<hr> معنی : گوز، گوزیدن <hr> معانی دیگر : چس، ضرطه، گوز دادن، چسیدن، باد درکردن، ضرطه دادن، (خودمانی ـ زننده) آدم (به ویژه آدم پیر)، مردکه، زنکه

معنی : گوز، گوزیدن معانی دیگر : چس، ضرطه، گوز دادن، چسیدن، باد درکردن، ضرطه دادن، (خودمانی ـ زننده) آدم (به ویژه آدم پیر)، مردکه، زنکه

fart

<hr> معنی : پیش تر، دورتر، جلوتر، بعلاوه <hr> معانی دیگر : (صفت تفضیلی : far) دورتر، در فاصله ی بیشتر، پستر، بیشتر، زیادتر (further بیشتر به کار می رود)، قدری

معنی : پیش تر، دورتر، جلوتر، بعلاوه معانی دیگر : (صفت تفضیلی : far) دورتر، در فاصله ی بیشتر، پستر، بیشتر، زیادتر (further بیشتر به کار می رود)، قدری

farther

<hr> معنی : دورترین، اقصی نقطه، بعیدترین، ابعد <hr> معانی دیگر : در بیشترین فاصله، اقصی

معنی : دورترین، اقصی نقطه، بعیدترین، ابعد معانی دیگر : در بیشترین فاصله، اقصی

farthermost

<hr> معنی : دورترین، اقصی نقطه، دورترین نقطه، بعیدترین <hr> معانی دیگر : (صفت عالی : far) دورترین، در بیشترین فاصله، دوردست ترین، پسترین، دورینه، دور افتاده ترین، بیشترین، زیادترین، بیشین، بیشینه، حداکثر، بالاترین (درجه)

معنی : دورترین، اقصی نقطه، دورترین نقطه، بعیدترین معانی دیگر : (صفت عالی : far) دورترین، در بیشترین فاصله، دوردست ترین، پسترین، دورینه، دور افتاده ترین، بیشترین، زیادترین، بیشین، بیشینه، حداکثر، بالاترین (درجه)

farthest

<hr> معنی : پول خرد انگلیس، فارثینگ <hr> معانی دیگر : (هرچیز بی ارزش) پشیز، غاز، شاهی، پول سیاه، (سابقا در انگلیس) سکه ای که یک چهارم ((پنی)) penny ارزش داشت

معنی : پول خرد انگلیس، فارثینگ معانی دیگر : (هرچیز بی ارزش) پشیز، غاز، شاهی، پول سیاه، (سابقا در انگلیس) سکه ای که یک چهارم ((پنی)) penny ارزش داشت

farthing

<hr> معنی : دامن فنری <hr> معانی دیگر : (سده های شانزده و هفده میلادی ـ بالشتک یا حلقه ی پره داری که برای بالا و پف کرده نگاهداشتن دامن زنانه زیر دامن می پوشیدند) دامنگیر، شلیته نگهدار، دامن پف کرده

معنی : دامن فنری معانی دیگر : (سده های شانزده و هفده میلادی ـ بالشتک یا حلقه ی پره داری که برای بالا و پف کرده نگاهداشتن دامن زنانه زیر دامن می پوشیدند) دامنگیر، شلیته نگهدار، دامن پف کرده

farthingale

<hr> معنی : قدرت مجازات <hr> معانی دیگر : (روم باستان) تبرزینی که دور دسته ی آن ترکه می پیچیدند و قضات آنرا به نشان قدرت با خود حمل می کردند، نشان جاه و جلال، روم قدیم یک دسته میله که تبری در میان ان قرارداشته وپیشاپیش فرمانداران رومی می بردند و نشان قدرت بوده

معنی : قدرت مجازات معانی دیگر : (روم باستان) تبرزینی که دور دسته ی آن ترکه می پیچیدند و قضات آنرا به نشان قدرت با خود حمل می کردند، نشان جاه و جلال، روم قدیم یک دسته میله که تبری در میان ان قرارداشته وپیشاپیش فرمانداران رومی می بردند و نشان قدرت بوده

fasces

<hr> معنی : حلقه، بند، نوار، خط، کمربند، دایره زنگی، گچبری سر ستون، هزاره برجسته، لایه پوششی فیبری <hr> معانی دیگر : (انگلیس) داشبرد اتومبیل، (انگلیس) تابلو مغازه، تسمه، باریکه، روبان، (کالبد شناسی) نوار پیوندی

معنی : حلقه، بند، نوار، خط، کمربند، دایره زنگی، گچبری سر ستون، هزاره برجسته، لایه پوششی فیبری معانی دیگر : (انگلیس) داشبرد اتومبیل، (انگلیس) تابلو مغازه، تسمه، باریکه، روبان، (کالبد شناسی) نوار پیوندی

fascia

<hr> معنی : راه راه، دارای پوشش، وتری، دارای راهراه رنگی <hr> معانی دیگر : خط دار، نواردار، بهم فشرده

معنی : راه راه، دارای پوشش، وتری، دارای راهراه رنگی معانی دیگر : خط دار، نواردار، بهم فشرده

fasciated

<hr> معنی : دسته، جزوه، کراسه، دسته یا مجموعه کوچک الیاف <hr> معانی دیگر : جزوه (هریک از بخش های کتاب که به صورت جزوه چاپ می شود و به فروش می رسد و بعدا به صورت کتاب درمی آید)، بسته ی کوچک، بخچه (یا بغچه)

معنی : دسته، جزوه، کراسه، دسته یا مجموعه کوچک الیاف معانی دیگر : جزوه (هریک از بخش های کتاب که به صورت جزوه چاپ می شود و به فروش می رسد و بعدا به صورت کتاب درمی آید)، بسته ی کوچک، بخچه (یا بغچه)

fascicle

<hr> معنی : دسته یا مجموعه کوچک الیاف <hr> معانی دیگر : تش، دسته ای از رشته های عضلانی که عضله را تشکیل میدهند

معنی : دسته یا مجموعه کوچک الیاف معانی دیگر : تش، دسته ای از رشته های عضلانی که عضله را تشکیل میدهند

fascicule

<hr> معنی : مجذوب کردن، شیفتن، افسون کردن، سحر کردن، شیدا کردن، دلربایی کردن <hr> معانی دیگر : (با نگاه عمیق یا با ترساندن) مات و مبهوت کردن، خیره کردن، سرجای خود میخکوب کردن، (کاملا) جلب کردن، (در اصل) سحر کردن، جادو کردن، طلسم کردن

معنی : مجذوب کردن، شیفتن، افسون کردن، سحر کردن، شیدا کردن، دلربایی کردن معانی دیگر : (با نگاه عمیق یا با ترساندن) مات و مبهوت کردن، خیره کردن، سرجای خود میخکوب کردن، (کاملا) جلب کردن، (در اصل) سحر کردن، جادو کردن، طلسم کردن

fascinate

<hr> معنی : مسحور <hr> معانی دیگر : مجذوب کردن، شیدا کردن، دلربایی کردن، شیفتن، افسون کردن

معنی : مسحور معانی دیگر : مجذوب کردن، شیدا کردن، دلربایی کردن، شیفتن، افسون کردن

fascinated

<hr> معنی : فریبنده <hr> معانی دیگر : دلربا، دلکش، دلفریب

معنی : فریبنده معانی دیگر : دلربا، دلکش، دلفریب

fascinating

<hr> معنی : فریفتگی، جذبه، افسون، فریبندگی، شیدایی <hr> معانی دیگر : شیفتگی، مجذوب شدگی، مسحور شدگی، خیرگی، گیرایی، شیفتگری، کشش

معنی : فریفتگی، جذبه، افسون، فریبندگی، شیدایی معانی دیگر : شیفتگی، مجذوب شدگی، مسحور شدگی، خیرگی، گیرایی، شیفتگری، کشش

fascination

<hr> معنی : مجذوب کننده، افسونگر <hr> معانی دیگر : شیفتگر، شیداگر، مسحور کننده

معنی : مجذوب کننده، افسونگر معانی دیگر : شیفتگر، شیداگر، مسحور کننده

fascinator

<hr> معنی : حکومت فاشیستی، اصول عقاید فاشیست <hr> معانی دیگر : (f بزرگ) فاشیسم، فاشیزم (اصول عقاید و روش های حزب فاشیست ایتالیا : fascisti)، (گاهی f بزرگ) حکومت دیکتاتوری توام با سرکوب مخالفان و ملت گرایی پرخاشگرانه و نژاد پرستی و ارتش گرایی

معنی : حکومت فاشیستی، اصول عقاید فاشیست معانی دیگر : (f بزرگ) فاشیسم، فاشیزم (اصول عقاید و روش های حزب فاشیست ایتالیا : fascisti)، (گاهی f بزرگ) حکومت دیکتاتوری توام با سرکوب مخالفان و ملت گرایی پرخاشگرانه و نژاد پرستی و ارتش گرایی

fascism

<hr> معنی : فاشیست <hr> معانی دیگر : عضو حزب fascisti ایتالیا، عضو حزب متمایل به فاشیسم (مثلا حزب فالانژ در اسپانیا)، (f بزرگ) فاشیست، وابسته به فاشیست ها یا فاشیسم

معنی : فاشیست معانی دیگر : عضو حزب fascisti ایتالیا، عضو حزب متمایل به فاشیسم (مثلا حزب فالانژ در اسپانیا)، (f بزرگ) فاشیست، وابسته به فاشیست ها یا فاشیسم

fascist

<hr> معنی : ازردن <hr> معانی دیگر : (اسکاتلند)، اذیت کردن، رنجه داشتن، vex ازردن

معنی : ازردن معانی دیگر : (اسکاتلند)، اذیت کردن، رنجه داشتن، vex ازردن

fash

<hr> معنی : سبک، روش، طرز، اسلوب، طریقه، طریق، عنوان، ساختن، بشکل در اوردن، درست کردن <hr> معانی دیگر : مد، رسم، چیز مرسوم (یا رایج)، باب روز، نحوه، چگونگی، شیوه، (به روش خاصی) ساختن، از کار درآوردن، شکل دادن به، دیسدار کردن، ساخت، هرچیز (به ویژه جامه) که طبق مد روز باشد، (نادر) نوع، گونه، (مهجور) ابداع کردن

معنی : سبک، روش، طرز، اسلوب، طریقه، طریق، عنوان، ساختن، بشکل در اوردن، درست کردن معانی دیگر : مد، رسم، چیز مرسوم (یا رایج)، باب روز، نحوه، چگونگی، شیوه، (به روش خاصی) ساختن، از کار درآوردن، شکل دادن به، دیسدار کردن، ساخت، هرچیز (به ویژه جامه) که طبق مد روز باشد، (نادر) نوع، گونه، (مهجور) ابداع کردن

fashion

<hr> معنی : ادم شیک پوش، شکل یا عکس ژورنال مد <hr> معانی دیگر : (امریکا)، عکسی که مد روز را نشان می دهد، شکل یا عکس ژونال مد، ادم شیک پوش صفحه ای که اشکال لباس های متداول رانشان میدهد

معنی : ادم شیک پوش، شکل یا عکس ژورنال مد معانی دیگر : (امریکا)، عکسی که مد روز را نشان می دهد، شکل یا عکس ژونال مد، ادم شیک پوش صفحه ای که اشکال لباس های متداول رانشان میدهد

fashion plate

<hr> معنی : شیک، متداول، خوش لباس، شیک و مد، مطابق مد روز، مد روز <hr> معانی دیگر : مد، باب، رسم، رایج، وابسته به مد، مدگرایانه، مدپرستانه، پیرو باب روز، شیک پوش، خوش سلیقه

معنی : شیک، متداول، خوش لباس، شیک و مد، مطابق مد روز، مد روز معانی دیگر : مد، باب، رسم، رایج، وابسته به مد، مدگرایانه، مدپرستانه، پیرو باب روز، شیک پوش، خوش سلیقه

fashionable

<hr> معنی : شیک پوش، علاقمند به مد وسلیقه <hr> معانی دیگر : شیک، خوش لباس، ادم خودساز

معنی : شیک پوش، علاقمند به مد وسلیقه معانی دیگر : شیک، خوش لباس، ادم خودساز

fashionmonger

<hr> معنی : روزه، صیام، سفت، تند، سریع، سرزنده، سبک، رنگ نرو، سریع السیر، تندرو، با وفا، فوری، جماز، عجول، جلد و چابک، روزه گرفتن، بسرعت <hr> معانی دیگر : تیزپا، پرشتاب، بادپا، اروند، چابک، ویژه ی تند رفتن، زودرسان، زودگذر، کوتاه مدت، کوته زمان، خوش گذران، عیاش، بی بندوبار، عنان گسیخته، هرزه، بی حیا، بی ناموس، دارای زبان چرب و نرم، آنچه که تند انجام می شود یا به دست می آید (معمولا همراه با تقلب)، (محکم) چسبیده به، گیر (کرده)، سفت (شده)، سخت، (محکم) بسته (شده)، (طناب یا تسمه) قرص، (خوب) کشیده شده، فداکار، صمیمی، (رنگ و غیره) ثابت، نرو، (عکاسی) حساس، زودگیر، کاملا، (شعر قدیم) نزدیک، مجاور، (زیست شناسی ـ در مورد ترکیزه ها) ترکیزه ی تاب آور (که به آسانی حل نمی شود و رنگ خود را از دست نمی دهد)، روزه گرفتن یا داشتن، پرهیز کردن، کم خوری کردن، خودداری کردن، کف نفس کردن، دوران روزه داری، پایدار، فورا

معنی : روزه، صیام، سفت، تند، سریع، سرزنده، سبک، رنگ نرو، سریع السیر، تندرو، با وفا، فوری، جماز، عجول، جلد و چابک، روزه گرفتن، بسرعت معانی دیگر : تیزپا، پرشتاب، بادپا، اروند، چابک، ویژه ی تند رفتن، زودرسان، زودگذر، کوتاه مدت، کوته زمان، خوش گذران، عیاش، بی بندوبار، عنان گسیخته، هرزه، بی حیا، بی ناموس

fast

<hr> معنی : نااستوار، از روی مکرو حیله، عاری از حس مسئولیت، از روی بی باکی <hr> معانی دیگر : نااستوار، ازروی بی باکی، ازروی مکرو حیله

معنی : نااستوار، از روی مکرو حیله، عاری از حس مسئولیت، از روی بی باکی معانی دیگر : نااستوار، ازروی بی باکی، ازروی مکرو حیله

fast and loose

<hr> معنی : ماحضر <hr> معانی دیگر : (وابسته به رستوران یا جایی که در آن خوراک را به سرعت می دهند و مشتری خودش آنرا از پیشخوان به میزش می برد) تند خوراک، (رستوران) تندکار، غذای دم دستی، غذای حاضری

معنی : ماحضر معانی دیگر : (وابسته به رستوران یا جایی که در آن خوراک را به سرعت می دهند و مشتری خودش آنرا از پیشخوان به میزش می برد) تند خوراک، (رستوران) تندکار، غذای دم دستی، غذای حاضری

fast food

<hr> (در بزرگراه) بخش خط کشی شده برای خودروهای تندتر، تندراهه

(در بزرگراه) بخش خط کشی شده برای خودروهای تندتر، تندراهه

fast lane

fast worker

<hr> معنی : چسباندن، بستن، محکم کردن، سفت کردن، چفت کردن <hr> معانی دیگر : (دو چیز را به هم) وصل کردن، هم بست کردن یا شدن، چسبیدن، متصل کردن یا شدن، (با چسباندن یا قفل کردن یا دکمه کردن یا میخ کردن یا ریسمان کردن) محکم کردن، قرص کردن، (محکم) بستن، تنگ کردن، آکستن، (توجه یا نگاه و غیره را) جلب کردن، (با : on یا upon) معطوف کردن یا شدن، خیره شدن به، (تهمت و غیره به کسی) بستن، منتسب کردن به، نسبت دادن، (با : on یا upon) سربار (کسی) شدن، سرخر شدن، انگل (کسی) شدن، (به کسی) بندوبلا شدن، وبال گردن شدن، (محکم) گرفتن، چسبیدن به، سفت شدن

معنی : چسباندن، بستن، محکم کردن، سفت کردن، چفت کردن معانی دیگر : (دو چیز را به هم) وصل کردن، هم بست کردن یا شدن، چسبیدن، متصل کردن یا شدن، (با چسباندن یا قفل کردن یا دکمه کردن یا میخ کردن یا ریسمان کردن) محکم کردن، قرص کردن، (محکم) بستن، تنگ کردن، آکستن، (توجه یا نگاه و غیره را) جلب کردن، (با : on ی

fasten

<hr> معنی : بست، چفت <hr> معانی دیگر : (شخص یا وسیله) چسبان، وصل کننده، سفت کننده، قلاب، گیره، بند، دکمه، بستگر، ماسنده، ماسگر، نگهدار، ماسانگر

معنی : بست، چفت معانی دیگر : (شخص یا وسیله) چسبان، وصل کننده، سفت کننده، قلاب، گیره، بند، دکمه، بستگر، ماسنده، ماسگر، نگهدار، ماسانگر

fastener

<hr> معنی : بند، پشت بند، بست، چفت، چفت و بست، یراق در <hr> معانی دیگر : اتصال، هم بست، بست زنی، چسبش، سفت سازی، ماساندن، ماسش، محکم سازی

معنی : بند، پشت بند، بست، چفت، چفت و بست، یراق در معانی دیگر : اتصال، هم بست، بست زنی، چسبش، سفت سازی، ماساندن، ماسش، محکم سازی

fastening

<hr> معنی : سخت گیر، بیزار، مشکل پسند، باریک بین <hr> معانی دیگر : دیرشاد، ایرادگیر، ایرادی، بهانه گیر، دیرپسند

معنی : سخت گیر، بیزار، مشکل پسند، باریک بین معانی دیگر : دیرشاد، ایرادگیر، ایرادی، بهانه گیر، دیرپسند

fastidious

<hr> معنی : موشکافی <hr> معانی دیگر : دقت گیری، باریک بینی، مشکل پسندی

معنی : موشکافی معانی دیگر : دقت گیری، باریک بینی، مشکل پسندی

fastidiousness

<hr> معنی : نوک دار، راست بالا رونده، بشکل مخروط <hr> معانی دیگر : (نازک و نوک تیز مانند مناره ی کلیسا یا سرو سهی) تیز و سهی، تارک تیز، سهی، منارسان (fastigiated هم می نویسند)

معنی : نوک دار، راست بالا رونده، بشکل مخروط معانی دیگر : (نازک و نوک تیز مانند مناره ی کلیسا یا سرو سهی) تیز و سهی، تارک تیز، سهی، منارسان (fastigiated هم می نویسند)

fastigiate

<hr> معنی : نوک، راس، راس قسمت فوقانی بطن چهارم <hr> معانی دیگر : (پزشکی) شور بیماری، اوج تب

معنی : نوک، راس، راس قسمت فوقانی بطن چهارم معانی دیگر : (پزشکی) شور بیماری، اوج تب

fastigium

<hr> معنی : خشک دهن <hr> معانی دیگر : روزه داری

معنی : خشک دهن معانی دیگر : روزه داری

fasting

<hr> معنی : سرعت، تندی، استواری، سفتی، محکمی <hr> معانی دیگر : اروندی، تند بودن، دژ، (جمع) استحکامات، قلعه، پناهگاه

معنی : سرعت، تندی، استواری، سفتی، محکمی معانی دیگر : اروندی، تند بودن، دژ، (جمع) استحکامات، قلعه، پناهگاه

fastness

<hr> معنی : پیه، چاق، چربی، سمین، چاق، ضخیم، چربی دار، فربه، چرب، چربی دار کردن، فربه یا پرواری کردن <hr> معانی دیگر : گوشتالو، گوشتگن، لمتر، شهله، روغن، دمبه، روغن دار، روغنی، (چوب) انگم دار، صمغ دار، کلفت، ستبر، گنده، بارور، غنی، حاصلخیز، پرنعمت، پربرکت، در ناز و نعمت، پردرآمد، پررونق، (کار) گرفته، پرسود، پرمنفعت، وافر، فراوان، زیاد، هنگفت، وسناد، بسیار، چاقی، فربهی، گوشتالویی، ستبری، غنی ترین و بهترین بخش هر چیز، هرچیز زیادی یا غیرضروری که بشود آن را برید یا جدا کرد و دور انداخت، کودن، دیرفهم، احمق، کالیوه، لاده، (شیمی ـ جمع) روغن های جامد، روغن دج، دجروغن (اگر آبگونه باشد می گویند : روغن های آبگونه، آبسانروغن oils)، چاق کردن یا شدن، پروار کردن یا شدن (امروزه بیشتر می گویند : fatten)

معنی : پیه، چاق، چربی، سمین، چاق، ضخیم، چربی دار، فربه، چرب، چربی دار کردن، فربه یا پرواری کردن معانی دیگر : گوشتالو، گوشتگن، لمتر، شهله، روغن، دمبه، روغن دار، روغنی، (چوب) انگم دار، صمغ دار، کلفت، ستبر، گنده، بارور، غنی، حاصلخیز، پرنعمت، پربرکت، در ناز و نعمت، پردرآمد، پررونق، (کار) گرفته، پرسود، پ

<hr> (امریکا ـ خودمانی) آدم سرشناس و پرنفوذ (به ویژه کسی که به حزب یا نامزد انتخابات کمک مالی می کند)

(امریکا ـ خودمانی) آدم سرشناس و پرنفوذ (به ویژه کسی که به حزب یا نامزد انتخابات کمک مالی می کند)

fat cat

fat city

fat farm

<hr> معنی : مصیبت امیز، کشنده، مهلک، وخیم، مقدر <hr> معانی دیگر : مرگبار، جان گیر، سرنوشت ساز، خطیر، مخرب، ویرانگر، مصیبت بار، زیانبار، فاجعه آمیز، جانگداز، دژرخداد، وابسته به سرنوشت، تقدیری، آینده نما، سرنوشتی، بوشی

معنی : مصیبت امیز، کشنده، مهلک، وخیم، مقدر معانی دیگر : مرگبار، جان گیر، سرنوشت ساز، خطیر، مخرب، ویرانگر، مصیبت بار، زیانبار، فاجعه آمیز، جانگداز، دژرخداد، وابسته به سرنوشت، تقدیری، آینده نما، سرنوشتی، بوشی

fatal

<hr> معنی : اعتقاد به سرنوشت <hr> معانی دیگر : اعتقاد به قضا و قدر، سرنوشت گرایی، سرنوشت باوری، جبریگری

معنی : اعتقاد به سرنوشت معانی دیگر : اعتقاد به قضا و قدر، سرنوشت گرایی، سرنوشت باوری، جبریگری

fatalism

<hr> معنی : معتقد به سرنوشت <hr> معانی دیگر : معتقد به سرنوشت

معنی : معتقد به سرنوشت معانی دیگر : معتقد به سرنوشت

fatalist

<hr> معنی : تلفات، مرگ ومیر <hr> معانی دیگر : تلف شدگی (تلفات)، مرگ (در اثر جنگ یا فاجعه)، کشته، میر، هلاکت، مرگی، مرگباری، کشندگی، مهلک بودن، مرگ آفرینی، شومی، بدیمن بودن، بدفرجامی، سرنوشت بد، مقدر شده، تقدیر، قضا و قدر، بوش، قسمت

معنی : تلفات، مرگ ومیر معانی دیگر : تلف شدگی (تلفات)، مرگ (در اثر جنگ یا فاجعه)، کشته، میر، هلاکت، مرگی، مرگباری، کشندگی، مهلک بودن، مرگ آفرینی، شومی، بدیمن بودن، بدفرجامی، سرنوشت بد، مقدر شده، تقدیر، قضا و قدر، بوش، قسمت

fatality

<hr> معنی : چربی پشت خوک <hr> معانی دیگر : پیه کمر خوک (که به صورت نواره خشک می کنند و نمک می زنند)

معنی : چربی پشت خوک معانی دیگر : پیه کمر خوک (که به صورت نواره خشک می کنند و نمک می زنند)

fatback

<hr> معنی : تقدیر، بخش، بخت، سرنوشت، فلک، نصیب و قسمت، قضا و قدر، مقدر شدن، بسرنوشت شوم دچار کردن <hr> معانی دیگر : قسمت، بوش، هرچیز اجتناب ناپذیر، فرجام، عاقبت، آخر و عاقبت، نتیجه غایی، سرانجام، مرگ، نابودی، فنا، اجل، (امروزه بیشتر به صورت فعل مجهول) مقدر کردن یا شدن، سرنوشت کردن، نصیبب وقسمت

معنی : تقدیر، بخش، بخت، سرنوشت، فلک، نصیب و قسمت، قضا و قدر، مقدر شدن، بسرنوشت شوم دچار کردن معانی دیگر : قسمت، بوش، هرچیز اجتناب ناپذیر، فرجام، عاقبت، آخر و عاقبت، نتیجه غایی، سرانجام، مرگ، نابودی، فنا، اجل، (امروزه بیشتر به صورت فعل مجهول) مقدر کردن یا شدن، سرنوشت کردن، نصیبب وقسمت

واژه های حرف "f" - مترادف و متضاد