جملات نمونه

<hr> معنی : شتاب، دست پاچگی، عجله، عجله کردن، شتابیدن، باشتاب انجام دادن، راندن، چاپیدن، بستوه اوردن، شتاب کردن <hr> معانی دیگر : هول، شتاباندن، به عجله انداختن، هولزده کردن، شتافتن، تعجیل کردن، هول شدن، با عجله انجام دادن، شورتی گری کردن، اشتیاق (به رفتن یا تحرک)، پویایی

معنی : شتاب، دست پاچگی، عجله، عجله کردن، شتابیدن، باشتاب انجام دادن، راندن، چاپیدن، بستوه اوردن، شتاب کردن معانی دیگر : هول، شتاباندن، به عجله انداختن، هولزده کردن، شتافتن، تعجیل کردن، هول شدن، با عجله انجام دادن، شورتی گری کردن، اشتیاق (به رفتن یا تحرک)، پویایی

hurry

<hr> معنی : عجله کردن <hr> معانی دیگر : برشتاب (کسی) افزودن، تند کردن (کار کسی را)، شتابان کردن، شتاب کنید، زود باشید

معنی : عجله کردن معانی دیگر : برشتاب (کسی) افزودن، تند کردن (کار کسی را)، شتابان کردن، شتاب کنید، زود باشید

hurry up

<hr> تپه ی کوچک، تل، تلچه، پرندک، پشته، تپه کوچک، تپه زیرابی، جای کم عمق در رودخانه یا دریا

تپه ی کوچک، تل، تلچه، پرندک، پشته، تپه کوچک، تپه زیرابی، جای کم عمق در رودخانه یا دریا

hurst

<hr> معنی : صدمه، زیان، ضرر، اسیب، ازار، خسارت وارد کردن، اسیب زدن، تیر کشیدن، ازردن، اذیت کردن، خسارت زدن، خسارت رساندن، خسارت وارد اوردن، جریحه دار کردن، بدرد آوردن، ازار رساندن <hr> معانی دیگر : آسیب رساندن، صدمه زدن، گزند رساندن، آسیب بدنی رساندن، زخمی کردن، مصدوم کردن، افگار کردن، فکار کردن، خستن، خستیدن، گزاییدن، آسیب روانی رساندن، آزردن، (قلب کسی را) جریحه دار کردن، رنج دادن، درد آمدن، درد کردن، فکار شدن، درد آوردن، آزارش، گزایش، چشم زخم، آزردگی، لطمه، کوفتگی، جور، ستم، آسیب دیده، معیوب، صدمه خورده، لطمه خورده، اشکال ایجاد کردن، موجب دشواری شدن، اسیب زدن به

معنی : صدمه، زیان، ضرر، اسیب، ازار، خسارت وارد کردن، اسیب زدن، تیر کشیدن، ازردن، اذیت کردن، خسارت زدن، خسارت رساندن، خسارت وارد اوردن، جریحه دار کردن، بدرد آوردن، ازار رساندن معانی دیگر : آسیب رساندن، صدمه زدن، گزند رساندن، آسیب بدنی رساندن، زخمی کردن، مصدوم کردن، افگار کردن، فکار کردن، خستن، خستیدن

hurt

<hr> معنی : مضر، موذی، پر ازار <hr> معانی دیگر : آسیب آور، زیانبخش، زیانمند، گزندآور، دردآور، گزایان، رنج آور

معنی : مضر، موذی، پر ازار معانی دیگر : آسیب آور، زیانبخش، زیانمند، گزندآور، دردآور، گزایان، رنج آور

hurtful

<hr> معنی : ازدحام، خوردن، تصادف کردن، پیچ دادن، پرت کردن، انداختن، مصادف شدن <hr> معانی دیگر : (با سرعت و نیروی زیاد) حرکت کردن، شتابیدن، تیزروی کردن، پرتیدن، (با سرعت و شدت) انداختن، پرتاب کردن، (در اصل) به شدت بهم خوردن، تصادم کردن، بهم کوفتن

معنی : ازدحام، خوردن، تصادف کردن، پیچ دادن، پرت کردن، انداختن، مصادف شدن معانی دیگر : (با سرعت و نیروی زیاد) حرکت کردن، شتابیدن، تیزروی کردن، پرتیدن، (با سرعت و شدت) انداختن، پرتاب کردن، (در اصل) به شدت بهم خوردن، تصادم کردن، بهم کوفتن

hurtle

<hr> معنی : کشاورز، مرد، شوهر، شوی، گیاه پرطاقت، خواستگاری کردن، کاشتن، شوهر دادن، شخم زدن، باغبانی کردن، جفت کردن <hr> معانی دیگر : (با تدبیر و صرفه جویی و مال اندیشی) اداره کردن، گرداندن، بهره برداری کردن، مرد زن دار، مرد متاهل، (قدیمی) خانه خدای، سرپرست خانواده، خانسالار، صرفه جویی کردن، اندوزگری کردن، (با دقت و مال اندیشی) مصرف کردن، (قدیمی) شوهر دادن، (قدیمی) شوهر شدن، زناشویی کردن، (قدیمی) کشت کردن، (خاک یا محصول) به عمل آوردن

معنی : کشاورز، مرد، شوهر، شوی، گیاه پرطاقت، خواستگاری کردن، کاشتن، شوهر دادن، شخم زدن، باغبانی کردن، جفت کردن معانی دیگر : (با تدبیر و صرفه جویی و مال اندیشی) اداره کردن، گرداندن، بهره برداری کردن، مرد زن دار، مرد متاهل، (قدیمی) خانه خدای، سرپرست خانواده، خانسالار، صرفه جویی کردن، اندوزگری کردن، (با

husband

<hr> معنی : کشاورز، مرد کشاورز، سرپرست خانه <hr> معانی دیگر : (قدیمی) کشاورز، دهگان، برزگر، کدیور، مرد زن دار

معنی : کشاورز، مرد کشاورز، سرپرست خانه معانی دیگر : (قدیمی) کشاورز، دهگان، برزگر، کدیور، مرد زن دار

husbandman

<hr> معنی : کشاورزی، فلاحت، باغبانی، کشتکاری <hr> معانی دیگر : پرورش، - پروری، صرفه جویی، اندوزگری، اندوزش، برزگری

معنی : کشاورزی، فلاحت، باغبانی، کشتکاری معانی دیگر : پرورش، - پروری، صرفه جویی، اندوزگری، اندوزش، برزگری

husbandry

<hr> معنی : باغبانی، ارام، فش، خموشی، خاموش کردن، مخفی نگاه داشتن، صدا در نیاوردن، ارام شدن، ارامش دادن، ساکت باش <hr> معانی دیگر : (ندا به منظور دعوت کردن به سکوت) هیس !، سکوت، بی صدایی، ساکت کردن یا شدن، خموش کردن یا شدن، هیس کردن، بی صدا کردن یا شدن، (قدیمی) ساکت

معنی : باغبانی، ارام، فش، خموشی، خاموش کردن، مخفی نگاه داشتن، صدا در نیاوردن، ارام شدن، ارامش دادن، ساکت باش معانی دیگر : (ندا به منظور دعوت کردن به سکوت) هیس !، سکوت، بی صدایی، ساکت کردن یا شدن، خموش کردن یا شدن، هیس کردن، بی صدا کردن یا شدن، (قدیمی) ساکت

hush

<hr> معنی : حق السکوت <hr> معانی دیگر : خموشانه، حق السکوت زبان بر، حق سکوت

معنی : حق السکوت معانی دیگر : خموشانه، حق السکوت زبان بر، حق سکوت

hush money

<hr> 1- ساکت شدن، 2- (خبر یا مذاکرات را) خفه کردن، محرمانه نگاهداشتن، جیک نزدن، بروز ندادن، مسکوت نگهداشتن، پنهان نگهداشتن، لاپوشانی کردن

1- ساکت شدن، 2- (خبر یا مذاکرات را) خفه کردن، محرمانه نگاهداشتن، جیک نزدن، بروز ندادن، مسکوت نگهداشتن، پنهان نگهداشتن، لاپوشانی کردن

hush up

hush-hush

hushed

<hr> معنی : حقه گل، غلاف، پوست، بی سبوس کردن، بی پوشش کردن <hr> معانی دیگر : سبوس گیری کردن، پوست کندن، زبره گیری کردن، (پوسته ی بیرونی و خشک برخی دانه ها و میوه ها) پوسته، نیام، برونه، برون پوسته، زبره (hull هم می گویند)، (پوسته ی خشک و بدرد نخور هر چیز) پوکه، پوست افکنده، غلاف یا کاسه گل

معنی : حقه گل، غلاف، پوست، بی سبوس کردن، بی پوشش کردن معانی دیگر : سبوس گیری کردن، پوست کندن، زبره گیری کردن، (پوسته ی بیرونی و خشک برخی دانه ها و میوه ها) پوسته، نیام، برونه، برون پوسته، زبره (hull هم می گویند)، (پوسته ی خشک و بدرد نخور هر چیز) پوکه، پوست افکنده، غلاف یا کاسه گل

husk

huskily

<hr> معنی : نیرومند و درشت هیکل، خشک، پوست دار <hr> معانی دیگر : سگ سورتمه کش، سگ قطبی، سگ سیبری، (صدای انسان) خشک، دارای خس خس، خس خسی، خشن، سبوس دار، پرسبوس، پرزبره، پوکه مانند، زبره مانند، سبوس مانند

معنی : نیرومند و درشت هیکل، خشک، پوست دار معانی دیگر : سگ سورتمه کش، سگ قطبی، سگ سیبری، (صدای انسان) خشک، دارای خس خس، خس خسی، خشن، سبوس دار، پرسبوس، پرزبره، پوکه مانند، زبره مانند، سبوس مانند

husky

<hr> معنی : سرباز سواره نظام سبک اسلحه <hr> معانی دیگر : (در اصل)، سواره نظام مجارستانی یا اهل کروات

معنی : سرباز سواره نظام سبک اسلحه معانی دیگر : (در اصل)، سواره نظام مجارستانی یا اهل کروات

hussar

<hr> معنی : دختر گستاخ، دختر جسور <hr> معانی دیگر : (مزاح آمیز یا تحقیر آمیز) سلیطه، لجاره، لوند، دختر پررو، دختر بی حیا، دختر گستاخ و حاضر جواب

معنی : دختر گستاخ، دختر جسور معانی دیگر : (مزاح آمیز یا تحقیر آمیز) سلیطه، لجاره، لوند، دختر پررو، دختر بی حیا، دختر گستاخ و حاضر جواب

hussy

<hr> (در اصل - انگلیس) کنکاشگاه، مجلس بحث و شور، (سابقا - انگلیس) سکوب ویژه ی معرفی و نطق نامزدهای انتخاباتی، مبارزات انتخاباتی، فعالیت های انتخاباتی، محل انجام سخنرانی های انتخاباتی، سکویی که روی آن ایستاده نامزدهای پارلمان را معرفی می کردند

(در اصل - انگلیس) کنکاشگاه، مجلس بحث و شور، (سابقا - انگلیس) سکوب ویژه ی معرفی و نطق نامزدهای انتخاباتی، مبارزات انتخاباتی، فعالیت های انتخاباتی، محل انجام سخنرانی های انتخاباتی، سکویی که روی آن ایستاده نامزدهای پارلمان را معرفی می کردند

hustings

<hr> معنی : شتاب، فشار، تکان، زور، هل دادن، فشار دادن، پیش بردن، تکان دادن، گول زدن، فریفتن، بزور وادار کردن <hr> معانی دیگر : با خشونت (با کسی) رفتار کردن، کنار زدن، (با فشار) عقب زدن، تنه زدن، (با خشونت) وادار کردن، کشان کشان بردن، دست به یخه شدن، (عامیانه) شتاباندن، تعجیل کردن، وادار به عجله کردن، (خودمانی) کلاه (سر کسی) گذاشتن، (با دغلکاری و اصرار) کسی را تیغ زدن، به کسی انداختن، به کسی قالب کردن، کلاشی کردن، (از میان جمعیت با فشار) رد شدن، با عجله گذشتن، (عامیانه) با سرعت و حرارت کار کردن، هم ور آمدن، کار تند و پراشتیاق، جنب و جوش، بشکولیدن، خیزیدن، دوندگی کردن، جان فشانی کردن، (خودمانی) فاحشگی کردن، جندگی کردن (به ویژه با جلب مشتری در خیابان ها)، کش و واکش، دست به یقه شدن، (خودمانی) تکاپو (به ویژه توام با نادرستی)، تلاش معاش (با دغلکاری)، عجله

معنی : شتاب، فشار، تکان، زور، هل دادن، فشار دادن، پیش بردن، تکان دادن، گول زدن، فریفتن، بزور وادار کردن معانی دیگر : با خشونت (با کسی) رفتار کردن، کنار زدن، (با فشار) عقب زدن، تنه زدن، (با خشونت) وادار کردن، کشان کشان بردن، دست به یخه شدن، (عامیانه) شتاباندن، تعجیل کردن، وادار به عجله کردن، (خودمانی

hustle

<hr> معنی : کلاه بردار، اغوا کننده <hr> معانی دیگر : تکاپوگر، اهل جنب و جوش، پرشور و شر، سخت کوش، (خودمانی) کلاش، دغلکار، مفت خور، تیغ زن، درکش

معنی : کلاه بردار، اغوا کننده معانی دیگر : تکاپوگر، اهل جنب و جوش، پرشور و شر، سخت کوش، (خودمانی) کلاش، دغلکار، مفت خور، تیغ زن، درکش

hustler

<hr> معنی : خانه کوچک، کلبه، خانه رعیتی، سپنج، کاشانه، الونک، خانه تابستانی، در کلبه جا دادن <hr> معانی دیگر : کوخ، آلونک، وردوک، کپر

معنی : خانه کوچک، کلبه، خانه رعیتی، سپنج، کاشانه، الونک، خانه تابستانی، در کلبه جا دادن معانی دیگر : کوخ، آلونک، وردوک، کپر

<hr> معنی : صندوق، قفس، جعبه، خانه کوچک، کلبه <hr> معانی دیگر : (ظرف برای انبار کردن) صندوق، گنجانه، قفسه، یخدان، کمد چینی آلات (در پایین کشو دارد و در بالا تاقچه)، (جانوران کوچک) لانه، مرغدان، آغل، رجوع شود به: hut، (معدن) تغار خاکه شویی، تشتک، واگن یا کامیون (ویژه ی حمل خاک معدنی از معدن)، نوعی پیمانه قدیمی زغال سنگ وغیره <hr> hutch (huch) قفس، تغار

معنی : صندوق، قفس، جعبه، خانه کوچک، کلبه معانی دیگر : (ظرف برای انبار کردن) صندوق، گنجانه، قفسه، یخدان، کمد چینی آلات (در پایین کشو دارد و در بالا تاقچه)، (جانوران کوچک) لانه، مرغدان، آغل، رجوع شود به: hut، (معدن) تغار خاکه شویی، تشتک، واگن یا کامیون (ویژه ی حمل خاک معدنی از معدن)، نوعی پیمانه قدیمی

hutch

<hr> معنی : سنبل، گل سنبل، سنبل ایرانی، یاقوت <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) سنبل (جنس hyacinthus از خانواده ی lily)، پیاز سنبل، قرمز مایل به آبی

معنی : سنبل، گل سنبل، سنبل ایرانی، یاقوت معانی دیگر : (گیاه شناسی) سنبل (جنس hyacinthus از خانواده ی lily)، پیاز سنبل، قرمز مایل به آبی

hyacinth

<hr> معنی : شفاف، زجاجی، شیشه مانند <hr> معانی دیگر : وابسته به هیالین، آبگین، فرانما

معنی : شفاف، زجاجی، شیشه مانند معانی دیگر : وابسته به هیالین، آبگین، فرانما

hyaline

<hr> (زیست شناسی) آبگین دشته، هیالوپلاسم، ماده پروتوپلاسمی روشن زجاجی

(زیست شناسی) آبگین دشته، هیالوپلاسم، ماده پروتوپلاسمی روشن زجاجی

hyaloplasm

<hr> (زیست شناسی) اسید آبگینی، اسید هیالو رونیک

(زیست شناسی) اسید آبگینی، اسید هیالو رونیک

hyaluronic acid

<hr> معنی : مخلوط، دو رگه، گیاه پیوندی، جانور دورگه، پیوندی <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی - گیاه شناسی) دورگه، آمیزتبار، دگرگشنگیری شده، (هرچیز که منشا آن چندتایی باشد یا اجزای آن یکجور نباشند) مختلط، چندگانه، چندنژاد، چندتبار، چندسرشت، چند بیخ، نایکدست، چندبنیادی، جانور دورگه چون قاطر، چیزی که ازچند جزء ناجورساخته شده باشدکلمه ای که اجزاء ان اززبان های مختلف تشکیل شده باشد

معنی : مخلوط، دو رگه، گیاه پیوندی، جانور دورگه، پیوندی معانی دیگر : (جانور شناسی - گیاه شناسی) دورگه، آمیزتبار، دگرگشنگیری شده، (هرچیز که منشا آن چندتایی باشد یا اجزای آن یکجور نباشند) مختلط، چندگانه، چندنژاد، چندتبار، چندسرشت، چند بیخ، نایکدست، چندبنیادی، جانور دورگه چون قاطر، چیزی که ازچند جزء ناج

hybrid

hybridisation

<hr> معنی : پیوند زنی <hr> معانی دیگر : پیوند زنی

معنی : پیوند زنی معانی دیگر : پیوند زنی

hybridization

<hr> دورگه کردن یا شدن، پیوند زدن، پیوندی کردن، دگرگشن کردن، دگرگشنگیری کردن، چندتبار کردن، پیوند زدن از دوجنس ناجور باهم، جفت ه کردن، جانوردورگه گرفتن، گیاه پیوندی بار اوردن

دورگه کردن یا شدن، پیوند زدن، پیوندی کردن، دگرگشن کردن، دگرگشنگیری کردن، چندتبار کردن، پیوند زدن از دوجنس ناجور باهم، جفت ه کردن، جانوردورگه گرفتن، گیاه پیوندی بار اوردن

hybridize

<hr> (دامپزشکی - پزشکی) هیداتید، آبکیسه، طب کیسه اب، کیسه ابگونه، کیست هیداتیک

(دامپزشکی - پزشکی) هیداتید، آبکیسه، طب کیسه اب، کیسه ابگونه، کیست هیداتیک

hydatid

<hr> معنی : مار ابی <hr> معانی دیگر : (اسطوره ی یونان) هیدرا (مار نه سر که هرکول آن را کشت)، (نجوم) استارگان (مجمع الکواکب)، الشجاع، (h کوچک) بدی فزایند، بلایی که عوامل مختلف دارد و به آسانی از بین نمی رود، افسانه یونان مار 9 سری که بدست هرکول کشته شده، چیزی که برانداختن ان دشوار است

معنی : مار ابی معانی دیگر : (اسطوره ی یونان) هیدرا (مار نه سر که هرکول آن را کشت)، (نجوم) استارگان (مجمع الکواکب)، الشجاع، (h کوچک) بدی فزایند، بلایی که عوامل مختلف دارد و به آسانی از بین نمی رود، افسانه یونان مار 9 سری که بدست هرکول کشته شده، چیزی که برانداختن ان دشوار است

hydra

<hr> معنی : گل ادریس، ساقه وریشه خشک شده گل ادریس <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) گل ادریس (جنس hydrangea از خانواده ی saxifrage)

معنی : گل ادریس، ساقه وریشه خشک شده گل ادریس معانی دیگر : (گیاه شناسی) گل ادریس (جنس hydrangea از خانواده ی saxifrage)

hydrangea

<hr> معنی : شیر آتش نشانی، لوله ابکش <hr> معانی دیگر : شیر بزرگ (در پیاده روها و غیره برای آب برداری و آتش نشانی)، لوله ابکش اب انبار

معنی : شیر آتش نشانی، لوله ابکش معانی دیگر : شیر بزرگ (در پیاده روها و غیره برای آب برداری و آتش نشانی)، لوله ابکش اب انبار

hydrant

<hr> معنی : هیدرات، جسم مرکب ابدار <hr> معانی دیگر : (شیمی)، آبدارنده، آبداره، هیدرات کردن یا شدن، ابشتن <hr> hydrate( dret) جسم مرکب ابدار، چیزی که با اب ترکیب شده باشد

معنی : هیدرات، جسم مرکب ابدار معانی دیگر : (شیمی)، آبدارنده، آبداره، هیدرات کردن یا شدن، ابشتن hydrate( dret) جسم مرکب ابدار، چیزی که با اب ترکیب شده باشد

hydrate

hydration

<hr> معنی : هیدرولیک، وابسته به نیروی محرکه اب، وابسته به مبحی خواص اب درحرکت <hr> معانی دیگر : (آنچه که با نیروی مایعات کار کند) آبی، آبانه(ای)، آب نیرویی، هیدرولیکی، روغنی، (آنچه که در آب می ماسد و سخت می شود) آب ماس، (وابسته به هیدرولیک یا آب نیرو شناسی) آب نیرو شناسانه، آبانه شناسانه، وابسته به مبحک خواص اب درحرکت

معنی : هیدرولیک، وابسته به نیروی محرکه اب، وابسته به مبحی خواص اب درحرکت معانی دیگر : (آنچه که با نیروی مایعات کار کند) آبی، آبانه(ای)، آب نیرویی، هیدرولیکی، روغنی، (آنچه که در آب می ماسد و سخت می شود) آب ماس، (وابسته به هیدرولیک یا آب نیرو شناسی) آب نیرو شناسانه، آبانه شناسانه، وابسته به مبحک خواص 

hydraulic

<hr> از روی علم اب رسانی، با علم استفاده از فشار اب یا نیروی اب

از روی علم اب رسانی، با علم استفاده از فشار اب یا نیروی اب

hydraulically

<hr> (بخشی از فیزیک که با نیروی آبگونه های در حال حرکت سروکار دارد) آبانه شناسی، آب نیرو شناسی، هیدرولیک، علم اب رسانی، علم بردن اب از لوله و مجرا، علم خواص اب درجنبش

(بخشی از فیزیک که با نیروی آبگونه های در حال حرکت سروکار دارد) آبانه شناسی، آب نیرو شناسی، هیدرولیک، علم اب رسانی، علم بردن اب از لوله و مجرا، علم خواص اب درجنبش

hydraulics

<hr> معنی : هیدروژنی، هیدروژن دار، وابسته به هیدروژن <hr> معانی دیگر : وابسته به یا دارای هیدروژن، وابسته به هیدروژن <hr> hydric_ پسوند : (شیمی) دارای (فلان مقدار) اتم هیدروژن یا بنیان هیدروکسیل در هر ملکول [monohydric]

معنی : هیدروژنی، هیدروژن دار، وابسته به هیدروژن معانی دیگر : وابسته به یا دارای هیدروژن، وابسته به هیدروژن hydric_ پسوند : (شیمی) دارای (فلان مقدار) اتم هیدروژن یا بنیان هیدروکسیل در هر ملکول [monohydric]

hydric

<hr> پیشوند:، آب، آبانه [hydrometer]، (انگلیس - عامیانه) چشمه ی آب معدنی (یا هرجا که برای آب درمانی به آن می رود)، آب درمانگاه، (عامیانه)، نیروی هیدروالکتریک، برقاب نیرو، نیروگاه هیدروالکتریک، نیروگاه برقابی، hydr پیشوندهایی بمعنی ابدار و ابزی

پیشوند:، آب، آبانه [hydrometer]، (انگلیس - عامیانه) چشمه ی آب معدنی (یا هرجا که برای آب درمانی به آن می رود)، آب درمانگاه، (عامیانه)، نیروی هیدروالکتریک، برقاب نیرو، نیروگاه هیدروالکتریک، نیروگاه برقابی، hydr پیشوندهایی بمعنی ابدار و ابزی

hydro

hydrobromic

<hr> معنی : ترکیبات هیدروکربن <hr> معانی دیگر : (شیمی) هیدروکربن (هر ترکیبی که فقط دارای هیدروژن و کربن باشد مانند : بنزن یا متان)، ترکیب ایدروژن وکاربن، ایدروکاربن

معنی : ترکیبات هیدروکربن معانی دیگر : (شیمی) هیدروکربن (هر ترکیبی که فقط دارای هیدروژن و کربن باشد مانند : بنزن یا متان)، ترکیب ایدروژن وکاربن، ایدروکاربن

hydrocarbon

<hr> (پزشکی - انباشتگی آب در یکی از حفره های بدن مثلا در کیسه ی خایه ها) آب کاواک، آبکاواکی، هیدروسل، طب اب بیضه، استسقای بیضه، باد بیضه، ورم بیضه، طب دچار ازدیاد فشارمایع در داخل بطن های مغز

(پزشکی - انباشتگی آب در یکی از حفره های بدن مثلا در کیسه ی خایه ها) آب کاواک، آبکاواکی، هیدروسل، طب اب بیضه، استسقای بیضه، باد بیضه، ورم بیضه، طب دچار ازدیاد فشارمایع در داخل بطن های مغز

hydrocele

<hr> دچار استسقای سر، اب در سر

دچار استسقای سر، اب در سر

hydrocephalic

<hr> معنی : ازدیاد غیر عادی مایع <hr> معانی دیگر : (پزشکی) آب سری، آب دش سری، تجمع مایع در جمجمه، هیدروسفالی (hydrocephaly هم می گویند)، hydrocephaly طب ازدیاد غیر عادی مایع

معنی : ازدیاد غیر عادی مایع معانی دیگر : (پزشکی) آب سری، آب دش سری، تجمع مایع در جمجمه، هیدروسفالی (hydrocephaly هم می گویند)، hydrocephaly طب ازدیاد غیر عادی مایع

واژه های حرف "h" - جملات نمونه