جملات نمونه

mobilisation

mobilise

<hr> معنی : پویایی، تحرک، جنبایی <hr> معانی دیگر : جنبش، سیلان، روانی

معنی : پویایی، تحرک، جنبایی معانی دیگر : جنبش، سیلان، روانی

mobility

<hr> معنی : بسیج <hr> معانی دیگر : بسیج

معنی : بسیج معانی دیگر : بسیج

mobilization

<hr> معنی : بسیج کردن، تجهیز کردن، متحرک کردن <hr> معانی دیگر : جنبا کردن، سیار کردن، به حرکت درآوردن، بسیجیدن، آماده کردن، (لشکر) انگیختن

معنی : بسیج کردن، تجهیز کردن، متحرک کردن معانی دیگر : جنبا کردن، سیار کردن، به حرکت درآوردن، بسیجیدن، آماده کردن، (لشکر) انگیختن

mobilize

mobilized

<hr> (خودمانی) عضو دار و دسته ی بزهکاران، گانگستر، غضو دسته جنایتکاران، کانگستر

(خودمانی) عضو دار و دسته ی بزهکاران، گانگستر، غضو دسته جنایتکاران، کانگستر

mobster

<hr> کفش پوست گوزن (که سرخپوستان می پوشیدند)، دم پایی (از پوست نرم)، کفش پوست وزن، مار زهردار

کفش پوست گوزن (که سرخپوستان می پوشیدند)، دم پایی (از پوست نرم)، کفش پوست وزن، مار زهردار

moccasin

<hr> معنی : قهوه مکا، نوعی چرم نرم <hr> معانی دیگر : قهوه ی موکا (که در اصل محصول عربستان بود)، آمیزه ای از قهوه و شکلات، چرم مخا (چرم نرم و مخمل مانند گوسفند که از آن دستکش می سازند)، (رنگ) قهوه ای، شکلاتی

معنی : قهوه مکا، نوعی چرم نرم معانی دیگر : قهوه ی موکا (که در اصل محصول عربستان بود)، آمیزه ای از قهوه و شکلات، چرم مخا (چرم نرم و مخمل مانند گوسفند که از آن دستکش می سازند)، (رنگ) قهوه ای، شکلاتی

mocha

<hr> معنی : تمسخر، تقلیدی، تقلید در اوردن، دست انداختن، مسخره کردن، خندیدن، عقیم کردن، استهزاء کردن <hr> معانی دیگر : مچل کردن، (به ریش کسی) خندیدن، لاغیدن، ریشخند کردن، تقلید کسی را درآوردن، تو جلد کسی رفتن، ادای کسی را درآوردن، عرض اندام کردن، (برای مبارزه) قدعلم کردن، نقش برآب کردن، بی نتیجه کردن، (با: at) مورد استهزا قرار دادن، تحقیر کردن، مچل سازی، وانمودین، ظاهری (نه واقعی)، ساختگی، دروغین، کاذب، (انگلیس) امتحان تمرینی، آزمون آزمایشی، (شخص یا چیز) مورد تمسخر، مضحکه، اسباب خنده، ادا درآوری، تقلید درآوری، وابسته به خوراک که به تقلید از خوراک دیگر ساخته شده است، خوراک بدلی

معنی : تمسخر، تقلیدی، تقلید در اوردن، دست انداختن، مسخره کردن، خندیدن، عقیم کردن، استهزاء کردن معانی دیگر : مچل کردن، (به ریش کسی) خندیدن، لاغیدن، ریشخند کردن، تقلید کسی را درآوردن، تو جلد کسی رفتن، ادای کسی را درآوردن، عرض اندام کردن، (برای مبارزه) قدعلم کردن، نقش برآب کردن، بی نتیجه کردن، (با: at)

mock

<hr> (مدل چیزی که به منظور آموزش یا تمرین و غیره به اندازه ی اصلی می سازند) نمونه ی هم اندازه، ماکت، مدل آزمایشی، مدلی باندازه طبعی وکامل برای مطالعه وازمایش

(مدل چیزی که به منظور آموزش یا تمرین و غیره به اندازه ی اصلی می سازند) نمونه ی هم اندازه، ماکت، مدل آزمایشی، مدلی باندازه طبعی وکامل برای مطالعه وازمایش

mock up

mocker

<hr> معنی : مسخره، استهزاء، طنز، زحمت بیهوده <hr> معانی دیگر : تمسخر، مچل سازی، استهزا، (شخص یا چیز) مورد تمسخر، مضحکه، اسباب خنده، سزاوار تمسخر، هجو، تقلید، ادا، نوا درآوردی، کوشش بی حاصل، بیهودگی

معنی : مسخره، استهزاء، طنز، زحمت بیهوده معانی دیگر : تمسخر، مچل سازی، استهزا، (شخص یا چیز) مورد تمسخر، مضحکه، اسباب خنده، سزاوار تمسخر، هجو، تقلید، ادا، نوا درآوردی، کوشش بی حاصل، بیهودگی

mockery

mocking

<hr> معنی : مرغ مقلد امریکای شمالی <hr> معانی دیگر : (جانورشناسی) مرغ مقلد (تیره ی mimidae به ویژه گونه ی mimus polyglottus که بومی ایالات متحده بوده و ادای صدای مرغان دیگر را در می آورد)، مره مقلد امریکای شمالی، یکجور پرنده درامریکای شمالی که صدای مرغان دیگررابخوبی تقلید می کند

معنی : مرغ مقلد امریکای شمالی معانی دیگر : (جانورشناسی) مرغ مقلد (تیره ی mimidae به ویژه گونه ی mimus polyglottus که بومی ایالات متحده بوده و ادای صدای مرغان دیگر را در می آورد)، مره مقلد امریکای شمالی، یکجور پرنده درامریکای شمالی که صدای مرغان دیگررابخوبی تقلید می کند

mockingbird

<hr> ریشخند کنان، از روی استهزا، بر سیل استهزا

ریشخند کنان، از روی استهزا، بر سیل استهزا

mockingly

<hr> مخفف: modern، (انگلیس - سال های 1960) جوان شیک پوش، ماد، وابسته به مادهای انگلیس و طرز لباس پوشیدن آنان، ملایم، میانه رو، (موسیقی) ملایم بنوازید، به پیمانه

مخفف: modern، (انگلیس - سال های 1960) جوان شیک پوش، ماد، وابسته به مادهای انگلیس و طرز لباس پوشیدن آنان، ملایم، میانه رو، (موسیقی) ملایم بنوازید، به پیمانه

<hr> معنی : کیفیتی، چونی <hr> معانی دیگر : (دستور زبان) وجهی، وجه نما، وابسته به شیوه یا روال یا سبک، آرنگی، وابسته به حالت یا روحیه یا وجه، (موسیقی) جازمودال، موسیقی مودال، (منطق) وابسته به مقولات وضعی، (فلسفه) شکل و حالت (در برابر: substance)، مقید

معنی : کیفیتی، چونی معانی دیگر : (دستور زبان) وجهی، وجه نما، وابسته به شیوه یا روال یا سبک، آرنگی، وابسته به حالت یا روحیه یا وجه، (موسیقی) جازمودال، موسیقی مودال، (منطق) وابسته به مقولات وضعی، (فلسفه) شکل و حالت (در برابر: substance)، مقید

modal

<hr> معنی : شرط، قید، چگونگی، ماهیت، کیفیت، عرضیت <hr> معانی دیگر : آرنگی بودن، وابستگی به حالت یا روش یا سبک، ویژگی، خصوصیات، (منطق) تعیین ماهیت استدلال، مقولات وضعی، (پزشکی) به کارگیری یا روش به کارگیری عامل درمانی: درمان کاری، شیوه درمانی

معنی : شرط، قید، چگونگی، ماهیت، کیفیت، عرضیت معانی دیگر : آرنگی بودن، وابستگی به حالت یا روش یا سبک، ویژگی، خصوصیات، (منطق) تعیین ماهیت استدلال، مقولات وضعی، (پزشکی) به کارگیری یا روش به کارگیری عامل درمانی: درمان کاری، شیوه درمانی

modality

<hr> معنی : طرز عمل، فن، مقام، سبک، رسم، وجه، طرز، اسلوب، طریقه، طریق، طور <hr> معانی دیگر : شیوه، روال، روش، حالت، باب، آرنگ، مد، باب روز (بیشتر می گویند: fashion)، (زمین شناسی - محتوای معدنی و فلزی سنگ آذرین) سنگ آرنگ، (منطق) ماهیت استدلال، (فلسفه) صورت، شکل یا نحوه ی وجود (در برابر: substance)، (موسیقی) مقام، مود

معنی : طرز عمل، فن، مقام، سبک، رسم، وجه، طرز، اسلوب، طریقه، طریق، طور معانی دیگر : شیوه، روال، روش، حالت، باب، آرنگ، مد، باب روز (بیشتر می گویند: fashion)، (زمین شناسی - محتوای معدنی و فلزی سنگ آذرین) سنگ آرنگ، (منطق) ماهیت استدلال، (فلسفه) صورت، شکل یا نحوه ی وجود (در برابر: substance)، (موسیقی) مق

mode

mode of production

<hr> معنی : طرح، پیکر، نمونه، قالب، نقشه، سرمشق، مدل، نمونه قرار دادن، مطابق مدل معینی در اوردن، شکل دادن، طراحی کردن، ساختن <hr> معانی دیگر : ماکت، مدل زنده، نمودج، پرهیب، نمونه ی بخصوص از چیزی، سرمشق قرار دادن، از موم یا گچ ساختن، شکل دادن به، دیس دار کردن، پیکربندی کردن، اندام سازی کردن، رجوع شود به: archetype، (مثال یا توصیف فرضی و کلی چیزی) مثال، الگو، انگاره، (نمونه ی مومی یا گچی که از روی آن تندیس فلزی یا سنگی می سازند) سر نمونه، جامه نما، مانکن، (کسی که نقاشان یا عکاسان حرفه ای از او تصویر تهیه می کنند) مدل، نمونه ی چیزی را ساختن، از روی نمونه (چیزی را) ساختن، الگو کردن، مدل کردن، به عنوان مانکن کارکردن، جامه نمایی کردن، (نقاشی و رسم) تصویر سه وجهی درست کردن، سه سویه کردن، مدل سازی

معنی : طرح، پیکر، نمونه، قالب، نقشه، سرمشق، مدل، نمونه قرار دادن، مطابق مدل معینی در اوردن، شکل دادن، طراحی کردن، ساختن معانی دیگر : ماکت، مدل زنده، نمودج، پرهیب، نمونه ی بخصوص از چیزی، سرمشق قرار دادن، از موم یا گچ ساختن، شکل دادن به، دیس دار کردن، پیکربندی کردن، اندام سازی کردن، رجوع شود به: arche

model

model t

<hr> معنی : طراحی، گچ بری، مدل سازی <hr> معانی دیگر : مدلسازى، سرمشق گیرى کامپیوتر : نمونه سازى روانشناسى : سرمشق دهى

معنی : طراحی، گچ بری، مدل سازی معانی دیگر : مدلسازى، سرمشق گیرى کامپیوتر : نمونه سازى روانشناسى : سرمشق دهى

modeling

<hr> معنی : طراح <hr> معانی دیگر : قالب ساز، قالب گر، نمونه ساز

معنی : طراح معانی دیگر : قالب ساز، قالب گر، نمونه ساز

modeller

<hr> معنی : طراحی، گچ بری، مدل سازی <hr> معانی دیگر : قالب سازی، طرح ریزی

معنی : طراحی، گچ بری، مدل سازی معانی دیگر : قالب سازی، طرح ریزی

modelling

models

<hr> معنی : مودم، تلفیق و تفکیک کننده <hr> معانی دیگر : (الکترونیک) مدم (دستگاه تلفیق و تفکیک سازی)

معنی : مودم، تلفیق و تفکیک کننده معانی دیگر : (الکترونیک) مدم (دستگاه تلفیق و تفکیک سازی)

modem

<hr> معنی : مناسب، محدود، ارام، متعادل، ملایم، میانه رو، معتدل، ملایم کردن، معتدل کردن، تعدیل کردن، اداره کردن <hr> معانی دیگر : میانگیر، میان بود، نه سرد نه گرم (mild)، متوسط، میانه، میانگین، (مرغوبیت یا میزان یا قیمت و غیره) حد وسط، (امور سیاسی یا مذهبی و غیره) میانه رو، (جمع) اعتدالیون، ملایم کردن یا شدن، میانه رو کردن یا شدن، متوسط یا عادی کردن یا شدن

معنی : مناسب، محدود، ارام، متعادل، ملایم، میانه رو، معتدل، ملایم کردن، معتدل کردن، تعدیل کردن، اداره کردن معانی دیگر : میانگیر، میان بود، نه سرد نه گرم (mild)، متوسط، میانه، میانگین، (مرغوبیت یا میزان یا قیمت و غیره) حد وسط، (امور سیاسی یا مذهبی و غیره) میانه رو، (جمع) اعتدالیون، ملایم کردن یا شدن، 

moderate

<hr> معنی : ملایم <hr> معانی دیگر : بطور میانه، بااعتدال، با مدارا، معتدلانه

معنی : ملایم معانی دیگر : بطور میانه، بااعتدال، با مدارا، معتدلانه

moderately

<hr> معنی : ملایمت، اعتدال، میانه روی <hr> معانی دیگر : میانگیری، میان واری، آرامی، متانت، خونسردی، متعادل سازی، (جلسات و مناظرات و غیره) گردانندگی، همایند سروری

معنی : ملایمت، اعتدال، میانه روی معانی دیگر : میانگیری، میان واری، آرامی، متانت، خونسردی، متعادل سازی، (جلسات و مناظرات و غیره) گردانندگی، همایند سروری

moderation

<hr> (دستور نواختن موسیقی) با گام های ملایم، مو بطور میانه با ضرب معتدل

(دستور نواختن موسیقی) با گام های ملایم، مو بطور میانه با ضرب معتدل

moderato

<hr> معنی : تعدیل کننده، مدیر، میانجی، ناظم، کند کننده <hr> معانی دیگر : شخص یا چیزی که ملایم می کند، میانوارگر، میانگیرساز، (در گردهمایی ها و مناظرات و بحث های میزگرد) گرداننده، همایند سرور، ناظم جلسه، رئیس جلسه، گردانگر، (کلیسای پرسبیتاری و غیره) رئیس گروه عامل

معنی : تعدیل کننده، مدیر، میانجی، ناظم، کند کننده معانی دیگر : شخص یا چیزی که ملایم می کند، میانوارگر، میانگیرساز، (در گردهمایی ها و مناظرات و بحث های میزگرد) گرداننده، همایند سرور، ناظم جلسه، رئیس جلسه، گردانگر، (کلیسای پرسبیتاری و غیره) رئیس گروه عامل

moderator

<hr> معنی : نو، جدید، مدرن، نوین، امروزی، کنونی، متاخر <hr> معانی دیگر : امروزین، (وابسته به دورانی از تاریخ که بعد از قرون وسطی یعنی از 1450 میلادی تاکنون ادامه دارد) عهد جدید، (دوران) نوین (در برابر: دوران کهن و دوران میانه)، (عصر) جدید، (معمولا m بزرگ) وابسته به زبان امروزی، معاصر، کسی که در دوران نوین زندگی می کند، دارای عقاید امروزی، متجدد، نوخواه، نوپسند، نوگرا

معنی : نو، جدید، مدرن، نوین، امروزی، کنونی، متاخر معانی دیگر : امروزین، (وابسته به دورانی از تاریخ که بعد از قرون وسطی یعنی از 1450 میلادی تاکنون ادامه دارد) عهد جدید، (دوران) نوین (در برابر: دوران کهن و دوران میانه)، (عصر) جدید، (معمولا m بزرگ) وابسته به زبان امروزی، معاصر، کسی که در دوران نوین زند

modern

<hr> رقص نوین (که در سده ی بیستم در امریکا نوآوری شد)

رقص نوین (که در سده ی بیستم در امریکا نوآوری شد)

modern dance

<hr> (زبانشناسی) انگلیسی نوین (زبان انگلیسی از سده ی 15 تا امروز)

(زبانشناسی) انگلیسی نوین (زبان انگلیسی از سده ی 15 تا امروز)

modern english

modernisation

modernise

modernised

<hr> معنی : نوگرایی، اصول امروزی، اصول تجدد، نوین گرایی <hr> معانی دیگر : (واژه یا اصطلاح یا کاربرد) امروزی، تجدد طلبی، نوگری، (معمولا m بزرگ: هر یک از جنبش های اصلاح طلبانه ی کلیسایی که هدف آن تطابق مذهب و تفسیر انجیل با اصول علمی معاصر بوده است) نوگرایی مذهبی

معنی : نوگرایی، اصول امروزی، اصول تجدد، نوین گرایی معانی دیگر : (واژه یا اصطلاح یا کاربرد) امروزی، تجدد طلبی، نوگری، (معمولا m بزرگ: هر یک از جنبش های اصلاح طلبانه ی کلیسایی که هدف آن تطابق مذهب و تفسیر انجیل با اصول علمی معاصر بوده است) نوگرایی مذهبی

modernism

<hr> معنی : نوگرا، نوین گرا <hr> معانی دیگر : نوگرا، نوین گرا

معنی : نوگرا، نوین گرا معانی دیگر : نوگرا، نوین گرا

modernist

<hr> وابسته به نوگرایی و نوگرایان، نوگرایانه

وابسته به نوگرایی و نوگرایان، نوگرایانه

modernistic

<hr> امروزی گری، تجدد، نوگرایی، نوینگری، تازگی، نوینی، چیز تازه

امروزی گری، تجدد، نوگرایی، نوینگری، تازگی، نوینی، چیز تازه

modernity

<hr> معنی : تکمیل، نوسازی، نوپردازی، نوین گری <hr> معانی دیگر : نوسازی، نوپردازی، نوین گری

معنی : تکمیل، نوسازی، نوپردازی، نوین گری معانی دیگر : نوسازی، نوپردازی، نوین گری

modernization

<hr> معنی : نوین کردن، بطرز نوینی دراوردن، بروش امروزی دراوردن <hr> معانی دیگر : امروزی کردن یا شدن، نوین کردن یا شدن، مدرن کردن یا شدن

معنی : نوین کردن، بطرز نوینی دراوردن، بروش امروزی دراوردن معانی دیگر : امروزی کردن یا شدن، نوین کردن یا شدن، مدرن کردن یا شدن

modernize

modernized

<hr> تازگی، تجدد، برابری با اصول امروزی ها

تازگی، تجدد، برابری با اصول امروزی ها

modernness

<hr> معنی : ساده، فروتن، فای، افتاده، معتدل، نسبتا کم، متواضع، باحیا <hr> معانی دیگر : کم ادعا، محجوب، باآزرم، محجوبانه، موقر، (لباس و رفتارو سخن) سنگین (در برابر: جلف یا سبک)، آبرومند، عفیف، معقول، میانه رو، متعادل، بی زرق و برق، عاری از خودنمایی، محقر، ساده و بی پیرایه، خرد، ناچیز، متوسط، فروتنانه، متواضعانه

معنی : ساده، فروتن، فای، افتاده، معتدل، نسبتا کم، متواضع، باحیا معانی دیگر : کم ادعا، محجوب، باآزرم، محجوبانه، موقر، (لباس و رفتارو سخن) سنگین (در برابر: جلف یا سبک)، آبرومند، عفیف، معقول، میانه رو، متعادل، بی زرق و برق، عاری از خودنمایی، محقر، ساده و بی پیرایه، خرد، ناچیز، متوسط، فروتنانه، متواضعان

واژه های حرف "m" - جملات نمونه