جملات نمونه

flea-bitten

<hr> (امریکا - خودمانی) هتل کثیف و ارزان، شپش دونی

(امریکا - خودمانی) هتل کثیف و ارزان، شپش دونی

fleabag

fleas

<hr> معنی : نقطه، خال، رگه رگه کردن، خط خط کردن، نقطه نقطه کردن <hr> معانی دیگر : لک، خال (نقطه یا بخش روشن تر از زمینه)، لکه، سایه آفتاب، تکه ی کوچک، ذره، پاریزه، دارای سایه آفتاب کردن، خال خال کردن، سایه روشن کردن، لک لک کردن، راه راه، برفک

معنی : نقطه، خال، رگه رگه کردن، خط خط کردن، نقطه نقطه کردن معانی دیگر : لک، خال (نقطه یا بخش روشن تر از زمینه)، لکه، سایه آفتاب، تکه ی کوچک، ذره، پاریزه، دارای سایه آفتاب کردن، خال خال کردن، سایه روشن کردن، لک لک کردن، راه راه، برفک

fleck

<hr> رگه رگه کردن، خط خط کردن، نقطه نقطه کردن، خال، راه راه، برفک

رگه رگه کردن، خط خط کردن، نقطه نقطه کردن، خال، راه راه، برفک

flecked

<hr> معنی : خمیدگی، کجی، انحناء، خم سازی، تصریف <hr> معانی دیگر : خم شدگی، اندام خمیده، بخش خم، (کالبدشناسی) رجوع شود به: flexion

معنی : خمیدگی، کجی، انحناء، خم سازی، تصریف معانی دیگر : خم شدگی، اندام خمیده، بخش خم، (کالبدشناسی) رجوع شود به: flexion

flection

<hr> زمان گذشته و اسم مفعول: flee، گریخت، دررفت، دوری جست از، اجتناب کرداز، فرارکرد

زمان گذشته و اسم مفعول: flee، گریخت، دررفت، دوری جست از، اجتناب کرداز، فرارکرد

fled

<hr> معنی : پردار <hr> معانی دیگر : پردار کردن، پرزدن (به پیکان و غیره)، (مجازی) به بلوغ رسیدن، برنا شدن، به حدکفایت رسیدن، (جوجه) پر درآوردن، پروازگر شدن، (حشره) بال درآوردن، بالغ شدن، (پرندگان) جوجه ی خود را پروردن، آماده ی پرواز کردن، پردادن، کرک دارکردن، اماده پروازکردن

معنی : پردار معانی دیگر : پردار کردن، پرزدن (به پیکان و غیره)، (مجازی) به بلوغ رسیدن، برنا شدن، به حدکفایت رسیدن، (جوجه) پر درآوردن، پروازگر شدن، (حشره) بال درآوردن، بالغ شدن، (پرندگان) جوجه ی خود را پروردن، آماده ی پرواز کردن، پردادن، کرک دارکردن، اماده پروازکردن

fledge

<hr> (جوجه) پر درآوردن، پروازگر شدن (حشره) بال درآوردن، بالغ شدن (پرندگان) جوجهی خود را پروردن، آماده ی پرواز کردن پردار کردن، پرزدن (به پیکان و غیره) a fledged arrow تیر پردار (مجازی) به بلوغ رسیدن، برنا شدن، بهحدکفایت رسیدن a newly fledged dancer رقاص نورسته (تازه کار)

(جوجه) پر درآوردن، پروازگر شدن (حشره) بال درآوردن، بالغ شدن (پرندگان) جوجهی خود را پروردن، آماده ی پرواز کردن پردار کردن، پرزدن (به پیکان و غیره) a fledged arrow تیر پردار (مجازی) به بلوغ رسیدن، برنا شدن، بهحدکفایت رسیدن a newly fledged dancer رقاص نورسته (تازه کار)

fledged

<hr> مره تازه پروبال دراورده، جوجه، نوچه، ادم ناازموده

مره تازه پروبال دراورده، جوجه، نوچه، ادم ناازموده

fledgeling

<hr> معنی : جوجه تازه پر و بال دراورده <hr> معانی دیگر : (جوان کم تجربه) نورسته، تازه کار، ناشی (انگلیس: fledgeling)، جوجه، نوپر، نوبال، تازه پر درآورده، نوچه

معنی : جوجه تازه پر و بال دراورده معانی دیگر : (جوان کم تجربه) نورسته، تازه کار، ناشی (انگلیس: fledgeling)، جوجه، نوپر، نوبال، تازه پر درآورده، نوچه

fledgling

<hr> معنی : فرار کردن، گریختن، بسرعت رفتن <hr> معانی دیگر : ورمالیدن، دررفتن، احتراز کردن، دوری کردن، برمالیدن، (زود) سپری شدن، (زود) گذشتن

معنی : فرار کردن، گریختن، بسرعت رفتن معانی دیگر : ورمالیدن، دررفتن، احتراز کردن، دوری کردن، برمالیدن، (زود) سپری شدن، (زود) گذشتن

flee

<hr> معنی : پشم گوسفند وجانوران دیگر، پارچه خوابدار، لخت کردن، پشم چیدن از، چاپیدن، گوش بریدن، سروکیسه کرد ن <hr> معانی دیگر : پشم (گوسفند و حیوانات مشابه)، کرک، دزدیدن، کلاه کسی را برداشتن، مال کسی را خوردن، مقدار پشم که در هر وهله پشم چینی چیده می شود، یک چین پشم، هرگونه پوشش پشم مانند (مثلا موی سر)، پارچه ی نرم پشمی، پولیش، (گوسفند و غیره را) پشم چینی کردن، پشم چیدن، (با پشم پوشاندن) پشم پوش کردن، خواب پارچه

معنی : پشم گوسفند وجانوران دیگر، پارچه خوابدار، لخت کردن، پشم چیدن از، چاپیدن، گوش بریدن، سروکیسه کرد ن معانی دیگر : پشم (گوسفند و حیوانات مشابه)، کرک، دزدیدن، کلاه کسی را برداشتن، مال کسی را خوردن، مقدار پشم که در هر وهله پشم چینی چیده می شود، یک چین پشم، هرگونه پوشش پشم مانند (مثلا موی سر)، پارچه 

fleece

<hr> معنی : پرزدار، نرم و پشم دار، مثل پشم <hr> معانی دیگر : پوشیده از پشم، ساخته شده از پشم، پشمی، کرکی، پشم پوش، کرک مانند، نرم و سبک

معنی : پرزدار، نرم و پشم دار، مثل پشم معانی دیگر : پوشیده از پشم، ساخته شده از پشم، پشمی، کرکی، پشم پوش، کرک مانند، نرم و سبک

fleecy

<hr> معنی : تمسخر، استهزاء، خنده نیشدار، خنده، استهزاء کردن، تمسخر کردن <hr> معانی دیگر : نیشخند زدن، دهن کجی کردن، به باد تمسخر گرفتن

معنی : تمسخر، استهزاء، خنده نیشدار، خنده، استهزاء کردن، تمسخر کردن معانی دیگر : نیشخند زدن، دهن کجی کردن، به باد تمسخر گرفتن

fleer

<hr> معنی : ناوگان، بحریه، زود گذر، بادپا، بسرعت گذشتن، تند رفتن <hr> معانی دیگر : (کشتی یا کامیون و غیره) کاروان، (به سرعت) حرکت کردن، (مثل برق) گذشتن، سریع، برق آسا، (در اصل) شناور بودن، روی آب ایستادن، (قدیمی) ناپدید شدن، (نادر) وقت گذرانی کردن، (کشتی رانی) جابه جا کردن (طناب یا قرقره)، (انگلیس - محلی) شاخابه، نهر، عبور سریع

معنی : ناوگان، بحریه، زود گذر، بادپا، بسرعت گذشتن، تند رفتن معانی دیگر : (کشتی یا کامیون و غیره) کاروان، (به سرعت) حرکت کردن، (مثل برق) گذشتن، سریع، برق آسا، (در اصل) شناور بودن، روی آب ایستادن، (قدیمی) ناپدید شدن، (نادر) وقت گذرانی کردن، (کشتی رانی) جابه جا کردن (طناب یا قرقره)، (انگلیس - محلی) شاخ

fleet

<hr> معنی : عبور سریع <hr> معانی دیگر : زودگذر، ناپایا، فانی

معنی : عبور سریع معانی دیگر : زودگذر، ناپایا، فانی

fleeting

<hr> تندی، سرعت سیر، زودگذری، بادپایی

تندی، سرعت سیر، زودگذری، بادپایی

fleetness

<hr> معنی : اهل فلاندرز <hr> معانی دیگر : اهل ناحیه ی فلاندر (در بلژیک)، سر الکساندر فلمینگ (یکی از دو کاشف پنی سیلین - انگلیسی)

معنی : اهل فلاندرز معانی دیگر : اهل ناحیه ی فلاندر (در بلژیک)، سر الکساندر فلمینگ (یکی از دو کاشف پنی سیلین - انگلیسی)

fleming

<hr> معنی : حیوانیت، جسم، تن، گوشت، شهوت، جسمانیت، مغز میوه، در بدن فرو کردن <hr> معانی دیگر : گوشت (در بدن انسان یا جانور زنده)، ماهیچه، سطح بدن، پوست، تن روی، گوشت میوه (که بین هسته و پوست قرار دارد)، میان بر، (انسان) تن (در برابر: روان یا روح soul)، بدن، موجودات، زیست کنندگان، بشریت، انسان ها، (عامیانه) چاقی، گوشت زیادی، چاق شدن یا کردن، گوشتالو کردن یا شدن (معمولا با: out یا up)، (معمولا با: out) جسم بخشیدن به، دارای جزئیات کردن، واقعیت بخشیدن به، گوشت حیوان ذبح شده (بجز مرغ و ماهی)، گوشت قصابی، نهاد بشری، غرایز جسمانی، شهوات، خواسته های جسمانی، رنگ پوست انسان (سفید پوست)، سرخ مایل به زرد، به سگ شکاری و باز شکاری و غیره گوشت خوراندن (تا به شکار راغب تر شوند)، خون خوار کردن، شکارخواه کردن، سنگدل کردن، (به خشونت) خو دادن، (شمشیر و غیره را) در گوشت فرو کردن، (دباغی) گوشت پوست را تراشیدن

معنی : حیوانیت، جسم، تن، گوشت، شهوت، جسمانیت، مغز میوه، در بدن فرو کردن معانی دیگر : گوشت (در بدن انسان یا جانور زنده)، ماهیچه، سطح بدن، پوست، تن روی، گوشت میوه (که بین هسته و پوست قرار دارد)، میان بر، (انسان) تن (در برابر: روان یا روح soul)، بدن، موجودات، زیست کنندگان، بشریت، انسان ها، (عامیانه) چا

flesh

<hr> بدن انسان، گوشت، خون، خویشاوند

بدن انسان، گوشت، خون، خویشاوند

flesh and blood

flesh out

<hr> زخم سطحی، زخم گوشتی، زخم جزئی

زخم سطحی، زخم گوشتی، زخم جزئی

flesh wound

<hr> جسمی، بدنی، جسمانی، شهوانی، آژویی، جهانی، دنیوی، مادی

جسمی، بدنی، جسمانی، شهوانی، آژویی، جهانی، دنیوی، مادی

fleshly

<hr> (معمولا جمع) فاحشه خانه، محل عیش و عشرت، (جمع) لذایذ جسمانی، شهوات، محل عیش و عشرت the fleshpots of bangkok عشرتکدههای بانکوک

(معمولا جمع) فاحشه خانه، محل عیش و عشرت، (جمع) لذایذ جسمانی، شهوات، محل عیش و عشرت the fleshpots of bangkok عشرتکدههای بانکوک

fleshpot

<hr> راحتی جسمانی، محل عیش وخوشگذرانی، زندگی خوب یاعالی

راحتی جسمانی، محل عیش وخوشگذرانی، زندگی خوب یاعالی

fleshpots

<hr> معنی : فربه، گوشتی، گوشت دار، کوشتالو، بی استخوان <hr> معانی دیگر : چاق، گوشتالو، گوشت مانند، گوشتین، لحمی

معنی : فربه، گوشتی، گوشت دار، کوشتالو، بی استخوان معانی دیگر : چاق، گوشتالو، گوشت مانند، گوشتین، لحمی

fleshy

<hr> معنی : پیکان ساز، تیرساز <hr> معانی دیگر : (قدیمی - کسی که تیر و کمان و پیکان می ساخت) پیکان ساز، جان فلچر (نمایشنامه نویس انگلیسی)، فلش

معنی : پیکان ساز، تیرساز معانی دیگر : (قدیمی - کسی که تیر و کمان و پیکان می ساخت) پیکان ساز، جان فلچر (نمایشنامه نویس انگلیسی)، فلش

fletcher

<hr> زمان گذشته ی فعل: fly، زمان ماضی فعل fly

زمان گذشته ی فعل: fly، زمان ماضی فعل fly

flew

<hr> معنی : سیم نرم خم شو، خم کردن، پیچاندن، انعطاف داشتن، پیچ دادن <hr> معانی دیگر : (عضله) منقبض کردن، همکشیدن، ترنجیدن، ترنجاندن، (عضله) گرفتن، (دست یا پا و غیره) خم کردن، باز و بسته کردن، (مجازی) نیروی خود را به رخ دیگران کشیدن، (انگلیس) سیم برق (روکش دار و نرم)

معنی : سیم نرم خم شو، خم کردن، پیچاندن، انعطاف داشتن، پیچ دادن معانی دیگر : (عضله) منقبض کردن، همکشیدن، ترنجیدن، ترنجاندن، (عضله) گرفتن، (دست یا پا و غیره) خم کردن، باز و بسته کردن، (مجازی) نیروی خود را به رخ دیگران کشیدن، (انگلیس) سیم برق (روکش دار و نرم)

flex

<hr> خم کردن، پیچ دادن، سیم نرم خم شو

خم کردن، پیچ دادن، سیم نرم خم شو

flexed

<hr> معنی : تورق، انعطاف پذیری، انعطاف، قابلیت انعطاف <hr> معانی دیگر : خمش

معنی : تورق، انعطاف پذیری، انعطاف، قابلیت انعطاف معانی دیگر : خمش

flexibility

<hr> معنی : قابل تغییر، نرم، قابل انعطاف، تاشو، خم شو، قابل انحناء <hr> معانی دیگر : انعطاف پذیر، خم پذیر، خم شدنی، با نرمش، تغییرپذیر، دگرش پذیر، دگرسان پذیر

معنی : قابل تغییر، نرم، قابل انعطاف، تاشو، خم شو، قابل انحناء معانی دیگر : انعطاف پذیر، خم پذیر، خم شدنی، با نرمش، تغییرپذیر، دگرش پذیر، دگرسان پذیر

flexible

flexible budget

flexible working hours

<hr> چنانکه بتوان خم کرد، بطورقابل انحنا، بنرمی، بطورکش دار

چنانکه بتوان خم کرد، بطورقابل انحنا، بنرمی، بطورکش دار

flexibly

<hr> رجوع شود به: flexible، نرم، رام شو، قابل تغییر، قابل تطبیق

رجوع شود به: flexible، نرم، رام شو، قابل تغییر، قابل تطبیق

flexile

<hr> معنی : خمیدگی، انحناء، خم سازی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: flection، flection : خمیدگی

معنی : خمیدگی، انحناء، خم سازی معانی دیگر : رجوع شود به: flection، flection : خمیدگی

flexion

<hr> معنی : جمع کننده، عضله خم کننده، عضله خمکننده <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی - ماهیچه ای که کار آن خم کردن اندام هایی مثل دست و پا است) خم گر، خمشگر، خم کننده، تا کننده

معنی : جمع کننده، عضله خم کننده، عضله خمکننده معانی دیگر : (کالبدشناسی - ماهیچه ای که کار آن خم کردن اندام هایی مثل دست و پا است) خم گر، خمشگر، خم کننده، تا کننده

flexor

<hr> معنی : مارپیچ، پیچاپیچ، نرم، پیچ وخم دار، موجی <hr> معانی دیگر : قوس دار، کنگره دار، لرزان، پر تکان

معنی : مارپیچ، پیچاپیچ، نرم، پیچ وخم دار، موجی معانی دیگر : قوس دار، کنگره دار، لرزان، پر تکان

flexuous

<hr> معنی : خم، خمیدگی، چین، انحناء <hr> معانی دیگر : خم شدگی (مثلا خم شدگی تیر سقف در اثر وزن زیاد)، انحنا، تاخوردگی

معنی : خم، خمیدگی، چین، انحناء معانی دیگر : خم شدگی (مثلا خم شدگی تیر سقف در اثر وزن زیاد)، انحنا، تاخوردگی

flexure

<hr> معنی : تکان ناگهانی، سینما، تلنگر، ضربت اهسته و سبک با شلاق، قطع کردن، تکان دادن، بریدن <hr> معانی دیگر : (ضربه ی تند و سبک مثلا با شلاق یا کاغذ تاشده) نرمکوبه، نرمکوب، ضربه ی ملایم، (صدای این نوع ضربه) تق، تپ، (ضربه ی تند و ملایم زدن) نرم کوب کردن، یواش زدن (مثلا با تازیانه)، (با سرعت تکان خوردن یا به چپ و راست رفتن) جنبیدن، پرپر زدن، تند زدن، لکه، گوداب، خال، کک مک، خالچه، (خودمانی) فیلم (سینمایی)، vt ضربت اهسته و سبک با شلاق، n : movie : معمولا بصورت جمع سینما

معنی : تکان ناگهانی، سینما، تلنگر، ضربت اهسته و سبک با شلاق، قطع کردن، تکان دادن، بریدن معانی دیگر : (ضربه ی تند و سبک مثلا با شلاق یا کاغذ تاشده) نرمکوبه، نرمکوب، ضربه ی ملایم، (صدای این نوع ضربه) تق، تپ، (ضربه ی تند و ملایم زدن) نرم کوب کردن، یواش زدن (مثلا با تازیانه)، (با سرعت تکان خوردن یا به چ

flick

<hr> معنی : جنبش، سوسو، سوسو زدن، لرزیدن، پرپرزدن، در اهتزاز بودن <hr> معانی دیگر : (تند) باز و بسته کردن یا شدن، (تند) جنبیدن، (مانند شعله ی آتش در باد) لرزیدن، (نور یا سایه و غیره را) لرزاندن، پس و پیش بردن (به سرعت)، لرزش (شعله و سایه و غیره)، تکان تند، تندکوبه، احساس خفیف، نشانه ی ضعیف، (در پرده ی سینما یا صفحه ی تلویزیون و غیره) چشمک، چشمک زدن (تصویر)، (بیشتر در مورد پرندگان) بال زدن، (بال ها را) تند حرکت دادن، (جانورشناسی) دارکوب زرین (دارکوب بومی امریکای شمالی از جنس colaptes به ویژه c. auratus)

معنی : جنبش، سوسو، سوسو زدن، لرزیدن، پرپرزدن، در اهتزاز بودن معانی دیگر : (تند) باز و بسته کردن یا شدن، (تند) جنبیدن، (مانند شعله ی آتش در باد) لرزیدن، (نور یا سایه و غیره را) لرزاندن، پس و پیش بردن (به سرعت)، لرزش (شعله و سایه و غیره)، تکان تند، تندکوبه، احساس خفیف، نشانه ی ضعیف، (در پرده ی سینما ی

flicker

<hr> معنی : مثل نور سوسو <hr> معانی دیگر : لرزان، کورکوری، دراهتزاز، اشفته، پرپرزن

معنی : مثل نور سوسو معانی دیگر : لرزان، کورکوری، دراهتزاز، اشفته، پرپرزن

flickering

flicks

<hr> معنی : در حال پرواز، اگهی روی کاغذ کوچک، پروانه موتور، پره اسیاب، گردونه تیزرو <hr> معانی دیگر : (شخص یا چیزی که پرواز می کند) پرنده، خلبان، پروازگر، (ترن و اتوبوس و غیره) تندرو، سریع السیر، (در پلکان سرراست) پله، اعلان (که با دست بین مردم پخش می شود)، آگهی (روی یک ورق کاغذ)، flyer : اگهی روی کاغذ کوچک

معنی : در حال پرواز، اگهی روی کاغذ کوچک، پروانه موتور، پره اسیاب، گردونه تیزرو معانی دیگر : (شخص یا چیزی که پرواز می کند) پرنده، خلبان، پروازگر، (ترن و اتوبوس و غیره) تندرو، سریع السیر، (در پلکان سرراست) پله، اعلان (که با دست بین مردم پخش می شود)، آگهی (روی یک ورق کاغذ)، flyer : اگهی روی کاغذ کوچک

flier

flies

<hr> معنی : گریز، پرواز، سلسله، مهاجرت، عزیمت، یک رشته پلکان، کوچ کردن، پریدن، پرواز کردن <hr> معانی دیگر : طیران، پرواز گروهی (پرواز یک دسته از هر چیز مثلا پرنده یا پیکان یا هواپیما)، هم پروازی، هم پروازان، گله، (نیروی هوایی) رسد هوایی، یکان هوایی (بخشی از اسکادران)، هواپیمای مسافربری، (مجازی) اوجگیری، بلند پروازی، دوری پرواز، مسافت پرواز، برد پرواز، پلکان (به ویژه پلکان میان دو پاگرد) (بیشتر می گویند: a flight of stairs)، (ورزش) تقسیم بندی شرکت کنندگان برحسب مهارت و توانایی آنان، (به صورت دسته) پرواز کردن، فرار، مهاجرت مرغان یا حشرات، فرارکردن

معنی : گریز، پرواز، سلسله، مهاجرت، عزیمت، یک رشته پلکان، کوچ کردن، پریدن، پرواز کردن معانی دیگر : طیران، پرواز گروهی (پرواز یک دسته از هر چیز مثلا پرنده یا پیکان یا هواپیما)، هم پروازی، هم پروازان، گله، (نیروی هوایی) رسد هوایی، یکان هوایی (بخشی از اسکادران)، هواپیمای مسافربری، (مجازی) اوجگیری، بلند 

واژه های حرف "f" - جملات نمونه