<hr> معنی : بی میل، بی تمایل <hr> معانی دیگر : ناگرا، ناخواستار، زده، نامتمایل

معنی : بی میل، بی تمایل معانی دیگر : ناگرا، ناخواستار، زده، نامتمایل

disinclined

<hr> معنی : گندزدایی کردن، ضد عفونی کردن <hr> معانی دیگر : گندزدایی کردن، ضدعفونی کردن

معنی : گندزدایی کردن، ضد عفونی کردن معانی دیگر : گندزدایی کردن، ضدعفونی کردن

disinfect

<hr> معنی : ماده گندزدا، ضد عفونی، داروی ضد عفونی <hr> معانی دیگر : مایع گندزدا، گندزدا، ماده ی ضدعفونی

معنی : ماده گندزدا، ضد عفونی، داروی ضد عفونی معانی دیگر : مایع گندزدا، گندزدا، ماده ی ضدعفونی

disinfectant

<hr> معنی : ضد عفونی، گند زدایی <hr> معانی دیگر : گندزدایی، ضد عفونی

معنی : ضد عفونی، گند زدایی معانی دیگر : گندزدایی، ضد عفونی

disinfection

<hr> معنی : کاهش تورم، کاهش ورم <hr> معانی دیگر : (اقتصاد) تورم زدایی، آماهش زدایی

معنی : کاهش تورم، کاهش ورم معانی دیگر : (اقتصاد) تورم زدایی، آماهش زدایی

disinflation

<hr> معنی : دو رو، بدون صراحت لهجه، بدون صمیمیت <hr> معانی دیگر : غیرصادقانه، غیرصمیمانه، پرشیله پیله، ریاکارانه

معنی : دو رو، بدون صراحت لهجه، بدون صمیمیت معانی دیگر : غیرصادقانه، غیرصمیمانه، پرشیله پیله، ریاکارانه

disingenuous

<hr> معنی : عاق کردن، از اری محروم کردن <hr> معانی دیگر : از ارث محروم کردن، از حقوق و امتیازات خود محروم کردن، از ارک محروم کردن

معنی : عاق کردن، از اری محروم کردن معانی دیگر : از ارث محروم کردن، از حقوق و امتیازات خود محروم کردن، از ارک محروم کردن

disinherit

<hr> معنی : خرد کردن، فاسد شدن، از هم پاشیدن، فرو ریختن، متلاشی شدن، متلاشی کردن، تجزیه شدن <hr> معانی دیگر : فروپاشیدن، تکه تکه شدن یا کردن، متلاشی کردن یا شدن، داغان کردن یا شدن، وارفتن، (در اثر فساد رادیواکتیو و یا واکنش اتمی) واپارچه شدن، واپاشیدن، متلاشی شدن یاکردن

معنی : خرد کردن، فاسد شدن، از هم پاشیدن، فرو ریختن، متلاشی شدن، متلاشی کردن، تجزیه شدن معانی دیگر : فروپاشیدن، تکه تکه شدن یا کردن، متلاشی کردن یا شدن، داغان کردن یا شدن، وارفتن، (در اثر فساد رادیواکتیو و یا واکنش اتمی) واپارچه شدن، واپاشیدن، متلاشی شدن یاکردن

disintegrate

<hr> معنی : تجزیه، از هم باشیدگی <hr> معانی دیگر : از هم باشیدگی، تجزیه

معنی : تجزیه، از هم باشیدگی معانی دیگر : از هم باشیدگی، تجزیه

disintegration

<hr> معنی : از خاک در اوردن، نبش کردن <hr> معانی دیگر : نبش قبر کردن، از گور درآوردن، پرده برداری کردن (از راز)، افشا کردن، رو کردن، از بوته فراموشی یا گمنامی دراوردن

معنی : از خاک در اوردن، نبش کردن معانی دیگر : نبش قبر کردن، از گور درآوردن، پرده برداری کردن (از راز)، افشا کردن، رو کردن، از بوته فراموشی یا گمنامی دراوردن

disinter

<hr> معنی : سردی، بیعلاقه شدن، علاقه نداشتن، بیعلاقه کردن <hr> معانی دیگر : بی علاقگی، ذی علاقه نبودن، بی تفاوتی (disinterestedness هم می گویند)، بی غرضی، بی نظری، انصاف، برابرنگری، بی طرفی

معنی : سردی، بیعلاقه شدن، علاقه نداشتن، بیعلاقه کردن معانی دیگر : بی علاقگی، ذی علاقه نبودن، بی تفاوتی (disinterestedness هم می گویند)، بی غرضی، بی نظری، انصاف، برابرنگری، بی طرفی

disinterest

<hr> معنی : بی غرض، بی طرف، بی علاقه، بیغرضانه، بیطمع <hr> معانی دیگر : بی نظر، منصف، برابرنگر، عاری از نفع شخصی، بی تفاوت

معنی : بی غرض، بی طرف، بی علاقه، بیغرضانه، بیطمع معانی دیگر : بی نظر، منصف، برابرنگر، عاری از نفع شخصی، بی تفاوت

disinterested

<hr> معنی : بی چیزی، اتلاف سرمایه، خرجدارایی <hr> معانی دیگر : (اقتصاد) سرمایه گذاری منفی، کاهش سرمایه گذاری، سرمایه برداری

معنی : بی چیزی، اتلاف سرمایه، خرجدارایی معانی دیگر : (اقتصاد) سرمایه گذاری منفی، کاهش سرمایه گذاری، سرمایه برداری

disinvestment

<hr> معنی : بیربط ساختن <hr> معانی دیگر : جدا کردن، از هم گسیختن، وابندیدن، منفصل کردن، وضع از هم گسیخته، بی تکلیفی، متلاشی

معنی : بیربط ساختن معانی دیگر : جدا کردن، از هم گسیختن، وابندیدن، منفصل کردن، وضع از هم گسیخته، بی تکلیفی، متلاشی

disjoin

<hr> معنی : متلاشی شدن <hr> معانی دیگر : از هم گسستن، منفصل کردن، منفک کردن یا شدن، وابندیدن، ناهم بند کردن، از هم گشودن، تکه تکه کردن، (مفصل ها را) از هم جدا کردن، بند از بند گشودن، قطع عضو کردن، اندام بری کردن، (مفصل یا استخوان) از جا دررفتن، جابجا شدن یا کردن، درهم و برهم کردن، نامرتب کردن، واپیراستن، نابسامان کردن، گسیختن، (مهجور) رجوع شود به: disjointed، ازبندسواکردن، بی ربط ساختن، پرت کردن، دررفتن

معنی : متلاشی شدن معانی دیگر : از هم گسستن، منفصل کردن، منفک کردن یا شدن، وابندیدن، ناهم بند کردن، از هم گشودن، تکه تکه کردن، (مفصل ها را) از هم جدا کردن، بند از بند گشودن، قطع عضو کردن، اندام بری کردن، (مفصل یا استخوان) از جا دررفتن، جابجا شدن یا کردن، درهم و برهم کردن، نامرتب کردن، واپیراستن، نابس

disjoint

<hr> معنی : متلاشی، بی ربط، مجزا، گسیخته، در رفته <hr> معانی دیگر : منفصل، منفک، وابندیده، (مفصل) در رفته، ناهم بند، از هم گشوده، جدا (شده)، گسسته، اندام بریده، اندام بری شده، تکه تکه شده، (سخن یا نوشته یا اندیشه و غیره) درهم و برهم، نامربوط، ناپیوسته

معنی : متلاشی، بی ربط، مجزا، گسیخته، در رفته معانی دیگر : منفصل، منفک، وابندیده، (مفصل) در رفته، ناهم بند، از هم گشوده، جدا (شده)، گسسته، اندام بریده، اندام بری شده، تکه تکه شده، (سخن یا نوشته یا اندیشه و غیره) درهم و برهم، نامربوط، ناپیوسته

disjointed

<hr> معنی : جدا شده <hr> معانی دیگر : جدا (شده)، منفصل، مجزا، وابندیده، ناهم بند (در مقابل: conjunct)، (موسیقی) ناپیوسته، وجه تفکیک

معنی : جدا شده معانی دیگر : جدا (شده)، منفصل، مجزا، وابندیده، ناهم بند (در مقابل: conjunct)، (موسیقی) ناپیوسته، وجه تفکیک

disjunct

<hr> معنی : جدایی، تفکیک، انفصال <hr> معانی دیگر : وابندیدگی، جداشدگی، انفکاک (disjuncture هم می گویند)

معنی : جدایی، تفکیک، انفصال معانی دیگر : وابندیدگی، جداشدگی، انفکاک (disjuncture هم می گویند)

disjunction

<hr> معنی : دارای دو شق مختلف، فاصل، جدا سازنده <hr> معانی دیگر : (دستور زبان) وابسته به حرف ربط جداساز (یا حرف ربط استثنا)، منفک کننده، جداساز، وابندگر، همگشا، (وابسته به جداشدگی یا انفکاک) جدا شده، وابندیده، همگشوده، گسسته، فصلی

معنی : دارای دو شق مختلف، فاصل، جدا سازنده معانی دیگر : (دستور زبان) وابسته به حرف ربط جداساز (یا حرف ربط استثنا)، منفک کننده، جداساز، وابندگر، همگشا، (وابسته به جداشدگی یا انفکاک) جدا شده، وابندیده، همگشوده، گسسته، فصلی

disjunctive

<hr> معنی : دایره، قرص، دیسک، صفحه، گرده، صفحه ساختن <hr> معانی دیگر : گردک، (کالبدشناسی) دیسک، (گیاه شناسی) رجوع شود به: disk flower، میانگل، (کامپیوتر) دیسک (وسیله مغناطیسی برای ذخیره اطلاعات و برنامه ها)، رجوع شود به: disc

معنی : دایره، قرص، دیسک، صفحه، گرده، صفحه ساختن معانی دیگر : گردک، (کالبدشناسی) دیسک، (گیاه شناسی) رجوع شود به: disk flower، میانگل، (کامپیوتر) دیسک (وسیله مغناطیسی برای ذخیره اطلاعات و برنامه ها)، رجوع شود به: disc

disk

disk jockey

<hr> معنی : گرده کوچک <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: floppy disk

معنی : گرده کوچک معانی دیگر : رجوع شود به: floppy disk

diskette

<hr> معنی : دوست نداشتن، بیزار بودن، مورد تنفر واقع شدن <hr> معانی دیگر : بدآمدن (از)، خوش نیامدن، (اسم) دوست نداشتن، بیزاری، نادوستاری

معنی : دوست نداشتن، بیزار بودن، مورد تنفر واقع شدن معانی دیگر : بدآمدن (از)، خوش نیامدن، (اسم) دوست نداشتن، بیزاری، نادوستاری

dislike

<hr> معنی : جابجا کردن، از جا دررفتن <hr> معانی دیگر : (استخوان و مفصل) جا به جا شدن، در رفتن، در جای عوضی قرار دادن، جا به جا کردن، تغییر مکان دادن، بی خانمان کردن، از جادررفتن استخوان

معنی : جابجا کردن، از جا دررفتن معانی دیگر : (استخوان و مفصل) جا به جا شدن، در رفتن، در جای عوضی قرار دادن، جا به جا کردن، تغییر مکان دادن، بی خانمان کردن، از جادررفتن استخوان

dislocate

<hr> معنی : دررفتگی، جابجا شدگی <hr> معانی دیگر : دررفتگی (استخوان)، جا به جا شدگی، به هم خوردگی، تغییر مکان، دگرجایی، دررفتگی استخوان یا مفصل

معنی : دررفتگی، جابجا شدگی معانی دیگر : دررفتگی (استخوان)، جا به جا شدگی، به هم خوردگی، تغییر مکان، دگرجایی، دررفتگی استخوان یا مفصل

dislocation

<hr> معنی : راندن، خیمه بر بستن، از جای خودبیرون کردن <hr> معانی دیگر : بیرون آوردن (از جای خود)، بیرون راندن، بیرون کردن یا شدن، رها شدن یا کردن

معنی : راندن، خیمه بر بستن، از جای خودبیرون کردن معانی دیگر : بیرون آوردن (از جای خود)، بیرون راندن، بیرون کردن یا شدن، رها شدن یا کردن

dislodge

<hr> معنی : بی وفا، ناسپاس، سست پیمان <hr> معانی دیگر : خائن، وطن فروش، نابکار، بدپیمان، بدعهد

معنی : بی وفا، ناسپاس، سست پیمان معانی دیگر : خائن، وطن فروش، نابکار، بدپیمان، بدعهد

disloyal

<hr> معنی : خیانت، بی وفایی، ناسپاسی، نمک بحرامی <hr> معانی دیگر : بدعهدی، بدپیمانی، (جمع) اعمال حاکی از بی وفایی، کار خائنانه، نابکاری

معنی : خیانت، بی وفایی، ناسپاسی، نمک بحرامی معانی دیگر : بدعهدی، بدپیمانی، (جمع) اعمال حاکی از بی وفایی، کار خائنانه، نابکاری

disloyalty

<hr> معنی : دلتنگ کننده، ملالت انگیز <hr> معانی دیگر : دلگیر، غم افزا، حزن انگیز، افسرده، غم زده، گرفته، اندوهگین، تیره، تاریک، سوت و کور، پریشان کننده

معنی : دلتنگ کننده، ملالت انگیز معانی دیگر : دلگیر، غم افزا، حزن انگیز، افسرده، غم زده، گرفته، اندوهگین، تیره، تاریک، سوت و کور، پریشان کننده

dismal

<hr> معنی : پیاده کردن، بی مصرف کردن <hr> معانی دیگر : (ماشین آلات و غیره) پیاده کردن، از هم باز کردن، اوراق کردن، (ارتش - از وسایل دفاعی محروم کردن) پیاده کردن و بردن، روکش چیزی را برداشتن، (خانه یا کشتی و غیره را از اثاثیه و تسهیلات) خالی کردن، لخت کردن، از بین بردن، پیاده کردن ماشین الات عاری از سلاح یااثاثه کردن

معنی : پیاده کردن، بی مصرف کردن معانی دیگر : (ماشین آلات و غیره) پیاده کردن، از هم باز کردن، اوراق کردن، (ارتش - از وسایل دفاعی محروم کردن) پیاده کردن و بردن، روکش چیزی را برداشتن، (خانه یا کشتی و غیره را از اثاثیه و تسهیلات) خالی کردن، لخت کردن، از بین بردن، پیاده کردن ماشین الات عاری از سلاح یااثا

dismantle

<hr> معنی : بی دگل کردن <hr> معانی دیگر : (کشتی) دکل کشتی را جدا کردن، بی دگل کردن کشتی

معنی : بی دگل کردن معانی دیگر : (کشتی) دکل کشتی را جدا کردن، بی دگل کردن کشتی

dismast

<hr> معنی : ترس، جبن، بی میلی، وحشت زدگی، ترسانیدن، بی جرات کردن <hr> معانی دیگر : پروا، بیم، بیمناکی، ترس و نومیدی، واهمه، نگرانی، (دچار آمیزه ای از ترس و نومیدی کردن) نگران کردن، بیمناک کردن، دلسرد کردن، دلزده کردن

معنی : ترس، جبن، بی میلی، وحشت زدگی، ترسانیدن، بی جرات کردن معانی دیگر : پروا، بیم، بیمناکی، ترس و نومیدی، واهمه، نگرانی، (دچار آمیزه ای از ترس و نومیدی کردن) نگران کردن، بیمناک کردن، دلسرد کردن، دلزده کردن

dismay

<hr> معنی : تجزیه کردن، جداکردن، اندامهای کسی را بریدن <hr> معانی دیگر : بند از بند جدا کردن، وابندیدن، قطع اندام کردن، اندام بری کردن، (انسان و جانور) دست و پا بری کردن، تکه تکه کردن، بخش بخش کردن، (کشور) تجزیه کردن، تکه پاره کردن، ناقص کردن، مج جداکردن

معنی : تجزیه کردن، جداکردن، اندامهای کسی را بریدن معانی دیگر : بند از بند جدا کردن، وابندیدن، قطع اندام کردن، اندام بری کردن، (انسان و جانور) دست و پا بری کردن، تکه تکه کردن، بخش بخش کردن، (کشور) تجزیه کردن، تکه پاره کردن، ناقص کردن، مج جداکردن

dismember

<hr> معنی : قطع، بریدن <hr> معانی دیگر : اندام

معنی : قطع، بریدن معانی دیگر : اندام

dismemberment

<hr> معنی : مرخص کردن، خارج کردن، عزل کردن، معزول کردن، منفصل کردن، روانه کردن، معاف کردن <hr> معانی دیگر : اجازه ی رفتن دادن، لهی کردن، راهی کردن، برکنار کردن، اخراج کردن، از سر بیرون کردن، به فکر خطور ندادن، رد کردن، (حقوق) مختومه اعلام کردن، (دعوی یا ادعا) مردود شمردن، غیروارد تشخیص دادن

معنی : مرخص کردن، خارج کردن، عزل کردن، معزول کردن، منفصل کردن، روانه کردن، معاف کردن معانی دیگر : اجازه ی رفتن دادن، لهی کردن، راهی کردن، برکنار کردن، اخراج کردن، از سر بیرون کردن، به فکر خطور ندادن، رد کردن، (حقوق) مختومه اعلام کردن، (دعوی یا ادعا) مردود شمردن، غیروارد تشخیص دادن

dismiss

<hr> معنی : اخراج، عزل، برکناری، مرخصی <hr> معانی دیگر : (از کار) برکناری، انفصال، رد سازی، مردود شمردن (dismission هم می گفتند)، مرخص سازی، راهی سازی

معنی : اخراج، عزل، برکناری، مرخصی معانی دیگر : (از کار) برکناری، انفصال، رد سازی، مردود شمردن (dismission هم می گفتند)، مرخص سازی، راهی سازی

dismissal

<hr> معنی : منفصل <hr> معانی دیگر : (verb transitive) روانه کردن، مرخص کردن، معاف کردن

معنی : منفصل معانی دیگر : (verb transitive) روانه کردن، مرخص کردن، معاف کردن

dismissed

<hr> معنی : پیاده کردن، از اسب پیاده شدن <hr> معانی دیگر : (از اسب و دوچرخه و غیره) پیاده شدن، (ماشین آلات و غیره) بازکردن، اوراق کردن (disassemble هم می گویند)، (از اسب و دوچرخه و غیره) به زور پایین کشیدن، فرود آوردن، به زیر انداختن

معنی : پیاده کردن، از اسب پیاده شدن معانی دیگر : (از اسب و دوچرخه و غیره) پیاده شدن، (ماشین آلات و غیره) بازکردن، اوراق کردن (disassemble هم می گویند)، (از اسب و دوچرخه و غیره) به زور پایین کشیدن، فرود آوردن، به زیر انداختن

dismount

<hr> معنی : خیرگی، خود سری، سرکشی، نافرمانی، عدم رعایت، عدماطاعت، سر پیچی <hr> معانی دیگر : تمرد، گردن کشی، سرتابی

معنی : خیرگی، خود سری، سرکشی، نافرمانی، عدم رعایت، عدماطاعت، سر پیچی معانی دیگر : تمرد، گردن کشی، سرتابی

disobedience

<hr> معنی : خیره، شیطان، سرکش، سرپیچ، متمرد، نامطیع، عاصی، گردن کش، نا فرمان <hr> معانی دیگر : سرتاب

معنی : خیره، شیطان، سرکش، سرپیچ، متمرد، نامطیع، عاصی، گردن کش، نا فرمان معانی دیگر : سرتاب

disobedient

<hr> معنی : خودسری کردن، شکستن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، اطاعت نکردن، نقص کردن، سرکشی کردن <hr> معانی دیگر : فرمان برداری نکردن، تمرد کردن، گردنکشی کردن، سرتابی کردن، سربرتافتن

معنی : خودسری کردن، شکستن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، اطاعت نکردن، نقص کردن، سرکشی کردن معانی دیگر : فرمان برداری نکردن، تمرد کردن، گردنکشی کردن، سرتابی کردن، سربرتافتن

disobey

<hr> معنی : رنجانیدن، دل کسی را شکستن، ممنون نکردن، تقاضای کسی را انجام ندادن <hr> معانی دیگر : ملاطفت نکردن، روی خوش نشان ندادن، کم لطفی کردن، مورد لطف قرار ندادن، ناراحت کردن، مزاحمت فراهم کردن، زحمت دادن، رنجاندن، اهانت کردن (به)، دلخور کردن، منت ننهادن بر

معنی : رنجانیدن، دل کسی را شکستن، ممنون نکردن، تقاضای کسی را انجام ندادن معانی دیگر : ملاطفت نکردن، روی خوش نشان ندادن، کم لطفی کردن، مورد لطف قرار ندادن، ناراحت کردن، مزاحمت فراهم کردن، زحمت دادن، رنجاندن، اهانت کردن (به)، دلخور کردن، منت ننهادن بر

disoblige

<hr> (verb transitive) رنجاننده، دل شکننده، نامهربان

(verb transitive) رنجاننده، دل شکننده، نامهربان

disobliging

<hr> معنی : ژولیدگی، اشفتگی، بی نظمی، بی ترتیبی، اختلال، نابهنجاری، کسالت، مختل کردن، بر هم زدن، مغشوش کردن <hr> معانی دیگر : نابسامانی، درهم برهمی، شورش، بلوا، آشوب، اغتشاش، هنگامه، بیماری، بیمارگونگی، پراشیدگی، (نظم و ترتیب را) به هم زدن، درهم ریختن، نامرتب کردن، نامنظم کردن، درهم و برهم کردن، بیمار کردن، دچار اختلال کردن، پراشیدن

معنی : ژولیدگی، اشفتگی، بی نظمی، بی ترتیبی، اختلال، نابهنجاری، کسالت، مختل کردن، بر هم زدن، مغشوش کردن معانی دیگر : نابسامانی، درهم برهمی، شورش، بلوا، آشوب، اغتشاش، هنگامه، بیماری، بیمارگونگی، پراشیدگی، (نظم و ترتیب را) به هم زدن، درهم ریختن، نامرتب کردن، نامنظم کردن، درهم و برهم کردن، بیمار کردن، د

disorder

<hr> معنی : بی نظم، بی ترتیب، اشفته، نا مرتب، نامنظم، مختل شده <hr> معانی دیگر : درهم و برهم، مغشوش، ناسرواد، ناراستاد، پریشان، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، بیمار، دچار اختلال

معنی : بی نظم، بی ترتیب، اشفته، نا مرتب، نامنظم، مختل شده معانی دیگر : درهم و برهم، مغشوش، ناسرواد، ناراستاد، پریشان، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، بیمار، دچار اختلال

disordered

<hr> معنی : ژولیدگی، اشفتگی، بی نظمی، اختلال، بهم خوردگی <hr> معانی دیگر : بی نظمی، اختلال، بهم خوردگی، اشفتگی

معنی : ژولیدگی، اشفتگی، بی نظمی، اختلال، بهم خوردگی معانی دیگر : بی نظمی، اختلال، بهم خوردگی، اشفتگی

disorderliness

<hr> معنی : بی ترتیب، شلوغ، بی نظم <hr> معانی دیگر : نامرتب، نامنظم، درهم و برهم، مغشوش، پریشان، بی سامان، (اجتماع یا فرد) پراغتشاش، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، مختل، شلوه، ناامن

معنی : بی ترتیب، شلوغ، بی نظم معانی دیگر : نامرتب، نامنظم، درهم و برهم، مغشوش، پریشان، بی سامان، (اجتماع یا فرد) پراغتشاش، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، مختل، شلوه، ناامن

disorderly

<hr> (حقوق) رفتار خلاف نظم عمومی، آشوب گری، آشوب انگیزی، فتنه گری

(حقوق) رفتار خلاف نظم عمومی، آشوب گری، آشوب انگیزی، فتنه گری

واژه های حرف "d" - مترادف و متضاد