جملات نمونه

<hr> معنی : سرعت، پیشرفت، بلندی طاق <hr> معانی دیگر : پیشروی، جلوروی، حرکت به جلو، میزان پیشرفت کشتی، بجلو، پیشرفت، بلندی طاق، سرعت، پیشروی

معنی : سرعت، پیشرفت، بلندی طاق معانی دیگر : پیشروی، جلوروی، حرکت به جلو، میزان پیشرفت کشتی، بجلو، پیشرفت، بلندی طاق، سرعت، پیشروی

headway

<hr> کار ذهنی، کار فکری، کار فکری، فکر روشن، زینت مخصوص سنگ سرطاق

کار ذهنی، کار فکری، کار فکری، فکر روشن، زینت مخصوص سنگ سرطاق

headwork

<hr> معنی : تند، بی پروا، مست کننده، عجول شدید <hr> معانی دیگر : خود سرانه، نسنجیده، بی فکرانه، بدون پیش اندیشی، سرخودی، با بی پروایی، مستی آور، گیرا، قوی، پژولگر، پچول کننده، شدید، پرشروشور، خروشان

معنی : تند، بی پروا، مست کننده، عجول شدید معانی دیگر : خود سرانه، نسنجیده، بی فکرانه، بدون پیش اندیشی، سرخودی، با بی پروایی، مستی آور، گیرا، قوی، پژولگر، پچول کننده، شدید، پرشروشور، خروشان

heady

<hr> معنی : شفاء دادن، التیام دادن، خوب کردن <hr> معانی دیگر : (زخم و غیره) گوشت آوردن، التیام یافتن، جوش خوردن، به هم آمدن، درمان کردن، تندرست کردن، سلامتی بخشیدن، شفا دادن، آشتی دادن، سازگار کردن، (از گناه) نجات بخشیدن، رستگار کردن، خوب شدن

معنی : شفاء دادن، التیام دادن، خوب کردن معانی دیگر : (زخم و غیره) گوشت آوردن، التیام یافتن، جوش خوردن، به هم آمدن، درمان کردن، تندرست کردن، سلامتی بخشیدن، شفا دادن، آشتی دادن، سازگار کردن، (از گناه) نجات بخشیدن، رستگار کردن، خوب شدن

heal

heal up

healed

<hr> معنی : التیام دهنده، شفاء دهنده <hr> معانی دیگر : درمانبخش، درمانگر، شفابخش، التیام بخش، شفا دهنده

معنی : التیام دهنده، شفاء دهنده معانی دیگر : درمانبخش، درمانگر، شفابخش، التیام بخش، شفا دهنده

healer

<hr> شفا، بهبودی، علاج، شفادهنده

شفا، بهبودی، علاج، شفادهنده

healing

<hr> معنی : بهبودی، مزاج، حال، سلامت، سلامتی، تندرستی <hr> معانی دیگر : وضع مزاج، بنیه، بهداشت، بهبود، بهباش، سعادت، نیک باش، (هنگام میگساری) سلامتی

معنی : بهبودی، مزاج، حال، سلامت، سلامتی، تندرستی معانی دیگر : وضع مزاج، بنیه، بهداشت، بهبود، بهباش، سعادت، نیک باش، (هنگام میگساری) سلامتی

health

health care

health care provider

health care system

<hr> باشگاه ورزشی (به ویژه برای حفظ یا احیای تندرستی و یا کم کردن وزن)، باشگاه تندرستی

باشگاه ورزشی (به ویژه برای حفظ یا احیای تندرستی و یا کم کردن وزن)، باشگاه تندرستی

health club

<hr> خوراک بهداشتی، غذای سالم (به ویژه خوراک عاری از مواد شیمیایی و احیانا مضر)

خوراک بهداشتی، غذای سالم (به ویژه خوراک عاری از مواد شیمیایی و احیانا مضر)

health food

health hazard

health insurance

<hr> اردوگاه تندرستی (به ویژه دارای استخر شنا و آب های معدنی)

اردوگاه تندرستی (به ویژه دارای استخر شنا و آب های معدنی)

health spa

<hr> معنی : تندرست، سالم، سلامت <hr> معانی دیگر : تندرستی بخش، بهداشتی، مقوی

معنی : تندرست، سالم، سلامت معانی دیگر : تندرستی بخش، بهداشتی، مقوی

healthful

<hr> تندرست وار، بطورسالم، باصحت مزاج

تندرست وار، بطورسالم، باصحت مزاج

healthily

<hr> تندرستی، سلامت، صحت

healthiness

<hr> معنی : سرحال، تندرست، خوش بنیه، سالم، سلامت <hr> معانی دیگر : برومند، تندرستی بخش، سلامتی بخش، خوب (برای سلامتی)، حاکی از تندرستی، (اخلاقا) سالم، بهساز، نیکساز، پررونق، شکوفا، پویا، زیاد، پرزور، زورمند

معنی : سرحال، تندرست، خوش بنیه، سالم، سلامت معانی دیگر : برومند، تندرستی بخش، سلامتی بخش، خوب (برای سلامتی)، حاکی از تندرستی، (اخلاقا) سالم، بهساز، نیکساز، پررونق، شکوفا، پویا، زیاد، پرزور، زورمند

healthy

<hr> معنی : گروه، جمعیت، پشته، کومه، کپه، توده، انبوه، توده کردن، پر کردن، خرمن کردن <hr> معانی دیگر : کوت، تلنبار، انباشته، (عامیانه - معمولا جمع) مقدار زیاد، توده کردن یا شدن، تلنبار کردن یا شدن، کپه کردن یا شدن، پشته درست کردن، مملو شدن یا کردن، پر شدن یا کردن، (مجازی) بار کسی کردن (انتقاد یا تعریف یا مسئولیت و غیره)، (امریکا - خودمانی) اتومبیل قراضه

معنی : گروه، جمعیت، پشته، کومه، کپه، توده، انبوه، توده کردن، پر کردن، خرمن کردن معانی دیگر : کوت، تلنبار، انباشته، (عامیانه - معمولا جمع) مقدار زیاد، توده کردن یا شدن، تلنبار کردن یا شدن، کپه کردن یا شدن، پشته درست کردن، مملو شدن یا کردن، پر شدن یا کردن، (مجازی) بار کسی کردن (انتقاد یا تعریف یا مسئو

heap

<hr> معنی : مشبع، متراکم

heaped

<hr> معنی : پذیرفتن، درک کردن، گوش کردن، استماع کردن، گوش دادن به، شنیدن، اطاعت کردن <hr> معانی دیگر : شنودن، به گوش رسیدن، شنیده شدن، گوش فرا دادن، رسیدگی کردن، دادرسی کردن، نیوشیدن، (عامیانه) فهمیدن، مطلع شدن، آگاه شدن، حضور داشتن (و گوش کردن)، شنوا بودن، شنوایی (سامعه) داشتن، خبر داشتن، سعی کردن

معنی : پذیرفتن، درک کردن، گوش کردن، استماع کردن، گوش دادن به، شنیدن، اطاعت کردن معانی دیگر : شنودن، به گوش رسیدن، شنیده شدن، گوش فرا دادن، رسیدگی کردن، دادرسی کردن، نیوشیدن، (عامیانه) فهمیدن، مطلع شدن، آگاه شدن، حضور داشتن (و گوش کردن)، شنوا بودن، شنوایی (سامعه) داشتن، خبر داشتن، سعی کردن

hear

<hr> 1- (از طریق نامه یا تلفن و غیره) خبر داشتن از، در تماس بودن، 2- انتقاد شدن، مورد تنبیه قرار گرفتن

1- (از طریق نامه یا تلفن و غیره) خبر داشتن از، در تماس بودن، 2- انتقاد شدن، مورد تنبیه قرار گرفتن

hear from

hear it on the grapevine

hear out

<hr> شنید، گوش داد، شنفت، گوش کرد، استماع کرد، خبرداشت

شنید، گوش داد، شنفت، گوش کرد، استماع کرد، خبرداشت

heard

<hr> شنونده، گوش کننده، مستمع

شنونده، گوش کننده، مستمع

hearer

<hr> معنی : گزارش، شنوایی، سامعه، استماع دادرسی، رسیدگی بمحاکمه <hr> معانی دیگر : فرصت سخن گفتن (یا هنرنمایی کردن)، فرصت مورد استماع قرار گرفتن، (حضور جلو قاضی یا برای بازپرسی ولی نه در جلسه ی رسمی دادگاه) جلسه ی رسیدگی، بازپرسی، دادرسی، رسیدگی رسمی، (فاصله ای که از آن صدا را می شود شنید) صدارس (مانند تیررس)

معنی : گزارش، شنوایی، سامعه، استماع دادرسی، رسیدگی بمحاکمه معانی دیگر : فرصت سخن گفتن (یا هنرنمایی کردن)، فرصت مورد استماع قرار گرفتن، (حضور جلو قاضی یا برای بازپرسی ولی نه در جلسه ی رسمی دادگاه) جلسه ی رسیدگی، بازپرسی، دادرسی، رسیدگی رسمی، (فاصله ای که از آن صدا را می شود شنید) صدارس (مانند تیررس)

hearing

hearing aid

<hr> معنی : استماع کردن، گوش دادن به، گوش کردن به، بگوش دل پذیرفتن <hr> معانی دیگر : (با دقت) گوش کردن، گوش فرا دادن، به گوش گرفتن

معنی : استماع کردن، گوش دادن به، گوش کردن به، بگوش دل پذیرفتن معانی دیگر : (با دقت) گوش کردن، گوش فرا دادن، به گوش گرفتن

hearken

<hr> معنی : اوازه، شایعه، مسموعات، چیز شنیده <hr> معانی دیگر : سرزبان ها، آوازه، رواجه، خبر، شنیده، سخن افواهی، تواتر، شایعه، اوازه، خبر، چیز شنیده، مسموعات

معنی : اوازه، شایعه، مسموعات، چیز شنیده معانی دیگر : سرزبان ها، آوازه، رواجه، خبر، شنیده، سخن افواهی، تواتر، شایعه، اوازه، خبر، چیز شنیده، مسموعات

hearsay

<hr> (حقوق) شهادت سماعی، گواهی افواهی

(حقوق) شهادت سماعی، گواهی افواهی

hearsay evidence

<hr> معنی : نعش کش، مرده کش، بانعش کش بردن <hr> معانی دیگر : نعش کش (اتومبیل یا ارابه یا گاری)، (قدیمی) تابوت

معنی : نعش کش، مرده کش، بانعش کش بردن معانی دیگر : نعش کش (اتومبیل یا ارابه یا گاری)، (قدیمی) تابوت

hearse

<hr> معنی : جوهر، قلب، مرکز، ضمیر، دل، رشادت، لب کلام، دل و جرات، مغز درخت، تشجیع کردن، جرات دادن <hr> معانی دیگر : سینه، (برخی سبزیجات) مغز، چغند، کله، اصل، لب (مطلب)، جان (کلام)، مرکز احساسات وعواطف، شخصیت، نهاد، سرشت، وجدان، عاطفه، احساس، امید، جرات، دل و دماغ، روحیه، (ورق بازی - معمولا جمع) دل، هر چیز به شکل قلب، دلدیس، دل سان، (بازی ورق مشابه بازی حکم) هارتز، (نادر) رجوع شود به: hearten، اغوش، دل دادن، بدل گرفتن

معنی : جوهر، قلب، مرکز، ضمیر، دل، رشادت، لب کلام، دل و جرات، مغز درخت، تشجیع کردن، جرات دادن معانی دیگر : سینه، (برخی سبزیجات) مغز، چغند، کله، اصل، لب (مطلب)، جان (کلام)، مرکز احساسات وعواطف، شخصیت، نهاد، سرشت، وجدان، عاطفه، احساس، امید، جرات، دل و دماغ، روحیه، (ورق بازی - معمولا جمع) دل، هر چیز به 

heart

<hr> از دل و جان، با تمام نیرو، بادل وجان، باهمه تو

از دل و جان، با تمام نیرو، بادل وجان، باهمه تو

heart and soul

<hr> معنی : سکته <hr> معانی دیگر : (پزشکی) حمله ی قلبی

معنی : سکته معانی دیگر : (پزشکی) حمله ی قلبی

heart attack

heart condition

heart disease

<hr> (پزشکی) نارسایی قلبی، سکته قلبی، نارسایی قلب

(پزشکی) نارسایی قلبی، سکته قلبی، نارسایی قلب

heart failure

heart muscle

heart rate

<hr> (عامیانه) صحبت خودمانی و رک و راست، صمیمی، رفیق، دوست، بطور خودمانی وصمیمانه

(عامیانه) صحبت خودمانی و رک و راست، صمیمی، رفیق، دوست، بطور خودمانی وصمیمانه

heart to heart

heart valve

heart-to-heart

<hr> معنی : سینه سوزی، غم، اندوه، سار، غصه، درد قلب <hr> معانی دیگر : درد و الم، عذاب روحی، درددل، دردقلب، مج، غم، غصه، اندوه، سینه سوزی

معنی : سینه سوزی، غم، اندوه، سار، غصه، درد قلب معانی دیگر : درد و الم، عذاب روحی، درددل، دردقلب، مج، غم، غصه، اندوه، سینه سوزی

heartache

<hr> معنی : جنبش، احساسات، ضربان قلب، تپش دل <hr> معانی دیگر : تپش قلب، ضربان قلب، دل زنش

معنی : جنبش، احساسات، ضربان قلب، تپش دل معانی دیگر : تپش قلب، ضربان قلب، دل زنش

واژه های حرف "h" - جملات نمونه