیگر : برگ سان، برگی

معنی : برگ مانند معانی دیگر : برگ سان، برگی

foliar

<hr> معنی : برگ مانند، برگ دار، ورقه شده، ورقه ورقه شدن، برگ برگ شدن، برگ دادن <hr> معانی دیگر : با تزیینات برگ مانند آراستن، گل و بته دار کردن، برگ سان، متورق، لایه لایه، لایه دار، به لایه های نازک تقسیم کردن یا شدن، متورق کردن یا شدن، برگ برگ کردن یا شدن، تبدیل به ورقه ی نازک کردن، (صفحات کتاب و غیره) نمره گذاری کردن، برگ شماری کردن، برگ درآوردن، برگچه دار، برگ پوش، پربرگ

معنی : برگ مانند، برگ دار، ورقه شده، ورقه ورقه شدن، برگ برگ شدن، برگ دادن معانی دیگر : با تزیینات برگ مانند آراستن، گل و بته دار کردن، برگ سان، متورق، لایه لایه، لایه دار، به لایه های نازک تقسیم کردن یا شدن، متورق کردن یا شدن، برگ برگ کردن یا شدن، تبدیل به ورقه ی نازک کردن، (صفحات کتاب و غیره) نمره 

foliate

<hr> معنی : برگ دار، ورقه شده <hr> معانی دیگر : برگ دار، ورقه شده

معنی : برگ دار، ورقه شده معانی دیگر : برگ دار، ورقه شده

foliated

<hr> معنی : برگ دادن، برگ شماری، برگ سازی <hr> معانی دیگر : برگ داری، پربرگی، برگ آوری، درآوردن برگ، برگ دهی، طرز قرارگیری برگ ها در جوانه (vernation هم می گویند)، (فلز) متورق سازی، برگینه سازی، برگه برگه سازی، (برخی مواد معدنی) متورق شدگی، قابلیت لایه لایه شدن، لوح پذیری، لوح سنگی، لوحه، سنگ ورق، لایه، (صفحات کتاب) شماره گذاری، آذین گل و بته ای، آذین برگی، برگ آذینی

معنی : برگ دادن، برگ شماری، برگ سازی معانی دیگر : برگ داری، پربرگی، برگ آوری، درآوردن برگ، برگ دهی، طرز قرارگیری برگ ها در جوانه (vernation هم می گویند)، (فلز) متورق سازی، برگینه سازی، برگه برگه سازی، (برخی مواد معدنی) متورق شدگی، قابلیت لایه لایه شدن، لوح پذیری، لوح سنگی، لوحه، سنگ ورق، لایه، (صفحا

foliation

<hr> (شیمی - زیست شناسی) اسید فولیک (c19h19n7o6، ماده ی بلورین که در برگ و برخی بافت های حیوانی یافت می شود)

(شیمی - زیست شناسی) اسید فولیک (c19h19n7o6، ماده ی بلورین که در برگ و برخی بافت های حیوانی یافت می شود)

folic acid

<hr> معنی : برگ، صفحه، دفتر یادداشت، پوشه یاکارتن کاغذ، کتاب ورق بزرگ <hr> معانی دیگر : (صحافی) قطع رحلی، رحلی، کتاب قطع رحلی، ورق کتاب، (کاغذ) لت دو ورقه، لت چهار صفحه، دو صفحه ی رو به رو، دو صفحه ی فرد و زوج، شماره ی برگ کتاب یا جزوه، (حسابداری) عطف، (امریکا) صد واژه، (انگلیس) نود واژه، (کتاب و غیره را) نمره گذاری کردن

معنی : برگ، صفحه، دفتر یادداشت، پوشه یاکارتن کاغذ، کتاب ورق بزرگ معانی دیگر : (صحافی) قطع رحلی، رحلی، کتاب قطع رحلی، ورق کتاب، (کاغذ) لت دو ورقه، لت چهار صفحه، دو صفحه ی رو به رو، دو صفحه ی فرد و زوج، شماره ی برگ کتاب یا جزوه، (حسابداری) عطف، (امریکا) صد واژه، (انگلیس) نود واژه، (کتاب و غیره را) نمر

folio

<hr> معنی : چینه، طبقه، برگ، طبقه نازک <hr> معانی دیگر : (زمین شناسی) چینه

معنی : چینه، طبقه، برگ، طبقه نازک معانی دیگر : (زمین شناسی) چینه

folium

<hr> معنی : گروه، مردم، خلق، ملت، قوم و خویش <hr> معانی دیگر : قومی، مردمی، محلی، توده ای، (با: the) مردم، جماعت، همگان، (جمع) مردمان، انسان ها، مردمان

معنی : گروه، مردم، خلق، ملت، قوم و خویش معانی دیگر : قومی، مردمی، محلی، توده ای، (با: the) مردم، جماعت، همگان، (جمع) مردمان، انسان ها، مردمان

folk

<hr> رقص محلی، رقص مردمی، رقص مردمی موسیقی رقص محلی

رقص محلی، رقص مردمی، رقص مردمی موسیقی رقص محلی

folk dance

<hr> موسیقی مردمی، موسیقی محلی، موسیقی محلی موسیقی امروزی که به تقلید از موسیقی محلی ساخته شده

موسیقی مردمی، موسیقی محلی، موسیقی محلی موسیقی امروزی که به تقلید از موسیقی محلی ساخته شده

folk music

<hr> آواز مردمی، ترانه ی محلی، سرودتوده مردم

آواز مردمی، ترانه ی محلی، سرودتوده مردم

folk song

<hr> معنی : فولکلور، رسوم اجدادی، افسانه های قومی واجدادی <hr> معانی دیگر : مردم باور، فرهنگ عامه، فرهنگ مردم، معتقدات واداب ورسوم قدیمی واجدادی

معنی : فولکلور، رسوم اجدادی، افسانه های قومی واجدادی معانی دیگر : مردم باور، فرهنگ عامه، فرهنگ مردم، معتقدات واداب ورسوم قدیمی واجدادی

واژه های حرف "f" - جملات نمونه