جملات نمونه

<hr> معنی : حد، مرز، سرحد، سامان، حاشیه، لبه، خط مرزی، کناره، خط سرحدی، حاشیه گذاشتن، محدود کردن، لبه گذاشتن، سجاف کردن، مجاور بودن <hr> معانی دیگر : (دوزندگی) سجاف، لبه دوزی، حاشیه دوزی، حاشیه دوزی کردن، ثغر، (جمع) حدود و ثغور، در مرز یا حاشیه ی چیزی قرار داشتن، هم مرز بودن، (مجازی) نزدیک بودن به، در شرف (انجام) بودن، لبه گذاشتن به

معنی : حد، مرز، سرحد، سامان، حاشیه، لبه، خط مرزی، کناره، خط سرحدی، حاشیه گذاشتن، محدود کردن، لبه گذاشتن، سجاف کردن، مجاور بودن معانی دیگر : (دوزندگی) سجاف، لبه دوزی، حاشیه دوزی، حاشیه دوزی کردن، ثغر، (جمع) حدود و ثغور، در مرز یا حاشیه ی چیزی قرار داشتن، هم مرز بودن، (مجازی) نزدیک بودن به، در شرف (ان

border

<hr> 1- مجاور بودن، نزدیک بودن، هم مرز بودن، 2- مشابه بودن، همانند بودن

1- مجاور بودن، نزدیک بودن، هم مرز بودن، 2- مشابه بودن، همانند بودن

border on

<hr> سرحد، حاشیه، لبه، کناره، مرز، خط مرزی، لبه گذاشتن(به)، سجاف کردن، حاشیه گذاشتن، مجاور بودن

سرحد، حاشیه، لبه، کناره، مرز، خط مرزی، لبه گذاشتن(به)، سجاف کردن، حاشیه گذاشتن، مجاور بودن

bordered

<hr> مرز، سرزمین مرزی، مرز نامشخص بین دو چیز، زمین مرزی یاسرحدی

مرز، سرزمین مرزی، مرز نامشخص بین دو چیز، زمین مرزی یاسرحدی

borderland

<hr> معنی : سرحد <hr> معانی دیگر : نوارمرزی، خط سرحدی، خط فاصل، حد، روی مرز، بینابین، حد واسط، میان، نه این و نه آن، مبهم، حد barbed wire was stretched along the borderline سیم خاردار در راستای مرز کشیده شده بود روی مرز، مبهم the narrow borderline between laughter and tears مرز باریک بین خنده و اشک

معنی : سرحد معانی دیگر : نوارمرزی، خط سرحدی، خط فاصل، حد، روی مرز، بینابین، حد واسط، میان، نه این و نه آن، مبهم، حد barbed wire was stretched along the borderline سیم خاردار در راستای مرز کشیده شده بود روی مرز، مبهم the narrow borderline between laughter and tears مرز باریک بین خنده و اشک

borderline

borders

<hr> معنی : سوراخ، گمانه، منفذ، کالیبر تفنگ، سر خر، با مته سوراخ کردن، موی دماغ کسی شدن، خسته کردن، سوراخ کردن، با مته تونل زدن، سفتن، نقب زدن، وسیله سوراخ کردن، سنبه زدن <hr> معانی دیگر : (هر چیزی که به خاطر طولانی بودن یا یکنواخت بودن و غیره خسته کننده باشد) کارناخوشایند، آدم خسته کننده، ملالت آور، دلزده کردن، ملول و خسته کردن، (با مته یا هر چیز گردان) سوراخ کردن، سنبیدن، تونل زدن، چاه زدن، سوراخ شدن، انجیردن، شکاویدن، درون لوله یا سیلندر، قطر داخلی (لوله)، (توپ و تفنگ و غیره) کالیبر، گلوله خور، دهانه، اشترک، پرازه، با فشار رد شدن (مثلا از میان جمعیت)، سوله، موج بزرگی که از دریا به داخل مصب رودخانه نفوذ کند، بلند آبخیز، زمان گذشته ی فعل: bear، سورا&nbsp; کردن، بامته تونل زدن با through، موی دماه کسی شدن، خسته شدن، مته، وسیله سورا&nbsp; کردن، خسته کننده

معنی : سوراخ، گمانه، منفذ، کالیبر تفنگ، سر خر، با مته سوراخ کردن، موی دماغ کسی شدن، خسته کردن، سوراخ کردن، با مته تونل زدن، سفتن، نقب زدن، وسیله سوراخ کردن، سنبه زدن معانی دیگر : (هر چیزی که به خاطر طولانی بودن یا یکنواخت بودن و غیره خسته کننده باشد) کارناخوشایند، آدم خسته کننده، ملالت آور، دلزده کر

bore

<hr> معنی : شمالی <hr> معانی دیگر : وابسته به باد شمال

معنی : شمالی معانی دیگر : وابسته به باد شمال

boreal

<hr> معنی : باد شمال <hr> معانی دیگر : (اسطوره ی یونان) خدای باد شمال، بوریاس

معنی : باد شمال معانی دیگر : (اسطوره ی یونان) خدای باد شمال، بوریاس

boreas

<hr> معنی : سفته <hr> معانی دیگر : (adjective) بی حوصله (adjective) سوراخ شده

معنی : سفته معانی دیگر : (adjective) بی حوصله (adjective) سوراخ شده

bored

<hr> معنی : خستگی، ملالت، ملولی <hr> معانی دیگر : دلزدگی، خستگی (فکری و روحی)، کدورت

معنی : خستگی، ملالت، ملولی معانی دیگر : دلزدگی، خستگی (فکری و روحی)، کدورت

boredom

<hr> معنی : مته، سوراخ کن <hr> معانی دیگر : سنبه، پرماه، بهرمه، اسکنه، هرچه که برای سفتن یا سوراخ کردن به کار آید، کارگری که مته به کار ببرد، حفار، پرماهگر، (کشاورزی) حشره یا کرمی که گیاه یا میوه را سوراخ کند، سفتگر، مته دهان، هرچیزیکه وسیله سورا&nbsp; کردن باشد، ملول کننده، خستگی اور

معنی : مته، سوراخ کن معانی دیگر : سنبه، پرماه، بهرمه، اسکنه، هرچه که برای سفتن یا سوراخ کردن به کار آید، کارگری که مته به کار ببرد، حفار، پرماهگر، (کشاورزی) حشره یا کرمی که گیاه یا میوه را سوراخ کند، سفتگر، مته دهان، هرچیزیکه وسیله سورا کردن باشد، ملول کننده، خستگی اور

borer

<hr> (شیمی) دارای بور، وابسته به بور و اکسیدهای آن

(شیمی) دارای بور، وابسته به بور و اکسیدهای آن

boric

<hr> معنی : خسته کننده، ملول کننده، نواره <hr> معانی دیگر : سنبنده، سوراخ ساز، سفتگر، پرماهگر، مته دهان، ملالت آور، دلزن، دلزننده، کدورت انگیز، سفتن، عمل سوراخ کردن، سوراخ یا چاه حفر شده توسط مته یا هر چیز گردنده، (جمع) تراشه یا تکه های ایجاد شده توسط مته، سورا&nbsp; کردن، کنش، خرده چوبی که ازمته کردن بدست میاید

معنی : خسته کننده، ملول کننده، نواره معانی دیگر : سنبنده، سوراخ ساز، سفتگر، پرماهگر، مته دهان، ملالت آور، دلزن، دلزننده، کدورت انگیز، سفتن، عمل سوراخ کردن، سوراخ یا چاه حفر شده توسط مته یا هر چیز گردنده، (جمع) تراشه یا تکه های ایجاد شده توسط مته، سورا کردن، کنش، خرده چوبی که ازمته کردن بدست میاید

boring

boringly

<hr> معنی : مولد، مولود، متولد، زاد، زاییده شده، طبیعی <hr> معانی دیگر : زاده، به وجود آمده، ذاتا، (عامیانه - محلی) از تولد به بعد، از آغاز، اسم مفعول فعل bear

معنی : مولد، مولود، متولد، زاد، زاییده شده، طبیعی معانی دیگر : زاده، به وجود آمده، ذاتا، (عامیانه - محلی) از تولد به بعد، از آغاز، اسم مفعول فعل bear

born

<hr> مسیحی از نوزاده شده، (مسیحی) ایمان بازیافته، (مسیحی) دو آتشه، دارای اعتقاد بازیافته نسبت به چیزی

مسیحی از نوزاده شده، (مسیحی) ایمان بازیافته، (مسیحی) دو آتشه، دارای اعتقاد بازیافته نسبت به چیزی

born again

born out of wedlock

<hr> از نژاد شاهان یا بزرگان، شه تبار، بزرگزاده

از نژاد شاهان یا بزرگان، شه تبار، بزرگزاده

born to the purple

born-again

<hr> معنی : تحمل کرده یا شده <hr> معانی دیگر : یکی از دو اسم مفعول فعل: bear، اسم مفعول فعل bear

معنی : تحمل کرده یا شده معانی دیگر : یکی از دو اسم مفعول فعل: bear، اسم مفعول فعل bear

borne

<hr> جزیره ی برنئو (در جنوب مالزی)

جزیره ی برنئو (در جنوب مالزی)

borneo

<hr> (از ریشه ی فارسی: بوره - شیمی) بور، بر، بورون (عنصر غیرفلزی - نشان: b، وزن اتمی: 10/811، شماره ی اتمی: 5، نقطه ی گداز: 2300c، نقطه ی جوش: 2550c، چگالی: 2/34)، اصل بوره

(از ریشه ی فارسی: بوره - شیمی) بور، بر، بورون (عنصر غیرفلزی - نشان: b، وزن اتمی: 10/811، شماره ی اتمی: 5، نقطه ی گداز: 2300c، نقطه ی جوش: 2550c، چگالی: 2/34)، اصل بوره

boron

<hr> معنی : قصبه، بخش، دهکده <hr> معانی دیگر : (در برخی ایالت های امریکا) شهری که در کنار شهر بزرگتری قرار دارد ولی از خود شهردار و انجمن شهر دارد، شهرک مستقل از شهر، (در ایالت آلاسکا) بخش (که کوچکترین واحد دولت محلی است)، (ایالت نیویورک) هر یک از پنج بخش شهر نیویورک، امر، انگلیس شهریاقصبه ای که وکیل به مجلس بفرستد یاانجمن شهرداری داشته باشد

معنی : قصبه، بخش، دهکده معانی دیگر : (در برخی ایالت های امریکا) شهری که در کنار شهر بزرگتری قرار دارد ولی از خود شهردار و انجمن شهر دارد، شهرک مستقل از شهر، (در ایالت آلاسکا) بخش (که کوچکترین واحد دولت محلی است)، (ایالت نیویورک) هر یک از پنج بخش شهر نیویورک، امر، انگلیس شهریاقصبه ای که وکیل به مجلس 

borough

<hr> معنی : رقم قرضی، اقتباس کردن، قرض گرفتن، وام گرفتن، قرض کردن <hr> معانی دیگر : عاریت (عاریه) گرفتن، به عاریت گرفتن (اندیشه یا واژه و غیره)، قر­ گرفتن

معنی : رقم قرضی، اقتباس کردن، قرض گرفتن، وام گرفتن، قرض کردن معانی دیگر : عاریت (عاریه) گرفتن، به عاریت گرفتن (اندیشه یا واژه و غیره)، قر­ گرفتن

borrow

borrowed

<hr> معنی : قرض کننده <hr> معانی دیگر : قر­ کننده

معنی : قرض کننده معانی دیگر : قر­ کننده

borrower

borrowing

<hr> معنی : برش، نوعی ابگوشت سبزی دار روسی <hr> معانی دیگر : برش borsh

معنی : برش، نوعی ابگوشت سبزی دار روسی معانی دیگر : برش borsh

borsch

borscht

<hr> (انگلیس) دارالتادیب (ندامتگاه) جوانان بین شانزده و بیست و یک سال

(انگلیس) دارالتادیب (ندامتگاه) جوانان بین شانزده و بیست و یک سال

borstal

<hr> معنی : سگ گرگ <hr> معانی دیگر : سگ برزوی (که درشت اندام و پا دراز است - russian wolfhound هم می گویند)، سگ گرگ نوعی سگ پشمالوی ایرلندی

معنی : سگ گرگ معانی دیگر : سگ برزوی (که درشت اندام و پا دراز است - russian wolfhound هم می گویند)، سگ گرگ نوعی سگ پشمالوی ایرلندی

borzoi

<hr> هیرونیموس بوش (نقاش هلندی)

هیرونیموس بوش (نقاش هلندی)

bosch

<hr> معنی : چرند، حقه بازی، حرف توخالی <hr> معانی دیگر : (از ریشه ی ترکی) چرند، درون تهی، مزخرف، شر و ور، شکم (بخش برآمده ی کوره ی گدازش فلز)، پیشخوان (در کوره ی بلند)، ناوه ی فلز سردکنی، مهمل

معنی : چرند، حقه بازی، حرف توخالی معانی دیگر : (از ریشه ی ترکی) چرند، درون تهی، مزخرف، شر و ور، شکم (بخش برآمده ی کوره ی گدازش فلز)، پیشخوان (در کوره ی بلند)، ناوه ی فلز سردکنی، مهمل

bosh

<hr> معنی : بته، بوته، بیشه <hr> معانی دیگر : درختستان، درختزار (boskage هم می گویند)

معنی : بته، بوته، بیشه معانی دیگر : درختستان، درختزار (boskage هم می گویند)

bosk

bosnia

<hr> معنی : بر، بغل، سینه، پیش سینه، خودمانی، در اغوش حمل کردن، بااغوش باز پذیرفتن، دارای پستان شدن، عزیز کردن، رازی را در سینه نهفتن <hr> معانی دیگر : پستان (به ویژه پستان زن)، ممه، آغوش، درون، گرامی، عزیز، صمیمی، (دوزندگی) بالاتنه ی پیراهن زنانه، بخشی از لباس که سینه را می پوشاند، جلو سینه، سینه پوش، در آغوش گرفتن، بغل کردن، به جان خریدن، گرامی داشتن، نهفتن، در سینه داشتن، دارای پستان شدن درمورد دختران

معنی : بر، بغل، سینه، پیش سینه، خودمانی، در اغوش حمل کردن، بااغوش باز پذیرفتن، دارای پستان شدن، عزیز کردن، رازی را در سینه نهفتن معانی دیگر : پستان (به ویژه پستان زن)، ممه، آغوش، درون، گرامی، عزیز، صمیمی، (دوزندگی) بالاتنه ی پیراهن زنانه، بخشی از لباس که سینه را می پوشاند، جلو سینه، سینه پوش، در آغو

bosom

<hr> معنی : یار، دوست <hr> معانی دیگر : دوست محرم یاصمیمی یاهمدم

معنی : یار، دوست معانی دیگر : دوست محرم یاصمیمی یاهمدم

bosom friend

<hr> معنی : نهفته، دارای سینه برجسته <hr> معانی دیگر : دارای پستان بخصوصی

معنی : نهفته، دارای سینه برجسته معانی دیگر : دارای پستان بخصوصی

bosomed

<hr> معنی : پستان مانند، دارای پستان برجسته <hr> معانی دیگر : پستان گنده، دارای پستان های بزرگ

معنی : پستان مانند، دارای پستان برجسته معانی دیگر : پستان گنده، دارای پستان های بزرگ

bosomy

<hr> (فیزیک) ذرات بنیادی اتم (به ویژه فوتون ها و مزون ها) که از اصل طرد پالی (pauli exclusion principle) پیروی نمی کنند (رجوع شود به: fermion)

(فیزیک) ذرات بنیادی اتم (به ویژه فوتون ها و مزون ها) که از اصل طرد پالی (pauli exclusion principle) پیروی نمی کنند (رجوع شود به: fermion)

boson

<hr> تنگه ی بسفر (بین دریای سیاه و دریای مرمره - bosphorus هم می گویند)

تنگه ی بسفر (بین دریای سیاه و دریای مرمره - bosphorus هم می گویند)

bosporus

<hr> معنی : رئیس، ارباب، برجستگی، بر جسته کاری، متصدی، رئیس کارفرما، خواجه، ریاست کردن بر، اربابی کردن، نقش برجسته تهیه کردن <hr> معانی دیگر : مدیر، سرپرست، سرکارگر، (امریکا) سردمدار سیاسی، کسی که در شهر نفوذ سیاسی دارد (political boss هم می گویند)، سرور، سردسته، (عامیانه - معمولا با about یا around) تحکم کردن، ریاست مابی کردن، ارباب وار رفتار کردن، نقش یا تزیین برجسته، نقشی که نسبت به سطح اطراف خود برجسته باشد، (در گچبری و نجاری و غیره) برجسته کاری سقف و دیوار، (عامیانه) گاو، گاو شیرده، برجسته، اربابی کردن بر

معنی : رئیس، ارباب، برجستگی، بر جسته کاری، متصدی، رئیس کارفرما، خواجه، ریاست کردن بر، اربابی کردن، نقش برجسته تهیه کردن معانی دیگر : مدیر، سرپرست، سرکارگر، (امریکا) سردمدار سیاسی، کسی که در شهر نفوذ سیاسی دارد (political boss هم می گویند)، سرور، سردسته، (عامیانه - معمولا با about یا around) تحکم کرد

boss

<hr> معنی : برجسته، متمایل به ریاست مابی، ارباب منش، دارای برجستگی <hr> معانی دیگر : (عامیانه) استیلاجوی، استیلاگر، پر رو، پر مدعا، دارای نقش برجسته، دارای گچبری برجسته، (امریکا) گاو، گاو شیرده

معنی : برجسته، متمایل به ریاست مابی، ارباب منش، دارای برجستگی معانی دیگر : (عامیانه) استیلاجوی، استیلاگر، پر رو، پر مدعا، دارای نقش برجسته، دارای گچبری برجسته، (امریکا) گاو، گاو شیرده

bossy

<hr> نوعی رقص والس، والس باستون، شهر بوستون (مرکز ایالت ماساچوست - امریکا)

نوعی رقص والس، والس باستون، شهر بوستون (مرکز ایالت ماساچوست - امریکا)

boston

bostonian

<hr> معنی : افسر کشتی <hr> معانی دیگر : املای دیگر واژه ی : boatswain، swain boat : افسر کشتی

معنی : افسر کشتی معانی دیگر : املای دیگر واژه ی : boatswain، swain boat : افسر کشتی

واژه های حرف "b" - جملات نمونه