branches of science

<hr> معنی : منشعب <hr> معانی دیگر : شاخه اى روانشناسى : شاخه گزینى

معنی : منشعب معانی دیگر : شاخه اى روانشناسى : شاخه گزینى

branching

<hr> معنی : مارک، نوع، انگ، داغ، نیمسوز، جنس، رقم، لکه بدنامی، علامت داغ، اتش پاره، جور، نشان، علامت گذاشتن، لکه دار کردن، داغ کردن، داغ زدن، خاطرنشان کردن <hr> معانی دیگر : چوب نیم سوخته، نشانی که با آهن داغ بر پوست حیوانات و جنایتکاران می زدند (به منظور شناسایی)، آهنی که با آن داغ می زنند، نشان دار کردن (با داغ)، ننگ، نشان بی آبرویی، لکه ی بدنامی، ننگین کردن، نشان ویژه، مارک (برچسب)، گونه، نشان تجارتی، نوع مخصوص، نقش بستن، (قدیمی) شمشیر، داه، داه ودرفش، علامت، درشعر داه کردن، داه زدن

معنی : مارک، نوع، انگ، داغ، نیمسوز، جنس، رقم، لکه بدنامی، علامت داغ، اتش پاره، جور، نشان، علامت گذاشتن، لکه دار کردن، داغ کردن، داغ زدن، خاطرنشان کردن معانی دیگر : چوب نیم سوخته، نشانی که با آهن داغ بر پوست حیوانات و جنایتکاران می زدند (به منظور شناسایی)، آهنی که با آن داغ می زنند، نشان دار کردن (با

brand

<hr> نام تجارتی (کالا و فرآورده و غیره)، انگ، نام کالای معروف، نام کالای معروف she always buys brand name clothes او همیشه لباسهای مارک معروف میخرد

نام تجارتی (کالا و فرآورده و غیره)، انگ، نام کالای معروف، نام کالای معروف she always buys brand name clothes او همیشه لباسهای مارک معروف میخرد

brand name

<hr> معنی : علامت گذاری

branding

<hr> معنی : زرق و برق دادن، باهتزاز دراوردن، تکان دادن سلاح <hr> معانی دیگر : (شمشیر و سلاح های دیگر را) به اهتزاز درآوردن، جنباندن، در هوا تکان دادن، (مجازی) با اشتیاق یا سربلندی نشان دادن، زرق وبرق دادن شمشیر، باهتزاز دراوردن شمشیروتازیانه، تکان دادن سلاح ازروی تهدید

معنی : زرق و برق دادن، باهتزاز دراوردن، تکان دادن سلاح معانی دیگر : (شمشیر و سلاح های دیگر را) به اهتزاز درآوردن، جنباندن، در هوا تکان دادن، (مجازی) با اشتیاق یا سربلندی نشان دادن، زرق وبرق دادن شمشیر، باهتزاز دراوردن شمشیروتازیانه، تکان دادن سلاح ازروی تهدید

brandish

<hr> معنی : عرق، کنیاک، براندی <hr> معانی دیگر : مشروب الکلی حاصل از تخمیر آب میوه، براندی (مشروب الکلی که از شراب به دست می آید)، با کنیاک مخلوط کردن

معنی : عرق، کنیاک، براندی معانی دیگر : مشروب الکلی حاصل از تخمیر آب میوه، براندی (مشروب الکلی که از شراب به دست می آید)، با کنیاک مخلوط کردن

brandy

<hr> معنی : خس، گستاخ، متهور، بی شرم، عجول و بی پروا، بی حیا <hr> معانی دیگر : زود شکن (مانند برخی چوب ها)، ترد، عجول، پر شتاب، بی محابا، شورتی، (به طور ناخوشایند) بی باک، پررو، پر مدعا، رجوع شود به: pyrosis، خرده ی هر چیز (مثلا خرده سنگ یا خرده یخ)، خردیزه، پاره، گستا

معنی : خس، گستاخ، متهور، بی شرم، عجول و بی پروا، بی حیا معانی دیگر : زود شکن (مانند برخی چوب ها)، ترد، عجول، پر شتاب، بی محابا، شورتی، (به طور ناخوشایند) بی باک، پررو، پر مدعا، رجوع شود به: pyrosis، خرده ی هر چیز (مثلا خرده سنگ یا خرده یخ)، خردیزه، پاره، گستا

brash

<hr> معنی : برنج، پول خرد برنجی، بی شرمی، افسر ارشد، برنجی <hr> معانی دیگر : هر چیز ساخته شده از برنج، پرنگین، ساز بادی، نوازنده ی ساز بادی، (خودمانی) افسران ارشد (ارتش)، کارمندان عالیرتبه، (فلز) برنج، پرنگ (آمیزه ی مس و روی)، سفید روی، پلاک برنجی، لوحه ی برنجی، گستاخی، توهین، پررویی، (مکانیک) بوش یا آستر یاتاقان، بالشتک، برنج فلز

معنی : برنج، پول خرد برنجی، بی شرمی، افسر ارشد، برنجی معانی دیگر : هر چیز ساخته شده از برنج، پرنگین، ساز بادی، نوازنده ی ساز بادی، (خودمانی) افسران ارشد (ارتش)، کارمندان عالیرتبه، (فلز) برنج، پرنگ (آمیزه ی مس و روی)، سفید روی، پلاک برنجی، لوحه ی برنجی، گستاخی، توهین، پررویی، (مکانیک) بوش یا آستر یات

brass

<hr> معنی : شخص مهم، افسر ارشد ارتش، امیر <hr> معانی دیگر : (ارتش) افسر ارشد، تیمسار

معنی : شخص مهم، افسر ارشد ارتش، امیر معانی دیگر : (ارتش) افسر ارشد، تیمسار

brass hat

<hr> معنی : پنجه بوکس، پنجه مشت زنی <hr> معانی دیگر : پنجه بکس

معنی : پنجه بوکس، پنجه مشت زنی معانی دیگر : پنجه بکس

brass knuckles

<hr> (عامیانه) اصول اساسی، رئوس مطالب، سرمطلب اصلی رفتن

(عامیانه) اصول اساسی، رئوس مطالب، سرمطلب اصلی رفتن

brass tacks

<hr> معنی : سینه بند، پستان بند <hr> معانی دیگر : پستان بند

معنی : سینه بند، پستان بند معانی دیگر : پستان بند

brassiere

<hr> معنی : باپررویی، بی شرمانه، گستاخ وار، شبیه فلز برنج <hr> معانی دیگر : گستا&nbsp; وار

معنی : باپررویی، بی شرمانه، گستاخ وار، شبیه فلز برنج معانی دیگر : گستا وار

brassily

<hr> معنی : قلب، بدل، بی شرم، پر رو، بی تدبیر، برنگ برنج، برنج مانند <hr> معانی دیگر : وابسته به برنج، پرنگی، برنجی، برنجین، به رنگ برنج، پرنگین، برنج فام، ارزان و پر نمایش، (صدای) بلند و گوشخراش، نابخرد، پست، فرومایه

معنی : قلب، بدل، بی شرم، پر رو، بی تدبیر، برنگ برنج، برنج مانند معانی دیگر : وابسته به برنج، پرنگی، برنجی، برنجین، به رنگ برنج، پرنگین، برنج فام، ارزان و پر نمایش، (صدای) بلند و گوشخراش، نابخرد، پست، فرومایه

brassy

<hr> معنی : طفل، بچه بداخلاق و لوس، کف شیر <hr> معانی دیگر : (شوخی آمیز یا شکوه آمیز) بچه ی لوس، کودک ننر، بچه ی بی ادب

معنی : طفل، بچه بداخلاق و لوس، کف شیر معانی دیگر : (شوخی آمیز یا شکوه آمیز) بچه ی لوس، کودک ننر، بچه ی بی ادب

brat

<hr> معنی : تاخت، سرند، تق تق، چهار نعل، صدای پچ پچ و بهم خوردن بشقاب، شلوغ کردن <hr> معانی دیگر : (اسکاتلند) جغ جغ کردن، تق تق کردن، شلوه کردن، پچپچ

معنی : تاخت، سرند، تق تق، چهار نعل، صدای پچ پچ و بهم خوردن بشقاب، شلوغ کردن معانی دیگر : (اسکاتلند) جغ جغ کردن، تق تق کردن، شلوه کردن، پچپچ

brattle

<hr> معنی : لاف دلیری، پهلوان پنبه، دلیر دروغی <hr> معانی دیگر : شجاعت ظاهری، اعتماد به نفس مصنوعی، چسی، لاف و گزاف، خودستا

معنی : لاف دلیری، پهلوان پنبه، دلیر دروغی معانی دیگر : شجاعت ظاهری، اعتماد به نفس مصنوعی، چسی، لاف و گزاف، خودستا

bravado

<hr> معنی : بی پروا، دلیر، سرزنده، خیره، متهور، بی باک، عالی، غیور، بامروت، خیره سر، سرانداز، سلحشور، شجاع، دلاور، نترس، تهم، مرد، با جرات، لاف زدن، بالیدن، اراستن <hr> معانی دیگر : پردل، گرد، نیو، یل، دلدار، کندآور، با شهامت، پرشکوه، فرخ، فرخنده، خجسته، پر جلال، (باشجاعت) به خود هموار کردن، روبرو شدن با، مقابله کردن، به مبارزه برخاستن، عرض اندام کردن، جنگاور سرخپوست، (قدیمی) زورگو، (مهجور) لاف زدن، دلیرانه، بادلیری ورشادت باامری مواجه شدن

معنی : بی پروا، دلیر، سرزنده، خیره، متهور، بی باک، عالی، غیور، بامروت، خیره سر، سرانداز، سلحشور، شجاع، دلاور، نترس، تهم، مرد، با جرات، لاف زدن، بالیدن، اراستن معانی دیگر : پردل، گرد، نیو، یل، دلدار، کندآور، با شهامت، پرشکوه، فرخ، فرخنده، خجسته، پر جلال، (باشجاعت) به خود هموار کردن، روبرو شدن با، مقا

brave

<hr> معنی : دلیرانه، غازیانه <hr> معانی دیگر : شجاعانه

معنی : دلیرانه، غازیانه معانی دیگر : شجاعانه

bravely

<hr> معنی : خیره سری، سر زندگی، شجاعت، دلیری، مردانگی، سلحشوری، جلوه <hr> معانی دیگر : دلاوری، تهور، پر دلی، شهامت، کنداوری، جاه، شکوه، نما، جلال، شکوهمندی

معنی : خیره سری، سر زندگی، شجاعت، دلیری، مردانگی، سلحشوری، جلوه معانی دیگر : دلاوری، تهور، پر دلی، شهامت، کنداوری، جاه، شکوه، نما، جلال، شکوهمندی

bravery

<hr> معنی : اظهار شجاعت و دلاوری، روحیه مطمئن و امرانه <hr> معانی دیگر : شیرینکاری، بی باکی و مهارت

معنی : اظهار شجاعت و دلاوری، روحیه مطمئن و امرانه معانی دیگر : شیرینکاری، بی باکی و مهارت

bravura

<hr> معنی : جنجال، سروصدا کردن، نزاع و جدال کردن <hr> معانی دیگر : کتک کاری پر سر و صدا، زد و خورد و جنجال، بزن بزن، (با سر و صدا) کتک کاری کردن، زد و خورد کردن، کشمکش و جنجال کردن، (در مورد آب جوی یا رود) با صدا جاری بودن، شرشر کردن، دادوبیداد

معنی : جنجال، سروصدا کردن، نزاع و جدال کردن معانی دیگر : کتک کاری پر سر و صدا، زد و خورد و جنجال، بزن بزن، (با سر و صدا) کتک کاری کردن، زد و خورد کردن، کشمکش و جنجال کردن، (در مورد آب جوی یا رود) با صدا جاری بودن، شرشر کردن، دادوبیداد

brawl

brawler

brawly

<hr> معنی : نیرو، نیروی عضلانی، گوشت، ماهیچه <hr> معانی دیگر : زور بازو، سترگی، ستبری، عضلات قوی، (انگلیس) گوشت گراز پخته

معنی : نیرو، نیروی عضلانی، گوشت، ماهیچه معانی دیگر : زور بازو، سترگی، ستبری، عضلات قوی، (انگلیس) گوشت گراز پخته

brawn

<hr> معنی : گوشتالویی، عضلانی بودن <hr> معانی دیگر : پرواری

معنی : گوشتالویی، عضلانی بودن معانی دیگر : پرواری

brawniness

<hr> معنی : سفت، پرعضله، قوی، پر زور، گوشتالو، نیرومند، ماهیچهدار <hr> معانی دیگر : عضلانی، نیرومند (جسمی)، سترگ، ستبر، تهمتن

معنی : سفت، پرعضله، قوی، پر زور، گوشتالو، نیرومند، ماهیچهدار معانی دیگر : عضلانی، نیرومند (جسمی)، سترگ، ستبر، تهمتن

brawny

<hr> معنی : عرعر، عرعرکردن <hr> معانی دیگر : (مانند خر) عرعر کردن، صدای عرعر مانند، صدای نکره، صدای ناهنجار، نفیر، صدای عرعر مانند ایجاد کردن، (در هاون) کوفتن و آرد کردن

معنی : عرعر، عرعرکردن معانی دیگر : (مانند خر) عرعر کردن، صدای عرعر مانند، صدای نکره، صدای ناهنجار، نفیر، صدای عرعر مانند ایجاد کردن، (در هاون) کوفتن و آرد کردن

bray

<hr> معنی : لحیم کردن، سخت کردن <hr> معانی دیگر : (به هم جوش دادن فلزات با به کار بردن فلزات غیر آهنی یا همبسته هایی که در حرارت بیش از 426/7 سانتی گراد ذوب می شوند) لحیم کردن، بیهودن، برنج پوش کردن، با فلز برنج (پرنگ) پوشاندن

معنی : لحیم کردن، سخت کردن معانی دیگر : (به هم جوش دادن فلزات با به کار بردن فلزات غیر آهنی یا همبسته هایی که در حرارت بیش از 426/7 سانتی گراد ذوب می شوند) لحیم کردن، بیهودن، برنج پوش کردن، با فلز برنج (پرنگ) پوشاندن

braze

<hr> معنی : بی باک، بی شرم، برنجی، بی پروایی نشان دادن، گستاخی کردن <hr> معانی دیگر : (از نظر رنگ و سختی) مثل (فلز) برنج، برنج مانند، پرنگ مانند، ساخته شده از برنج، پررو، بی حیا، گستاخ، چشم سفید، بی آزرم، چشم دریده، وقیح، دارای صدایی شبیه به زنگ برنجی، (صدا) تیز و گوشخراش

معنی : بی باک، بی شرم، برنجی، بی پروایی نشان دادن، گستاخی کردن معانی دیگر : (از نظر رنگ و سختی) مثل (فلز) برنج، برنج مانند، پرنگ مانند، ساخته شده از برنج، پررو، بی حیا، گستاخ، چشم سفید، بی آزرم، چشم دریده، وقیح، دارای صدایی شبیه به زنگ برنجی، (صدا) تیز و گوشخراش

brazen

brazen face

<hr> معنی : منقل، منقل اتش، برنج سازی <hr> معانی دیگر : منقل (آتش)، آتشدان، مجمر، (فلزسازی) برنج ساز، برنج ریز، کسی که با برنج کار می کند

معنی : منقل، منقل اتش، برنج سازی معانی دیگر : منقل (آتش)، آتشدان، مجمر، (فلزسازی) برنج ساز، برنج ریز، کسی که با برنج کار می کند

brazier

<hr> معنی : نقض عهد، نقض عهد کردن، رخنه، شکاف، نقض کردن، ایجاد شکاف کردن، رخنه کردن در <hr> معانی دیگر : نقض، تخلف، تجاوز، خلف (وعده)، (در مورد قانون و سنت و قول و غیره) شکستن، (در مورد دیوار و سد و خط دفاعی و سنگر و غیره) رخنه، شکست، روزنه، در رو، نفوذ، رخنه کردن، (مهجور) شکستن یا شکسته شدن (چیزی)، شکستن موج بر دیواره ی ساحلی و کشتی و غیره، نق­ عهد، نق­ کردن، نق­ عهد کردن

معنی : نقض عهد، نقض عهد کردن، رخنه، شکاف، نقض کردن، ایجاد شکاف کردن، رخنه کردن در معانی دیگر : نقض، تخلف، تجاوز، خلف (وعده)، (در مورد قانون و سنت و قول و غیره) شکستن، (در مورد دیوار و سد و خط دفاعی و سنگر و غیره) رخنه، شکست، روزنه، در رو، نفوذ، رخنه کردن، (مهجور) شکستن یا شکسته شدن (چیزی)، شکستن موج

breach

<hr> معنی : نقض قول، پیمان شکنی <hr> معانی دیگر : (حقوق) عهدشکنی، قول شکنی (به ویژه قول ازدواج)، زیر قول خود زدن، خلف وعده، نق­ قول

معنی : نقض قول، پیمان شکنی معانی دیگر : (حقوق) عهدشکنی، قول شکنی (به ویژه قول ازدواج)، زیر قول خود زدن، خلف وعده، نق­ قول

breach of promise

breach one's promise

<hr> معنی : قوت، نان، نان زدن به <hr> معانی دیگر : پکند، خبز، خوراک و طعام، غذا، معاش، وسیله یا درآمد زندگی، روزی، (قبل از پختن) با خرده نان پوشاندن، (خودمانی) پول، 1- معاش، رزق، روزی 2- نان و پنیر

معنی : قوت، نان، نان زدن به معانی دیگر : پکند، خبز، خوراک و طعام، غذا، معاش، وسیله یا درآمد زندگی، روزی، (قبل از پختن) با خرده نان پوشاندن، (خودمانی) پول، 1- معاش، رزق، روزی 2- نان و پنیر

bread

<hr> معنی : نان و پنیر، وسیله معاش <hr> معانی دیگر : 1- نان و کره 2- امرار معاش، (کسب) روزی 3- بخش اصلی، اساسی، متعارفی، عادی، روزمره، وابسته به امرار معاش، وابسته به درآمد اساسی، ممر درآمد، سرچشمه ی رزق و روزی، نان وپنیر درخورجوانی، وابسته بکسب معاش، معمولی، همه جایی، کسل کننده

معنی : نان و پنیر، وسیله معاش معانی دیگر : 1- نان و کره 2- امرار معاش، (کسب) روزی 3- بخش اصلی، اساسی، متعارفی، عادی، روزمره، وابسته به امرار معاش، وابسته به درآمد اساسی، ممر درآمد، سرچشمه ی رزق و روزی، نان وپنیر درخورجوانی، وابسته بکسب معاش، معمولی، همه جایی، کسل کننده

bread and butter

<hr> معنی : شکم، معده، سبد نان، ناحیه حاصلخیز <hr> معانی دیگر : ناحیه ی حاصلخیز، ناحیه ی غله خیز، نان دهنده

معنی : شکم، معده، سبد نان، ناحیه حاصلخیز معانی دیگر : ناحیه ی حاصلخیز، ناحیه ی غله خیز، نان دهنده

breadbasket

<hr> معنی : نمونه، نمونه تابلویی <hr> معانی دیگر : تخته ای که روی آن خمیر را ورز می دهند و نان را با چاقو می برند، تخته ی نان بری

معنی : نمونه، نمونه تابلویی معانی دیگر : تخته ای که روی آن خمیر را ورز می دهند و نان را با چاقو می برند، تخته ی نان بری

breadboard

<hr> معنی : خرده نان <hr> معانی دیگر : خرده نان

معنی : خرده نان معانی دیگر : خرده نان

breadcrumb

<hr> معنی : پهنا، عرض، وسعت نظر، عریضی <hr> معانی دیگر : فراخی، (بیشتر در مورد پارچه) قطعه، قواره، گسترش، پهنه، وسعت، سعه، گشادگی

معنی : پهنا، عرض، وسعت نظر، عریضی معانی دیگر : فراخی، (بیشتر در مورد پارچه) قطعه، قواره، گسترش، پهنه، وسعت، سعه، گشادگی

breadth

<hr> معنی : متکفل، کفیل خرج، نان اور <hr> معانی دیگر : نان آور خانواده

معنی : متکفل، کفیل خرج، نان اور معانی دیگر : نان آور خانواده

breadwinner

<hr> معنی : وقفه، تفریح، تنفس، شکاف، شکست، شکستگی، فرصت، مهلت، فرجه، انقصال، بادخور، نقض کردن، شکستن، از هم باز کردن، فتق داشتن، مکی کردن <hr> معانی دیگر : خرد کردن یا شدن، ترک، پاره شدن، باز کردن، گشودن، از شدت سقوط یا وزیدن چیزی کاستن، خراب شدن یا کردن (بیشتر در مورد ماشین آلات و ابزار)، تخلف کردن، شکستن قانون و قول و غیره، (رابطه و غیره) قطع کردن، قهر کردن، قطع، شکستن اعتصاب، ترک (عادت و غیره)، درهم شکستن (روحیه و اراده و غیره)، تباه کردن، شکستن سکوت یا یکنواختی و غیره، (در مدرسه و غیره) تنفس، شایع شدن (خبر)، افشا کردن یا شدن، (ورزش) رکورد (حد نصاب) را شکستن، ناگهان تغییر کردن، دگرگون شدن، آغاز شدن یا کردن، شکستن موج بر ساحل، رمز و غیره را کشف کردن، (مسئله ی جنایی و غیره را) حل کردن، دو رگه شدن صدا، (زبان شناسی) دو آوایی شدن، به صورت واکه ی مرکب درآمدن، مرتعش شدن (صدا)، شکستن و وارد شدن، به زور وارد شدن یا باز کردن، فرار کردن، نامنظم کردن، صف را شکستن (در مورد سربازان)، (الکترونیک) مدار را شکستن، (تنیس) بردن دوری که حریف در آن سرو می زند، امتیاز برده شده در این دور (می گویند: a break of serve یا a break)، (بیلیارد و اسنوکر و پول) مجموع امتیازی که بازیکن در هر نوبت کسب می کند، رام کردن (به ویژه اسب)، (حقوق) وصیت نامه را قانونا بی اعتبار و باطل کردن، نق­ کردن، طلوع

معنی : وقفه، تفریح، تنفس، شکاف، شکست، شکستگی، فرصت، مهلت، فرجه، انقصال، بادخور، نقض کردن، شکستن، از هم باز کردن، فتق داشتن، مکی کردن معانی دیگر : خرد کردن یا شدن، ترک، پاره شدن، باز کردن، گشودن، از شدت سقوط یا وزیدن چیزی کاستن، خراب شدن یا کردن (بیشتر در مورد ماشین آلات و ابزار)، تخلف کردن، شکستن قا

break

break away

break down

<hr> گونه ای رقص جدید که همراه است با عملیات آکروباتیک و چرخش های تند، عدول یا سرپیچی (از سنت یا روش و غیره)، جدا شده، جدایی گرای، انشعابی، ترک، (تئاتر و غیره) زودشکن (اشیای قلابی که در صحنه های زد و خورد و غیره به آسانی و به طور بی خطر شکسته یا متلاشی می شوند)، (عامیانه - مسابقات و غیره) مساوی کردن، برابر شدن، سر به سر شدن، بی سود و زیان شدن، صافی درامدن، سربسرشدن

گونه ای رقص جدید که همراه است با عملیات آکروباتیک و چرخش های تند، عدول یا سرپیچی (از سنت یا روش و غیره)، جدا شده، جدایی گرای، انشعابی، ترک، (تئاتر و غیره) زودشکن (اشیای قلابی که در صحنه های زد و خورد و غیره به آسانی و به طور بی خطر شکسته یا متلاشی می شوند)، (عامیانه - مسابقات و غیره) مساوی کردن، برا

break even

<hr> معنی : عادی شدن، حرز را شکستن و بزور داخل شدن، در میان صحبت کسی دویدن <hr> معانی دیگر : فرار کردن، گریختن (از بند یا زندان و غیره)، آزاد شدن، 1- با شکستن قفل (و غیره) وارد شدن، ورود غیرقانونی کردن 2- مختل کردن، ایجاد وقفه کردن، قطع کردن (کلام و غیره ی) دیگری 3-آموزش دادن، وارد به کار کردن 4- (کفش و غیره) به پا عادت دادن، جا باز کردن

معنی : عادی شدن، حرز را شکستن و بزور داخل شدن، در میان صحبت کسی دویدن معانی دیگر : فرار کردن، گریختن (از بند یا زندان و غیره)، آزاد شدن، 1- با شکستن قفل (و غیره) وارد شدن، ورود غیرقانونی کردن 2- مختل کردن، ایجاد وقفه کردن، قطع کردن (کلام و غیره ی) دیگری 3-آموزش دادن، وارد به کار کردن 4- (کفش و غیره)

واژه های حرف "b" - مترادف و متضاد