جملات نمونه

folkloric

folks

<hr> معنی : خوش مشرب، عام، عامیانه <hr> معانی دیگر : (عامیانه) خودمانی، خاکی، بی ریا، دوستانه، خودمانی

معنی : خوش مشرب، عام، عامیانه معانی دیگر : (عامیانه) خودمانی، خاکی، بی ریا، دوستانه، خودمانی

folksy

<hr> معنی : افسانه های قومی واجدادی، داستان ملی <hr> معانی دیگر : افسانه های قومی واجدادی، داستان ملی، داستان مردمی، قصه ی عامیانه، داستان دهان به دهان

معنی : افسانه های قومی واجدادی، داستان ملی معانی دیگر : افسانه های قومی واجدادی، داستان ملی، داستان مردمی، قصه ی عامیانه، داستان دهان به دهان

folktale

<hr> (روش تفکر و احساس و رفتار مردم عادی) شیوه های مردمی، عرف همگان، عقیده عامه، طرز فکر عمومی، احساسات عمومی

(روش تفکر و احساس و رفتار مردم عادی) شیوه های مردمی، عرف همگان، عقیده عامه، طرز فکر عمومی، احساسات عمومی

folkway

<hr> معنی : برگه، کیسه یا غده وچک ترشحی یا دفعی <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی ـ هر کیسه یا حفره یا غده ی کوچک) پیاز، پیازک، گرهک، (مهجور) غده ی لنفاوی، طب کیسه یا غده وچک ترشحی یا دفعی

معنی : برگه، کیسه یا غده وچک ترشحی یا دفعی معانی دیگر : (کالبدشناسی ـ هر کیسه یا حفره یا غده ی کوچک) پیاز، پیازک، گرهک، (مهجور) غده ی لنفاوی، طب کیسه یا غده وچک ترشحی یا دفعی

follicle

folliculitis

<hr> (با فعل مفرد) نمایش رقص و موسیقی

(با فعل مفرد) نمایش رقص و موسیقی

follies

<hr> معنی : استنباط، پیروی کردن از، متابعت کردن، در ذیل امدن، درک کردن، فهمیدن، دنبال کردن، تعقیب کردن، پیروی کردن <hr> معانی دیگر : دنبال کسی آمدن یا رفتن، پشت سر کسی رفتن، پی رفتن، (دنبال چیزی را) گرفتن، ادامه دادن یا یافتن، متعاقب بودن، بعد از (چیز دیگری) بودن، جانشین (دیگری) شدن، پس از دیگری به مقامی رسیدن، (شغل و حرفه و غیره) پیش گرفتن، پیامد (چیزی) بودن، نتیجه ی چیزی بودن، منتج بودن از، تقلید کردن، سرمشق قرار دادن، اطاعت کردن از، عمل کردن به، طرفداری کردن از، جانبداری کردن، گرویدن، (با دقت) گوش کردن، مشاهده کردن، پیگیری کردن، (با علاقه) دنبال کردن، علاقه نشان دادن، دنبال روی، دنبال گیری، ردگیری، منتج شدن

معنی : استنباط، پیروی کردن از، متابعت کردن، در ذیل امدن، درک کردن، فهمیدن، دنبال کردن، تعقیب کردن، پیروی کردن معانی دیگر : دنبال کسی آمدن یا رفتن، پشت سر کسی رفتن، پی رفتن، (دنبال چیزی را) گرفتن، ادامه دادن یا یافتن، متعاقب بودن، بعد از (چیز دیگری) بودن، جانشین (دیگری) شدن، پس از دیگری به مقامی رسید

follow

follow on

<hr> معنی : بانجام رساندن، دنبال کردن <hr> معانی دیگر : به طور کامل انجام دادن، به اتمام رساندن، اخذ نتیجه

معنی : بانجام رساندن، دنبال کردن معانی دیگر : به طور کامل انجام دادن، به اتمام رساندن، اخذ نتیجه

follow out

<hr> 1- پیروی کردن، تاسی کردن، دنباله روی کردن 2- (بازی ورق) همان خال را بازی کردن

1- پیروی کردن، تاسی کردن، دنباله روی کردن 2- (بازی ورق) همان خال را بازی کردن

follow suit

<hr> 1- (عملی را) ادامه دادن و به پایان رساندن، به انجام رساندن 2- (تنیس و غیره) پس از زدن توپ نیز به حرکت قوسی راکت ادامه دادن، (ورزش ـ در زدن یا پرتاب گوی یا توپ) ادامه ی حرکت قوسی (حتی پس از زدن یا افکندن توپ)، چیزی را تا اخر دنبال کردن، بانجام رسانی

1- (عملی را) ادامه دادن و به پایان رساندن، به انجام رساندن 2- (تنیس و غیره) پس از زدن توپ نیز به حرکت قوسی راکت ادامه دادن، (ورزش ـ در زدن یا پرتاب گوی یا توپ) ادامه ی حرکت قوسی (حتی پس از زدن یا افکندن توپ)، چیزی را تا اخر دنبال کردن، بانجام رسانی

follow through

<hr> معنی : تعقیب کردن، پی گیری کردن، دنباله داستان را شرح دادن <hr> معانی دیگر : 1- (از نزدیک یا به اصرار) تعقیب کردن 2- (به طور کامل) انجام دادن 3- عمل مکمل چیزی را انجام دادن، تکمیلی، بعدی، سپسین، پساختی، پس آمدی، پس آیند، (هر چیزی که متعاقب چیز دیگری برای تکمیل آن انجام شود) پیگیری، دنباله گیری، انجام، ادامه (تا پایان)، فرجام یابی، تماس با بیمارپس از تشخیصیا درمان

معنی : تعقیب کردن، پی گیری کردن، دنباله داستان را شرح دادن معانی دیگر : 1- (از نزدیک یا به اصرار) تعقیب کردن 2- (به طور کامل) انجام دادن 3- عمل مکمل چیزی را انجام دادن، تکمیلی، بعدی، سپسین، پساختی، پس آمدی، پس آیند، (هر چیزی که متعاقب چیز دیگری برای تکمیل آن انجام شود) پیگیری، دنباله گیری، انجام، اد

follow up

follow-up

followed

<hr> معنی : تابع، پیرو، ملتزم، شاگرد، عشقبیاز، تعقیب کننده، دنبالگر <hr> معانی دیگر : مرید، پسوا، مقتدی، گرونده، هواخواه، طرفدار، هوادار، دنباله رو، مشایع، ملتزم رکاب، پیشخدمت

معنی : تابع، پیرو، ملتزم، شاگرد، عشقبیاز، تعقیب کننده، دنبالگر معانی دیگر : مرید، پسوا، مقتدی، گرونده، هواخواه، طرفدار، هوادار، دنباله رو، مشایع، ملتزم رکاب، پیشخدمت

follower

<hr> معنی : متابعت، تعقیب، ذیل، پیروی، زیرین، متعاقب، شرح ذیل، پیرو، متوالی <hr> معانی دیگر : بعد، بعدی، دیگر، (نامبرده در) زیر، (به قرار) ذیل، بدین قرار، (دارای مسیری مشابه مسیر کشتی) هم سو، هم مسیر، همراه، هواداران، هواخواهان، پیروان، طرفداران، مریدان، پس از، بعد از

معنی : متابعت، تعقیب، ذیل، پیروی، زیرین، متعاقب، شرح ذیل، پیرو، متوالی معانی دیگر : بعد، بعدی، دیگر، (نامبرده در) زیر، (به قرار) ذیل، بدین قرار، (دارای مسیری مشابه مسیر کشتی) هم سو، هم مسیر، همراه، هواداران، هواخواهان، پیروان، طرفداران، مریدان، پس از، بعد از

following

follows

<hr> معنی : حماقت، نادانی، بی خردی، ابلهی، نابخردی، قباحت <hr> معانی دیگر : خریت، سبک سری، کالیوگی، گولی، هر کار پرخرج و بیهوده

معنی : حماقت، نادانی، بی خردی، ابلهی، نابخردی، قباحت معانی دیگر : خریت، سبک سری، کالیوگی، گولی، هر کار پرخرج و بیهوده

folly

<hr> معنی : بر انگیختن، تحریک کردن <hr> معانی دیگر : (به شورش و غیره) برانگیختن، دامن زدن، فتنه گری کردن، (با آب گرم درمان کردن) گرماب درمانی کردن، ضماد گرم گذاشتن، حوله ی آب گرم گذاشتن، کمپرس کردن، پروردن

معنی : بر انگیختن، تحریک کردن معانی دیگر : (به شورش و غیره) برانگیختن، دامن زدن، فتنه گری کردن، (با آب گرم درمان کردن) گرماب درمانی کردن، ضماد گرم گذاشتن، حوله ی آب گرم گذاشتن، کمپرس کردن، پروردن

foment

<hr> معنی : تحریک، ترویج <hr> معانی دیگر : (پزشکی) گرماب درمانی، حوله ی آب گرم، کمپرس آب گرم، (آبگونه یا دارویی که در گرماب درمانی به کار می رود) گرماب دارو

معنی : تحریک، ترویج معانی دیگر : (پزشکی) گرماب درمانی، حوله ی آب گرم، کمپرس آب گرم، (آبگونه یا دارویی که در گرماب درمانی به کار می رود) گرماب دارو

fomentation

<hr> انگیزنده، محرک، مفتن، برانگیزنده

انگیزنده، محرک، مفتن، برانگیزنده

fomenter

fomites

<hr> معنی : خواهان، مشتاق، عاشق، شیفته، علاقمند، مایل، خاطرخواه، انس گرفته <hr> معانی دیگر : دوست دار، دل باخته، (بیش از حد) پرعشق و محبت، صمیمانه و کورکورانه، از ته دل (و بدون منطق یا قید و شرط)، واهی، خوش باورانه، بنیان، پایه، زمینه

معنی : خواهان، مشتاق، عاشق، شیفته، علاقمند، مایل، خاطرخواه، انس گرفته معانی دیگر : دوست دار، دل باخته، (بیش از حد) پرعشق و محبت، صمیمانه و کورکورانه، از ته دل (و بدون منطق یا قید و شرط)، واهی، خوش باورانه، بنیان، پایه، زمینه

fond

<hr> فوندان (خمیر متشکل از شکر و آب و خامه و غیره که روی نان شیرینی می مالند یا درون آن می گذارند)، شیرینی ای که دردهان اب میشود

فوندان (خمیر متشکل از شکر و آب و خامه و غیره که روی نان شیرینی می مالند یا درون آن می گذارند)، شیرینی ای که دردهان اب میشود

fondant

<hr> معنی : نوازش کردن، ناز ونیاز کردن <hr> معانی دیگر : (از روی محبت یا عشق) دست مالیدن به، دست ورزی کردن، نوازیدن

معنی : نوازش کردن، ناز ونیاز کردن معانی دیگر : (از روی محبت یا عشق) دست مالیدن به، دست ورزی کردن، نوازیدن

fondle

<hr> معنی : نوازش کردن <hr> معانی دیگر : نوازش کردن

معنی : نوازش کردن معانی دیگر : نوازش کردن

fondling

<hr> معنی : از روی علاقه <hr> معانی دیگر : با عشق و محبت (کورکورانه یا بیش از حد)، با خوش باوری، به طور واهی، مهربانانه، با ملاطفت، با محبت

معنی : از روی علاقه معانی دیگر : با عشق و محبت (کورکورانه یا بیش از حد)، با خوش باوری، به طور واهی، مهربانانه، با ملاطفت، با محبت

fondly

<hr> معنی : علاقه، انس، خاطرخواهی <hr> معانی دیگر : دوست داری، دلبستگی، عشق و علاقه (معمولا بیش از حد)، شیفتگی

معنی : علاقه، انس، خاطرخواهی معانی دیگر : دوست داری، دلبستگی، عشق و علاقه (معمولا بیش از حد)، شیفتگی

fondness

fondue

<hr> معنی : خانواده حروف، چشمه، حوض غسل تعمید، ذوب، ظرف مخصوص نگه داری اب مقدس <hr> معانی دیگر : (گنجانه ی سنگاب مانندی که آب مقدس یا آب غسل تعمید در آن قرار دارد) فانت، حوضک، (قدیمی) فواره، (چاپ و کامپیوتر ـ مجموعه ی حروفی که از یک نوع و اندازه اند) یک دست حروف یک جور، وات گروه، حو­ غسل تعمید

معنی : خانواده حروف، چشمه، حوض غسل تعمید، ذوب، ظرف مخصوص نگه داری اب مقدس معانی دیگر : (گنجانه ی سنگاب مانندی که آب مقدس یا آب غسل تعمید در آن قرار دارد) فانت، حوضک، (قدیمی) فواره، (چاپ و کامپیوتر ـ مجموعه ی حروفی که از یک نوع و اندازه اند) یک دست حروف یک جور، وات گروه، حو­ غسل تعمید

font

fontanel

fontanelle

<hr> معنی : خورد، قوت، غذا، طعمه، خورش، اغذیه، خوراکی، خوان، خوردنی، خوراک، طعام، خواربار، توشه، اذوقه <hr> معانی دیگر : تغذیه، رزق، خوردنی (در برابر: نوشیدنی drink)، (مجازی) نیروبخش، انگیزان، غذایی، لوت

معنی : خورد، قوت، غذا، طعمه، خورش، اغذیه، خوراکی، خوان، خوردنی، خوراک، طعام، خواربار، توشه، اذوقه معانی دیگر : تغذیه، رزق، خوردنی (در برابر: نوشیدنی drink)، (مجازی) نیروبخش، انگیزان، غذایی، لوت

food

food allergy

food and drug administration

food bank

<hr> زنجیره ی خوراک (تغذیه ی موجودات از یکدیگر مثلا تغذیه ی گیاه از زمین و گوسفند از گیاه و انسان از گوسفند)، زنجیره ی غذایی

زنجیره ی خوراک (تغذیه ی موجودات از یکدیگر مثلا تغذیه ی گیاه از زمین و گوسفند از گیاه و انسان از گوسفند)، زنجیره ی غذایی

food chain

food coloring

food for thought

<hr> مسمومیت غذایی، زهرزدگی خوراکی، طب مسمویت غذایی

مسمومیت غذایی، زهرزدگی خوراکی، طب مسمویت غذایی

food poisoning

<hr> مولینکس، خوراک خوردکن، (خوراک) خردگر، چندکاره

مولینکس، خوراک خوردکن، (خوراک) خردگر، چندکاره

food processor

food pyramid

<hr> (امریکا ـ کوپن های دولتی که با آن اشخاص بی بضاعت از فروشگاه ها خوراک دریافت می کنند) تمبر خوراک، بن غذا، کوپن غذا

(امریکا ـ کوپن های دولتی که با آن اشخاص بی بضاعت از فروشگاه ها خوراک دریافت می کنند) تمبر خوراک، بن غذا، کوپن غذا

food stamp

food web

<hr> (خودمانی ـ کسی که به امور تهیه و پخت و صرف خوراک خوب به ویژه در رستوران ها علاقه ی خاص دارد) خوراک شناس

(خودمانی ـ کسی که به امور تهیه و پخت و صرف خوراک خوب به ویژه در رستوران ها علاقه ی خاص دارد) خوراک شناس

واژه های حرف "f" - جملات نمونه