جملات نمونه

full coverage

full disclosure

full duplex

full employment

<hr> (عکس برداری) تمام رخ، رو به دوربین، دارای صورت گرد، گرد چهر

(عکس برداری) تمام رخ، رو به دوربین، دارای صورت گرد، گرد چهر

full faced

<hr> معنی : دست فول <hr> معانی دیگر : (بازی پوکر) فول، در بازی پوکر دست فول

معنی : دست فول معانی دیگر : (بازی پوکر) فول، در بازی پوکر دست فول

full house

<hr> معنی : تمام قد، نماینده تمام قد انسان <hr> معانی دیگر : (آینه یا تصویر انسان) تمام قد، قدی، (کتاب یا متن) خلاصه نشده، کامل، به اندازه ی متعارف، نماینده تمام قد انسان تمام قد

معنی : تمام قد، نماینده تمام قد انسان معانی دیگر : (آینه یا تصویر انسان) تمام قد، قدی، (کتاب یا متن) خلاصه نشده، کامل، به اندازه ی متعارف، نماینده تمام قد انسان تمام قد

full length

full marks

<hr> معنی : قرص کامل ماه، ماه شب چهارده، بدر <hr> معانی دیگر : بدر ماه، قرص ماه، ماه کامل

معنی : قرص کامل ماه، ماه شب چهارده، بدر معانی دیگر : بدر ماه، قرص ماه، ماه کامل

full moon

<hr> پر انرژی، پر اشتیاق، سرزنده

پر انرژی، پر اشتیاق، سرزنده

full of beans

<hr> باروح، سر زنده، پر جمعیت

باروح، سر زنده، پر جمعیت

full of life

full price

full recovery

<hr> طبق معیار یا اندازه ی متعارف یا اولیه، به حداکثر، به بیشترین درجه، کامل و دقیق، تمام و کمال، بی کم و کاست، همه جانبه، به تمام معنی، تمام عیار، باندازه کامل بمقیاس کامل

طبق معیار یا اندازه ی متعارف یا اولیه، به حداکثر، به بیشترین درجه، کامل و دقیق، تمام و کمال، بی کم و کاست، همه جانبه، به تمام معنی، تمام عیار، باندازه کامل بمقیاس کامل

full scale

full size

full speed

<hr> معنی : نقطه، وقفه کامل <hr> معانی دیگر : (نقطه ی آخر جمله) نقطه، وقفه کامل period

معنی : نقطه، وقفه کامل معانی دیگر : (نقطه ی آخر جمله) نقطه، وقفه کامل period

full stop

<hr> معنی : پیوسته کار، پیوسته کاری، تمام روز، زمان اشتغال بکار <hr> معانی دیگر : تمام وقت (در برابر: پاره وقت part time)

معنی : پیوسته کار، پیوسته کاری، تمام روز، زمان اشتغال بکار معانی دیگر : تمام وقت (در برابر: پاره وقت part time)

full time

full up

full-blooded

full-bodied

full-dress

full-faced

full-fledged

full-length

full-scale

full-time

<hr> معنی : جای عقب ترین بازی کن <hr> معانی دیگر : (فوتبال امریکایی) فول بک (بازیکن خط عقب هنگام حمله)، جای عقب ترین بازی کن در فوتبال

معنی : جای عقب ترین بازی کن معانی دیگر : (فوتبال امریکایی) فول بک (بازیکن خط عقب هنگام حمله)، جای عقب ترین بازی کن در فوتبال

fullback

<hr> معنی : قصار، منگنه شیاردار قالب گیری، لکه گیر، شیار دار کردن <hr> معانی دیگر : باک مینستر فولر (مهندس و مخترع امریکایی)، گازر، کسی که پارچه ی پشمی را به منظور آب رفتن خیس می کند، نمد مال، نورد ستبر اشکن، نورد باریک ساز، نورد کاهنده، (آهنگری) ابزار شیار سازی، سنگین کننده، کامل تر، تمام تر

معنی : قصار، منگنه شیاردار قالب گیری، لکه گیر، شیار دار کردن معانی دیگر : باک مینستر فولر (مهندس و مخترع امریکایی)، گازر، کسی که پارچه ی پشمی را به منظور آب رفتن خیس می کند، نمد مال، نورد ستبر اشکن، نورد باریک ساز، نورد کاهنده، (آهنگری) ابزار شیار سازی، سنگین کننده، کامل تر، تمام تر

fuller

<hr> معنی : سیری، پری، سرشاری <hr> معانی دیگر : پر بودن، آکندگی (رجوع شود به: full)

معنی : سیری، پری، سرشاری معانی دیگر : پر بودن، آکندگی (رجوع شود به: full)

fullness

<hr> معنی : تماما، کاملا <hr> معانی دیگر : لااقل، دست کم (رجوع شود به: full)، به طور کامل، کلا، درست، تمام و کمال، به وفور، به فراوانی، سیر

معنی : تماما، کاملا معانی دیگر : لااقل، دست کم (رجوع شود به: full)، به طور کامل، کلا، درست، تمام و کمال، به وفور، به فراوانی، سیر

fully

fully fledged

fully grown

<hr> معنی : اتشگیر، محترق شونده، غرش کننده <hr> معانی دیگر : منفجر شونده، انفجاری، پکشی، پرخاشی، نکوهشی، fulminating : اتشگیر

معنی : اتشگیر، محترق شونده، غرش کننده معانی دیگر : منفجر شونده، انفجاری، پکشی، پرخاشی، نکوهشی، fulminating : اتشگیر

fulminant

<hr> معنی : اعتراض کردن، منفجر شدن، غریدن، محترق شدن، رعد و برق زدن، با تهدید سخن گفتن، داد و بیداد راه انداختن <hr> معانی دیگر : (فحش یا فرمان و غیره را) با فریاد اعلام کردن، جار زدن، بر خروشیدن، مورد عتاب و خطاب قرار دادن، (قدیمی) رعد و برق کردن، آذرخشیدن، صاعقه دار بودن، (با شدت و به طور ناگهانی) منفجر شدن یا کردن، ترکیدن، ترکاندن، پکیدن، اعترا­کردن

معنی : اعتراض کردن، منفجر شدن، غریدن، محترق شدن، رعد و برق زدن، با تهدید سخن گفتن، داد و بیداد راه انداختن معانی دیگر : (فحش یا فرمان و غیره را) با فریاد اعلام کردن، جار زدن، بر خروشیدن، مورد عتاب و خطاب قرار دادن، (قدیمی) رعد و برق کردن، آذرخشیدن، صاعقه دار بودن، (با شدت و به طور ناگهانی) منفجر شدن

fulminate

<hr> معنی : اتشگیر، محترق شونده، غرش کننده <hr> معانی دیگر : fulminant : اتشگیر

معنی : اتشگیر، محترق شونده، غرش کننده معانی دیگر : fulminant : اتشگیر

fulminating

<hr> معنی : زشت، فراوان، زننده، مفصل، شهوانی، زیاد، پلید، اغراق امیز، تهوع اور <hr> معانی دیگر : زننده (به خاطر اغراق آمیز و غیر مخلصانه بودن)، بیزار گر، منزجر کننده، چاپلوسانه، فربه، غلیظ

معنی : زشت، فراوان، زننده، مفصل، شهوانی، زیاد، پلید، اغراق امیز، تهوع اور معانی دیگر : زننده (به خاطر اغراق آمیز و غیر مخلصانه بودن)، بیزار گر، منزجر کننده، چاپلوسانه، فربه، غلیظ

fulsome

fulton

<hr> معنی : اشتباه، اشتباه کردن، سنبل کردن، من من کردن، لکنت زبان پیدا کردن، کورکورانه جلو رفتن، توپ را از دست دادن <hr> معانی دیگر : (با دست ولی بدون نگاه کردن دنبال چیزی گشتن) کورمال کردن، (به طور دست و پا چلفتی) دست مالی کردن، (فوتبال امریکایی) افتادن توپ (از دست بازیکن)، فامبل کردن، (کورمال کورمال و با ناشیگری) جلو رفتن یا راه خود را باز کردن، ناشیانه گفتن، (با ناشیگری یا بی قوارگی) دستکاری کردن، (چیزی را) خراب کردن، ور رفتن، ناشیانه عمل کردن، درفوتبال توپ را از دست دادن، کورمالی

معنی : اشتباه، اشتباه کردن، سنبل کردن، من من کردن، لکنت زبان پیدا کردن، کورکورانه جلو رفتن، توپ را از دست دادن معانی دیگر : (با دست ولی بدون نگاه کردن دنبال چیزی گشتن) کورمال کردن، (به طور دست و پا چلفتی) دست مالی کردن، (فوتبال امریکایی) افتادن توپ (از دست بازیکن)، فامبل کردن، (کورمال کورمال و با نا

fumble

<hr> معنی : بی مهارت <hr> معانی دیگر : خام دست

معنی : بی مهارت معانی دیگر : خام دست

fumbling

<hr> معنی : گاز، بخار، دود، بخار دادن، دود دادن، باغضب حرف زدن <hr> معانی دیگر : (معمولا جمع) گاز (زننده یا کشنده)، دم، دود و دم، هرم، گاز دود، گاز دود (از خود) متصاعد کردن، گاز دود دادن، گاز (یا بخار یا دود) بیرون دادن، (از خشم یا ناراحتی و غیره) خروشیدن، از کوره در رفتن، جوش زدن، (گاهی جمع) هر چیز غیر واقعی و تخیلی، (نادر- جمع) هر چیز که موجب اختلال تفکر بشود، (نادر) خشم ناگهانی، خشم نمایی، اظهار ناخشنودی، (شیمی - تعداد ذرات جامد یا مایع در حجم معینی از هر گاز) گاز چگالی، در معرض گاز دود قرار دادن، با دود و بخار پر کردن، بخور، غضب

معنی : گاز، بخار، دود، بخار دادن، دود دادن، باغضب حرف زدن معانی دیگر : (معمولا جمع) گاز (زننده یا کشنده)، دم، دود و دم، هرم، گاز دود، گاز دود (از خود) متصاعد کردن، گاز دود دادن، گاز (یا بخار یا دود) بیرون دادن، (از خشم یا ناراحتی و غیره) خروشیدن، از کوره در رفتن، جوش زدن، (گاهی جمع) هر چیز غیر واقعی

fume

fumes

<hr> معنی : ضد عفونی کردن، بخار دادن، دود دادن <hr> معانی دیگر : (به ویژه به منظور گند زدایی یا حشره کشی) دود دادن، (با گاز دود) گند زدایی کردن، کهتاب کردن، دود آکند کردن، با گاز ضد عفونی کردن، (قدیمی) عطر زدن به

معنی : ضد عفونی کردن، بخار دادن، دود دادن معانی دیگر : (به ویژه به منظور گند زدایی یا حشره کشی) دود دادن، (با گاز دود) گند زدایی کردن، کهتاب کردن، دود آکند کردن، با گاز ضد عفونی کردن، (قدیمی) عطر زدن به

fumigate

<hr> بخاردادن، دود دادن، ضد عفونی کردن

بخاردادن، دود دادن، ضد عفونی کردن

fumigated

<hr> معنی : بخور <hr> معانی دیگر : تدخین، دوددادن، بخور دادن، ضدعفونی سازی

معنی : بخور معانی دیگر : تدخین، دوددادن، بخور دادن، ضدعفونی سازی

fumigation

fuming

<hr> معنی : بازی، سرگرمی، خوشی، شوخی، بازیچه، شوخی کردن <hr> معانی دیگر : سر خوشی، شادکامی، کیف، عیش، تفریح، بازی و تفریح، (شخص یا چیز) مایه ی خوشی، اسباب تفریح، اهل حال، خوشایند، خوشی آور، (عامیانه) خوشی کردن، کیف کردن، مسخره بازی درآوردن، خوشمزگی کردن، شوخی امیز، مفرح، باصفا، مطبوع

معنی : بازی، سرگرمی، خوشی، شوخی، بازیچه، شوخی کردن معانی دیگر : سر خوشی، شادکامی، کیف، عیش، تفریح، بازی و تفریح، (شخص یا چیز) مایه ی خوشی، اسباب تفریح، اهل حال، خوشایند، خوشی آور، (عامیانه) خوشی کردن، کیف کردن، مسخره بازی درآوردن، خوشمزگی کردن، شوخی امیز، مفرح، باصفا، مطبوع

<hr> معنی : ماموریت، وظیفه، پیشه، مقام، کارکرد، کار ویژه، ایفاء، ایین رسمی، تابع، عمل، کار، عمل کردن، کار کردن، وظیفه داشتن <hr> معانی دیگر : کنش، خویش کاری، عملکرد، کارگزاری، کارداد، شغل، بیاوار، پذیرایی رسمی، (جمع) مراسم رسمی، جشن، ضیافت، (با: as) به عنوان (چیزی) عمل کردن، کاربرد داشتن، (به جای چیزی) به کار خوردن، کنش کردن، (ریاضی) تابع، پردازه

معنی : ماموریت، وظیفه، پیشه، مقام، کارکرد، کار ویژه، ایفاء، ایین رسمی، تابع، عمل، کار، عمل کردن، کار کردن، وظیفه داشتن معانی دیگر : کنش، خویش کاری، عملکرد، کارگزاری، کارداد، شغل، بیاوار، پذیرایی رسمی، (جمع) مراسم رسمی، جشن، ضیافت، (با: as) به عنوان (چیزی) عمل کردن، کاربرد داشتن، (به جای چیزی) به کار

واژه های حرف "f" - جملات نمونه