<hr> معنی : بچگی، پسر بچگی <hr> معانی دیگر : پسری، پسر بودن

معنی : بچگی، پسر بچگی معانی دیگر : پسری، پسر بودن

boyhood

<hr> معنی : جوان، پسر مانند <hr> معانی دیگر : پسر ماب، نوجوان مانند، پسرانه

معنی : جوان، پسر مانند معانی دیگر : پسر ماب، نوجوان مانند، پسرانه

boyish

<hr> معنی : سینه بند، پستان بند <hr> معانی دیگر : (امریکا) مخفف: پستان بند، کرست، brassiere : پستان بند

معنی : سینه بند، پستان بند معانی دیگر : (امریکا) مخفف: پستان بند، کرست، brassiere : پستان بند

<hr> معنی : بحی، سر و صدا، دعوا، جنجال کردن، سروصدا کردن، مشاجره کردن، سرشاخ کردن <hr> معانی دیگر : (قدیمی) جنجال بپا کردن، (سر چیزهای جزئی) مشاجره کردن، بگو مگو کردن، جنجال، محاجه

معنی : بحی، سر و صدا، دعوا، جنجال کردن، سروصدا کردن، مشاجره کردن، سرشاخ کردن معانی دیگر : (قدیمی) جنجال بپا کردن، (سر چیزهای جزئی) مشاجره کردن، بگو مگو کردن، جنجال، محاجه

brabble

<hr> معنی : اکولاد، تجدید و احیای روحیه، بند شلوار، تحریک احساسات، پشت بند، بابست محکم کردن، محکم بستن، در مقابل فشار مقاومت کردن <hr> معانی دیگر : محکم کشیدن، (با محکم کشیدن) سفت یا تنگ کردن، بست زدن به، استوار کردن، شمعک زدن به، پشت بند زدن به، پشتاره (پشتواره) زدن، (معماری) شمع، پشتواره، نگهدار، گیره، بادبند، خود را آماده کردن، پیه چیزی را به خود مالیدن، شاداب و سالم کردن، نیرو و تندرستی دادن، تر و تازه کردن، (در مورد هفت تیر و سگ شکاری و حیوان شکار شده و غیره) جفت، زوج، دوتا، (معمولا جمع) وسیله ی تقویت عضوی از بدن (که معمولا با تسمه یا سیم می بندند)، گیره یا هر چیزی که دو چیز را در جای خود نگه دارد، (انگلیس - جمع) بندشلوار (در امریکا می گویند: suspenders)، (با دست و پا) محکم گرفتن، (امریکا - خودمانی) تکدی کردن، طلب وام کردن، ابزار کشش سیم (برای کم کردن آویختگی)، این علامت: }، آکولاد، ابرو، (دریانوردی) طنابی که به دیرک افقی بادبان وصل است (و برای حرکت دادن بادبان به کار می رود)، (با طناب دیرک) بادبان را حرکت دادن، خطابرو، اتل

معنی : اکولاد، تجدید و احیای روحیه، بند شلوار، تحریک احساسات، پشت بند، بابست محکم کردن، محکم بستن، در مقابل فشار مقاومت کردن معانی دیگر : محکم کشیدن، (با محکم کشیدن) سفت یا تنگ کردن، بست زدن به، استوار کردن، شمعک زدن به، پشت بند زدن به، پشتاره (پشتواره) زدن، (معماری) شمع، پشتواره، نگهدار، گیره، بادب

brace

<hr> معنی : بازوبند، النگو، دست بند <hr> معانی دیگر : یاره

معنی : بازوبند، النگو، دست بند معانی دیگر : یاره

bracelet

<hr> معنی : بازویی <hr> معانی دیگر : دست مانند، بازو مانند، دستک سان، وابسته به دست یا شاخه یا بازو، بازوبند

معنی : بازویی معانی دیگر : دست مانند، بازو مانند، دستک سان، وابسته به دست یا شاخه یا بازو، بازوبند

brachial

<hr> معنی : بازو، هر عضوی شبیه بازو، ساعد <hr> معانی دیگر : بازو (بخشی از دست از شانه تا آرنج)، هر چیز بازو مانند، بازوچه، بازویی

معنی : بازو، هر عضوی شبیه بازو، ساعد معانی دیگر : بازو (بخشی از دست از شانه تا آرنج)، هر چیز بازو مانند، بازوچه، بازویی

brachium

<hr> معنی : نشاط انگیز، نیروبخش، فرح بخش <hr> معانی دیگر : مقوی، انگیزگر، تر و تازه کننده

معنی : نشاط انگیز، نیروبخش، فرح بخش معانی دیگر : مقوی، انگیزگر، تر و تازه کننده

bracing

<hr> معنی : سرخس <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) کرف، سرخس عقابی، بطارس، دیشار (انواع سرخس های درشت از جنس pteridium و تیره ی polypodiaceae)

معنی : سرخس معانی دیگر : (گیاه شناسی) کرف، سرخس عقابی، بطارس، دیشار (انواع سرخس های درشت از جنس pteridium و تیره ی polypodiaceae)

bracken

<hr> معنی : پرانتز، کروشه، قلاب، بست، طاقچه دیوار کوب، این علامت، طاقچه عاریه، هلال یا دوبند گذاشتن <hr> معانی دیگر : راست کمانک، این نشان:[، در راست کمانک قرار دادن یا قرار گرفتن، در کروشه قرار دادن، بست فلزی یا چوبی به این شکل: ذ (که برای نگهداشتن تاقچه و یا آویختن چیزی به دیوار کوبیده می شود)، دیوارکوب، پشتار گوشه دار، کژپشتار، بازویی، رفبند، با کژپشتار آویختن یا نگهداشتن، دسته بندی (برحسب نمره یا درآمد و غیره)، به هم وابسته کردن، به هم مربوط کردن، (معماری) ستون نگهدار، کژپشتار سنگی، پایه ی نصب، (اتومبیل) سگدست، (توپخانه) آتش احاطه، تنظیم تیر به روش احاطه ای، خیز به خیز آتش کردن، طبقه بندی

معنی : پرانتز، کروشه، قلاب، بست، طاقچه دیوار کوب، این علامت، طاقچه عاریه، هلال یا دوبند گذاشتن معانی دیگر : راست کمانک، این نشان:[، در راست کمانک قرار دادن یا قرار گرفتن، در کروشه قرار دادن، بست فلزی یا چوبی به این شکل: ذ (که برای نگهداشتن تاقچه و یا آویختن چیزی به دیوار کوبیده می شود)، دیوارکوب، پش

bracket

<hr> معنی : شورمزه، بد مزه <hr> معانی دیگر : شوراب مانند، شوراب سان، تلخاب مانند

معنی : شورمزه، بد مزه معانی دیگر : شوراب مانند، شوراب سان، تلخاب مانند

brackish

<hr> معنی : برگه، برگچه زیرگل <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) برگه

معنی : برگه، برگچه زیرگل معانی دیگر : (گیاه شناسی) برگه

bract

<hr> معنی : برگچه فرعی، برگک <hr> معانی دیگر : برگچه فرعی، برگک

معنی : برگچه فرعی، برگک معانی دیگر : برگچه فرعی، برگک

bracteole

<hr> معنی : میخ زیرپهن <hr> معانی دیگر : میخ باریک، میخ سیمی، نازک میخ، با میخ باریک محکم کردن، میخ نازک کوبیدن، نوعی می&nbsp; که از وسط پهن شده بیاشد، می&nbsp; زیرپهن، می&nbsp;کوب کردن، بامی&nbsp; کوبیدن

معنی : میخ زیرپهن معانی دیگر : میخ باریک، میخ سیمی، نازک میخ، با میخ باریک محکم کردن، میخ نازک کوبیدن، نوعی می که از وسط پهن شده بیاشد، می زیرپهن، می کوب کردن، بامی کوبیدن

brad

<hr> معنی : درفش، نوک پهن <hr> معانی دیگر : درفش سرتیغه ای، سوراخ کن، سوراخ ساز

معنی : درفش، نوک پهن معانی دیگر : درفش سرتیغه ای، سوراخ کن، سوراخ ساز

bradawl

<hr> معنی : دامنه، ساحل، تپه، سرازیری تپه <hr> معانی دیگر : (اسکاتلند) کرانه ی سراشیب دار رودخانه، کوهپایه

معنی : دامنه، ساحل، تپه، سرازیری تپه معانی دیگر : (اسکاتلند) کرانه ی سراشیب دار رودخانه، کوهپایه

brae

<hr> معنی : خود ستا، لاف، مباهات، رجز خوانی، با تکبر راه رفتن، لاف زدن، بالیدن، رجز خواندن، قپی کردن، باد کردن <hr> معانی دیگر : خودنمایی کردن، (اعمال خود یا عزیزان خود را) بزرگ جلوه دادن، لاپ آمدن، چاخان کردن، نازیدن، قمپز، بزرگ سازی (اعمال خود و عزیزان)، غلو، لافزن، (قدیمی) پرحرارت، پر اشتیاق، غلوآمیز، فخرکردن

معنی : خود ستا، لاف، مباهات، رجز خوانی، با تکبر راه رفتن، لاف زدن، بالیدن، رجز خواندن، قپی کردن، باد کردن معانی دیگر : خودنمایی کردن، (اعمال خود یا عزیزان خود را) بزرگ جلوه دادن، لاپ آمدن، چاخان کردن، نازیدن، قمپز، بزرگ سازی (اعمال خود و عزیزان)، غلو، لافزن، (قدیمی) پرحرارت، پر اشتیاق، غلوآمیز، فخرک

brag

<hr> معنی : خود ستا، خود ستایی، گزافه گو، خود فروشی <hr> معانی دیگر : لاف زن، چاخان، ادم لافزن، متظاهر

معنی : خود ستا، خود ستایی، گزافه گو، خود فروشی معانی دیگر : لاف زن، چاخان، ادم لافزن، متظاهر

braggadocio

<hr> معنی : لافزن، خود ستا، گزافه گو، رجز خوان، خود ستا، متظاهر <hr> معانی دیگر : آدم لافزن، چاخان، قمپزو

معنی : لافزن، خود ستا، گزافه گو، رجز خوان، خود ستا، متظاهر معانی دیگر : آدم لافزن، چاخان، قمپزو

braggart

<hr> معنی : لافزن، خود ستا <hr> معانی دیگر : لافزن، خودستا

معنی : لافزن، خود ستا معانی دیگر : لافزن، خودستا

bragger

braggery

<hr> معنی : نوار، حاشیه، گلابتون، قیطان، خیط، بهم تابیدن و بافتن، بافتن <hr> معانی دیگر : (موی سر و حصیر و علف) بافتن، گیسو تابیدن، (مو) تافتن، به هم تابیدن، (قدیمی - شاعرانه) گیسو را با روبان یا توری بستن، زلف بافته، کلاله، طره، گرس، مغزی، حرکت سریع، جنبش، جهش، ناگهان حرکت کردن، جهش ناگهانی کردن، بافتن مثل توری وغیره، موی سر را باقیطان یاروبان بستن

معنی : نوار، حاشیه، گلابتون، قیطان، خیط، بهم تابیدن و بافتن، بافتن معانی دیگر : (موی سر و حصیر و علف) بافتن، گیسو تابیدن، (مو) تافتن، به هم تابیدن، (قدیمی - شاعرانه) گیسو را با روبان یا توری بستن، زلف بافته، کلاله، طره، گرس، مغزی، حرکت سریع، جنبش، جهش، ناگهان حرکت کردن، جهش ناگهانی کردن، بافتن مثل ت

braid

<hr> معنی : قیطان، نوار یا توری قیطانی، بافتن مو <hr> معانی دیگر : موی بافته، هر چیز به هم بافته (گیسو یا روبان یا حصیر و غیره)، قیطان دوزی، گلابتون کاری، چیزهایی که از قیطان یا نوار درست می شود

معنی : قیطان، نوار یا توری قیطانی، بافتن مو معانی دیگر : موی بافته، هر چیز به هم بافته (گیسو یا روبان یا حصیر و غیره)، قیطان دوزی، گلابتون کاری، چیزهایی که از قیطان یا نوار درست می شود

braiding

<hr> معنی : خط برجسته مخصوص کوران، الفباء نابینایان <hr> معانی دیگر : الفبای نابینایان (به صورت نقطه های برجسته)، بریل

معنی : خط برجسته مخصوص کوران، الفباء نابینایان معانی دیگر : الفبای نابینایان (به صورت نقطه های برجسته)، بریل

braille

<hr> معنی : مغز، هوش، مخ، کله، خرد، ذکاوت، بقتل رساندن، مغز کسی را دراوردن <hr> معانی دیگر : محتویات کاسه ی سر (brains هم می گویند)، (اغلب جمع) هوش، قدرت فکری، ذهن، (عامیانه) باهوش، آدم باهوش، شخص با کله، (عامیانه - معمولا جمع) مغز کل، سردسته، سلسله جنبان، سرکرده، سالار (از نظر فکری)، (با ضربه) مغز کسی را درآوردن، مغز کسی را متلاشی کردن، (خودمانی) محکم بر سر کسی کوفتن، تو سری زدن، مغز مهره داران، عضو مشابه آن در بی مهرگان، فهم

معنی : مغز، هوش، مخ، کله، خرد، ذکاوت، بقتل رساندن، مغز کسی را دراوردن معانی دیگر : محتویات کاسه ی سر (brains هم می گویند)، (اغلب جمع) هوش، قدرت فکری، ذهن، (عامیانه) باهوش، آدم باهوش، شخص با کله، (عامیانه - معمولا جمع) مغز کل، سردسته، سلسله جنبان، سرکرده، سالار (از نظر فکری)، (با ضربه) مغز کسی را درآ

brain

<hr> از کار افتادن مغز و کلیه ی فعالیت های مغزی (در برخی از کشورها مرگ قانونی تلقی می شود)، مرگ مغزی

از کار افتادن مغز و کلیه ی فعالیت های مغزی (در برخی از کشورها مرگ قانونی تلقی می شود)، مرگ مغزی

brain death

<hr> فرار مغزها (مهاجرت افراد هوشمند و تحصیل کرده از کشور)

فرار مغزها (مهاجرت افراد هوشمند و تحصیل کرده از کشور)

brain drain

<hr> فرار مغزها (از کشور)، گروه اندیشمند (که به طور غیررسمی مورد مشورت قرار می گیرد)

فرار مغزها (از کشور)، گروه اندیشمند (که به طور غیررسمی مورد مشورت قرار می گیرد)

brain trust

<hr> معنی : خشک مغز، بی مخ، بی مغز <hr> معانی دیگر : (عامیانه) محصول فکری (کسی)، اندیش زاد، بی کله، احمق، کودن

معنی : خشک مغز، بی مخ، بی مغز معانی دیگر : (عامیانه) محصول فکری (کسی)، اندیش زاد، بی کله، احمق، کودن

brainless

<hr> معنی : جمجمه، کاسه مغز <hr> معانی دیگر : بی مغز، بی کله، احمق، کودن، بی مخ، کاسه ی سر

معنی : جمجمه، کاسه مغز معانی دیگر : بی مغز، بی کله، احمق، کودن، بی مخ، کاسه ی سر

brainpan

<hr> (قدیمی) بیمار روانی، دیوانه، وابسته به اختلال روانی، ذهن انگیزی کردن، (در مورد چند نفر) فکرهای خود را روی هم گذاشتن، (قدیمی) تشنجات مغزی و عصبی، آشفتگی های ناگهانی مغزی، فکر بکر، الهام ناگهانی، اندیشه ی ناگهانی و سازنده، طوفان مغزی، فکر بکر وناگهانی، اشفتگی فکری موقتی

(قدیمی) بیمار روانی، دیوانه، وابسته به اختلال روانی، ذهن انگیزی کردن، (در مورد چند نفر) فکرهای خود را روی هم گذاشتن، (قدیمی) تشنجات مغزی و عصبی، آشفتگی های ناگهانی مغزی، فکر بکر، الهام ناگهانی، اندیشه ی ناگهانی و سازنده، طوفان مغزی، فکر بکر وناگهانی، اشفتگی فکری موقتی

brainstorm

<hr> معنی : مغز شویی، اجبار شخص بقبول عقیده تازهای، تلقین عقاید و مسلک تازه ای، شستشوی مغزی دادن <hr> معانی دیگر : (امریکا) گردهمایی که در آن همه (بدون در نظر گرفتن ارشدیت یا نوبت) چاره ها و اندیشه های خود را ابراز می کنند، مشکل گشایی گروهی، (از راه تکرار و تلقین و آموزش) عقاید و افکار شخص را عوض کردن

معنی : مغز شویی، اجبار شخص بقبول عقیده تازهای، تلقین عقاید و مسلک تازه ای، شستشوی مغزی دادن معانی دیگر : (امریکا) گردهمایی که در آن همه (بدون در نظر گرفتن ارشدیت یا نوبت) چاره ها و اندیشه های خود را ابراز می کنند، مشکل گشایی گروهی، (از راه تکرار و تلقین و آموزش) عقاید و افکار شخص را عوض کردن

brainwash

<hr> تلقین عقاید و افکارسیاسی و مذهبی واجتماعی درشخص، مغز شویى روانشناسى : شستشوى مغزى

تلقین عقاید و افکارسیاسی و مذهبی واجتماعی درشخص، مغز شویى روانشناسى : شستشوى مغزى

brainwashing

<hr> معنی : بافکر، خوش فکر <hr> معانی دیگر : شستشوی مغزی دادن، (از راه تکرار و تلقین و آموزش) عقاید و افکار شخص را عوض کردن، (عامیانه) باهوش، با کله، زیرک

معنی : بافکر، خوش فکر معانی دیگر : شستشوی مغزی دادن، (از راه تکرار و تلقین و آموزش) عقاید و افکار شخص را عوض کردن، (عامیانه) باهوش، با کله، زیرک

brainy

<hr> معنی : گرم کردن، با اتش ملایم پختن <hr> معانی دیگر : (خوراکپزی - گوشت یا سبزی را) اول در روغن کمی سرخ کردن و سپس با کمی آب جوشاندن

معنی : گرم کردن، با اتش ملایم پختن معانی دیگر : (خوراکپزی - گوشت یا سبزی را) اول در روغن کمی سرخ کردن و سپس با کمی آب جوشاندن

braise

<hr> معنی : ملایم پخته شده

braised

<hr> معنی : بیشه، درختستان، ترمز، ترمز کردن <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) سرخس زبر (جنس pteris تیره ی polypodiaceae)، لگام، کندساز، وایستانک، وایستادن، وایستاندن، هرچیز مخل یا کند کننده، کند کردن، (زدن کنف و کتان) شانه، کلوخ شکن، چنگک کلوخ شکن، (مکانیک) دسته، اهرم، (فلزکاری) دستگاهی که با آن حاشیه ی ورق آهن را کج می کنند یا تو می گذارند، (مهجور) رجوع شود به: the rack، بته زار، جای پوشیده از بته و درختچه، (قدیمی) زمان گذشته ی فعل: break، عایق، مانع

معنی : بیشه، درختستان، ترمز، ترمز کردن معانی دیگر : (گیاه شناسی) سرخس زبر (جنس pteris تیره ی polypodiaceae)، لگام، کندساز، وایستانک، وایستادن، وایستاندن، هرچیز مخل یا کند کننده، کند کردن، (زدن کنف و کتان) شانه، کلوخ شکن، چنگک کلوخ شکن، (مکانیک) دسته، اهرم، (فلزکاری) دستگاهی که با آن حاشیه ی ورق آهن 

brake

<hr> معنی : ترمزبان ترن، متصدی ترمز ماشین وترن وغیره <hr> معانی دیگر : (راه آهن) ترمزچی، متصدی ترمز، کمک راننده

معنی : ترمزبان ترن، متصدی ترمز ماشین وترن وغیره معانی دیگر : (راه آهن) ترمزچی، متصدی ترمز، کمک راننده

brakeman

<hr> معنی : خار، بوته، خاربن، تمشک جنگلی <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) تمشک، خاربن (انواع گیاهان جنس rubus - خاردار و از خانواده ی rose)، هر نوع گیاه خاردار، خار بته

معنی : خار، بوته، خاربن، تمشک جنگلی معانی دیگر : (گیاه شناسی) تمشک، خاربن (انواع گیاهان جنس rubus - خاردار و از خانواده ی rose)، هر نوع گیاه خاردار، خار بته

bramble

<hr> معنی : سبوس، پوست گندم، نخاله <hr> معانی دیگر : سبوس (پوسته ی خارجی گندم و برنج و غیره که با سرند کردن از آرد جدا می کنند)، زبره، سبوسه

معنی : سبوس، پوست گندم، نخاله معانی دیگر : سبوس (پوسته ی خارجی گندم و برنج و غیره که با سرند کردن از آرد جدا می کنند)، زبره، سبوسه

bran

<hr> معنی : شاخ، شاخه، شعبه، ترکه، بخش، انشعاب، رشته، فرع، منشعب شدن، شاخه دراوردن، شاخهشاخه شدن، گل و بوته انداختن، مشتق شدن، جوانه زدن، براهجدیدی رفتن <hr> معانی دیگر : شاخ درخت، برزه، برسم، کنگ، شخ، شاخه آوردن، به شاخه بخش شدن، شاخه شاخه منشعب شدن، به چند شاخه تقسیم شدن، شاخه ی رود یا نهر، شاخابه، ریزابه، دریا شاخه، شاخه ی علمی، شاخه ای از درخت خانوادگی، (زبان شناسی) عضو خانواده ای از زبان ها، (ادارات و شرکت ها و غیره) شعبه، هر چیز شاخه مانند (مثل شاخ های فرعی گوزن)، رجوع شود به: branch water، (کامپیوتر) جهش، پرش (رجوع شود به: jump)، به بخش دیگری از برنامه رفتن، پرش کردن، (قلاب دوزی) به طرح شاخ و برگ قلاب دوزی کردن، باtheو forth شاخه دراوردن، باfrom مشتق شدن

معنی : شاخ، شاخه، شعبه، ترکه، بخش، انشعاب، رشته، فرع، منشعب شدن، شاخه دراوردن، شاخهشاخه شدن، گل و بوته انداختن، مشتق شدن، جوانه زدن، براهجدیدی رفتن معانی دیگر : شاخ درخت، برزه، برسم، کنگ، شخ، شاخه آوردن، به شاخه بخش شدن، شاخه شاخه منشعب شدن، به چند شاخه تقسیم شدن، شاخه ی رود یا نهر، شاخابه، ریزابه، 

branch

<hr> معنی : شاخه، خط فرعی <hr> معانی دیگر : شاخه خطفرعی، قطار محلی، راه آهن فرعی

معنی : شاخه، خط فرعی معانی دیگر : شاخه خطفرعی، قطار محلی، راه آهن فرعی

branch line

branch of knowledge

branch of science

<hr> 1- شاخه دار شدن، شاخه دادن 2- (از نظر علاقه و فعالیت و غیره) گسترده شدن، منشعب شدن

1- شاخه دار شدن، شاخه دادن 2- (از نظر علاقه و فعالیت و غیره) گسترده شدن، منشعب شدن

واژه های حرف "b" - مترادف و متضاد