جملات نمونه

<hr> میز سالاد (که مشتریان به میل خود از آن برمی دارند)

میز سالاد (که مشتریان به میل خود از آن برمی دارند)

salad bar

salad bowl

<hr> ایام جوانی و کم تجربگی، ایام جوانی وبی تجربگی

ایام جوانی و کم تجربگی، ایام جوانی وبی تجربگی

salad days

<hr> سس سالاد، چاشنی سالاد، چاشنی وادویه مخصوص سالاد

سس سالاد، چاشنی سالاد، چاشنی وادویه مخصوص سالاد

salad dressing

<hr> صلاح الدین ایوبی (سردار اسلام و پادشاه مصر و سوریه)

صلاح الدین ایوبی (سردار اسلام و پادشاه مصر و سوریه)

saladin

salah

<hr> معنی : سمندر، یکجور سوسمار یا مارمولک <hr> معانی دیگر : (موجود افسانه ای که معتقد بودند در آتش زندگی می کند) سمندر، آذرتش، (علم کیمیا) روحی که در آتش زندگی می کند، آتش روان، (جانور شناسی) مارمولک، چلپاسه (انواع جانوران دوزیست دست و پادار از راسته ی caudata)

معنی : سمندر، یکجور سوسمار یا مارمولک معانی دیگر : (موجود افسانه ای که معتقد بودند در آتش زندگی می کند) سمندر، آذرتش، (علم کیمیا) روحی که در آتش زندگی می کند، آتش روان، (جانور شناسی) مارمولک، چلپاسه (انواع جانوران دوزیست دست و پادار از راسته ی caudata)

salamander

<hr> معنی : سوسیس نمک زده، گوشت خوک و یا گوشت گاو خشک شده <hr> معانی دیگر : (کالباس ایتالیایی پر ادویه دارای گوشت خوک و گاو یا فقط گاو) سالامی، سوسیک نمک زده

معنی : سوسیس نمک زده، گوشت خوک و یا گوشت گاو خشک شده معانی دیگر : (کالباس ایتالیایی پر ادویه دارای گوشت خوک و گاو یا فقط گاو) سالامی، سوسیک نمک زده

salami

<hr> معنی : حقوق بگیر، دارای حقوق، کارمند حقوق بگیر <hr> معانی دیگر : دارای حقوق یا مزد، وظیفه خوار، مواجب بگیر

معنی : حقوق بگیر، دارای حقوق، کارمند حقوق بگیر معانی دیگر : دارای حقوق یا مزد، وظیفه خوار، مواجب بگیر

salaried

salaries

<hr> معنی : حقوق، مواجب، شهریه <hr> معانی دیگر : حقوق (ماهیانه یا هفتگی - بامزد wage فرق دارد)، مقرری، راستاد، وظیفه، مستمری، حقوق دادن

معنی : حقوق، مواجب، شهریه معانی دیگر : حقوق (ماهیانه یا هفتگی - بامزد wage فرق دارد)، مقرری، راستاد، وظیفه، مستمری، حقوق دادن

salary

<hr> معنی : حراج، بازار فروش، فروش <hr> معانی دیگر : مزایده (auction هم می گویند)، فروش با تخفیف، (جمع) دریافتی ها، فروش ها، قابل فروش حراج

معنی : حراج، بازار فروش، فروش معانی دیگر : مزایده (auction هم می گویند)، فروش با تخفیف، (جمع) دریافتی ها، فروش ها، قابل فروش حراج

sale

<hr> معنی : فروختنی، قابل خرید، معاملهای، قابل فروش حراج، فروشی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: salable، salable قابل فروش

معنی : فروختنی، قابل خرید، معاملهای، قابل فروش حراج، فروشی معانی دیگر : رجوع شود به: salable، salable قابل فروش

saleable

salem

<hr> معنی : حراجی، فروش، جنس فروشی <hr> معانی دیگر : فروشی، برای فروش

معنی : حراجی، فروش، جنس فروشی معانی دیگر : فروشی، برای فروش

sales

sales agreement

sales force

sales manager

<hr> ترویج فروش، فعالیت برای افزایش فروش، فروش افزایی، تبلیغ فروش

ترویج فروش، فعالیت برای افزایش فروش، فروش افزایی، تبلیغ فروش

sales promotion

sales representative

<hr> بازارگرمی، استدلال یا صحبت فروشنده برای قانع کردن خریدار، مذاکره وبازار گرمی برای فروش

بازارگرمی، استدلال یا صحبت فروشنده برای قانع کردن خریدار، مذاکره وبازار گرمی برای فروش

sales talk

<hr> (آمریکا) مالیات فروش، مالیات بر فروش کالا

(آمریکا) مالیات فروش، مالیات بر فروش کالا

sales tax

<hr> معنی : فروشنده مغازه <hr> معانی دیگر : (در فروشگاه ها) فروشنده

معنی : فروشنده مغازه معانی دیگر : (در فروشگاه ها) فروشنده

salesclerk

<hr> (در فروشگاه ها - خانم) فروشنده

(در فروشگاه ها - خانم) فروشنده

saleslady

<hr> معنی : فروشنده، فروشنده سیار، ویزیتور <hr> معانی دیگر : (در فروشگاه ها - مرد) فروشنده، فروشنده، ویزیتور، فروشنده سیار

معنی : فروشنده، فروشنده سیار، ویزیتور معانی دیگر : (در فروشگاه ها - مرد) فروشنده، فروشنده، ویزیتور، فروشنده سیار

salesman

<hr> معنی : فروشندگی، هنر فروشندگی <hr> معانی دیگر : فروشندگی، هنر فروشندگی، مهارت در فروشندگی، روش فروش یا فروشندگی

معنی : فروشندگی، هنر فروشندگی معانی دیگر : فروشندگی، هنر فروشندگی، مهارت در فروشندگی، روش فروش یا فروشندگی

salesman ship

<hr> معنی : فروشنده، بایع <hr> معانی دیگر : متصدی فروش

معنی : فروشنده، بایع معانی دیگر : متصدی فروش

salesperson

<hr> (زن) متصدی فروش، فروشنده، بانوی فروشنده، فروشنده زن

(زن) متصدی فروش، فروشنده، بانوی فروشنده، فروشنده زن

saleswoman

<hr> معنی : برتری، برجستگی، جلو امدگی، نکته برجسته، موضوع برجسته، چابکی در جست و خیز <hr> معانی دیگر : saliency برجستگی

معنی : برتری، برجستگی، جلو امدگی، نکته برجسته، موضوع برجسته، چابکی در جست و خیز معانی دیگر : saliency برجستگی

salience

<hr> معنی : برتری، برجستگی، جلو امدگی، نکته برجسته، موضوع برجسته، چابکی در جست و خیز <hr> معانی دیگر : salience برجستگی

معنی : برتری، برجستگی، جلو امدگی، نکته برجسته، موضوع برجسته، چابکی در جست و خیز معانی دیگر : salience برجستگی

saliency

<hr> معنی : چشمگیر، بیرون زده، در حال جست و خیز <hr> معانی دیگر : جهنده، خیزنده، خیزان، فوران کننده، جوشنده، جوشان، برجسته، بیرون زننده، (مجازی) چشمگیر، بارز، (صف سربازان یا دیوار سنگر یا بارو و غیره) بیرون زدگی، پیش رفتگی، جلورفتگی، خط نفوذی، ناحیه ی نفوذی، برونگاه، زاویه ی تند، گوشه ی تیز، محدب، تیز، نمایان، رو به بیرون، بزبان شوخی جست وخیز کننده

معنی : چشمگیر، بیرون زده، در حال جست و خیز معانی دیگر : جهنده، خیزنده، خیزان، فوران کننده، جوشنده، جوشان، برجسته، بیرون زننده، (مجازی) چشمگیر، بارز، (صف سربازان یا دیوار سنگر یا بارو و غیره) بیرون زدگی، پیش رفتگی، جلورفتگی، خط نفوذی، ناحیه ی نفوذی، برونگاه، زاویه ی تند، گوشه ی تیز، محدب، تیز، نمایان

salient

saliferous

<hr> معنی : محلول نمک، درجه شوری، شور، نمکین، نمک دار <hr> معانی دیگر : پرنمک، وابسته به یا دارای هر یک از املاح فلزات قلیایی یا منیزیم، رجوع شود به: salina، چشمه ی شور، شورآب، ملح فلز قلیایی، ملح منیزیم

معنی : محلول نمک، درجه شوری، شور، نمکین، نمک دار معانی دیگر : پرنمک، وابسته به یا دارای هر یک از املاح فلزات قلیایی یا منیزیم، رجوع شود به: salina، چشمه ی شور، شورآب، ملح فلز قلیایی، ملح منیزیم

saline

saline solution

<hr> معنی : شوری <hr> معانی دیگر : شوری

معنی : شوری معانی دیگر : شوری

salinity

<hr> معنی : خوی، بزاق، اب دهان، خدو <hr> معانی دیگر : آب دهان، خیو (spittle و spit هم می گویند)

معنی : خوی، بزاق، اب دهان، خدو معانی دیگر : آب دهان، خیو (spittle و spit هم می گویند)

saliva

<hr> معنی : بزاقی، خدو اور <hr> معانی دیگر : وابسته به آب دهان، خیوی، خدویی

معنی : بزاقی، خدو اور معانی دیگر : وابسته به آب دهان، خیوی، خدویی

salivary

salivary gland

<hr> آب دهان فراوان ترشح کردن، بزاق ترشح کردن، بزاق ایجاد کردن، خدو اوردن

آب دهان فراوان ترشح کردن، بزاق ترشح کردن، بزاق ایجاد کردن، خدو اوردن

salivate

<hr> معنی : سیلان بزاق، بزاق اوری، ایجاد بزاق، خدو اوری <hr> معانی دیگر : بزاق اوری، ایجاد بزاق، خدو اوری

معنی : سیلان بزاق، بزاق اوری، ایجاد بزاق، خدو اوری معانی دیگر : بزاق اوری، ایجاد بزاق، خدو اوری

salivation

salk

<hr> (فرانسه) سالن، تالار، سالون

(فرانسه) سالن، تالار، سالون

salle

<hr> معنی : درخت بید، زرد رنگ، رنگ خاکستری مایل به زرد و سبز، زردرنگ کردن <hr> معانی دیگر : زردچرده، زرد و رنگ پریده (در اثر بیماری و غیره)، آسه، آسه زدگی، (گیاه شناسی) بید براق (salix caprea)، زرد رنگ مثل مری­

معنی : درخت بید، زرد رنگ، رنگ خاکستری مایل به زرد و سبز، زردرنگ کردن معانی دیگر : زردچرده، زرد و رنگ پریده (در اثر بیماری و غیره)، آسه، آسه زدگی، (گیاه شناسی) بید براق (salix caprea)، زرد رنگ مثل مری­

sallow

<hr> معنی : حمله، یورش، حرکت سریع، جواب سریع و زیرکانه، حمله ور شدن، یورش اوردن <hr> معانی دیگر : (خروج ناگهانی محاصره شدگان و حمله بر محاصره کنندگان) یورش، برون تک، برون تاخت، فعالیت ناگهانی، کنشوری ناگهانی، برون ریزش، جواب زیرکانه، پاسخ دندان شکن، پاسخ تند و مزاح آمیز، متلک، سفر، یورش بردن، برون تک کردن، برون تاخت کردن، ناگهان خارج شدن، بیرون زدن، برون جهیدن، (با: forth یا out) سفر رفتن، راهی شدن، اسم خاص مونث، شلیک، شلیک کردن

معنی : حمله، یورش، حرکت سریع، جواب سریع و زیرکانه، حمله ور شدن، یورش اوردن معانی دیگر : (خروج ناگهانی محاصره شدگان و حمله بر محاصره کنندگان) یورش، برون تک، برون تاخت، فعالیت ناگهانی، کنشوری ناگهانی، برون ریزش، جواب زیرکانه، پاسخ دندان شکن، پاسخ تند و مزاح آمیز، متلک، سفر، یورش بردن، برون تک کردن، بر

sally

sally forth

sally out

<hr> معنی : ماهی ازاد، ماهی آزاد، قزل الا <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) ماهی آزاد، سالمون (تیره ی salmonidae به ویژه جنس های oncorhynchus و salmo که گوشت آنها کمی سرخ رنگ است)

معنی : ماهی ازاد، ماهی آزاد، قزل الا معانی دیگر : (جانور شناسی) ماهی آزاد، سالمون (تیره ی salmonidae به ویژه جنس های oncorhynchus و salmo که گوشت آنها کمی سرخ رنگ است)

salmon

<hr> (ترکیزه شناسی - ترکیزه های جنس salmonella که در انسان و حیوانات اهلی موجب تیفوئید و مسمومیت می شوند) سالمونلا

(ترکیزه شناسی - ترکیزه های جنس salmonella که در انسان و حیوانات اهلی موجب تیفوئید و مسمومیت می شوند) سالمونلا

واژه های حرف "s" - جملات نمونه