<hr> معنی : پرپا، صد پا <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) هزار پا (انواع حشرات رده ی chilopoda که جزو بندپایان هستند و هر بند بدنشان یک جفت پا دارد)، گوشخزه، گوشالنگ، صد پا هزار پا

معنی : پرپا، صد پا معانی دیگر : (جانور شناسی) هزار پا (انواع حشرات رده ی chilopoda که جزو بندپایان هستند و هر بند بدنشان یک جفت پا دارد)، گوشخزه، گوشالنگ، صد پا هزار پا

centipede

<hr> معنی : پیراهن چهل تکه، پارچه وصله وصله، هر کار ناجور و غیر متجانس <hr> معانی دیگر : قطعه ی ادبی یا موسیقی که از کنار هم گذاری بریده هایی از آثار دیگران ترکیب شده است، قطعه یا تصنیفی که از چند جا اقتباس شده باشد، مخفف سازمان پیمان مرکزی

معنی : پیراهن چهل تکه، پارچه وصله وصله، هر کار ناجور و غیر متجانس معانی دیگر : قطعه ی ادبی یا موسیقی که از کنار هم گذاری بریده هایی از آثار دیگران ترکیب شده است، قطعه یا تصنیفی که از چند جا اقتباس شده باشد، مخفف سازمان پیمان مرکزی

cento

<hr> معنی : میانی، مرکزی، بطرف وسط <hr> معانی دیگر : اصلی، عمده، میانگاهی، وسطی، میانین، وابسته به: centrum، (زبان شناسی - در مورد برخی حروف صدا دار مثل u در واژه ی bud) میانین، واکه ی میانین، (در سابق) مرکز تلفن، تلفنچی، تلفنخانه

معنی : میانی، مرکزی، بطرف وسط معانی دیگر : اصلی، عمده، میانگاهی، وسطی، میانین، وابسته به: centrum، (زبان شناسی - در مورد برخی حروف صدا دار مثل u در واژه ی bud) میانین، واکه ی میانین، (در سابق) مرکز تلفن، تلفنچی، تلفنخانه

central

<hr> معنی : پردازنده مرکزی <hr> معانی دیگر : (کامپیوتر) داده پردازی مرکزی

معنی : پردازنده مرکزی معانی دیگر : (کامپیوتر) داده پردازی مرکزی

central processor

<hr> معنی : مرکز گرایی <hr> معانی دیگر : (در مورد دولت یا سازمان) تمرکز قدرت یا اختیار در مرکز

معنی : مرکز گرایی معانی دیگر : (در مورد دولت یا سازمان) تمرکز قدرت یا اختیار در مرکز

centralism

<hr> معنی : مرکز گرای، طرفدار تمرکز <hr> معانی دیگر : مرکز گرای، طرفدار تمرکز

معنی : مرکز گرای، طرفدار تمرکز معانی دیگر : مرکز گرای، طرفدار تمرکز

centralist

<hr> معنی : تمرکز، استقرار در مرکز <hr> معانی دیگر : تمرکز، استقرار درمرکز

معنی : تمرکز، استقرار در مرکز معانی دیگر : تمرکز، استقرار درمرکز

centralization

<hr> معنی : متمرکز کردن، تمرکز دادن، در مرکز جمع کردن <hr> معانی دیگر : مرکزیت دادن به

معنی : متمرکز کردن، تمرکز دادن، در مرکز جمع کردن معانی دیگر : مرکزیت دادن به

centralize

<hr> معنی : متمرکز <hr> معانی دیگر : متمرکز

معنی : متمرکز معانی دیگر : متمرکز

centralized

<hr> معنی : میان، وسط و نقطه مرکزی، در مرکز قرار گرفتن، تمرکز یافتن <hr> معانی دیگر : املای دیگر واژه ی: center که در انگلیس متداول است، مرکز

معنی : میان، وسط و نقطه مرکزی، در مرکز قرار گرفتن، تمرکز یافتن معانی دیگر : املای دیگر واژه ی: center که در انگلیس متداول است، مرکز

centre

<hr> معنی : میانی، واقع در مرکز، وسطی <hr> معانی دیگر : مرکزی، نزدیک به مرکز، میانگاهی، در مرکز، واقع درمرکز <hr> centric _ پسوند، دارای تعداد به خصوص مرکز، مرکزدار [concentric]

معنی : میانی، واقع در مرکز، وسطی معانی دیگر : مرکزی، نزدیک به مرکز، میانگاهی، در مرکز، واقع درمرکز centric _ پسوند، دارای تعداد به خصوص مرکز، مرکزدار [concentric]

centric

<hr> معنی : فرار از مرکز، گریزنده از مرکز <hr> معانی دیگر : (فیزیک) مرکز گریز، کانون گریز، میان گریز، تحت تاثیر یا دارای نیروی مرکز گریز، (گیاه شناسی) رشد کننده از مرکز به سوی اطراف (مثل برخی گل خوشه ها)، پراز رو، (تنکرد شناسی) وابران (efferent هم می گویند)

معنی : فرار از مرکز، گریزنده از مرکز معانی دیگر : (فیزیک) مرکز گریز، کانون گریز، میان گریز، تحت تاثیر یا دارای نیروی مرکز گریز، (گیاه شناسی) رشد کننده از مرکز به سوی اطراف (مثل برخی گل خوشه ها)، پراز رو، (تنکرد شناسی) وابران (efferent هم می گویند)

centrifugal

<hr> معنی : قوه گریز از مرکز <hr> معانی دیگر : قرار گیری تحت تاثیر نیروی مرکز گریز (به ویژه در دستگاه مرکز گریز)

معنی : قوه گریز از مرکز معانی دیگر : قرار گیری تحت تاثیر نیروی مرکز گریز (به ویژه در دستگاه مرکز گریز)

centrifugation

<hr> معنی : ماشینکره گیری، تفکیک کردن <hr> معانی دیگر : دستگاه مرکز گریز (با چرخش موجب جداسازی ذرات دارای چگالی مختلف می شود: مثلا ماشین کره گیری از شیر)، میانگریزه

معنی : ماشینکره گیری، تفکیک کردن معانی دیگر : دستگاه مرکز گریز (با چرخش موجب جداسازی ذرات دارای چگالی مختلف می شود: مثلا ماشین کره گیری از شیر)، میانگریزه

centrifuge

<hr> معنی : مایل به مرکز <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) رشد کننده از اطراف به سوی مرکز (مثل برخی گل خوشه ها)، میانگرا، (فیزیک) مرکز گرای، وابسته به گرایش به مرکز، تحت تاثیر یا دارای نیروی مرکز گرا

معنی : مایل به مرکز معانی دیگر : (گیاه شناسی) رشد کننده از اطراف به سوی مرکز (مثل برخی گل خوشه ها)، میانگرا، (فیزیک) مرکز گرای، وابسته به گرایش به مرکز، تحت تاثیر یا دارای نیروی مرکز گرا

centripetal

<hr> معنی : جسم مهره، جسم مرکزی، مرکز بدنمهرهداران <hr> معانی دیگر : مرکز، کانون

معنی : جسم مهره، جسم مرکزی، مرکز بدنمهرهداران معانی دیگر : مرکز، کانون

centrum

<hr> معنی : یوزباشی، رئیس دسته صد نفر <hr> معانی دیگر : (در روم باستان) فرمانده ی صد نفر، روم قدیم رئیس دسته صد نفر

معنی : یوزباشی، رئیس دسته صد نفر معانی دیگر : (در روم باستان) فرمانده ی صد نفر، روم قدیم رئیس دسته صد نفر

centurion

<hr> معنی : سده، قرن <hr> معانی دیگر : صد سال، (روم باستان) دسته ی صد نفری سرباز، (روم باستان) یکی از حوزه های انتخاباتی روم

معنی : سده، قرن معانی دیگر : صد سال، (روم باستان) دسته ی صد نفری سرباز، (روم باستان) یکی از حوزه های انتخاباتی روم

century

<hr> معنی : دماغی، راسی، وابسته به سر، وابسته به مغز کله <hr> معانی دیگر : درون سر(ی)، در سوی سر، نزدیک سر، وابسته به سر یا جمجمه یا کاسه ی سر، سری، راسی <hr> cephalic_ پسوند: (نشان دهنده ی) تعداد یا نوع سر(ها) [macrocephalic]

معنی : دماغی، راسی، وابسته به سر، وابسته به مغز کله معانی دیگر : درون سر(ی)، در سوی سر، نزدیک سر، وابسته به سر یا جمجمه یا کاسه ی سر، سری، راسی cephalic_ پسوند: (نشان دهنده ی) تعداد یا نوع سر(ها) [macrocephalic]

cephalic

<hr> معنی : سرپایان، سرپاوران

معنی : سرپایان، سرپاوران

cephalopoda

<hr> معنی : سفالینی، وابسته به سفالسازی <hr> معانی دیگر : ساخته شده از گل پخته، سفالین، وابسته به سفالگری، ظرف سفالی، زکند، زکنج، خزف، هنر سفالگری، ظرف سفالین

معنی : سفالینی، وابسته به سفالسازی معانی دیگر : ساخته شده از گل پخته، سفالین، وابسته به سفالگری، ظرف سفالی، زکند، زکنج، خزف، هنر سفالگری، ظرف سفالین

ceramic

<hr> معنی : دارای غشاء یاشامه مومی <hr> معانی دیگر : (داروسازی) ضماد، مرهم

معنی : دارای غشاء یاشامه مومی معانی دیگر : (داروسازی) ضماد، مرهم

cerate

<hr> معنی : حبوبات، غله، گیاهان گندمی <hr> معانی دیگر : غله (مانند گندم و جو و برنج)، حبوب (حبوبات)، بنشن، جاش، غله ای، غلاتی، غله آور، گیاهی که محصول آن غله باشد، (جمع) گندمیان، خوراکی که از غله درست شده باشد، صبحانه ای که از گندم (و غیره) بوداده تشکیل شده است، غذایی که از غلات تهیه شده وباشیر بعنوان صبحانه مصرف میشود

معنی : حبوبات، غله، گیاهان گندمی معانی دیگر : غله (مانند گندم و جو و برنج)، حبوب (حبوبات)، بنشن، جاش، غله ای، غلاتی، غله آور، گیاهی که محصول آن غله باشد، (جمع) گندمیان، خوراکی که از غله درست شده باشد، صبحانه ای که از گندم (و غیره) بوداده تشکیل شده است، غذایی که از غلات تهیه شده وباشیر بعنوان صبحانه 

cereal

<hr> معنی : غلات و حبوبات

cereals

<hr> معنی : مخچه، مخ کوچک، پس مخ <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی) مخچه، مغزیچه، pl تش، م&nbsp; کوچک، پس م

معنی : مخچه، مخ کوچک، پس مخ معانی دیگر : (کالبد شناسی) مخچه، مغزیچه، pl تش، م کوچک، پس م

cerebellum

<hr> معنی : دماغی، مغزی، مخی، فکری <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی) مخی، وابسته به مغز سر، وابسته به اندیشه (در مقایسه با احساسات)، تفکری، اندیش انگیز، (آوا شناسی) قشرمخی، برگشتی، نوکی

معنی : دماغی، مغزی، مخی، فکری معانی دیگر : (کالبد شناسی) مخی، وابسته به مغز سر، وابسته به اندیشه (در مقایسه با احساسات)، تفکری، اندیش انگیز، (آوا شناسی) قشرمخی، برگشتی، نوکی

cerebral

<hr> معنی : فکر کردن، فعالیت مغزی را نشان دادن <hr> معانی دیگر : (پزشکی) فلج مغزی (نابهنجاری در حرکت عضلات در اثر صدمه به دستگاه مرکزی سلسله اعصاب)، مغز خود را به کار انداختن، قوای دماغی خود را به کار گرفتن، اندیشیدن، غور کردن

معنی : فکر کردن، فعالیت مغزی را نشان دادن معانی دیگر : (پزشکی) فلج مغزی (نابهنجاری در حرکت عضلات در اثر صدمه به دستگاه مرکزی سلسله اعصاب)، مغز خود را به کار انداختن، قوای دماغی خود را به کار گرفتن، اندیشیدن، غور کردن

cerebrate

<hr> معنی : تفکر، بکاربردن مغز <hr> معانی دیگر : بکاربردن مغز، تفکر

معنی : تفکر، بکاربردن مغز معانی دیگر : بکاربردن مغز، تفکر

cerebration

<hr> معنی : مغزی نخاعی، مربوط بهنخاع ومغز <hr> معانی دیگر : سربروسید (نوعی لیپید دارای گالاکتوز ـ در بافت های مغز و اعصاب یافت می شود)، (کالبد شناسی) وابسته به مغز سر و نخاع، مغزی - نخاعی، روانشناسى : مغزى - نخاعى

معنی : مغزی نخاعی، مربوط بهنخاع ومغز معانی دیگر : سربروسید (نوعی لیپید دارای گالاکتوز ـ در بافت های مغز و اعصاب یافت می شود)، (کالبد شناسی) وابسته به مغز سر و نخاع، مغزی - نخاعی، روانشناسى : مغزى - نخاعى

cerebrospinal

<hr> معنی : مغز کله، مغز پیشین <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی) وابسته به مغز سر و رگ ها، مغزی - رگی، (کالبد شناسی) ابر مخ (بخش فرازین مغز سر انسان و مهره داران که متشمل است بر دو نیمکره) فرامخ، مخ، pl تش

معنی : مغز کله، مغز پیشین معانی دیگر : (کالبد شناسی) وابسته به مغز سر و رگ ها، مغزی - رگی، (کالبد شناسی) ابر مخ (بخش فرازین مغز سر انسان و مهره داران که متشمل است بر دو نیمکره) فرامخ، مخ، pl تش

cerebrum

<hr> معنی : مشمع، پارچه موم اندود، کفن <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی) ابر مخ (بخش فرازین مغز سر انسان و مهره داران که متشمل است بر دو نیمکره) فرامخ، مغز پیشین، مخ، پارچه ی موم اندود (به ویژه آن که در قدیم برای کفن کردن جسد به کار می رفت)، بامشمع پوشاندن

معنی : مشمع، پارچه موم اندود، کفن معانی دیگر : (کالبد شناسی) ابر مخ (بخش فرازین مغز سر انسان و مهره داران که متشمل است بر دو نیمکره) فرامخ، مغز پیشین، مخ، پارچه ی موم اندود (به ویژه آن که در قدیم برای کفن کردن جسد به کار می رفت)، بامشمع پوشاندن

cerecloth

<hr> معنی : کفن، پارچه مومیایی مخصوص کفن اموات <hr> معانی دیگر : پارچه ی موم اندود (به ویژه آن که در قدیم برای کفن کردن جسد به کار می رفت)، مشمع، (معمولا به صورت جمع) کفن

معنی : کفن، پارچه مومیایی مخصوص کفن اموات معانی دیگر : پارچه ی موم اندود (به ویژه آن که در قدیم برای کفن کردن جسد به کار می رفت)، مشمع، (معمولا به صورت جمع) کفن

cerement

<hr> معنی : تشریفات، اداب، تشریفاتی، مربوط به جشن <hr> معانی دیگر : (معمولا به صورت جمع) کفن، پارچه ی موم اندود، مشمع، وابسته به برگزاری مراسم یا تشریفات، آئینی، برگزاشتی، مرسوم، سنتی، رویداد تشریفاتی یا آیینی، مراسم، آیین

معنی : تشریفات، اداب، تشریفاتی، مربوط به جشن معانی دیگر : (معمولا به صورت جمع) کفن، پارچه ی موم اندود، مشمع، وابسته به برگزاری مراسم یا تشریفات، آئینی، برگزاشتی، مرسوم، سنتی، رویداد تشریفاتی یا آیینی، مراسم، آیین

ceremonial

<hr> معنی : رسمی، پای بند تشریفات وتعارف <hr> معانی دیگر : وابسته به برگزاری مراسم یا تشریفات، آئینی، برگزاشتی، تشریفاتی، مرسوم، سنتی، رویداد تشریفاتی یا آیینی، مراسم، آیین، پرآیین، پرتشریفات، بسیار مودب، بسیار رسمی و مبادی آداب، پای بند تشریفات

معنی : رسمی، پای بند تشریفات وتعارف معانی دیگر : وابسته به برگزاری مراسم یا تشریفات، آئینی، برگزاشتی، تشریفاتی، مرسوم، سنتی، رویداد تشریفاتی یا آیینی، مراسم، آیین، پرآیین، پرتشریفات، بسیار مودب، بسیار رسمی و مبادی آداب، پای بند تشریفات

ceremonious

<hr> معنی : جشن، تشریفات، مراسم، رسم <hr> معانی دیگر : پرآیین، پرتشریفات، بسیار مودب، بسیار رسمی و مبادی آداب، پای بند تشریفات، آیین، آداب، برگزاری، عمل یا رویداد یا برنامه ی رسمی و تشریفاتی، رعایت آداب و اصول، رودربایستی، تعارف، زیاده روی در تشریفات و اعمال توخالی

معنی : جشن، تشریفات، مراسم، رسم معانی دیگر : پرآیین، پرتشریفات، بسیار مودب، بسیار رسمی و مبادی آداب، پای بند تشریفات، آیین، آداب، برگزاری، عمل یا رویداد یا برنامه ی رسمی و تشریفاتی، رعایت آداب و اصول، رودربایستی، تعارف، زیاده روی در تشریفات و اعمال توخالی

ceremony

<hr> معنی : الهه زراعت و رستنی ها <hr> معانی دیگر : (فیزیک) تشعشع (radiation) حاصله هنگامی که ذرات اتمی باردار (به ویژه الکترون ها) در گاز یا مایع شفاف با سرعتی حرکت می کنند که از سرعت نور در همان گاز یا مایع بیشتر است، رخشش چرنکف، (اسطوره های رومی) سیریز (الهه ی کشاورزی و غلات) (یونانی ها به او دیمتر: demeter می گفتند)، اساطیر روم الهه زراعت و رستنی ها

معنی : الهه زراعت و رستنی ها معانی دیگر : (فیزیک) تشعشع (radiation) حاصله هنگامی که ذرات اتمی باردار (به ویژه الکترون ها) در گاز یا مایع شفاف با سرعتی حرکت می کنند که از سرعت نور در همان گاز یا مایع بیشتر است، رخشش چرنکف، (اسطوره های رومی) سیریز (الهه ی کشاورزی و غلات) (یونانی ها به او دیمتر: demete

ceres

<hr> معنی : خاطرجمعی، خاطر جمع، قطعی، معلوم، معین، مسلم، محقق، فلان، تاحدی، بعضی، بعض <hr> معانی دیگر : مطمئن، حتمی، حتما، یقین، بی شک، بی تردید، واثق، بدون برو و برگرد، بی چون و چرا، (در مواردی که ذکر نام مقتضی نیست) به خصوص، (در مورد اشخاصی که نمی شناسیم)، مقرر

معنی : خاطرجمعی، خاطر جمع، قطعی، معلوم، معین، مسلم، محقق، فلان، تاحدی، بعضی، بعض معانی دیگر : مطمئن، حتمی، حتما، یقین، بی شک، بی تردید، واثق، بدون برو و برگرد، بی چون و چرا، (در مواردی که ذکر نام مقتضی نیست) به خصوص، (در مورد اشخاصی که نمی شناسیم)، مقرر

certain

certain number

<hr> معنی : مطمئنا، قطعا، یقینا، حتما، همانا، محققا <hr> معانی دیگر : مسلما، بی شک

معنی : مطمئنا، قطعا، یقینا، حتما، همانا، محققا معانی دیگر : مسلما، بی شک

certainly

<hr> معنی : امر مسلم، اطمینان، یقین، عین الیقین <hr> معانی دیگر : تحقق، قطعیت، چیز مسلم و محقق

معنی : امر مسلم، اطمینان، یقین، عین الیقین معانی دیگر : تحقق، قطعیت، چیز مسلم و محقق

certainty

<hr> معنی : براستی <hr> معانی دیگر : (قدیمی) محققا، حتما، به درستی (که)، اطمینان، خاطرجمعی، تحقیق

معنی : براستی معانی دیگر : (قدیمی) محققا، حتما، به درستی (که)، اطمینان، خاطرجمعی، تحقیق

certes

<hr> معنی : قابل تصدیق، قابل تایید <hr> معانی دیگر : دیوانه وار، جنون آمیز، تصدیق پذیر، گواهی پذیر، محقق شدنی، تاییدپذیر

معنی : قابل تصدیق، قابل تایید معانی دیگر : دیوانه وار، جنون آمیز، تصدیق پذیر، گواهی پذیر، محقق شدنی، تاییدپذیر

certifiable

<hr> معنی : شهادت نامه، گواهی نامه، سند رسمی، گواهی صادر کردن <hr> معانی دیگر : پروانه، پروانچه، پروانک، پته، تصدیق، جواز، سند، گواهینامه دادن، پروانه صادر کردن

معنی : شهادت نامه، گواهی نامه، سند رسمی، گواهی صادر کردن معانی دیگر : پروانه، پروانچه، پروانک، پته، تصدیق، جواز، سند، گواهینامه دادن، پروانه صادر کردن

certificate

<hr> (بانکداری) گواهینامه ی سپرده، (ورقه ی رسید) سپرده ی ثابت، گواهی پول سپرده

(بانکداری) گواهینامه ی سپرده، (ورقه ی رسید) سپرده ی ثابت، گواهی پول سپرده

certificate of deposit

<hr> معنی : تصدیق، گواهی، شهادت <hr> معانی دیگر : صدور گواهینامه (یا تصدیق یا پروانه یا جواز یا شهادتنامه و غیره)

معنی : تصدیق، گواهی، شهادت معانی دیگر : صدور گواهینامه (یا تصدیق یا پروانه یا جواز یا شهادتنامه و غیره)

certification

<hr> معنی : تصدیق شده <hr> معانی دیگر : دیپلمه، دارای گواهینامه (یا جواز یا تصدیق و غیره)، تضمین شده، گواهی شده، گواهی دار

معنی : تصدیق شده معانی دیگر : دیپلمه، دارای گواهینامه (یا جواز یا تصدیق و غیره)، تضمین شده، گواهی شده، گواهی دار

certified

<hr> معنی : چک تضمین شده <hr> معانی دیگر : (بانکداری) چک تضمین شده، چک گواهی شده

معنی : چک تضمین شده معانی دیگر : (بانکداری) چک تضمین شده، چک گواهی شده

certified check

<hr> معنی : حسابدار قسم خورده <hr> معانی دیگر : حسابدار دارای گواهینامه ی رسمی

معنی : حسابدار قسم خورده معانی دیگر : حسابدار دارای گواهینامه ی رسمی

واژه های حرف "c" - مترادف و متضاد