<hr> اتاق جلو خانه (معمولا اتاق نشیمن)

اتاق جلو خانه (معمولا اتاق نشیمن)

front room

<hr> معنی : حریم، نمای ساختمان، جلو خان <hr> معانی دیگر : بخش جلو ساختمان، رو، نما، ضلع، (مرز جلو زمین که در امتداد خیابان است) بر، جبهه، (زمین کنار رودخانه یا دریا یا خیابان و غیره) کناره، کرانه، ساحل، (زمین بین ساختمان و پیاده رو) حیاط، میدان

معنی : حریم، نمای ساختمان، جلو خان معانی دیگر : بخش جلو ساختمان، رو، نما، ضلع، (مرز جلو زمین که در امتداد خیابان است) بر، جبهه، (زمین کنار رودخانه یا دریا یا خیابان و غیره) کناره، کرانه، ساحل، (زمین بین ساختمان و پیاده رو) حیاط، میدان

frontage

<hr> معنی : پیشانی، وابسته به پیشانی، وابسته بجلو، قدامی <hr> معانی دیگر : در جلو، در پیش، پیشاپیش، در راستای جبهه (ی جنگ)، (نواره ی زینتی که دور سر و پیشانی می بندند) پیشانی بند، (پارچه ی زینتی که روی محراب کلیسا می اندازند) رو محرابی، روانداز محراب، (معماری) نما، روکار

معنی : پیشانی، وابسته به پیشانی، وابسته بجلو، قدامی معانی دیگر : در جلو، در پیش، پیشاپیش، در راستای جبهه (ی جنگ)، (نواره ی زینتی که دور سر و پیشانی می بندند) پیشانی بند، (پارچه ی زینتی که روی محراب کلیسا می اندازند) رو محرابی، روانداز محراب، (معماری) نما، روکار

frontal

<hr> معنی : مرز، سرحد، خط سرحدی، خط فاصل، صف جلو لشکر <hr> معانی دیگر : (میان دو کشور یاناحیه) مرز، (مجازی - معمولا جمع) حد (حدود)، مرز (مرزها)، وابسته به مرز، مرزی، سر حدی، ناحیه ی سر حدی، سرزمین مرزی

معنی : مرز، سرحد، خط سرحدی، خط فاصل، صف جلو لشکر معانی دیگر : (میان دو کشور یاناحیه) مرز، (مجازی - معمولا جمع) حد (حدود)، مرز (مرزها)، وابسته به مرز، مرزی، سر حدی، ناحیه ی سر حدی، سرزمین مرزی

frontier

<hr> معنی : مرز نشین <hr> معانی دیگر : مرد سر حد نشین، سرحدنشین

معنی : مرز نشین معانی دیگر : مرد سر حد نشین، سرحدنشین

frontiersman

<hr> معنی : سرلوحه، نمای سر در، دیباچه کتاب <hr> معانی دیگر : (در اصل) صفحه ی اول (به ویژه صفحه ی اول کتاب که عنوان و نام نویسنده بر آن نوشته شده )، صفحه ی عنوان، (تصویری که در صفحه ی روبروی صفحه ی عنوان قرار دارد) تصویر اول کتاب، پیش فرتور، (معماری) نمای اصلی، سرصفحه

معنی : سرلوحه، نمای سر در، دیباچه کتاب معانی دیگر : (در اصل) صفحه ی اول (به ویژه صفحه ی اول کتاب که عنوان و نام نویسنده بر آن نوشته شده )، صفحه ی عنوان، (تصویری که در صفحه ی روبروی صفحه ی عنوان قرار دارد) تصویر اول کتاب، پیش فرتور، (معماری) نمای اصلی، سرصفحه

frontispiece

<hr> معنی : پیشانی بند، کاکل، پیشانی اسب وغیره <hr> معانی دیگر : (جانور) پیشانی، جلو سر

معنی : پیشانی بند، کاکل، پیشانی اسب وغیره معانی دیگر : (جانور) پیشانی، جلو سر

frontlet

<hr> معنی : جلوی، بطرف جلو <hr> معانی دیگر : بطرف جلو، جلوی

معنی : جلوی، بطرف جلو معانی دیگر : بطرف جلو، جلوی

frontward

<hr> معنی : بطرف جلو <hr> معانی دیگر : سوی جلو، درجلو، درپیش

معنی : بطرف جلو معانی دیگر : سوی جلو، درجلو، درپیش

frontwards

<hr> معنی : دانشجوی سال اول دانشکده، جدید الورود <hr> معانی دیگر : (امریکا- عامیانه) دانشجوی سال اول، دانش آموز سال اول، سال اولی

معنی : دانشجوی سال اول دانشکده، جدید الورود معانی دیگر : (امریکا- عامیانه) دانشجوی سال اول، دانش آموز سال اول، سال اولی

frosh

<hr> معنی : شبنم، شبنم منجمد، سرما ریزه، گچک، سرمازدن، سرمازده کردن <hr> معانی دیگر : (شبنم یخ زده) بشم، بشمه، پشک، برفک، یخبندان، سرمای بی موقع (که به محصول آسیب می رساند)، هوای زیر صفر درجه، هوای یخبندان، (رفتار یا احساسات یا سبک) سردی، از برفک پوشیده شدن، بشم زده کردن، پشک کردن، (سرما یا یخبندان) آسیب رساندن (به محصول کشاورزی)، از بین بردن، پژمرده کردن، (شیرینی) شکر پاشیدن روی، با لایه ای از خامه یا شکر پوشاندن، (شیشه و غیره) مات کردن، کدر کردن، (عامیانه - کتاب یا نمایش و غیره) ناموفق، (که کارش) نگرفته، (آرایش و رنگ زدن گیسو) مش کردن، (خودمانی) آزردن، خشمگین کردن، اذیت کردن، رابرت فراست (شاعر امریکایی)، ژاله، ازشبنم یا برف ریزه پوشیده شدن

معنی : شبنم، شبنم منجمد، سرما ریزه، گچک، سرمازدن، سرمازده کردن معانی دیگر : (شبنم یخ زده) بشم، بشمه، پشک، برفک، یخبندان، سرمای بی موقع (که به محصول آسیب می رساند)، هوای زیر صفر درجه، هوای یخبندان، (رفتار یا احساسات یا سبک) سردی، از برفک پوشیده شدن، بشم زده کردن، پشک کردن، (سرما یا یخبندان) آسیب رسان

frost

<hr> معنی : سرمازدگی، یخ زدگی بافت بدن در اثر سرما <hr> معانی دیگر : (پزشکی - تباهی بافت بدن به ویژه پوست در اثر سرما) سرما زدگی، سرما مردگی، سرما زده کردن، سرما مرده کردن، ی&nbsp; زدگی بافت بدن در اثر سرما، سرمازدگی

معنی : سرمازدگی، یخ زدگی بافت بدن در اثر سرما معانی دیگر : (پزشکی - تباهی بافت بدن به ویژه پوست در اثر سرما) سرما زدگی، سرما مردگی، سرما زده کردن، سرما مرده کردن، ی زدگی بافت بدن در اثر سرما، سرمازدگی

frostbite

<hr> معنی : سرمازده <hr> معانی دیگر : سرمازده

معنی : سرمازده معانی دیگر : سرمازده

frostbitten

<hr> معنی : یخ زده <hr> معانی دیگر : پوشیده ازشبنم ی&nbsp; زده، ی&nbsp; زده، سرمازده

معنی : یخ زده معانی دیگر : پوشیده ازشبنم ی زده، ی زده، سرمازده

frosted

<hr> معنی : رویه خامهای کیک یا شیرینی <hr> معانی دیگر : (روی شیشه ی پنجره و غیره) کدرشدگی، کدری، ماتی، برفک، (شیرینی پزی - آمیزه ی خمیر مانند از شکر و کره و غیره که روی کیک و نان شیرینی می مالند) لایه ی خامه، رویی کیک، خامه، سرمازدگی

معنی : رویه خامهای کیک یا شیرینی معانی دیگر : (روی شیشه ی پنجره و غیره) کدرشدگی، کدری، ماتی، برفک، (شیرینی پزی - آمیزه ی خمیر مانند از شکر و کره و غیره که روی کیک و نان شیرینی می مالند) لایه ی خامه، رویی کیک، خامه، سرمازدگی

frosting

<hr> معنی : یخ زده <hr> معانی دیگر : (در مورد حرارت هوا) سرد، زیر صفر، یخبندان، بشم زا، پوشیده از شبنم یخزده، بشم پوش، سپید، برفک دار، پشک زده، (احساس یا رفتار) سرد، بی عاطفه، غیر دوستانه، نا دوست وار، ی&nbsp; زده، بسیارسردپوشیده از شبنم ی&nbsp; زده

معنی : یخ زده معانی دیگر : (در مورد حرارت هوا) سرد، زیر صفر، یخبندان، بشم زا، پوشیده از شبنم یخزده، بشم پوش، سپید، برفک دار، پشک زده، (احساس یا رفتار) سرد، بی عاطفه، غیر دوستانه، نا دوست وار، ی زده، بسیارسردپوشیده از شبنم ی زده

frosty

<hr> معنی : یاوه، کف، سخن پوچ، کف کردن، بکف اوردن، صدا زدن، اظهار کردن <hr> معانی دیگر : سر جوش، پفج، حرف چرند، دری وری، شر و ور، لاطائل (لاطائلات)، کف دار شدن، کف دهان (در اثر حرف زدن زیاد یا در اثر بیماری و یا هیجان)، نمایاندن

معنی : یاوه، کف، سخن پوچ، کف کردن، بکف اوردن، صدا زدن، اظهار کردن معانی دیگر : سر جوش، پفج، حرف چرند، دری وری، شر و ور، لاطائل (لاطائلات)، کف دار شدن، کف دهان (در اثر حرف زدن زیاد یا در اثر بیماری و یا هیجان)، نمایاندن

froth

<hr> معنی : بی معنی، پر از کف، کف دار، کف مانند <hr> معانی دیگر : حباب حباب، کف آلود، کف کرده، چرند، لاطائل، چرت و پرت، یاوه، پوچ، پر جلا ولی تو خالی

معنی : بی معنی، پر از کف، کف دار، کف مانند معانی دیگر : حباب حباب، کف آلود، کف کرده، چرند، لاطائل، چرت و پرت، یاوه، پوچ، پر جلا ولی تو خالی

frothy

<hr> معنی : حاشیه دوزی، خش خش، حشو و زوائد <hr> معانی دیگر : (صدای) خش خش (در اثر تکان یا راه رفتن کسی که دامن ابریشم پوشیده است)، خش خش لباس

معنی : حاشیه دوزی، خش خش، حشو و زوائد معانی دیگر : (صدای) خش خش (در اثر تکان یا راه رفتن کسی که دامن ابریشم پوشیده است)، خش خش لباس

froufrou

<hr> معنی : کام اسب، چین خوردن <hr> معانی دیگر : (قدیمی) فرفری کردن (مو)، چین انداختن، چین دار کردن، فر دادن مو

معنی : کام اسب، چین خوردن معانی دیگر : (قدیمی) فرفری کردن (مو)، چین انداختن، چین دار کردن، فر دادن مو

frounce

<hr> معنی : خود رای، سرکش، خود سر، یاغی، سر سخت <hr> معانی دیگر : لگام ناپذیر

معنی : خود رای، سرکش، خود سر، یاغی، سر سخت معانی دیگر : لگام ناپذیر

froward

<hr> معنی : اخم، اخم کردن، روی درهم کشیدن <hr> معانی دیگر : ابرو در هم کشیدن، سگرمه در هم کشیدن، عبوس شدن، (با: on یا upon) با اخم نگاه کردن (به)، (مجازی) با بی میلی نگاه کردن به، ناچیز پنداشتن، از سر سیری (به چیزی) نگاه کردن، ناپسند شمردن، ناخشنودی نشان دادن، عبوسی، ترش رویی

معنی : اخم، اخم کردن، روی درهم کشیدن معانی دیگر : ابرو در هم کشیدن، سگرمه در هم کشیدن، عبوس شدن، (با: on یا upon) با اخم نگاه کردن (به)، (مجازی) با بی میلی نگاه کردن به، ناچیز پنداشتن، از سر سیری (به چیزی) نگاه کردن، ناپسند شمردن، ناخشنودی نشان دادن، عبوسی، ترش رویی

frown

<hr> معنی : کهنه، پوسیده، چرک، کپک زده، بوی ناگرفته <hr> معانی دیگر : (انگلیس - هوا) گرم و خفه، دم کرده، گرم و مرطوب

معنی : کهنه، پوسیده، چرک، کپک زده، بوی ناگرفته معانی دیگر : (انگلیس - هوا) گرم و خفه، دم کرده، گرم و مرطوب

frowsty

<hr> معنی : شلخته، پوسیده، چرک، پلید، بد بو، ترشیده <hr> معانی دیگر : مج

معنی : شلخته، پوسیده، چرک، پلید، بد بو، ترشیده معانی دیگر : مج

frowsy

<hr> معنی : شلخته، پوسیده، چرک، پلید، بد بو، ترشیده <hr> معانی دیگر : (نادر) بد بو، دارای بوی رطوبت و کپک زدگی

معنی : شلخته، پوسیده، چرک، پلید، بد بو، ترشیده معانی دیگر : (نادر) بد بو، دارای بوی رطوبت و کپک زدگی

frowzy

<hr> معنی : محکم، بسته، سرمازده، یخ زده، منجمد یا یخ زده، بی حرکت، بدون ترقی، غیر قابل پرداخت تاانقضا مدت <hr> معانی دیگر : منجمد، سجیده، بستناک، یخ بسته، بسیار سرد، سرد سیر، بشمناک، میخکوب (شده در جای خود)، (رفتار و احساسات) سرد، بی عاطفه، خشک و رسمی، (در جا یا قیمت یا میزان معینی) ثابت (نگهداشته شده)، تثبیت شده، (موجودی بانکی یا دارایی و غیره) مسدود کردن، (حساب کسی را) بستن، منجمد یا ی&nbsp; زده

معنی : محکم، بسته، سرمازده، یخ زده، منجمد یا یخ زده، بی حرکت، بدون ترقی، غیر قابل پرداخت تاانقضا مدت معانی دیگر : منجمد، سجیده، بستناک، یخ بسته، بسیار سرد، سرد سیر، بشمناک، میخکوب (شده در جای خود)، (رفتار و احساسات) سرد، بی عاطفه، خشک و رسمی، (در جا یا قیمت یا میزان معینی) ثابت (نگهداشته شده)، تثبیت

frozen

<hr> معنی : میوه دادن، مثمر شدن، بارور ساختن، میوه دار کردن، برومند کردن <hr> معانی دیگر : بار آوردن، پر ثمر شدن، بارور شدن، به نتیجه رسیدن

معنی : میوه دادن، مثمر شدن، بارور ساختن، میوه دار کردن، برومند کردن معانی دیگر : بار آوردن، پر ثمر شدن، بارور شدن، به نتیجه رسیدن

fructify

<hr> معنی : شهد میوه، ماده قندی میوه، ماینه رو <hr> معانی دیگر : (مونو ساکارید بلورین که در میوه های شیرین و عسل یافت می شود) قند میوه، فروکتوز، ساده

معنی : شهد میوه، ماده قندی میوه، ماینه رو معانی دیگر : (مونو ساکارید بلورین که در میوه های شیرین و عسل یافت می شود) قند میوه، فروکتوز، ساده

fructose

<hr> معنی : سودمند، بارور <hr> معانی دیگر : پر بار، پر میوه، پر ثمر، پر حاصل

معنی : سودمند، بارور معانی دیگر : پر بار، پر میوه، پر ثمر، پر حاصل

fructuous

<hr> معنی : با صرفه، اندک، صرفه جو، مقتصد، میانه رو <hr> معانی دیگر : مانبد، هزینه اندیش، مقرون به صرفه، صرفه جویانه، کم خرج، کم هزینه، ساده

معنی : با صرفه، اندک، صرفه جو، مقتصد، میانه رو معانی دیگر : مانبد، هزینه اندیش، مقرون به صرفه، صرفه جویانه، کم خرج، کم هزینه، ساده

frugal

<hr> معنی : صرفه جویی، کم خرجی <hr> معانی دیگر : صرفه جویی، کم خرجی

معنی : صرفه جویی، کم خرجی معانی دیگر : صرفه جویی، کم خرجی

frugality

<hr> معنی : میوه خوار، میوه خور <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) میوه خوار

معنی : میوه خوار، میوه خور معانی دیگر : (جانور شناسی) میوه خوار

frugivorous

<hr> معنی : بار، سود، فایده، میوه، ثمر، شایه، میوه دادن <hr> معانی دیگر : بر، (معمولا جمع) فرآورده ی کشاورزی، محصول زراعتی، پیامد، نتیجه، ثمره، بار آوردن، ثمر دادن، میوه دار کردن، به ثمر رساندن، (امریکا- خودمانی - تحقیر آمیز) هم جنس باز (مرد)، کونی، (قدیمی) بچه (انسان یا حیوان)، (گیاه شناسی) تخمدان رسیده ی هر گیاه گل آور (که میوه بخش عمده ی آن است)، فرزند

معنی : بار، سود، فایده، میوه، ثمر، شایه، میوه دادن معانی دیگر : بر، (معمولا جمع) فرآورده ی کشاورزی، محصول زراعتی، پیامد، نتیجه، ثمره، بار آوردن، ثمر دادن، میوه دار کردن، به ثمر رساندن، (امریکا- خودمانی - تحقیر آمیز) هم جنس باز (مرد)، کونی، (قدیمی) بچه (انسان یا حیوان)، (گیاه شناسی) تخمدان رسیده ی هر

fruit

<hr> معنی : موش کور، خفاش میوه خوار نواحی گرمسیر <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) خفاش میوه خوار (به ویژه از تیره ی pteropodidae)

معنی : موش کور، خفاش میوه خوار نواحی گرمسیر معانی دیگر : (جانور شناسی) خفاش میوه خوار (به ویژه از تیره ی pteropodidae)

fruit bat

fruit jelly

fruit juice

<hr> معنی : شهد میوه، ماده قندی میوه، ماینه رو <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: fructose، fructose : قندمیوه

معنی : شهد میوه، ماده قندی میوه، ماینه رو معانی دیگر : رجوع شود به: fructose، fructose : قندمیوه

fruit sugar

<hr> معنی : میوه، میوه جات، حاصل <hr> معانی دیگر : ثمرات، میوه ها، برها، محصولات، تره بار، میوه آوری، بار دهی، پر باری

معنی : میوه، میوه جات، حاصل معانی دیگر : ثمرات، میوه ها، برها، محصولات، تره بار، میوه آوری، بار دهی، پر باری

fruitage

<hr> معنی : کیک میوه <hr> معانی دیگر : کیک میوه

معنی : کیک میوه معانی دیگر : کیک میوه

fruitcake

<hr> معنی : میوه فروش، دلال میوه، تره بار فروش <hr> معانی دیگر : (انگلیس) دلال میوه، بار فروش، میوه کار

معنی : میوه فروش، دلال میوه، تره بار فروش معانی دیگر : (انگلیس) دلال میوه، بار فروش، میوه کار

fruiterer

<hr> معنی : مفید، بارور، میوه دار، زایا <hr> معانی دیگر : ثمر بخش، پر سود، پر فایده، سود بخش، نتیجه بخش، پر میوه، پر بار، حاصلخیز، فراور، پر زا، برومند، پر برکت، مثمر

معنی : مفید، بارور، میوه دار، زایا معانی دیگر : ثمر بخش، پر سود، پر فایده، سود بخش، نتیجه بخش، پر میوه، پر بار، حاصلخیز، فراور، پر زا، برومند، پر برکت، مثمر

fruitful

<hr> معنی : تخمدان، هاگدان، عضو مولد تخم یا هاگ <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی - اندام هاگ آور قارچ) هاگ زا، اندام بار دهی

معنی : تخمدان، هاگدان، عضو مولد تخم یا هاگ معانی دیگر : (گیاه شناسی - اندام هاگ آور قارچ) هاگ زا، اندام بار دهی

fruiting body

<hr> معنی : استنتاج، برخورداری، باروری، تمتع، میوه اوری <hr> معانی دیگر : میوه آوری، پر باری، ثمره، محصول، پیامد، نتیجه، (لذت استفاده یا داشتن چیزی) بهره وری، باز دهی، پایان

معنی : استنتاج، برخورداری، باروری، تمتع، میوه اوری معانی دیگر : میوه آوری، پر باری، ثمره، محصول، پیامد، نتیجه، (لذت استفاده یا داشتن چیزی) بهره وری، باز دهی، پایان

fruition

<hr> معنی : بی ثمر، عقیم، خنثی، بی میوه <hr> معانی دیگر : بی بر، بی بار، بیهوده، بی نتیجه، بی پیامد، عبث، نازا، بی حاصل

معنی : بی ثمر، عقیم، خنثی، بی میوه معانی دیگر : بی بر، بی بار، بیهوده، بی نتیجه، بی پیامد، عبث، نازا، بی حاصل

fruitless

<hr> معنی : جاذب، موثر، میوهای، میوه مانند، انگور مزه <hr> معانی دیگر : (از نظر مزه و بو) میوه مانند، میوه سان، (شراب) با طعم میوه، میوه مزه، (صدا) قوی و گیرا، پر جوهر، جالب، پر آب و رنگ، گیرا، ربایا، دلربا، (خودمانی) خل وضع، غیر عادی، آدم ناجور

معنی : جاذب، موثر، میوهای، میوه مانند، انگور مزه معانی دیگر : (از نظر مزه و بو) میوه مانند، میوه سان، (شراب) با طعم میوه، میوه مزه، (صدا) قوی و گیرا، پر جوهر، جالب، پر آب و رنگ، گیرا، ربایا، دلربا، (خودمانی) خل وضع، غیر عادی، آدم ناجور

fruity

<hr> معنی : بلغور <hr> معانی دیگر : (خوراک : بلغور گندم که در شیر جوشانده شده و به آن شکر و ادویه افزوده اند) فرنی گندم، گندمی که پوست انرا کنده بجوشانند ودارچین وشیرینی بان بزنند

معنی : بلغور معانی دیگر : (خوراک : بلغور گندم که در شیر جوشانده شده و به آن شکر و ادویه افزوده اند) فرنی گندم، گندمی که پوست انرا کنده بجوشانند ودارچین وشیرینی بان بزنند

frumenty

<hr> معنی : زن شلخته، زن امل <hr> معانی دیگر : زن زشت و شلخته، زن امل و بد لباس، اخم

معنی : زن شلخته، زن امل معانی دیگر : زن زشت و شلخته، زن امل و بد لباس، اخم

واژه های حرف "f" - مترادف و متضاد