جملات نمونه

life sentence

<hr> رجوع شود به: lifetime، علوم مهندسى : طول عمر

رجوع شود به: lifetime، علوم مهندسى : طول عمر

life span

life story

<hr> رجوع شود به: mortality table

life table

<hr> وسیله نجات غریق که بشکل لباسی دوخته وبرتن میکنندوبهنگام لزوم انرا باد مینمایند، لباس نجات غریق jacket life

وسیله نجات غریق که بشکل لباسی دوخته وبرتن میکنندوبهنگام لزوم انرا باد مینمایند، لباس نجات غریق jacket life

life vest

life-size

<hr> معنی : نیروی حیاتی، خون حیاتی <hr> معانی دیگر : عامل حیاتی، خون لازم برای زنده ماندن، خونی که زندگی به آن نیازمند است، نیرو، جنبش بی اخبار، پلک چشم

معنی : نیروی حیاتی، خون حیاتی معانی دیگر : عامل حیاتی، خون لازم برای زنده ماندن، خونی که زندگی به آن نیازمند است، نیرو، جنبش بی اخبار، پلک چشم

lifeblood

<hr> معنی : قایق نجات <hr> معانی دیگر : قایق نجات، کرجی نجات

معنی : قایق نجات معانی دیگر : قایق نجات، کرجی نجات

lifeboat

<hr> معنی : نگهبان، گارد، مامور نجات غریق <hr> معانی دیگر : (مربی شنا که استخر یا هر محل شنا را سرپرستی می کند و عملیات نجات غریق انجام می دهد) مربی نجات غریق، نگهبان، گارد، هنگ ویژه

معنی : نگهبان، گارد، مامور نجات غریق معانی دیگر : (مربی شنا که استخر یا هر محل شنا را سرپرستی می کند و عملیات نجات غریق انجام می دهد) مربی نجات غریق، نگهبان، گارد، هنگ ویژه

lifeguard

<hr> معنی : مرده، عاری از زندگی <hr> معانی دیگر : بی جان، عاری از موجودات و سازواره های زنده

معنی : مرده، عاری از زندگی معانی دیگر : بی جان، عاری از موجودات و سازواره های زنده

lifeless

lifelessly

lifelessness

<hr> معنی : واقعی، زندگی مانند <hr> معانی دیگر : (شبیه زندگی واقعی) زندگی مانند، زیست سان، شبیه چیز یا شخص واقعی

معنی : واقعی، زندگی مانند معانی دیگر : (شبیه زندگی واقعی) زندگی مانند، زیست سان، شبیه چیز یا شخص واقعی

lifelike

<hr> معنی : شاهراه، خط زندگی، طناب یا رسن نجات غواص <hr> معانی دیگر : (راه حیاتی بازرگانی یا نظامی) راه اصلی، (مجازی) شاهرگ، رگ حیاتی، طناب نجات (که به سوی غریق پرتاب می شود)، (در کشتی و قایق) نرده ی طنابی، نرده ی عرشه، (طنابی که با آن غواص را بالا می کشند)، بند نجات، بند غواص، (فال گیری و کف بینی) خط عمر، کف بینی خط زندگی

معنی : شاهراه، خط زندگی، طناب یا رسن نجات غواص معانی دیگر : (راه حیاتی بازرگانی یا نظامی) راه اصلی، (مجازی) شاهرگ، رگ حیاتی، طناب نجات (که به سوی غریق پرتاب می شود)، (در کشتی و قایق) نرده ی طنابی، نرده ی عرشه، (طنابی که با آن غواص را بالا می کشند)، بند نجات، بند غواص، (فال گیری و کف بینی) خط عمر، کف

lifeline

<hr> معنی : برای تمام عمر، مادام العمری، برابر یک عمر <hr> معانی دیگر : وابسته به تمام عمر، همیشگی، دیرین، دیرپای

معنی : برای تمام عمر، مادام العمری، برابر یک عمر معانی دیگر : وابسته به تمام عمر، همیشگی، دیرین، دیرپای

lifelong

<hr> معنی : محکوم به حبس ابد، حکم حبس ابد <hr> معانی دیگر : (خودمانی) محکوم به زندان ابد

معنی : محکوم به حبس ابد، حکم حبس ابد معانی دیگر : (خودمانی) محکوم به زندان ابد

lifer

<hr> (امریکا)، مامور نجات غریق، جان بخش، جان نجات، (عامیانه) کسی که به وقت نیاز کمک می دهد، ناجی، نجات بخش، منجی، نجات دهنده زندگانی، عضو دسته نجات غریق وامثال ان

(امریکا)، مامور نجات غریق، جان بخش، جان نجات، (عامیانه) کسی که به وقت نیاز کمک می دهد، ناجی، نجات بخش، منجی، نجات دهنده زندگانی، عضو دسته نجات غریق وامثال ان

lifesaver

<hr> معنی : نجات غریق، وسیله نجات غریق، نجات دهنده زندگی <hr> معانی دیگر : نجات بخش، نجات دهنده، جان نجات، جان بخش

معنی : نجات غریق، وسیله نجات غریق، نجات دهنده زندگی معانی دیگر : نجات بخش، نجات دهنده، جان نجات، جان بخش

lifesaving

<hr> شیوه ی زندگی، سطح و سبک زندگی (life style هم می نویسند)، زندگی در افریقا دشوار است

شیوه ی زندگی، سطح و سبک زندگی (life style هم می نویسند)، زندگی در افریقا دشوار است

lifestyle

<hr> معنی : عمر، ابد، حیات، دوره زندگی، مادام العمر، مدت زندگی <hr> معانی دیگر : (یک) عمر، زیست زمان، طی عمر، زمان دراز، دوران طولانی، وابسته به تمام عمر، همه عمری

معنی : عمر، ابد، حیات، دوره زندگی، مادام العمر، مدت زندگی معانی دیگر : (یک) عمر، زیست زمان، طی عمر، زمان دراز، دوران طولانی، وابسته به تمام عمر، همه عمری

lifetime

<hr> معنی : کار یا نتیجه یک عمر زندگی <hr> معانی دیگر : کار عمده ی یک نفر (در تمام عمرش)، شاهکار زندگی، مهمترین اثر

معنی : کار یا نتیجه یک عمر زندگی معانی دیگر : کار عمده ی یک نفر (در تمام عمرش)، شاهکار زندگی، مهمترین اثر

lifework

<hr> (این روش محاسبه ی موجودی انبار و حسابداری: کالای فروخته یا مصرف شده را به قیمت آخرین محموله ی خریداری شده حساب می کنند و کالای فروش نرفته را به قیمت اولین محموله ی خریداری شده محاسبه می کنند) روش لایفو

(این روش محاسبه ی موجودی انبار و حسابداری: کالای فروخته یا مصرف شده را به قیمت آخرین محموله ی خریداری شده حساب می کنند و کالای فروش نرفته را به قیمت اولین محموله ی خریداری شده محاسبه می کنند) روش لایفو

lifo

<hr> معنی : سرقت، دزدی، پیشرفت، ترقی، ترفیع، بلندی، جر ثقیل، بالابری، اسانسور، بالا بر، بالارو، برخاستگی، مرتفع بنظرامدن، یک وهله بلند کردن بار، بلند کردن، برداشتن، بالا بردن، بالا رفتن، سرقت کردن <hr> معانی دیگر : بالا بردن یا رفتن، بلند شدن یا کردن، خیزاندن، بلند کردن و زمین گذاشتن، (معمولا با: up) در هوا بلند کردن، افراشتن، (ارج و رتبه و غیره) ترفیع دادن یا یافتن، بلندپایه کردن یا شدن، ارتقا دادن، از محاصره دست برداشتن، (دستور یا ممنوعیت و غیره را) لغو کردن، فسخ کردن، (پیاز یا سیب زمینی وغیره را) از خاک در آوردن، کندن، دزدی ادبی کردن، (خودمانی) دزدیدن، کش رفتن، (به ویژه با هواپیما) حمل و نقل کردن، ترابری، (ارتش) جهت آتش را عوض کردن، تیر اندازی را متوقف کردن، بلند کردن آتش، (وام اقساطی و غیره) پرداخت کردن، (مه و غیره) بالا رفتن و ناپدید شدن، برطرف شدن، (آسمان) بازشدن، (موقتا) متوقف شدن، سرحال آوردن، شاد کردن، سرحالی، شادی، سرزندگی، سردماغی، (عمل) بلند کردن، سواری، کمک، یاری، (برای جوان نمایی صورت و غیره) جراحی پلاستیک کردن (رجوع شود به: face lifting)، زور زدن، (انگلیسی) آسانسور، بالابر (در امریکا: elevator)، باربردار، برجستگی، بالا آمدگی، بلند شدگی، تپه، (فیزیک - هواپیما سازی) خیزش، (کان) پمپ معدن

معنی : سرقت، دزدی، پیشرفت، ترقی، ترفیع، بلندی، جر ثقیل، بالابری، اسانسور، بالا بر، بالارو، برخاستگی، مرتفع بنظرامدن، یک وهله بلند کردن بار، بلند کردن، برداشتن، بالا بردن، بالا رفتن، سرقت کردن معانی دیگر : بالا بردن یا رفتن، بلند شدن یا کردن، خیزاندن، بلند کردن و زمین گذاشتن، (معمولا با: up) در هوا ب

lift

lift a hand

<hr> بلند شدن هواپیما یا موشک، (لحظه ی به پرواز درآمدن چرخبال و موشک به طور عمودی) بر خیزش، فراز خیزش

بلند شدن هواپیما یا موشک، (لحظه ی به پرواز درآمدن چرخبال و موشک به طور عمودی) بر خیزش، فراز خیزش

lift off

lifted

<hr> معنی : بالا بر، برطرف کننده، بلند کننده، مرتفع کننده، متعال کننده <hr> معانی دیگر : بالابر، بلند کننده، مرتفع کننده، برطرف کننده

معنی : بالا بر، برطرف کننده، بلند کننده، مرتفع کننده، متعال کننده معانی دیگر : بالابر، بلند کننده، مرتفع کننده، برطرف کننده

lifter

lifting

<hr> معنی : بند، پیوند، رباط، وتر عضلانی، بندیزه <hr> معانی دیگر : بنده، واصل، هم بند، هم بستگر، (کالبد شناسی) رباط، لیگمان، بندینه

معنی : بند، پیوند، رباط، وتر عضلانی، بندیزه معانی دیگر : بنده، واصل، هم بند، هم بستگر، (کالبد شناسی) رباط، لیگمان، بندینه

ligament

ligand

<hr> معنی : بستن، مسدود کردن رگ <hr> معانی دیگر : (به ویژه با شریان بند) بستن، (رگ یا خون ریزی را) بند آوردن، بستن شریان

معنی : بستن، مسدود کردن رگ معانی دیگر : (به ویژه با شریان بند) بستن، (رگ یا خون ریزی را) بند آوردن، بستن شریان

ligate

<hr> معنی : بند، انعقاد، بستن رگ، رشته یا وسیله بستن <hr> معانی دیگر : بستن رگ، انعقاد، بند، رشته یا وسیله بستن

معنی : بند، انعقاد، بستن رگ، رشته یا وسیله بستن معانی دیگر : بستن رگ، انعقاد، بند، رشته یا وسیله بستن

ligation

<hr> معنی : بار، بند، نوار، رشته، خط ارتباط، شریان بند، رباط، کلید کوک سازهای زهی، بخیه زنی، زخم بند، شریان بندی، خط پیوند، دو یا چند حرف متصل بهم <hr> معانی دیگر : به هم بستن، به هم وصل کردن، (هر چیزی که برای بستن به کار می رود) بند، بست، هم بستگر، (چاپ: حرفی که از تلفیق دو حرف الفبا ساخته شود مانند a و e بهم چسبیده یا th خمیده) وات دوگانه، (موسیقی) لیگاتور، نت دوگانه، (جراحی: نخ یا سیمی که با آن شریان را می بندند) رگ بند، طلسم

معنی : بار، بند، نوار، رشته، خط ارتباط، شریان بند، رباط، کلید کوک سازهای زهی، بخیه زنی، زخم بند، شریان بندی، خط پیوند، دو یا چند حرف متصل بهم معانی دیگر : به هم بستن، به هم وصل کردن، (هر چیزی که برای بستن به کار می رود) بند، بست، هم بستگر، (چاپ: حرفی که از تلفیق دو حرف الفبا ساخته شود مانند a و e به

ligature

<hr> معنی : تابش، پرتو، وضوح، سو، مشعل، نور، چراغ، فانوس، کبریت، برق چشم، سرگرمکنندهغیرجدی، لحاظ، اتش، اتش زنه، اهسته، سبک وزن، بیغم و غصه، وارسته، کم قیمت، اسان، سهل الهضم، کم، اندک، سهل، زود گذر، هوس باز، سبک، هوس امیز، خفیف، خل، چابک، باز، تابان، روشن، ضعیف، بی عفت، اتش زدن، مشتعل شدن، اشکار کردن، برق زدن، روشن کردن، اتش گرفتن، بچه زاییدن، اذرخش زدن <hr> معانی دیگر : روشنی، شید، ورغ، فروز، روشنا، فروغ، - تاب، روشنایی، فروزش، منبع نور (مانند خورشید یا چراغ یا لامپ)، جلوه، نمود، نما، وجهه، بینش، ادراک، شعور، فهم، دانش، روشنی فکر یا روح، الهام، شمع محفل، چشم و چراغ، شخصیت برجسته، چهره ی درخشان، حالت چشم، سوی چشم، قیافه، وجنات، (رانندگی) چراغ راهنمایی، فندک، آتش، نورانی، پرنور، (رنگ به ویژه رنگ پوست و چشم) کم رنگ، سفید، افروختن، آتش زدن یا گرفتن، محترق شدن یا کردن، نورانی کردن، فروزان کردن، روشن کردن یا شدن، نوردادن، سرزنده کردن، روح دادن، سرشوق آوردن یا آمدن، (با نور دادن) راهنمایی کردن، میزان یا شدت نور (که برحسب lumens سنجیده می شود)، رجوع شود به: lighthouse، (جمع) رجوع شود به: footlights، (وسیله ی راه دادن نور) پنجره، نورگیر، دریچه، روزنه، کم وزن، ملایم، کم رنگ، آرام، آهسته، لطیف، (رنگ) باز، آسان، کم زحمت، ساده، تحمل پذیر، ناچیز، دوستانه، غیر رسمی، سبکسر(انه)، بوالهوس(انه)، دمدمی، بی خیال، هرزه، هیز، جلف، (نوشیدنی) کم الکل، کم کالری، پودر مانند، آردسان، ریزه ریزه، نرم، فرز، تند دست، تیزپای، شاد، دلخوش، شنگول، (به ویژه پس از سفر دراز) فرود آمدن، نشستن، (با: on یا upon) رخ دادن، اتفاق افتادن، (اتفاقا) روی دادن، رسیدن به، (ضربه و غیره) ناگهان فرود آمدن، ناگهان زدن، منگ، گیج، (زبان شناسی - معانی بیان) هجای بی تکیه (یا کم تکیه)، هجای بی فشار (یا کم فشار)، غیر موکد، (محلی) پیاده شدن (از اسب یا ماشین و غیره) (بیشتر می گویند: alight)، چراه، فرار

معنی : تابش، پرتو، وضوح، سو، مشعل، نور، چراغ، فانوس، کبریت، برق چشم، سرگرمکنندهغیرجدی، لحاظ، اتش، اتش زنه، اهسته، سبک وزن، بیغم و غصه، وارسته، کم قیمت، اسان، سهل الهضم، کم، اندک، سهل، زود گذر، هوس باز، سبک، هوس امیز، خفیف، خل، چابک، باز، تابان، روشن، ضعیف، بی عفت، اتش زدن، مشتعل شدن، اشکار کردن، برق

light

<hr> (تطبیق خود بخود چشم با شدت نور) شید سازش

(تطبیق خود بخود چشم با شدت نور) شید سازش

light adaptation

light beam

<hr> معنی : لامپ برق، چراغ برق <hr> معانی دیگر : چراه برق

معنی : لامپ برق، چراغ برق معانی دیگر : چراه برق

light bulb

<hr> سبک سر، بی فکر، گیج، حواس پرت، منگ، گیج، سردرگم، سبکسر، سبک مغز، بی خیال

سبک سر، بی فکر، گیج، حواس پرت، منگ، گیج، سردرگم، سبکسر، سبک مغز، بی خیال

light headed

light industry

light intensity

<hr> معنی : نور سنج، اسباب کوچک نور سنجی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: exposure meter

معنی : نور سنج، اسباب کوچک نور سنجی معانی دیگر : رجوع شود به: exposure meter

light meter

<hr> معنی : ناگهان رفتن، بسرعت ترک کردن <hr> معانی دیگر : (عامیانه) ناگهان عزیمت کردن

معنی : ناگهان رفتن، بسرعت ترک کردن معانی دیگر : (عامیانه) ناگهان عزیمت کردن

light out

<hr> معنی : قلم نوری <hr> معانی دیگر : (کامپیوتر و غیره) قلم نوری

معنی : قلم نوری معانی دیگر : (کامپیوتر و غیره) قلم نوری

light pen

light spectrum

<hr> 1- روشن کردن یا شدن، نورانی کردن یا شدن 2- درخشنده کردن یا شدن، برق زدن

1- روشن کردن یا شدن، نورانی کردن یا شدن 2- درخشنده کردن یا شدن، برق زدن

light up

light year

lighted

<hr> معنی : کاستن، سبک کردن، روشن کردن، درخشیدن، سبکبار کردن، راحت کردن، مثل برق درخشیدن، تنویر فکر کردن <hr> معانی دیگر : درخشان کردن، فروزاندن، شیدمند کردن یا شدن، نورانی شدن یا کردن، (با: out یا forth) آذرخشیدن، (رعد و) برق زدن، سبک کردن یا شدن، کم وزن کردن یا شدن، ملایم کردن یا شدن، (از شدت یا خشونت چیزی) کاستن، سبک روح شدن، سبک بال شدن یا کردن، شاد کردن یا شدن

معنی : کاستن، سبک کردن، روشن کردن، درخشیدن، سبکبار کردن، راحت کردن، مثل برق درخشیدن، تنویر فکر کردن معانی دیگر : درخشان کردن، فروزاندن، شیدمند کردن یا شدن، نورانی شدن یا کردن، (با: out یا forth) آذرخشیدن، (رعد و) برق زدن، سبک کردن یا شدن، کم وزن کردن یا شدن، ملایم کردن یا شدن، (از شدت یا خشونت چیزی)

واژه های حرف "l" - جملات نمونه