جملات نمونه

<hr> معنی : حساس، نفوذ پذیر، دارای حساسیت <hr> معانی دیگر : حسی، سوهشی، وابسته به حس، سوهش انگیز، احساس انگیز، پر احساس (sensuous هم می گویند)، سوهشمند، زودانگیز، انگیزپذیر، زودآسیب، زودرنج، زوددرد، تحریک پذیر، آغال پذیر، دارای حساسیت (نسبت به چیزی) (معمولا با: to)، (بازار) پرنوسان، ناثابت، (از نظر هوش یا برداشت هنری و غیره) پر بینش، بینشگر، زیباشناس، دارای طبع لطیف، پر واکنش، خوش طبع، (ابزار) دقیق، ظریف، ریزه کار، رجوع شود به: sensory، (فیلم) حساس در برابر نور، (رادیو) قوی، (لامپ دوربین فیلمبرداری تلویزیون) کارکن در نور کم

معنی : حساس، نفوذ پذیر، دارای حساسیت معانی دیگر : حسی، سوهشی، وابسته به حس، سوهش انگیز، احساس انگیز، پر احساس (sensuous هم می گویند)، سوهشمند، زودانگیز، انگیزپذیر، زودآسیب، زودرنج، زوددرد، تحریک پذیر، آغال پذیر، دارای حساسیت (نسبت به چیزی) (معمولا با: to)، (بازار) پرنوسان، ناثابت، (از نظر هوش یا برد

sensitive

sensitively

sensitiveness

<hr> معنی : حساسیت، میزان حساسیت <hr> معانی دیگر : سوهشمندی، سترسایی، پولابی

معنی : حساسیت، میزان حساسیت معانی دیگر : سوهشمندی، سترسایی، پولابی

sensitivity

sensitivity analysis

<hr> معنی : حساس سازی <hr> معانی دیگر : حساس سازی

معنی : حساس سازی معانی دیگر : حساس سازی

sensitization

<hr> معنی : حساس کردن، حساس شدن <hr> معانی دیگر : سوهشمند کردن، (عکاسی) نسبت به نور حساس کردن، شید سوهشی کردن

معنی : حساس کردن، حساس شدن معانی دیگر : سوهشمند کردن، (عکاسی) نسبت به نور حساس کردن، شید سوهشی کردن

sensitize

sensitized

<hr> معنی : حساس، حسی، ضبط کننده، عضو حسی <hr> معانی دیگر : (دستگاه های پزشکی و علمی) دریافتگر، سوهشگر، حسگر، گیرنده یا دریافت کننده خاطرات حسی

معنی : حساس، حسی، ضبط کننده، عضو حسی معانی دیگر : (دستگاه های پزشکی و علمی) دریافتگر، سوهشگر، حسگر، گیرنده یا دریافت کننده خاطرات حسی

sensor

<hr> معنی : حسی <hr> معانی دیگر : عضو حسی

معنی : حسی معانی دیگر : عضو حسی

sensorial

<hr> معنی : حسی و حرکتی، مربوط به حس حرکت <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی) وابسته به تکانه های حسی و جنبشی سازواره، سوهشی - جنبشی

معنی : حسی و حرکتی، مربوط به حس حرکت معانی دیگر : (زیست شناسی) وابسته به تکانه های حسی و جنبشی سازواره، سوهشی - جنبشی

sensorimotor

<hr> (مکان فرضی در مغز انسان) سوهشگاه، مرکز احساس، مرکز حواس، اعضای حس

(مکان فرضی در مغز انسان) سوهشگاه، مرکز احساس، مرکز حواس، اعضای حس

sensorium

<hr> معنی : حساس، حسی، وابسته به مرکز احساس <hr> معانی دیگر : (وابسته به اعصاب و احساس) سوهشی

معنی : حساس، حسی، وابسته به مرکز احساس معانی دیگر : (وابسته به اعصاب و احساس) سوهشی

sensory

sensory deprivation

sensory nerve

<hr> معنی : نفسانی، جسمانی، شهوانی، هوس ران <hr> معانی دیگر : جسمی، تنی، بدنی، جسمانی (در برابر: عقلانی یا روحانی)، شهوت انگیز، شهوت پرست، شهوتی، خوش گذران

معنی : نفسانی، جسمانی، شهوانی، هوس ران معانی دیگر : جسمی، تنی، بدنی، جسمانی (در برابر: عقلانی یا روحانی)، شهوت انگیز، شهوت پرست، شهوتی، خوش گذران

sensual

<hr> معنی : نفس اماره، شهوانیت، جسمانیت، نفس گرایی، حس گرایی، نفسانیت، هوسرانی، شهوت پرستی <hr> معانی دیگر : شهوانیت، شهوت پرستی، نفسانیت، نفس گرایی، هوسرانی

معنی : نفس اماره، شهوانیت، جسمانیت، نفس گرایی، حس گرایی، نفسانیت، هوسرانی، شهوت پرستی معانی دیگر : شهوانیت، شهوت پرستی، نفسانیت، نفس گرایی، هوسرانی

sensuality

<hr> از روی شهوانیت، از روی نفس پرستی

از روی شهوانیت، از روی نفس پرستی

sensually

<hr> معنی : مبنی بر لذات جسمانی، پیرو محسوسات ولذات نفسانی، وابسته به حواس یا احساسات <hr> معانی دیگر : سوهش انگیز، احساس انگیز، پراحساس، احساساتی، پراحساسات، لذتبخش، سوهشی، حسی، وابسته به سوهش یا احساس

معنی : مبنی بر لذات جسمانی، پیرو محسوسات ولذات نفسانی، وابسته به حواس یا احساسات معانی دیگر : سوهش انگیز، احساس انگیز، پراحساس، احساساتی، پراحساسات، لذتبخش، سوهشی، حسی، وابسته به سوهش یا احساس

sensuous

sensuously

<hr> وابستگی به حواس، پیروی جسمانی

وابستگی به حواس، پیروی جسمانی

sensuousness

<hr> معنی : فرستاده <hr> معانی دیگر : زمان گذشته و اسم مفعول: send، ماضی واسم مفعول فعل send، فرستاد

معنی : فرستاده معانی دیگر : زمان گذشته و اسم مفعول: send، ماضی واسم مفعول فعل send، فرستاد

sent

<hr> معنی : قضاوت، حکم، رای، گفته، فتوی، فتوا، جمله، محکوم کردن، رای دادن <hr> معانی دیگر : (دادگاه و غیره) حکم، (دستور زبان) جمله، فراز، (حقوق) حکم صادر کردن، مجازات تعیین کردن، قرار محکومیت (یا زندان) صادر کردن، (قدیمی) ضرب المثل، (موسیقی) رجوع شود به: period

معنی : قضاوت، حکم، رای، گفته، فتوی، فتوا، جمله، محکوم کردن، رای دادن معانی دیگر : (دادگاه و غیره) حکم، (دستور زبان) جمله، فراز، (حقوق) حکم صادر کردن، مجازات تعیین کردن، قرار محکومیت (یا زندان) صادر کردن، (قدیمی) ضرب المثل، (موسیقی) رجوع شود به: period

sentence

sentenced

sentences

<hr> معنی : جملهای <hr> معانی دیگر : جمله ای

معنی : جملهای معانی دیگر : جمله ای

sentential

<hr> معنی : نصیحت امیز، اغراق امیز، اندرز امیز <hr> معانی دیگر : (بیان) موجز، فشرده، کوتاه و پر مغز، پر مغز

معنی : نصیحت امیز، اغراق امیز، اندرز امیز معانی دیگر : (بیان) موجز، فشرده، کوتاه و پر مغز، پر مغز

sententious

<hr> بطورموجزومغزدار، چنانکه اندرزیانصیحتی رادر برداشته بتاشد

بطورموجزومغزدار، چنانکه اندرزیانصیحتی رادر برداشته بتاشد

sententiously

<hr> معنی : درک، ادراک، دریافت، حساسیت جسمانی، زندگی فکری، مبنای حس وحساسیت <hr> معانی دیگر : آگاهی، سوهشداری، احساس (sentiency هم می گویند)

معنی : درک، ادراک، دریافت، حساسیت جسمانی، زندگی فکری، مبنای حس وحساسیت معانی دیگر : آگاهی، سوهشداری، احساس (sentiency هم می گویند)

sentience

<hr> معنی : حساس، درک کننده، دستخوش احساسات <hr> معانی دیگر : دارای یا وابسته به احساس و آگاهی حسی، سوهشدار، احساسی، با ادراک

معنی : حساس، درک کننده، دستخوش احساسات معانی دیگر : دارای یا وابسته به احساس و آگاهی حسی، سوهشدار، احساسی، با ادراک

sentient

<hr> معنی : تمایل، عاطفه، نیت، احساس، ضعف ناشی از احساسات <hr> معانی دیگر : گرایش، (معمولا جمع) عواطف، احساسات، نظر، عقیده، باور، (مثلا هنگام نوشیدن به سلامتی کسی) جمله ی درودآمیز، تعارف، درود، حساسیت، سوهش پذیری، (هنر و ادبیات) بیان احساسات، سوهش نمایی، شورنمایی، (هنر و ادبیات) بیان احساسات به طور افراط آمیز و زننده، پرسوهش نمایی، مقصود، احساساتی

معنی : تمایل، عاطفه، نیت، احساس، ضعف ناشی از احساسات معانی دیگر : گرایش، (معمولا جمع) عواطف، احساسات، نظر، عقیده، باور، (مثلا هنگام نوشیدن به سلامتی کسی) جمله ی درودآمیز، تعارف، درود، حساسیت، سوهش پذیری، (هنر و ادبیات) بیان احساسات، سوهش نمایی، شورنمایی، (هنر و ادبیات) بیان احساسات به طور افراط آمیز

sentiment

<hr> معنی : احساساتی <hr> معانی دیگر : عاطفی، سوهشی، سترسایی، پر احساس، خیال انگیز، سوهش انگیز، حساس، عاطفه ای، ناشی ازاحساسات یاعاطفه، برانگیزنده احساسات

معنی : احساساتی معانی دیگر : عاطفی، سوهشی، سترسایی، پر احساس، خیال انگیز، سوهش انگیز، حساس، عاطفه ای، ناشی ازاحساسات یاعاطفه، برانگیزنده احساسات

sentimental

sentimentalist

<hr> معنی : احساسات، پیروی از عواطف واحساسات، گرایش بسوی احساسات، حالت احساساتی <hr> معانی دیگر : تمایل به غلو در بیان احساسات، فزون سوهش نمایی، sentimentalism گرایش بسوی احساسات

معنی : احساسات، پیروی از عواطف واحساسات، گرایش بسوی احساسات، حالت احساساتی معانی دیگر : تمایل به غلو در بیان احساسات، فزون سوهش نمایی، sentimentalism گرایش بسوی احساسات

sentimentality

<hr> از روی احساسات یاعاطفه

از روی احساسات یاعاطفه

sentimentally

sentiments

<hr> معنی : نگهبان، دیده بان، کشیک، قراول، سربازمحافظ، نگهبانی کردن <hr> معانی دیگر : پاسدار، گذربان، پاسداری کردن

معنی : نگهبان، دیده بان، کشیک، قراول، سربازمحافظ، نگهبانی کردن معانی دیگر : پاسدار، گذربان، پاسداری کردن

sentinel

<hr> معنی : نگهبان، پاسدار، کشیک، قراول، نگهبانی <hr> معانی دیگر : (به ویژه ارتش) نگهبان، آژیرگر

معنی : نگهبان، پاسدار، کشیک، قراول، نگهبانی معانی دیگر : (به ویژه ارتش) نگهبان، آژیرگر

sentry

<hr> شهر سئول (پایتخت کره ی جنوبی)

شهر سئول (پایتخت کره ی جنوبی)

seoul

<hr> معنی : کاسبرگ <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) کاسبرگ

معنی : کاسبرگ معانی دیگر : (گیاه شناسی) کاسبرگ

sepal

<hr> معنی : تفکیک پذیری <hr> معانی دیگر : تفکیک پذیری

معنی : تفکیک پذیری معانی دیگر : تفکیک پذیری

separability

<hr> معنی : جدا شدنی، جدا کردنی، قابل تفکیک، تفکیک پذیر، سوا شدنی <hr> معانی دیگر : جداکردنی یا شدنی، جدایی پذیر، مجزا

معنی : جدا شدنی، جدا کردنی، قابل تفکیک، تفکیک پذیر، سوا شدنی معانی دیگر : جداکردنی یا شدنی، جدایی پذیر، مجزا

separable

<hr> معنی : جدا، جداگانه، اختصاصی، منفصل، مجزا، علیحده، مجزا کردن، سوا کردن، تفکیک کردن، جدا کردن <hr> معانی دیگر : جدا کردن یا شدن، مجزا کردن یا شدن، تفکیک کردن یا شدن، واگشادن، فصل کردن، منفک کردن یا شدن، واخیدن، (از هم) واشدن، وارفتن، ناهمبسته کردن یا شدن، بخش کردن، تقسیم کردن، تمیز دادن، تشخیص دادن، نیمادن، بازشناختن، (به ویژه زن و شوهر) موجب جدایی شدن، از هم جدا شدن، متارکه کردن، کنار گذاشتن، دستچین کردن، (مفصل و استخوان) دررفتن، از جا درآمدن، (به ویژه دستجات سیاسی) انشعاب کردن، منتزع شدن، واگشاده، واخیده، نامتصل، مستقل، مختلف، به خدمت (کسی) خاتمه دادن، منفصل کردن، برکنار کردن

معنی : جدا، جداگانه، اختصاصی، منفصل، مجزا، علیحده، مجزا کردن، سوا کردن، تفکیک کردن، جدا کردن معانی دیگر : جدا کردن یا شدن، مجزا کردن یا شدن، تفکیک کردن یا شدن، واگشادن، فصل کردن، منفک کردن یا شدن، واخیدن، (از هم) واشدن، وارفتن، ناهمبسته کردن یا شدن، بخش کردن، تقسیم کردن، تمیز دادن، تشخیص دادن، نیماد

separate

<hr> معنی : مهجور، علیحده

separated

<hr> معنی : فردا <hr> معانی دیگر : جداگانه، جداجدا، سواسوا، فردافرد، علیحده

معنی : فردا معانی دیگر : جداگانه، جداجدا، سواسوا، فردافرد، علیحده

separately

separates

<hr> معنی : جدا سازی، فاصل، حاجز، جدا ساز <hr> معانی دیگر : جدا سازی

معنی : جدا سازی، فاصل، حاجز، جدا ساز معانی دیگر : جدا سازی

واژه های حرف "s" - جملات نمونه