جملات نمونه

<hr> معنی : بی عاطفه، بی حس، پوست کلفت، تالم ناپذیر <hr> معانی دیگر : (کسی که یا احساس نمی کند یا احساسات خود را نشان نمی دهد) آرام، خونسرد، تو دار، خوددار، فاقد احساس درد، بی درد، رنج نشناس، بی رگ

معنی : بی عاطفه، بی حس، پوست کلفت، تالم ناپذیر معانی دیگر : (کسی که یا احساس نمی کند یا احساسات خود را نشان نمی دهد) آرام، خونسرد، تو دار، خوددار، فاقد احساس درد، بی درد، رنج نشناس، بی رگ

impassive

<hr> بی نشان دادن احساس درد یا عاطفه، بطور تالم ناپذیر، ازروی بی عاطفگی

بی نشان دادن احساس درد یا عاطفه، بطور تالم ناپذیر، ازروی بی عاطفگی

impassively

<hr> بیحسی، متانت، ارامش، پوست کلفتی، خون سردی

بیحسی، متانت، ارامش، پوست کلفتی، خون سردی

impassivity

<hr> (نوعی نقاشی که رنگ غلیظ را بر صفحه یا بوم می مالند) نقاشی ایمپاستو، رنگ زنی غلیط، شیوه رنگ زنی غلیظ

(نوعی نقاشی که رنگ غلیظ را بر صفحه یا بوم می مالند) نقاشی ایمپاستو، رنگ زنی غلیط، شیوه رنگ زنی غلیظ

impasto

<hr> معنی : بی حوصلگی، بی صبری، بی تابی، بی طاقتی <hr> معانی دیگر : ناشکیبی، ناشکیبایی، نابردباری، بی قراری، اشتیاق

معنی : بی حوصلگی، بی صبری، بی تابی، بی طاقتی معانی دیگر : ناشکیبی، ناشکیبایی، نابردباری، بی قراری، اشتیاق

impatience

<hr> معنی : بد اخلاق، مشتاق، بی تاب، بی حوصله، بی صبر، نا شکیبا <hr> معانی دیگر : ناشکیب، عجول، نابردبار، بی طاقت، بی تحمل، بیقرار

معنی : بد اخلاق، مشتاق، بی تاب، بی حوصله، بی صبر، نا شکیبا معانی دیگر : ناشکیب، عجول، نابردبار، بی طاقت، بی تحمل، بیقرار

impatient

<hr> ازروی ناشکیبایی، ازروی بی صبری، ازروی بیطاقتی، باشتیاق

ازروی ناشکیبایی، ازروی بی صبری، ازروی بیطاقتی، باشتیاق

impatiently

<hr> معنی : گرو گذاشتن، رهن گذاشتن، به رهن دادن <hr> معانی دیگر : گرو گذاشتن، رهن گذاشتن، به رهن دادن

معنی : گرو گذاشتن، رهن گذاشتن، به رهن دادن معانی دیگر : گرو گذاشتن، رهن گذاشتن، به رهن دادن

impawn

<hr> معنی : متهم کردن، احضار نمودن، باز داشتن، عیب جویی کردن، بدادگاه جلب کردن، تردید کردن در، اعلام جرم کردن <hr> معانی دیگر : (شرف یا شهرت یا درستی کسی را) مورد تردید قرار دادن، مورد پرسش قرار دادن، کارمند عالی رتبه را به دادگاه ویژه بردن (وخلع مقام کردن)، (مهجور) رجوع شود به: impeachment، عیب گرفتن از، مانع شدن

معنی : متهم کردن، احضار نمودن، باز داشتن، عیب جویی کردن، بدادگاه جلب کردن، تردید کردن در، اعلام جرم کردن معانی دیگر : (شرف یا شهرت یا درستی کسی را) مورد تردید قرار دادن، مورد پرسش قرار دادن، کارمند عالی رتبه را به دادگاه ویژه بردن (وخلع مقام کردن)، (مهجور) رجوع شود به: impeachment، عیب گرفتن از، مان

impeach

<hr> قابل بردن به دادگاه اداری، قابل اتهام، قابل استیضاح، مشکوک، قاب تردید، قابل تعقیب

قابل بردن به دادگاه اداری، قابل اتهام، قابل استیضاح، مشکوک، قاب تردید، قابل تعقیب

impeachable

<hr> معنی : اتهام، اعلام جرم، احضار بدادگاه <hr> معانی دیگر : اتهام، احضار بدادگاه، اعلام جرم

معنی : اتهام، اعلام جرم، احضار بدادگاه معانی دیگر : اتهام، احضار بدادگاه، اعلام جرم

impeachment

<hr> معنی : معصومیت، بی نقصی، بی گناهی، بی عیبی <hr> معانی دیگر : بی گناهی، معصومیت، بی نقصی، بی عیبی

معنی : معصومیت، بی نقصی، بی گناهی، بی عیبی معانی دیگر : بی گناهی، معصومیت، بی نقصی، بی عیبی

impeccability

<hr> معنی : بی عیب و نقص <hr> معانی دیگر : بی کم و کاست، بی خدشه، کامل، گناه ناپذیر، منزه، پاک، معصوم، بیگناه، پاکدامن

معنی : بی عیب و نقص معانی دیگر : بی کم و کاست، بی خدشه، کامل، گناه ناپذیر، منزه، پاک، معصوم، بیگناه، پاکدامن

impeccable

<hr> معصومانه، ازروی بیگناهی

معصومانه، ازروی بیگناهی

impeccably

<hr> معنی : بی پول، تهی دست <hr> معانی دیگر : بی چیز، مفلس، لات و پات، آس و پاس

معنی : بی پول، تهی دست معانی دیگر : بی چیز، مفلس، لات و پات، آس و پاس

impecunious

<hr> (برق) جلوگیری، مقاومت مرکب، امپدانس، پاگیری (که برحسب اهم ohm اندازه گیری می شود)، مقاومت صوری برق در برابر جریان متناوب، مقاومت ظاهری

(برق) جلوگیری، مقاومت مرکب، امپدانس، پاگیری (که برحسب اهم ohm اندازه گیری می شود)، مقاومت صوری برق در برابر جریان متناوب، مقاومت ظاهری

impedance

<hr> معنی : باز داشتن، مانع شدن، ممانعت کردن، مشکل کردن <hr> معانی دیگر : (از پیشرفت) جلوگیری کردن، پاگیر شدن، به تاءخیر انداختن، درنگاندن، بندیدن، دامنگیر شدن

معنی : باز داشتن، مانع شدن، ممانعت کردن، مشکل کردن معانی دیگر : (از پیشرفت) جلوگیری کردن، پاگیر شدن، به تاءخیر انداختن، درنگاندن، بندیدن، دامنگیر شدن

impede

<hr> معنی : مانع، محظور، اشکال، گیر، رادع <hr> معانی دیگر : (هرچیزی که جلوگیری کند یا به تاءخیر اندازد) مانع، جلوگیر، پاگیر، دست و پاگیر، سربار، درنگ انگیز، راه بند، بازدار، (نقص گفتار) لکنت، گرفتن زبان، تته پته، گیر زبان، (نادر) جلوگیری، پاگیری، (حقوق) ناقض قرارداد (به ویژه عقد ازدواج)، عایق

معنی : مانع، محظور، اشکال، گیر، رادع معانی دیگر : (هرچیزی که جلوگیری کند یا به تاءخیر اندازد) مانع، جلوگیر، پاگیر، دست و پاگیر، سربار، درنگ انگیز، راه بند، بازدار، (نقص گفتار) لکنت، گرفتن زبان، تته پته، گیر زبان، (نادر) جلوگیری، پاگیری، (حقوق) ناقض قرارداد (به ویژه عقد ازدواج)، عایق

impediment

<hr> معنی : توشه سفر، بنه سفر، اسباب تاخیر حرکت، موانع قانونی، چیزهای دست و پا گیر <hr> معانی دیگر : (چیزهایی که جلوی پیشرفت یا سرعت یا انجام کار را بگیرد) موانع، سربارها، پابندها، بار و بنه، خرت و پرت

معنی : توشه سفر، بنه سفر، اسباب تاخیر حرکت، موانع قانونی، چیزهای دست و پا گیر معانی دیگر : (چیزهایی که جلوی پیشرفت یا سرعت یا انجام کار را بگیرد) موانع، سربارها، پابندها، بار و بنه، خرت و پرت

impedimenta

impediments

<hr> معنی : وادار کردن، مجبور ساختن، بر آن داشتن <hr> معانی دیگر : پیش راندن، واداشتن، سوق دادن، انگیزاندن، کشاندن، درانگیختن، بر ان داشتن

معنی : وادار کردن، مجبور ساختن، بر آن داشتن معانی دیگر : پیش راندن، واداشتن، سوق دادن، انگیزاندن، کشاندن، درانگیختن، بر ان داشتن

impel

<hr> معنی : مشرف بودن، اویزان کردن، در شرف وقوع بودن، محتمل الوقوع بودن <hr> معانی دیگر : قریب الوقوع بودن، نزدیک بودن، زودآیند بودن، در راه بودن

معنی : مشرف بودن، اویزان کردن، در شرف وقوع بودن، محتمل الوقوع بودن معانی دیگر : قریب الوقوع بودن، نزدیک بودن، زودآیند بودن، در راه بودن

impend

impendence

<hr> معنی : اویزان، قریب الوقوع، تهدید کننده <hr> معانی دیگر : زودآیند، در شرف وقوع، روی دهنده

معنی : اویزان، قریب الوقوع، تهدید کننده معانی دیگر : زودآیند، در شرف وقوع، روی دهنده

impendent

<hr> مشرف، متوجه، اویزان، تهدید کننده

مشرف، متوجه، اویزان، تهدید کننده

impending

<hr> معنی : نفوذ ناپذیری <hr> معانی دیگر : نفوذ ناپذیری

معنی : نفوذ ناپذیری معانی دیگر : نفوذ ناپذیری

impenetrability

<hr> معنی : پوشیده، غیر قابل رسوخ، سوراخ نشدنی، داخل نشدنی، نفوذ نکردنی، درک نکردنی <hr> معانی دیگر : غیرقابل نفوذ، رسوخ ناپذیر، راه نیافتنی، رخنه ناپذیر، نشتاب ناپذیر، نشت ناپذیر، نا گذران، ناتراوا، بغرنج، فهم ناپذیر، نفهمیدنی، سردرنیاوردنی، حل نشدنی، غیرقابل عبور، بی گذار، بی گذر، عبور ناپذیر، گذر ناپذیر، رد نشدنی، (در برابر عقاید یا پیشنهادات یا درخواست و غیره) ناپذیرا، مقاوم، سخت، غیر قابل رسو، سورا&nbsp; نشدنی

معنی : پوشیده، غیر قابل رسوخ، سوراخ نشدنی، داخل نشدنی، نفوذ نکردنی، درک نکردنی معانی دیگر : غیرقابل نفوذ، رسوخ ناپذیر، راه نیافتنی، رخنه ناپذیر، نشتاب ناپذیر، نشت ناپذیر، نا گذران، ناتراوا، بغرنج، فهم ناپذیر، نفهمیدنی، سردرنیاوردنی، حل نشدنی، غیرقابل عبور، بی گذار، بی گذر، عبور ناپذیر، گذر ناپذیر، ر

impenetrable

impenetrate

<hr> معنی : توبه ناپذیر، ناپشیمان <hr> معانی دیگر : ناتوبه کار، غیرنادم

معنی : توبه ناپذیر، ناپشیمان معانی دیگر : ناتوبه کار، غیرنادم

impenitent

<hr> معنی : حتمی، الزام اور، دستوری، امری <hr> معانی دیگر : آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، واجب، ضروری، بایسته، ناگزیر، ناچار، بایا، وایا، (دستور زبان) امری، ضرورت، بایستگی، دربایست، ناچاری، ناگزیری، لزوم، قاعده

معنی : حتمی، الزام اور، دستوری، امری معانی دیگر : آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، واجب، ضروری، بایسته، ناگزیر، ناچار، بایا، وایا، (دستور زبان) امری، ضرورت، بایستگی، دربایست، ناچاری، ناگزیری، لزوم، قاعده

imperative

imperative mood

imperative sentence

imperatively

<hr> غیر قابل مشاهده بودن

imperceptibility

<hr> معنی : جزئی، تدریجی، غیر محسوس، درک نکردنی، غیر قابل مشاهده، دیده نشدنی، نفهمیدنی <hr> معانی دیگر : نامحسوس، ناهویدا، ناهناییده

معنی : جزئی، تدریجی، غیر محسوس، درک نکردنی، غیر قابل مشاهده، دیده نشدنی، نفهمیدنی معانی دیگر : نامحسوس، ناهویدا، ناهناییده

imperceptible

<hr> بطور غیر قابل مشاهده، چنانکه نتوان دید، بطور غیر محسوس، اهسته

بطور غیر قابل مشاهده، چنانکه نتوان دید، بطور غیر محسوس، اهسته

imperceptibly

<hr> معنی : ناقص، نا تمام، ناکامل، از بین رفتنی <hr> معانی دیگر : نابسمند، کم دار، کاستی دار، معیوب، ناهام

معنی : ناقص، نا تمام، ناکامل، از بین رفتنی معانی دیگر : نابسمند، کم دار، کاستی دار، معیوب، ناهام

imperfect

<hr> معنی : عیب، نقص <hr> معانی دیگر : ناهامی، کاستی، کم داری، نابسمندی، عدم کمال

معنی : عیب، نقص معانی دیگر : ناهامی، کاستی، کم داری، نابسمندی، عدم کمال

imperfection

<hr> بطور ناقص، بطور ناتمام، بطور معیوب، بد

بطور ناقص، بطور ناتمام، بطور معیوب، بد

imperfectly

<hr> (به ویژه در مورد لبه ی تمبر پست) نامضرس، بی دندانه، بی سورا، بی روزنه، منگنه نشده، بسته

(به ویژه در مورد لبه ی تمبر پست) نامضرس، بی دندانه، بی سورا، بی روزنه، منگنه نشده، بسته

imperforate

<hr> معنی : همایونی، همایون، عالی، با عظمت، مجلل، با شکوه، امپراتوری، شاهنشاهی <hr> معانی دیگر : وابسته به کشور امپراتوری، مقتدر، قدرقدرت، توانمند، آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، عظیم، سترگ، بسیار بزرگ، ممتاز، نخبه، زبده، شاهانه، وابسته به امپراتور یا همسر او، شهشهانه، شهریاری، سلطنتی، ملوکانه، وابسته به کشورهای مشترک المنافع بریتانیا و اوزان و سنجه های قانونی آن سرزمین ها، سرباز یا هوادار امپراتوران مقدس رومی، امپراتوری خواه، کاغذ قطع 23 در 31 اینچ (انگلیس: 22 در 30 اینچ)، ریش بزی (سبیل و ریش روی چانه)، پادشاهی

معنی : همایونی، همایون، عالی، با عظمت، مجلل، با شکوه، امپراتوری، شاهنشاهی معانی دیگر : وابسته به کشور امپراتوری، مقتدر، قدرقدرت، توانمند، آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، عظیم، سترگ، بسیار بزرگ، ممتاز، نخبه، زبده، شاهانه، وابسته به امپراتور یا همسر او، شهشهانه، شهریاری، سلطنتی، ملوکانه، وابسته به کشور

imperial

<hr> معنی : امپریالیسم، استعمار طلبی، حکومت امپراتوری <hr> معانی دیگر : جهان جویی، جهانگشایی، امپراتوری گرایی

معنی : امپریالیسم، استعمار طلبی، حکومت امپراتوری معانی دیگر : جهان جویی، جهانگشایی، امپراتوری گرایی

imperialism

<hr> معنی : امپریالیست <hr> معانی دیگر : امپریالیست

معنی : امپریالیست معانی دیگر : امپریالیست

imperialist

<hr> معنی : استعمار طلب، استعمار گرای، بهره جویانه <hr> معانی دیگر : استعمار طلب، استعمار گرای، بهره جویانه

معنی : استعمار طلب، استعمار گرای، بهره جویانه معانی دیگر : استعمار طلب، استعمار گرای، بهره جویانه

imperialistic

<hr> شاهنشاهانه، امپراطور وار، پادشاهانه، شاهانه، با عظمت

شاهنشاهانه، امپراطور وار، پادشاهانه، شاهانه، با عظمت

imperially

<hr> معنی : بخطر انداختن، در مخاطره انداختن <hr> معانی دیگر : به خطر انداختن، به مخاطره انداختن

معنی : بخطر انداختن، در مخاطره انداختن معانی دیگر : به خطر انداختن، به مخاطره انداختن

imperil

<hr> معنی : امر، متکبر، مغرور، مبرم، امرانه، تحکمامیز <hr> معانی دیگر : آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، پرعتاب و خطاب، سلطه جویانه، پرفیس، برتری گرایانه، فوری، ناگهگانی، ناگه آمد، واجب، ضروری، فوتی

معنی : امر، متکبر، مغرور، مبرم، امرانه، تحکمامیز معانی دیگر : آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، پرعتاب و خطاب، سلطه جویانه، پرفیس، برتری گرایانه، فوری، ناگهگانی، ناگه آمد، واجب، ضروری، فوتی

واژه های حرف "i" - جملات نمونه