<hr> معنی : مهم، شوم <hr> معانی دیگر : سرنوشت ساز، حیاتی، کشنده، مهلک، ویرانگر، مصیبت آور، نحس، آینده نما، پیشگو(یانه)، آینده نما(یانه)

معنی : مهم، شوم معانی دیگر : سرنوشت ساز، حیاتی، کشنده، مهلک، ویرانگر، مصیبت آور، نحس، آینده نما، پیشگو(یانه)، آینده نما(یانه)

fateful

<hr> معنی : پدر، بابا، والد، پدری کردن، بوجود اوردن <hr> معانی دیگر : اب (آبا)، (معمولا جمع) نیاکان، اجداد، پیشینیان، بنیادگذار، موسس، ابداع کننده، مخترع، پیش گام، پیش کسوت، (معمولا جمع) ریش سفید محل، بزرگ (بزرگان) شهر، ارشد، (معمولا f بزرگ) کشیش، (بچه) پس انداختن، به وجود آوردن، بنیادگذاردن، تاسیس کردن، بنا نهادن، ابداع کردن، (معمولا با : on) به گردن کسی انداختن، نسبت دادن، (f بزرگ) خدا، یزدان، الله، ناپدری (stepfather دقیق تر است)، رجوع شود به: father-in-law، پدر جانور یا گیاه، نگهدار، محافظ، پشت و پناه، مرد قابل احترام (به خاطر سن یا مقام و غیره)، (روم باستان) سناتور، (معمولا f بزرگ) هریک از بزرگان اولیه ی کلیسا، بنیان گذار مسیحی، پدری کردن (در حق کسی)، سرپرستی کردن، بزرگ کردن (بچه)، مسئولیت (چیزی را) به عهده گرفتن، موجد

معنی : پدر، بابا، والد، پدری کردن، بوجود اوردن معانی دیگر : اب (آبا)، (معمولا جمع) نیاکان، اجداد، پیشینیان، بنیادگذار، موسس، ابداع کننده، مخترع، پیش گام، پیش کسوت، (معمولا جمع) ریش سفید محل، بزرگ (بزرگان) شهر، ارشد، (معمولا f بزرگ) کشیش، (بچه) پس انداختن، به وجود آوردن، بنیادگذاردن، تاسیس کردن، بنا 

father

<hr> کشیشی که به اقرار مردم گوش فرامی دهد، کشیشی که به اقرار مردم گوش فرا می دهد ناصح، پندگر، اندرزگر

کشیشی که به اقرار مردم گوش فرامی دهد، کشیشی که به اقرار مردم گوش فرا می دهد ناصح، پندگر، اندرزگر

father confessor

<hr> معنی : پدری، اصل، اصلیت <hr> معانی دیگر : منشاء

معنی : پدری، اصل، اصلیت معانی دیگر : منشاء

fatherhood

fathering

<hr> معنی : موطن، کشور، میهن، وطن <hr> معانی دیگر : سرزمین آبا و اجدادی، زادبوم

معنی : موطن، کشور، میهن، وطن معانی دیگر : سرزمین آبا و اجدادی، زادبوم

fatherland

<hr> پدرانه، پدری، مهربان، مهربانانه، پدروار

پدرانه، پدری، مهربان، مهربانانه، پدروار

fatherly

<hr> معنی : قولاج اندازه گرفتن، عمق پیمایی کردن، درک کردن، فهمیدن <hr> معانی دیگر : (معمولا با : out) درک کردن، دریافتن، به کنه چیزی پی بردن، سردر آوردن از، (یکان سنجش ژرفای آب برابر با 6 پا یا 1/82 متر) فاتوم، مسبار، (یکان سنجش هیزم که مقطع آن 6 پای مکعب باشد) بغل، بسته ی هیزم، ژرفایابی کردن، مسبار کردن، ژرف سنجی کردن، قولاج واحد عمق پیمایی دریایی اندازه گرفتن

معنی : قولاج اندازه گرفتن، عمق پیمایی کردن، درک کردن، فهمیدن معانی دیگر : (معمولا با : out) درک کردن، دریافتن، به کنه چیزی پی بردن، سردر آوردن از، (یکان سنجش ژرفای آب برابر با 6 پا یا 1/82 متر) فاتوم، مسبار، (یکان سنجش هیزم که مقطع آن 6 پای مکعب باشد) بغل، بسته ی هیزم، ژرفایابی کردن، مسبار کردن، ژرف

fathom

<hr> معنی : ژرفاسنج <hr> معانی دیگر : ژرفایاب، ژرف سنج (دستگاه سنجش ژرفا از طریق پژواک سنجی)

معنی : ژرفاسنج معانی دیگر : ژرفایاب، ژرف سنج (دستگاه سنجش ژرفا از طریق پژواک سنجی)

fathometer

<hr> معنی : عمیق، بی انتها <hr> معانی دیگر : فهم ناپذیر، درک نکردنی، سردر نیاوردنی، (آنقدر ژرف که اندازه گیری آن میسر نباشد) ژرف، همایش ناپذیر، بی ته

معنی : عمیق، بی انتها معانی دیگر : فهم ناپذیر، درک نکردنی، سردر نیاوردنی، (آنقدر ژرف که اندازه گیری آن میسر نباشد) ژرف، همایش ناپذیر، بی ته

fathomless

<hr> معنی : نبوتی <hr> معانی دیگر : (وابسته به غیب گویی یا پیش بینی رویدادها) پیشگویانه، غیب گویانه، وابسته به پیش گویی حوادک و وقایع، متضمن پیشگویی

معنی : نبوتی معانی دیگر : (وابسته به غیب گویی یا پیش بینی رویدادها) پیشگویانه، غیب گویانه، وابسته به پیش گویی حوادک و وقایع، متضمن پیشگویی

fatidic

<hr> معنی : متضمن پیشگویی

fatidical

<hr> معنی : رنج، فتور، خستگی، کوفتگی، فروماندگی، فرسودگی، ستوه، ماندگی، فرسودن، خسته شدن، خسته کردن <hr> معانی دیگر : (ارتش) جامه ی بیگاری، بیگار جامه، لباس (یا اونیفرم) خدمت (fatigue clothes هم می گویند)، خسته کردن یا شدن، واماندن، وامانده کردن، (آنچه که سبب خستگی شود) کار سخت، خرحمالی، زحمت، گیرودار، (ارتش) کار و بیگاری (fatigue duty هم می گویند)، (فلز شناسی) فرسودگی (تمایل فلز و سایر مصالح به ترک برداشتن و شکستن در اثر گذشت زمان و اعمال فشار)، فرسوده شدن یا کردن فلز و غیره، (تنکرد شناسی) ستوهش (کاهش کنشوری سازواره در اثر انگیزش مکرر)، ستوهیدن، ستوهاندن (سازواره)، (ارتش) کار و بیگاری کردن، خسته شدن <hr> fatigue(party) دسته بیگاری، دسته ای ازسربازان که به بیگاری گسیل میشوند

معنی : رنج، فتور، خستگی، کوفتگی، فروماندگی، فرسودگی، ستوه، ماندگی، فرسودن، خسته شدن، خسته کردن معانی دیگر : (ارتش) جامه ی بیگاری، بیگار جامه، لباس (یا اونیفرم) خدمت (fatigue clothes هم می گویند)، خسته کردن یا شدن، واماندن، وامانده کردن، (آنچه که سبب خستگی شود) کار سخت، خرحمالی، زحمت، گیرودار، (ارتش)

fatigue

<hr> معنی : مانده <hr> معانی دیگر : فرسودگی، فرسودن، خستگی، کوفتگی، رنج، خسته شدن خستگی

معنی : مانده معانی دیگر : فرسودگی، فرسودن، خستگی، کوفتگی، رنج، خسته شدن خستگی

fatigued

<hr> معنی : برکت، فربهی، چربی <hr> معانی دیگر : فربهی، چربی، برکت

معنی : برکت، فربهی، چربی معانی دیگر : فربهی، چربی، برکت

fatness

<hr> معنی : کود دادن، فربه کردن، چاق کردن، پرواری کردن، حاصلخیز کردن <hr> معانی دیگر : پروار کردن یا شدن، چاق کردن یا شدن، فربه کردن یا شدن، گوشت آوردن، (زمین را) بار آور کردن

معنی : کود دادن، فربه کردن، چاق کردن، پرواری کردن، حاصلخیز کردن معانی دیگر : پروار کردن یا شدن، چاق کردن یا شدن، فربه کردن یا شدن، گوشت آوردن، (زمین را) بار آور کردن

fatten

<hr> معنی : پرواری <hr> معانی دیگر : فربه کردن، چاق کردن، پرواری کردن، حاصل خیزکردن، کود دادن

معنی : پرواری معانی دیگر : فربه کردن، چاق کردن، پرواری کردن، حاصل خیزکردن، کود دادن

fattened

<hr> معنی : خوک پرواری

fattened pig

<hr> معنی : چاق <hr> معانی دیگر : نسبتا چاق، گوشتالو، تپل، متمایل به چاق

معنی : چاق معانی دیگر : نسبتا چاق، گوشتالو، تپل، متمایل به چاق

fattish

<hr> معنی : چرب، چاق، چربی مانند، متمایل به چاق <hr> معانی دیگر : ساخته شده از یا دارای چربی، چربی دار، پرچربی، فربه، (عامیانه) خیکی، گامبو

معنی : چرب، چاق، چربی مانند، متمایل به چاق معانی دیگر : ساخته شده از یا دارای چربی، چربی دار، پرچربی، فربه، (عامیانه) خیکی، گامبو

fatty

<hr> معنی : حماقت، نفهمی، بیشعوری، بی خردی، ابلهی <hr> معانی دیگر : بی شعوری (همراه با از خود راضی گری)، خریت، گولی

معنی : حماقت، نفهمی، بیشعوری، بی خردی، ابلهی معانی دیگر : بی شعوری (همراه با از خود راضی گری)، خریت، گولی

fatuity

<hr> معنی : احمق، بی شعور <hr> معانی دیگر : خر، ابله، گول، نفهم

معنی : احمق، بی شعور معانی دیگر : خر، ابله، گول، نفهم

fatuous

<hr> معنی : بیرون شهر <hr> معانی دیگر : حومه، پیراشهر، قسمتی ازشهر که بیرون دروازه باشد

معنی : بیرون شهر معانی دیگر : حومه، پیراشهر، قسمتی ازشهر که بیرون دروازه باشد

faubourg

<hr> معنی : خرخره، حلق، گلو <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی ـ بخشی از حلق که دهان را به فارینکس و لوله ی مری وصل می کند) زبان ریشه، گلوگاه

معنی : خرخره، حلق، گلو معانی دیگر : (کالبد شناسی ـ بخشی از حلق که دهان را به فارینکس و لوله ی مری وصل می کند) زبان ریشه، گلوگاه

fauces

<hr> معنی : شیر آب، شیر، شیر بشکه <hr> معانی دیگر : شیر آب، شیر بشکه

معنی : شیر آب، شیر، شیر بشکه معانی دیگر : شیر آب، شیر بشکه

faucet

<hr> معنی : چینه، گناه، اشتباه، عیب، نقص، خطا، تقصیر، نا درستی، کاستی، گسله، شکست زمین، حرج، تقصیر کردن، مقصر دانستن <hr> معانی دیگر : آهو، کمبود، کمداشت، رمژک، مانید، کوتاهی، پرویش، (زمین شناسی) گسله، عیبجویی کردن، خرده گرفتن، خرده گیری کردن، کاستی یابی کردن، انتقاد کردن، تقصیر را به گردن کسی نهادن، ایراد گرفتن، عیب گرفتن، (برق ـ عیب در مدار که جلو جریان برق را در مسیر دلخواه می گیرد) خرابی مدار، (ورزش های با راکت مانند تنیس) سر و خطا، توپی که به خطا سرو شده است، (زمین شناسی) گسله ایجاد کردن

معنی : چینه، گناه، اشتباه، عیب، نقص، خطا، تقصیر، نا درستی، کاستی، گسله، شکست زمین، حرج، تقصیر کردن، مقصر دانستن معانی دیگر : آهو، کمبود، کمداشت، رمژک، مانید، کوتاهی، پرویش، (زمین شناسی) گسله، عیبجویی کردن، خرده گرفتن، خرده گیری کردن، کاستی یابی کردن، انتقاد کردن، تقصیر را به گردن کسی نهادن، ایراد گر

fault

fault diagnosis

<hr> معنی : عیب جو، خردهگیر، منقد <hr> معانی دیگر : بهانه گیر، ایرادی، ایرادگیر، کاستی یاب، دیرخشنود، عیبجو

معنی : عیب جو، خردهگیر، منقد معانی دیگر : بهانه گیر، ایرادی، ایرادگیر، کاستی یاب، دیرخشنود، عیبجو

faultfinder

<hr> معنی : عیب جو <hr> معانی دیگر : عیبجویی، کاستی یابی، ایرادگیری، دیرخشنودی، ایرادگیر(انه)، عیبجویی

معنی : عیب جو معانی دیگر : عیبجویی، کاستی یابی، ایرادگیری، دیرخشنودی، ایرادگیر(انه)، عیبجویی

faultfinding

<hr> معنی : عوضی <hr> معانی دیگر : عیبناکانه، بطورمعیوب یاناقص، چنانکه شایسته نکوهش باشد

معنی : عوضی معانی دیگر : عیبناکانه، بطورمعیوب یاناقص، چنانکه شایسته نکوهش باشد

faultily

<hr> معنی : بی عیب، بی تقصیر <hr> معانی دیگر : بی عیب و نقص، بی کاستی، کامل

معنی : بی عیب، بی تقصیر معانی دیگر : بی عیب و نقص، بی کاستی، کامل

faultless

<hr> معنی : زده، مقصر، معیوب، ناقص، عیبناک، نکوهیده <hr> معانی دیگر : لغزش دار، (دارای) اشتباه، (دارای) غلط، عیب دار، کاستی دار

معنی : زده، مقصر، معیوب، ناقص، عیبناک، نکوهیده معانی دیگر : لغزش دار، (دارای) اشتباه، (دارای) غلط، عیب دار، کاستی دار

faulty

<hr> معنی : ربالنوع مزارع و گله کوسفند <hr> معانی دیگر : (اسطوره ی رومی) فان (دارگونه ای که بدن انسان و پاها و شاخ ها و گوش های آهو دارد)، افسانه روم رب النوع مزارع وگله کوسفند

معنی : ربالنوع مزارع و گله کوسفند معانی دیگر : (اسطوره ی رومی) فان (دارگونه ای که بدن انسان و پاها و شاخ ها و گوش های آهو دارد)، افسانه روم رب النوع مزارع وگله کوسفند

faun

<hr> معنی : جانداران، زیا، حیوانات یک اقلیم، جانور نامه <hr> معانی دیگر : (جانوران ناحیه یا دوران بخصوص) زیاگان (در برابر: گیاگان flora)، کلیه جانوران یک سرزمین یایک زمان

معنی : جانداران، زیا، حیوانات یک اقلیم، جانور نامه معانی دیگر : (جانوران ناحیه یا دوران بخصوص) زیاگان (در برابر: گیاگان flora)، کلیه جانوران یک سرزمین یایک زمان

fauna

<hr> (در رفتار یا سخن) اشتباه، لغزش، گاف، خطا، لغزش، خبط یاخطایی که ابرو ی زنی رادرخطراندازد

(در رفتار یا سخن) اشتباه، لغزش، گاف، خطا، لغزش، خبط یاخطایی که ابرو ی زنی رادرخطراندازد

faux pas

<hr> معنی : مساعدت، خدمت، خیر خواهی، التفات، مرحمت، توجه، طرفداری کردن، نیکی کردن به، مرحمت کردن <hr> معانی دیگر : پسند، لطف، نظر لطف، خوشایش، عنایت، سازواری، تبعیض، به پنداری، بهزانی، استثنا (قائل شدن)، (جمع) رضایت زن به جماع، لطف کردن، با نظر موافق نگریستن، خوشایش کردن، مهروری کردن، مهرورزی کردن، تبعیض قائل شدن، بهپنداری کردن، بهزانی کردن، موافق بودن، خواستار بودن، ترجیح دادن، طرفدار چیزی بودن، هوادار بودن، کمک کردن به، تسهیل کردن، آسان کردن، شباهت داشتن به (به ویژه در چهره)، کم کار کشیدن از، کمتر به کار زدن، ملاحظه ی کسی (یا چیزی) را کردن، (قدیمی) نامه ی اداری (یا بازرگانی)، عمل نیک در حق کسی کردن، کار خیر انجام دادن، (در اصل ـ هدیه ی عاشقانه) هدیه، ره آورد، سوغات، (قدیمی) ظاهر، سیما، نما، چهره، (مهجور) جلوه، گیرایی، جذابیت (در انگلیس می نویسند : favour)

معنی : مساعدت، خدمت، خیر خواهی، التفات، مرحمت، توجه، طرفداری کردن، نیکی کردن به، مرحمت کردن معانی دیگر : پسند، لطف، نظر لطف، خوشایش، عنایت، سازواری، تبعیض، به پنداری، بهزانی، استثنا (قائل شدن)، (جمع) رضایت زن به جماع، لطف کردن، با نظر موافق نگریستن، خوشایش کردن، مهروری کردن، مهرورزی کردن، تبعیض قائل

favor

<hr> معنی : مناسب، مساعد، مطلوب <hr> معانی دیگر : موافق، دمساز، همدل، همسو، جور، سازگار، همباز، موافقت آمیز

معنی : مناسب، مساعد، مطلوب معانی دیگر : موافق، دمساز، همدل، همسو، جور، سازگار، همباز، موافقت آمیز

favorable

<hr> معنی : موفق <hr> معانی دیگر : ارجح، مطلوب، مرجح، محبوب، مقرب، دارای امتیازات یا محاسن (بیشتر)، (در ترکیب) دارای قیافه ی بخصوص، چهره، چهره ill favored بد قیافه

معنی : موفق معانی دیگر : ارجح، مطلوب، مرجح، محبوب، مقرب، دارای امتیازات یا محاسن (بیشتر)، (در ترکیب) دارای قیافه ی بخصوص، چهره، چهره ill favored بد قیافه

favored

<hr> معنی : ندیمه، خاصگی، سوگلی، عزیز دردانه، برگزیده، مطلوب، محبوب <hr> معانی دیگر : دلخواه، دلپسند، خواستنی، دوست داشتنی، به خواسته، پسند، (امریکا) تام الوداد، برخوردار از کلیه ی امتیازات ناشی از دوستی، (در مسابقات و انتخابات و غیره) دارای بیشترین احتمال بردن، بختمند، مخصوص

معنی : ندیمه، خاصگی، سوگلی، عزیز دردانه، برگزیده، مطلوب، محبوب معانی دیگر : دلخواه، دلپسند، خواستنی، دوست داشتنی، به خواسته، پسند، (امریکا) تام الوداد، برخوردار از کلیه ی امتیازات ناشی از دوستی، (در مسابقات و انتخابات و غیره) دارای بیشترین احتمال بردن، بختمند، مخصوص

favorite

<hr> معنی : طرفداری، استثناء قائل شدن نسبت بکسی <hr> معانی دیگر : جانبداری، استثنا قائل شدن، تبعیض گذاری، پارتی بازی، ناروا گزینی، به پنداری، به پندار گرایی، بهزان گرایی

معنی : طرفداری، استثناء قائل شدن نسبت بکسی معانی دیگر : جانبداری، استثنا قائل شدن، تبعیض گذاری، پارتی بازی، ناروا گزینی، به پنداری، به پندار گرایی، بهزان گرایی

favoritism

<hr> معنی : مساعدت، خیر خواهی، التفات، مرحمت، نیکی کردن به، مرحمت کردن <hr> معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: favor، favor التفات، توجه، طرفداری، طرفداری کردن

معنی : مساعدت، خیر خواهی، التفات، مرحمت، نیکی کردن به، مرحمت کردن معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: favor، favor التفات، توجه، طرفداری، طرفداری کردن

favour

<hr> معنی : موفق <hr> معانی دیگر : موردمساعدت، التفات یافته، طرف توجه، مقبول

معنی : موفق معانی دیگر : موردمساعدت، التفات یافته، طرف توجه، مقبول

favoured

<hr> معنی : ندیمه، خاصگی، سوگلی، عزیز دردانه <hr> معانی دیگر : کسی یاچیزی که طرف توجه باشد، شخص مقرب، همنشین

معنی : ندیمه، خاصگی، سوگلی، عزیز دردانه معانی دیگر : کسی یاچیزی که طرف توجه باشد، شخص مقرب، همنشین

favourite

<hr> معنی : استثناء قائل شدن نسبت بکسی <hr> معانی دیگر : طرفداری، همراهی باکسیکه طرف توجه است، حمایت زیادیابی جهت

معنی : استثناء قائل شدن نسبت بکسی معانی دیگر : طرفداری، همراهی باکسیکه طرف توجه است، حمایت زیادیابی جهت

favouritism

<hr> معنی : رشا، گوزن، اهوبره، حنایی، بچه زاییدن، اظهار دوستی کردن، تملق گفتن <hr> معانی دیگر : چاپلوسی کردن، بادمجان دور قاب چیدن، مداهنه کردن، پلواس کردن، دست بوسی کردن، کرسیدن، (در مورد سگ) دم تکان دادن و لیسیدن، (به نشانه شادی یا علاقه) دم جنباندن، بچه آهو (کمتر از یک ساله)، بچه گوزن، (رنگ) قهوه ای مایل به زرد، بچه زاییدن اهویاگوزن

معنی : رشا، گوزن، اهوبره، حنایی، بچه زاییدن، اظهار دوستی کردن، تملق گفتن معانی دیگر : چاپلوسی کردن، بادمجان دور قاب چیدن، مداهنه کردن، پلواس کردن، دست بوسی کردن، کرسیدن، (در مورد سگ) دم تکان دادن و لیسیدن، (به نشانه شادی یا علاقه) دم جنباندن، بچه آهو (کمتر از یک ساله)، بچه گوزن، (رنگ) قهوه ای مایل ب

fawn

<hr> معنی : خوشامد گو <hr> معانی دیگر : متملق، چاپلوس، سبزی پاک کن

معنی : خوشامد گو معانی دیگر : متملق، چاپلوس، سبزی پاک کن

fawner

<hr> معنی : دم لابه <hr> معانی دیگر : مداهنه، تملق، سبزی پاک کنی، مداهنه کننده

معنی : دم لابه معانی دیگر : مداهنه، تملق، سبزی پاک کنی، مداهنه کننده

fawning

<hr> از راه فکس، فکسی، (مخفف facsimile) (فرستادن و نگاشته شدن خود به خود مطلب و عکس از طریق الکترونیکی) فکس، نمابر، دورنگار، دورنویس، فکس کردن، مطلب فکس شده، دستگاه فکس (fax machine هم می گویند)، دورنویس فکس کردن مطلب فکس شده، فکسی a fax order سفارش از طریق فکس

از راه فکس، فکسی، (مخفف facsimile) (فرستادن و نگاشته شدن خود به خود مطلب و عکس از طریق الکترونیکی) فکس، نمابر، دورنگار، دورنویس، فکس کردن، مطلب فکس شده، دستگاه فکس (fax machine هم می گویند)، دورنویس فکس کردن مطلب فکس شده، فکسی a fax order سفارش از طریق فکس

واژه های حرف "f" - مترادف و متضاد