جملات نمونه

<hr> معنی : زندگی تازه و روحانی یافته، احیاء کردن، تهذیب کردن، باز زادن، باز زاییدن، دوباره خلق شدن یا کردن <hr> معانی دیگر : (به ویژه پس از نزول یا گمراهی یا پستی) بازگردانده، رسته، تجدید شده، رستگار، نجات یافته، (روحا یا از نظر مذهبی) احیا کردن یا شدن، از نو جان یافتن، نوجان شدن یا کردن، باز زاده شدن یا کردن، تجدید حیات کردن، تازه کردن یا شدن، (زیست شناسی) دوباره روییدن، دوباره درآمدن، باز روییدن، از نو رشد کردن، (روحا یا از نظر مذهبی) احیا شده، جان یافته، حیات تازه یافته، بازسازی کردن، نوزادان، بهسازی کردن، باز آفرینی کردن، (شیمی) بازایی کردن، احیا کردن، (فیزیک - باطری یا کاتالیست) باز نیرو کردن، نو نیرو کردن، (مکانیک - حرارت یا انرژی یا فشار و غیره) دوباره به کار گرفتن، هرز بازآوری کردن

معنی : زندگی تازه و روحانی یافته، احیاء کردن، تهذیب کردن، باز زادن، باز زاییدن، دوباره خلق شدن یا کردن معانی دیگر : (به ویژه پس از نزول یا گمراهی یا پستی) بازگردانده، رسته، تجدید شده، رستگار، نجات یافته، (روحا یا از نظر مذهبی) احیا کردن یا شدن، از نو جان یافتن، نوجان شدن یا کردن، باز زاده شدن یا کرد

regenerate

<hr> معنی : اصلاح، تهذیب اخلاق، احیاء، باز زاد، باززایی، نوزایش <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی) باز رویش، رشد دوباره، احیا، نوجانی، باز زایش، باز آفرینی، بازسازی، (الکترونیک) بسامد افزایی، به آواسازی

معنی : اصلاح، تهذیب اخلاق، احیاء، باز زاد، باززایی، نوزایش معانی دیگر : (زیست شناسی) باز رویش، رشد دوباره، احیا، نوجانی، باز زایش، باز آفرینی، بازسازی، (الکترونیک) بسامد افزایی، به آواسازی

regeneration

<hr> معنی : احیا کننده <hr> معانی دیگر : جان بخش، حیات بخش، باززا، باززاینده، زادگر

معنی : احیا کننده معانی دیگر : جان بخش، حیات بخش، باززا، باززاینده، زادگر

regenerative

<hr> معنی : تقویت کننده، باز زاد، نوزا، بوجود اورنده <hr> معانی دیگر : (شخص یا چیز) احیاگر، بازآفرین، باززادگر، مولد، خالق

معنی : تقویت کننده، باز زاد، نوزا، بوجود اورنده معانی دیگر : (شخص یا چیز) احیاگر، بازآفرین، باززادگر، مولد، خالق

regenerator

<hr> معنی : رئیس، عضو شورا، نایب السلطنه، اداره کننده، نماینده پادشاه <hr> معانی دیگر : (نادر) نایب حکمران

معنی : رئیس، عضو شورا، نایب السلطنه، اداره کننده، نماینده پادشاه معانی دیگر : (نادر) نایب حکمران

regent

<hr> (موسیقی مردمی جامائیکا) رگا

(موسیقی مردمی جامائیکا) رگا

reggae

<hr> معنی : قتل شاه یا حکمروا، شاه کش <hr> معانی دیگر : شاه کشی، قتل سلطان

معنی : قتل شاه یا حکمروا، شاه کش معانی دیگر : شاه کشی، قتل سلطان

regicide

<hr> معنی : سازمان، رژیم، روش حکومت پرهیز غذایی <hr> معانی دیگر : رژیم، روش حکومت پرهیز غذایی

معنی : سازمان، رژیم، روش حکومت پرهیز غذایی معانی دیگر : رژیم، روش حکومت پرهیز غذایی

regime

<hr> معنی : پرهیز، حکومت، دسته، پرهیز غذایی، سیستم اداری <hr> معانی دیگر : رژیم خوراکی، پرهیز خوراکی، پرهیزانه، (نادر) حکومت، فرمانروایی، رده

معنی : پرهیز، حکومت، دسته، پرهیز غذایی، سیستم اداری معانی دیگر : رژیم خوراکی، پرهیز خوراکی، پرهیزانه، (نادر) حکومت، فرمانروایی، رده

regimen

<hr> معنی : خیل، هنگ، گروه بسیار، دسته دسته کردن، تنظیم کردن <hr> معانی دیگر : تحت نظام درآوردن، ساماندهی کردن، انضباط دادن، نظم و ترتیب دادن، سازمان دادن، سخت مهار کردن، شدیدا کنترل کردن، مثل سرباز رفتار کردن (با)، عده ی کثیر، گروه انبوه، فوج، (مهجور) حکومت، دولت، تبدیل به هنگ کردن، هنگ بندی کردن، به هنگ گسیل داشتن، مامور هنگ یا فوج کردن

معنی : خیل، هنگ، گروه بسیار، دسته دسته کردن، تنظیم کردن معانی دیگر : تحت نظام درآوردن، ساماندهی کردن، انضباط دادن، نظم و ترتیب دادن، سازمان دادن، سخت مهار کردن، شدیدا کنترل کردن، مثل سرباز رفتار کردن (با)، عده ی کثیر، گروه انبوه، فوج، (مهجور) حکومت، دولت، تبدیل به هنگ کردن، هنگ بندی کردن، به هنگ گسی

regiment

<hr> معنی : وابسته به هنگ <hr> معانی دیگر : لباس هنگ، لباس افسری

معنی : وابسته به هنگ معانی دیگر : لباس هنگ، لباس افسری

regimental

<hr> معنی : گروه بندی، بصورت هنگ در اوردن <hr> معانی دیگر : گروه بندی، بصورت هنگ در اوردن

معنی : گروه بندی، بصورت هنگ در اوردن معانی دیگر : گروه بندی، بصورت هنگ در اوردن

regimentation

regimented

<hr> معنی : ملکه <hr> معانی دیگر : ملکه سلطنت کننده

معنی : ملکه معانی دیگر : ملکه سلطنت کننده

regina

<hr> معنی : طرف، سامان، فضا، ناحیه، منطقه، بخش، قلمرو، سرزمین، دیار، بوم، محوطه بسیار وسیع و بی انتها <hr> معانی دیگر : ولایت، (جانور یا گیاه) قلمرو، زیست زمین، زیستگاه، اقلیم، (علم و هنر) زمینه، بخشی از اندام یا بدن، هر یک از سطوح جو یا اقیانوس، لایه، (ایتالیا و روسیه و غیره) استان، ایالت

معنی : طرف، سامان، فضا، ناحیه، منطقه، بخش، قلمرو، سرزمین، دیار، بوم، محوطه بسیار وسیع و بی انتها معانی دیگر : ولایت، (جانور یا گیاه) قلمرو، زیست زمین، زیستگاه، اقلیم، (علم و هنر) زمینه، بخشی از اندام یا بدن، هر یک از سطوح جو یا اقیانوس، لایه، (ایتالیا و روسیه و غیره) استان، ایالت

region

<hr> معنی : بخشی، منطقهای <hr> معانی دیگر : ناحیه ای، اقلیمی (در برابر: محلی local)، ایالتی، استانی، ولایتی، شهرستانی، محلی، جایگاهی

معنی : بخشی، منطقهای معانی دیگر : ناحیه ای، اقلیمی (در برابر: محلی local)، ایالتی، استانی، ولایتی، شهرستانی، محلی، جایگاهی

regional

<hr> معنی : ناحیه گرایی، تقسیم کشور بنواحی، منطقه سازی <hr> معانی دیگر : تقسیم بندی کشور به استان و شهرستان (وغیره)، ویژگی محلی، خوی شهرستانی، واژه ی محلی، لهجه ی محلی، گویش محلی

معنی : ناحیه گرایی، تقسیم کشور بنواحی، منطقه سازی معانی دیگر : تقسیم بندی کشور به استان و شهرستان (وغیره)، ویژگی محلی، خوی شهرستانی، واژه ی محلی، لهجه ی محلی، گویش محلی

regionalism

regionally

regions

<hr> معنی : دفتر ثبت، ثبت امار، پیچ دانگ صدا، لیست یا فهرست، دستگاه تعدیل گرما، ثبات، ثبت کردن، نگاشتن، نشان دادن، در دفتر وارد کردن، منطبق کردن <hr> معانی دیگر : نگاشتنامه، فهرست، صورت اسامی، اثر (ثبت شده)، مدرک، منشی، دبیر، نام نویس، (در کنتور یا صندوق پول فروشگاه ها و غیره) دستگاه ثبت، نگار، ضبط، (در دفتر یا فهرست و غیره) ثبت کردن، نوشتن، به ثبت رساندن، ضبط کردن، نام نویسی کردن، ثبت نام کردن، حاکی بودن، مفهوم داشتن، (نامه را) سفارشی پست کردن، (امریکا) نام نویسی (و ارائه نشانی و غیره جهت اخذ صلاحیت برای شرکت در رای دادن در انتخابات چند سال آینده)، یادداشت، (صدا یا آواز) دانگ، (زبان شناسی) گونه ی کاربردی، (سردسازی یا حرارت ساختمان ها) هواکش، (کامپیوتر) ثبات، اندوختگاه، (فیلم عکاسی - چاپ) تطابق کامل، کاملا مطابق کردن، منطبق کردن <hr> register(office) دفتر خانه اسنادرسمی محضر رسمی، ثبت، بایگانی ثبت

معنی : دفتر ثبت، ثبت امار، پیچ دانگ صدا، لیست یا فهرست، دستگاه تعدیل گرما، ثبات، ثبت کردن، نگاشتن، نشان دادن، در دفتر وارد کردن، منطبق کردن معانی دیگر : نگاشتنامه، فهرست، صورت اسامی، اثر (ثبت شده)، مدرک، منشی، دبیر، نام نویس، (در کنتور یا صندوق پول فروشگاه ها و غیره) دستگاه ثبت، نگار، ضبط، (در دفتر 

register

register office

<hr> معنی : قابل اسناد، سفارشی، منسجل <hr> معانی دیگر : نام نویسی شده، ثبت نام شده، ضبط شده، نوشته شده

معنی : قابل اسناد، سفارشی، منسجل معانی دیگر : نام نویسی شده، ثبت نام شده، ضبط شده، نوشته شده

registered

registered mail

<hr> (آمریکا) پرستار دیپلمه (دارای پروانه ی رسمی)، پرستار دیپلمه دارای پروانه رسمی

(آمریکا) پرستار دیپلمه (دارای پروانه ی رسمی)، پرستار دیپلمه دارای پروانه رسمی

registered nurse

registering

registrable

<hr> معنی : ثبت کننده، کارمند اداره ثبت، مدیر دروس <hr> معانی دیگر : (دانشگاه) رییس اداره ی آموزش، رییس امور نام نویسی و نمرات، (بانک یا شرکت معتمد) سرپرست امور سهام

معنی : ثبت کننده، کارمند اداره ثبت، مدیر دروس معانی دیگر : (دانشگاه) رییس اداره ی آموزش، رییس امور نام نویسی و نمرات، (بانک یا شرکت معتمد) سرپرست امور سهام

registrar

<hr> معنی : نام نویسی، ثبت، اسم نویسی، موضوع ثبت <hr> معانی دیگر : نوشتن، ضبط، آگاشت، هرچیز ثبت شده، مضبوط، ثبت نام، موضوع ثبت شده

معنی : نام نویسی، ثبت، اسم نویسی، موضوع ثبت معانی دیگر : نوشتن، ضبط، آگاشت، هرچیز ثبت شده، مضبوط، ثبت نام، موضوع ثبت شده

registration

registration form

<hr> معنی : دفتر، فهرست، دفتر ثبت اسناد <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: registration، اداره ی ثبت، اتاق ثبت، دفتر ثبت، نگاشتنامه، محضر

معنی : دفتر، فهرست، دفتر ثبت اسناد معانی دیگر : رجوع شود به: registration، اداره ی ثبت، اتاق ثبت، دفتر ثبت، نگاشتنامه، محضر

registry

registry office

regius

<hr> معنی : سلطنتی <hr> معانی دیگر : وابسته به پادشاه و پادشاهی، پادشاهی

معنی : سلطنتی معانی دیگر : وابسته به پادشاه و پادشاهی، پادشاهی

regnal

<hr> معنی : حاکم، شایع، مسلط، حکمفرما، سلطنتی، سلطنت کننده <hr> معانی دیگر : پادشاه یا ملکه ی در حال سلطنت، دارای سلطه، چیره

معنی : حاکم، شایع، مسلط، حکمفرما، سلطنتی، سلطنت کننده معانی دیگر : پادشاه یا ملکه ی در حال سلطنت، دارای سلطه، چیره

regnant

<hr> معنی : برگشت، عودت، پس روی، سیر قهقرایی کردن، پس رفتن، پس رفت کردن <hr> معانی دیگر : پسرفت، بازگشت، رفتن یا آمدن مجدد، بازآیی، باز رفت، باز گرد، عود، حق یا امتیاز رفت یا برگشت دوباره

معنی : برگشت، عودت، پس روی، سیر قهقرایی کردن، پس رفتن، پس رفت کردن معانی دیگر : پسرفت، بازگشت، رفتن یا آمدن مجدد، بازآیی، باز رفت، باز گرد، عود، حق یا امتیاز رفت یا برگشت دوباره

regress

<hr> معنی : عود، برگشت، سیر قهقرایی، بسرفت <hr> معانی دیگر : پسرفت، بازگشت، رجعت، بازگرد، بازرفت، مراجعت، (آمار) پس گرایی، رگرسیون، رجوع شود به: retrogression

معنی : عود، برگشت، سیر قهقرایی، بسرفت معانی دیگر : پسرفت، بازگشت، رجعت، بازگرد، بازرفت، مراجعت، (آمار) پس گرایی، رگرسیون، رجوع شود به: retrogression

regression

<hr> معنی : کاهنده، عود کننده، پسرفت کن، برگشت کننده <hr> معانی دیگر : (مالیات) کاهشی، نزولی، بازگشتی، پسرفتی، وابسته به رجعت یا عود، (پزشکی) بهبود گرای

معنی : کاهنده، عود کننده، پسرفت کن، برگشت کننده معانی دیگر : (مالیات) کاهشی، نزولی، بازگشتی، پسرفتی، وابسته به رجعت یا عود، (پزشکی) بهبود گرای

regressive

<hr> معنی : پشیمانی، تاسف، تاثر، افسوس، افسوس خوردن، حسرت بردن <hr> معانی دیگر : تاسف خوردن، متاسف بودن، دریغ خوردن، دریغیدن، دژمانیدن، دژوانیدن، پشیمان شدن، ندامت، نادم شدن

معنی : پشیمانی، تاسف، تاثر، افسوس، افسوس خوردن، حسرت بردن معانی دیگر : تاسف خوردن، متاسف بودن، دریغ خوردن، دریغیدن، دژمانیدن، دژوانیدن، پشیمان شدن، ندامت، نادم شدن

regret

<hr> معنی : پشیمان، نادم، متاسف، پر تاسف، متاثر، نامراد <hr> معانی دیگر : پر تاسف، پشیمان، متاثر

معنی : پشیمان، نادم، متاسف، پر تاسف، متاثر، نامراد معانی دیگر : پر تاسف، پشیمان، متاثر

regretful

regretfully

regrets

<hr> معنی : قابل تاسف <hr> معانی دیگر : تاسف آور، افسوس انگیز، دریغ آور

معنی : قابل تاسف معانی دیگر : تاسف آور، افسوس انگیز، دریغ آور

regrettable

regrettably

<hr> دوباره متشکل کردن، دوباره گروه بندی کردن

دوباره متشکل کردن، دوباره گروه بندی کردن

regroup

regrow

<hr> معنی : حقیقی، معین، مرتب، منظم، عادی، متقارن، پا بر جا، با قاعده <hr> معانی دیگر : بسامان، راستاد، ساخته و پرداخته، آراسته، با دهناد، متعادل، ترازمند، هم ترازو، خوش ترکیب، معمولی، همیشگی، دائمی، هندام، ثابت، (تمبر پست) برای مصرف همگان، همگانی، واجد شرایط، پیشه کار، (عامیانه) کامل، تمام و کمال، به تمام معنی، واقعی، (دستور زبان) با قاعده، وابسته به ارتش دائمی، کادر ثابت (ارتش)، حرفه ای، ارتش کادر، (جامه) اندازه ی معمولی، (کشیش یا راهب) وابسته به دیر یا صومعه، (گیاه شناسی - به ویژه گل) گنار، گناریده، (هندسه) بسامان، گناره، منتظم، هموار، (ورزش ) عضو ثابت تیم (نه عضو علی البدل یا رزرو)، (حزب ) عضو وفادار، پیروخط مشی حزب، مقرر

معنی : حقیقی، معین، مرتب، منظم، عادی، متقارن، پا بر جا، با قاعده معانی دیگر : بسامان، راستاد، ساخته و پرداخته، آراسته، با دهناد، متعادل، ترازمند، هم ترازو، خوش ترکیب، معمولی، همیشگی، دائمی، هندام، ثابت، (تمبر پست) برای مصرف همگان، همگانی، واجد شرایط، پیشه کار، (عامیانه) کامل، تمام و کمال، به تمام مع

regular

<hr> ارتش دائمی ایالات متحده امریکا (در برابر نیروهای ذخیره یا ایالتی و گارد ملی و غیره)

ارتش دائمی ایالات متحده امریکا (در برابر نیروهای ذخیره یا ایالتی و گارد ملی و غیره)

واژه های حرف "r" - جملات نمونه