جملات نمونه

<hr> معنی : معاصر، معاصر، هم دوره، هم زمان <hr> معانی دیگر : (در مورد اشخاص و آثار) همزمان، همگاه، هم عصر، هم سن، امروزی، جدید، مدرن

معنی : معاصر، معاصر، هم دوره، هم زمان معانی دیگر : (در مورد اشخاص و آثار) همزمان، همگاه، هم عصر، هم سن، امروزی، جدید، مدرن

contemporary

<hr> معنی : اهانت، تحقیر <hr> معانی دیگر : خوارسازی، خواری، تحقیرشدگی، خفت

معنی : اهانت، تحقیر معانی دیگر : خوارسازی، خواری، تحقیرشدگی، خفت

contempt

contempt of court

<hr> معنی : خوار، پست، محقر، قابل تحقیر <hr> معانی دیگر : درخور خواری، نکوهیدنی

معنی : خوار، پست، محقر، قابل تحقیر معانی دیگر : درخور خواری، نکوهیدنی

contemptible

<hr> معنی : قابل تحقیر، اهانت امیز، تحقیر امیز <hr> معانی دیگر : تحقیرآمیز، نکوهش آمیز، بیزاری آمیز، مغرورانه

معنی : قابل تحقیر، اهانت امیز، تحقیر امیز معانی دیگر : تحقیرآمیز، نکوهش آمیز، بیزاری آمیز، مغرورانه

contemptuous

<hr> بطوراهانت میز,ازروی استهزاوتحقیر

بطوراهانت میز,ازروی استهزاوتحقیر

contemptuously

<hr> معنی : ادعا کردن، ستیزه کردن، رقابت کردن <hr> معانی دیگر : جنگیدن، مبارزه کردن، دست و پنجه نرم کردن، ستیزیدن، هماوری کردن، مسابقه دادن، هم چشمی کردن، مباحثه کردن، استدلال کردن، جر و بحث کردن، مخالفت کرده با

معنی : ادعا کردن، ستیزه کردن، رقابت کردن معانی دیگر : جنگیدن، مبارزه کردن، دست و پنجه نرم کردن، ستیزیدن، هماوری کردن، مسابقه دادن، هم چشمی کردن، مباحثه کردن، استدلال کردن، جر و بحث کردن، مخالفت کرده با

contend

<hr> (ورزش و سیاست و مباحثه و غیره) حریف، ستیزنده، هماورد، هماورد one of the contenders for this job یکی از مدعیان این شغل

(ورزش و سیاست و مباحثه و غیره) حریف، ستیزنده، هماورد، هماورد one of the contenders for this job یکی از مدعیان این شغل

contender

<hr> مجادله کننده ,ستیزه کننده ,مخالف

مجادله کننده ,ستیزه کننده ,مخالف

contending

<hr> معنی : محتوی، مقدار، گنجایش، مفاد، خوشنودی، فحوا، حجم، راضی، خرسند، خوشنود، خرسند کردن، راضی کردن، قانع کردن <hr> معانی دیگر : قانع، (با: -self) قانع بودن، راضی بودن به، قناعت کردن به، (مجلس لردان انگلیس) مایل (که به مثابه رای مثبت است)، (قدیمی) خوشحال، مسرور، رضایت، (معمولا جمع) محتویات، درونه، (نوشته یا نطق) مضمون، مندرجات، معنی اصلی، گوهر (جوهر)، لب، درونمایه، محتوا، درصد، میزان، (نادر) گنجایی، ظرفیت، وسعت

معنی : محتوی، مقدار، گنجایش، مفاد، خوشنودی، فحوا، حجم، راضی، خرسند، خوشنود، خرسند کردن، راضی کردن، قانع کردن معانی دیگر : قانع، (با: -self) قانع بودن، راضی بودن به، قناعت کردن به، (مجلس لردان انگلیس) مایل (که به مثابه رای مثبت است)، (قدیمی) خوشحال، مسرور، رضایت، (معمولا جمع) محتویات، درونه، (نوشته ی

content

content analysis

<hr> قانع، راضی، خرسند، اقناع شده، سیر، خوشنود,قانع ,راضی

قانع، راضی، خرسند، اقناع شده، سیر، خوشنود,قانع ,راضی

contented

<hr> باخوشنودی ,بارضایت ,بقناعت

باخوشنودی ,بارضایت ,بقناعت

contentedly

<hr> قناعت ,خرسندی ,خوشنودی

contentedness

<hr> معنی : نزاع، ستیز، مجادله، ستیزه، مباحثه، مشاجره، مغایرت، درگیری <hr> معانی دیگر : هماوری، رقابت، مبارزه، مسابقه، تنازع، چالش، استدلال، حجت، نکته (آنچه که در رابطه با آن به استدلال و بحث متوسل شوند)، احتجاج، جر و بحث، بحث و جدل، محاجه

معنی : نزاع، ستیز، مجادله، ستیزه، مباحثه، مشاجره، مغایرت، درگیری معانی دیگر : هماوری، رقابت، مبارزه، مسابقه، تنازع، چالش، استدلال، حجت، نکته (آنچه که در رابطه با آن به استدلال و بحث متوسل شوند)، احتجاج، جر و بحث، بحث و جدل، محاجه

contention

<hr> معنی : ستیزه جو، ستیز گر، دعوایی، متنازع فیه، منازع <hr> معانی دیگر : ستیزجوی، اهل جر و بحث، ستیزگرای، پرستیز، جدلی، پر جر و بحث، ستیزآفرین

معنی : ستیزه جو، ستیز گر، دعوایی، متنازع فیه، منازع معانی دیگر : ستیزجوی، اهل جر و بحث، ستیزگرای، پرستیز، جدلی، پر جر و بحث، ستیزآفرین

contentious

contentiousness

<hr> معنی : رضایت، قناعت، خرسندی <hr> معانی دیگر : خشنودی، اقناع

معنی : رضایت، قناعت، خرسندی معانی دیگر : خشنودی، اقناع

contentment

<hr> معنی : مفهوم، مفاد، محتویات، مندرجات، مضمون، ضمائم <hr> معانی دیگر : مدلول، مضمون قانون ـ فقه : مفاد، مندرجات بازرگانى : محتوى

معنی : مفهوم، مفاد، محتویات، مندرجات، مضمون، ضمائم معانی دیگر : مدلول، مضمون قانون ـ فقه : مفاد، مندرجات بازرگانى : محتوى

conterminous

<hr> معنی : مشاجره، دعوا، رقابت، مسابقه، ستیز، ستیزه کردن، مباحثه وجدل کردن، اعتراض داشتن بر <hr> معانی دیگر : (از طریق قانونی یا با استدلال) منکر شدن، رد کردن، مورد اعتراض قرار دادن، ناخستو شدن، (به منظور به دست آوردن موضع بهتر یا سرزمین اضافی و غیره) ستیزیدن، رزم کردن (با with یا against)، تلاش کردن، مبارزه کردن، سخت کوشیدن، مسابقه دادن، تقلا، چالش، کشمکش، (ورزش و انتخابات و مباحثه) مسابقه، هماوری، برتری جویی، همداوی، ناورد، اعترا­ داشتن بر

معنی : مشاجره، دعوا، رقابت، مسابقه، ستیز، ستیزه کردن، مباحثه وجدل کردن، اعتراض داشتن بر معانی دیگر : (از طریق قانونی یا با استدلال) منکر شدن، رد کردن، مورد اعتراض قرار دادن، ناخستو شدن، (به منظور به دست آوردن موضع بهتر یا سرزمین اضافی و غیره) ستیزیدن، رزم کردن (با with یا against)، تلاش کردن، مبارزه

contest

<hr> معنی : قابل اعتراض <hr> معانی دیگر : قابل اعترا­

معنی : قابل اعتراض معانی دیگر : قابل اعترا­

contestable

<hr> معنی : عدو، ستیزه جو، مسابقه دهنده <hr> معانی دیگر : (شرکت کننده در مسابقه) هماورد، حریف، رقیب، برتری جوی، پیکارگر، همداو، مدعی، معترض، دادخواه، مدافع

معنی : عدو، ستیزه جو، مسابقه دهنده معانی دیگر : (شرکت کننده در مسابقه) هماورد، حریف، رقیب، برتری جوی، پیکارگر، همداو، مدعی، معترض، دادخواه، مدافع

contestant

<hr> معنی : رد، بحی، مناظره، مرافعه، رقابت <hr> معانی دیگر : منازعه، ستیزگری، هماوری، کشمکش، به مبارزه طلبی، پیکار، بحک

معنی : رد، بحی، مناظره، مرافعه، رقابت معانی دیگر : منازعه، ستیزگری، هماوری، کشمکش، به مبارزه طلبی، پیکار، بحک

contestation

contested

<hr> معنی : زمینه، مفاد، متن <hr> معانی دیگر : هم بافت، قرینه، فحوا، سیاق، بافتار، شرایط، مفهوم

معنی : زمینه، مفاد، متن معانی دیگر : هم بافت، قرینه، فحوا، سیاق، بافتار، شرایط، مفهوم

context

<hr> همبافتی، زمینه ای، وابسته به فحوا و متن، بافتمند، بافتاری، وابسته بقراین

همبافتی، زمینه ای، وابسته به فحوا و متن، بافتمند، بافتاری، وابسته بقراین

contextual

contextually

<hr> معنی : ترکیب، مفاد، بافت <hr> معانی دیگر : (نادر) همبافت، متن، بافتار، ساختار، درهم بافی

معنی : ترکیب، مفاد، بافت معانی دیگر : (نادر) همبافت، متن، بافتار، ساختار، درهم بافی

contexture

<hr> معنی : مجاورت، نزدیکی، برخورد، وابستگی، تماس، ربط <hr> معانی دیگر : همسایگی (هم در مورد مماس بودن و هم در مورد نزدیک بودن به کار می رود)، هم پهلویی، همجواری، هم مرزی، دیوار به دیواری

معنی : مجاورت، نزدیکی، برخورد، وابستگی، تماس، ربط معانی دیگر : همسایگی (هم در مورد مماس بودن و هم در مورد نزدیک بودن به کار می رود)، هم پهلویی، همجواری، هم مرزی، دیوار به دیواری

contiguity

<hr> معنی : نزدیک، مجاور، همجوار، پیوسته، متصل، مربوط بهم <hr> معانی دیگر : مماس، چسبیده به هم، هم مرز، هم دیوار، هم پهلو، دیوار به دیوار، جنب، (در مورد زمین و کشور و جسم)

معنی : نزدیک، مجاور، همجوار، پیوسته، متصل، مربوط بهم معانی دیگر : مماس، چسبیده به هم، هم مرز، هم دیوار، هم پهلو، دیوار به دیوار، جنب، (در مورد زمین و کشور و جسم)

contiguous

<hr> معنی : پرهیز گاری، خود داری، پاکدامنی، خویشتن داری <hr> معانی دیگر : توانایی نگهداشتن پیشاب و مدفوع (در برابر: incontinence - در مورد بیماران و سالمندان به کار می رود)، کف نفس، تعادل، میانه روی، پرهیزکاری، پرهیز از جماع

معنی : پرهیز گاری، خود داری، پاکدامنی، خویشتن داری معانی دیگر : توانایی نگهداشتن پیشاب و مدفوع (در برابر: incontinence - در مورد بیماران و سالمندان به کار می رود)، کف نفس، تعادل، میانه روی، پرهیزکاری، پرهیز از جماع

continence

<hr> معنی : اقلیم، قاره، خود دار، پاکدامن <hr> معانی دیگر : کشخر، (پزشکی) قادر به نگهداشتن پیشاب یا مدفوع، خویشتندار، میانه رو، دارای کف نفس، پرهیزکار، پرهیزکننده از جماع (به خاطر ملاحظات مذهبی)، (مهجور) محدود کننده، قیدآور، (نادر) ظرف، درون نگهدار

معنی : اقلیم، قاره، خود دار، پاکدامن معانی دیگر : کشخر، (پزشکی) قادر به نگهداشتن پیشاب یا مدفوع، خویشتندار، میانه رو، دارای کف نفس، پرهیزکار، پرهیزکننده از جماع (به خاطر ملاحظات مذهبی)، (مهجور) محدود کننده، قیدآور، (نادر) ظرف، درون نگهدار

continent

<hr> معنی : قارهای، اقلیمی <hr> معانی دیگر : کشخری، قاره مانند، (گاهی c بزرگ) اروپایی (ولی نه انگلیسی - به ویژه در مورد مردم و کشورهای اروپای مرکزی و جنوبی به کار می رود)، (c بزرگ) وابسته به ایالت های امریکا در طول جنگ های استقلال و کمی پس از آن، (c بزرگ - در جنگ های استقلال امریکا) سرباز امریکایی، (در جنگ های استقلال امریکا) اسکناس (که ارزش کمی داشت)، (هواشناسی) وابسته به آب و هوای اقلیمی (آب و هوای نسبتا خشک)

معنی : قارهای، اقلیمی معانی دیگر : کشخری، قاره مانند، (گاهی c بزرگ) اروپایی (ولی نه انگلیسی - به ویژه در مورد مردم و کشورهای اروپای مرکزی و جنوبی به کار می رود)، (c بزرگ) وابسته به ایالت های امریکا در طول جنگ های استقلال و کمی پس از آن، (c بزرگ - در جنگ های استقلال امریکا) سرباز امریکایی، (در جنگ ها

continental

continental army

<hr> (هتل و رستوران) صبحانه ی سبک (نان شیرین و چای یا قهوه)

(هتل و رستوران) صبحانه ی سبک (نان شیرین و چای یا قهوه)

continental breakfast

<hr> (زمین شناسی) رانش اقلیمی (این نظریه: قاره ها به آهستگی در حال جابجایی هستند)

(زمین شناسی) رانش اقلیمی (این نظریه: قاره ها به آهستگی در حال جابجایی هستند)

continental drift

<hr> معنی : فلات قاره <hr> معانی دیگر : (زمین شناسی) دشتاب، فلات قاره (نواحی ساحلی به ژرفای حدود 200 متر که منابع آن معمولا متعلق به کشور مجاور آن است)

معنی : فلات قاره معانی دیگر : (زمین شناسی) دشتاب، فلات قاره (نواحی ساحلی به ژرفای حدود 200 متر که منابع آن معمولا متعلق به کشور مجاور آن است)

continental shelf

<hr> (زمین شناسی) دامنه ی دشتاب، دامنه ی خشکی (سطح شیب دار دشتاب که به جاهای ژرف تر دریا منتهی می شود)

(زمین شناسی) دامنه ی دشتاب، دامنه ی خشکی (سطح شیب دار دشتاب که به جاهای ژرف تر دریا منتهی می شود)

continental slope

contingencies

<hr> معنی : احتمال، احتمال و قوع، تصافی <hr> معانی دیگر : امکان، اتفاق، پیشامد، (جمع) پیشامدهای غیرمترقبه، رویدادهای پیش بینی نشده، اتفاقات، تصادفات، تماس، وابستگی (رویداد یا چیزی که به رویداد یا چیز دیگر بستگی دارد)، حدوث، هم رویداد، چیزی که دراینده ممکن است ر&nbsp;دهد، محتمل الوقوع

معنی : احتمال، احتمال و قوع، تصافی معانی دیگر : امکان، اتفاق، پیشامد، (جمع) پیشامدهای غیرمترقبه، رویدادهای پیش بینی نشده، اتفاقات، تصادفات، تماس، وابستگی (رویداد یا چیزی که به رویداد یا چیز دیگر بستگی دارد)، حدوث، هم رویداد، چیزی که دراینده ممکن است ر دهد، محتمل الوقوع

contingency

<hr> معنی : تصادفی، مشروط، محتمل، محتمل الوقوع <hr> معانی دیگر : گمان سزا، ممکن، رویداد پذیر، شانسی، اتفاقی، بختی، (با: on یا upon) وابسته (به)، مشروط (به)، منوط به، (فلسفه) غیرجبری، آزاد، مختار، گروه، گروه گسیل شده، گروه اعزامی، (مهجور) همسای، مماس، هم پهلو، (منطق) ممکن خاص، ممکن به امکان خاص، رویداد شانسی، پیشامد، بختامد، موکول

معنی : تصادفی، مشروط، محتمل، محتمل الوقوع معانی دیگر : گمان سزا، ممکن، رویداد پذیر، شانسی، اتفاقی، بختی، (با: on یا upon) وابسته (به)، مشروط (به)، منوط به، (فلسفه) غیرجبری، آزاد، مختار، گروه، گروه گسیل شده، گروه اعزامی، (مهجور) همسای، مماس، هم پهلو، (منطق) ممکن خاص، ممکن به امکان خاص، رویداد شانسی، 

contingent

contingent liability

contingent on

continuable

<hr> معنی : پیوسته، دائمی، پی در پی، همیشگی، مدام، لاینقطع <hr> معانی دیگر : پایست، مکرر، پشت سر هم (ولی به طور منقطع)، مسلسل، همواره، یک بند، هماره، زنجیرسان، متناوب

معنی : پیوسته، دائمی، پی در پی، همیشگی، مدام، لاینقطع معانی دیگر : پایست، مکرر، پشت سر هم (ولی به طور منقطع)، مسلسل، همواره، یک بند، هماره، زنجیرسان، متناوب

continual

<hr> پیوسته ,دائما,همیشه ,مدام

پیوسته ,دائما,همیشه ,مدام

continually

<hr> معنی : دوام، مداومت، ادامه، تناوب بدون انقطاع <hr> معانی دیگر : تداوم، پایستگی، پیوستاری، مدت، طول زمان، (زمان) راستا، (با: in) باقیماندن (در)، اقامت، دنباله، بخش بعدی

معنی : دوام، مداومت، ادامه، تناوب بدون انقطاع معانی دیگر : تداوم، پایستگی، پیوستاری، مدت، طول زمان، (زمان) راستا، (با: in) باقیماندن (در)، اقامت، دنباله، بخش بعدی

واژه های حرف "c" - جملات نمونه