مترادف و متضاد

<hr> معنی : حرامزاده، غیر مشروع، ناروا <hr> معانی دیگر : (فرزند) نامشروع، غیرمستدل، ناوارد، غلط، ناموجه، نامعقول، غیرقانونی، نامجاز، قدغن

معنی : حرامزاده، غیر مشروع، ناروا معانی دیگر : (فرزند) نامشروع، غیرمستدل، ناوارد، غلط، ناموجه، نامعقول، غیرقانونی، نامجاز، قدغن

illegitimate

<hr> معنی : کوته فکر، بی گذشت، مخالف اصول ازادی <hr> معانی دیگر : (قدیمی) ناآموخته، تحصیل نکرده، نا فرهیخته، کوته بین، پرتعصب، متعصب

معنی : کوته فکر، بی گذشت، مخالف اصول ازادی معانی دیگر : (قدیمی) ناآموخته، تحصیل نکرده، نا فرهیخته، کوته بین، پرتعصب، متعصب

illiberal

<hr> معنی : قاچاق، نا مشروع، مخالف مقررات <hr> معانی دیگر : غیرقانونی، قدغن، ناروا، ممنوع

معنی : قاچاق، نا مشروع، مخالف مقررات معانی دیگر : غیرقانونی، قدغن، ناروا، ممنوع

illicit

<hr> معنی : بی پایان، نا محدود، بی حد، محدود نشدنی <hr> معانی دیگر : بی حد و حصر، بی مرز

معنی : بی پایان، نا محدود، بی حد، محدود نشدنی معانی دیگر : بی حد و حصر، بی مرز

illimitable

<hr> معنی : جامد، غیر قابل تبدیل به پول <hr> معانی دیگر : (آنچه که به آسانی قابل تبدیل به پول نقد نباشد) نانقدینه، غیرنقدینه، نا معلوم، غیر مایع

معنی : جامد، غیر قابل تبدیل به پول معانی دیگر : (آنچه که به آسانی قابل تبدیل به پول نقد نباشد) نانقدینه، غیرنقدینه، نا معلوم، غیر مایع

illiquid

<hr> معنی : بیسوادی <hr> معانی دیگر : بی سوادی

معنی : بیسوادی معانی دیگر : بی سوادی

illiteracy

<hr> معنی : بی سواد، عام، عامی، درس نخوانده <hr> معانی دیگر : دارای معلومات کم (به ویژه در رشته ی بخصوص)، ناوارد، (از نظر دستور زبان) غلط، غیرمصطلح

معنی : بی سواد، عام، عامی، درس نخوانده معانی دیگر : دارای معلومات کم (به ویژه در رشته ی بخصوص)، ناوارد، (از نظر دستور زبان) غلط، غیرمصطلح

illiterate

<hr> معنی : سقم، خستگی، اهو، شرارت، مرض، ناخوشی، کسالت، بدی، بیماری، عارضه کسالت <hr> معانی دیگر : مریضی

معنی : سقم، خستگی، اهو، شرارت، مرض، ناخوشی، کسالت، بدی، بیماری، عارضه کسالت معانی دیگر : مریضی

illness

<hr> معنی : غیر منطقی، خلاف منطق <hr> معانی دیگر : فقدان منطق، غیرمنطقی بودن

معنی : غیر منطقی، خلاف منطق معانی دیگر : فقدان منطق، غیرمنطقی بودن

illogic

<hr> معنی : نامعقول، غیر منطقی <hr> معانی دیگر : نا حسابی، زور

معنی : نامعقول، غیر منطقی معانی دیگر : نا حسابی، زور

illogical

<hr> معنی : روشن کردن، روشنفکر ساختن <hr> معانی دیگر : (شعر قدیم) روشن کردن، نورانی کردن، منور کردن

معنی : روشن کردن، روشنفکر ساختن معانی دیگر : (شعر قدیم) روشن کردن، نورانی کردن، منور کردن

illume

<hr> معنی : روشن فکر، منور کردن، درخشان ساختن، زرنما کردن، چراغانی کردن، روشن کردن <hr> معانی دیگر : روشن کردن یا شدن، فروزان کردن، نورانی کردن، درخشان کردن، زنده کردن، واضح کردن، آشکار کردن، توضیح دادن، روشنگری کردن، بازنمود کردن، مطلع کردن، آگاهاندن، آموزاندن، متنور کردن، روشنفکر کردن، نامدار کردن، مشهور کردن، چراغ آذین کردن، نورآذین کردن، (حروف اول جمله و غیره را با طلا و نقره تزیین کردن) تذهیب کردن، زر آذین کردن، روشن ضمیر، روشن بین، موضوعی را روشن کردن، روشن شده

معنی : روشن فکر، منور کردن، درخشان ساختن، زرنما کردن، چراغانی کردن، روشن کردن معانی دیگر : روشن کردن یا شدن، فروزان کردن، نورانی کردن، درخشان کردن، زنده کردن، واضح کردن، آشکار کردن، توضیح دادن، روشنگری کردن، بازنمود کردن، مطلع کردن، آگاهاندن، آموزاندن، متنور کردن، روشنفکر کردن، نامدار کردن، مشهور کر

illuminate

<hr> معنی : مذهب، روشن شده، اشراقی

معنی : مذهب، روشن شده، اشراقی

illuminated

<hr> معنی : روشن فکران، اشراقیون، روشن ضمیران <hr> معانی دیگر : وارستگان

معنی : روشن فکران، اشراقیون، روشن ضمیران معانی دیگر : وارستگان

illuminati

illuminating

<hr> معنی : روشن کردن، روشنسازی، تذهیب، اشراق، چراغانی، تنویر <hr> معانی دیگر : نورانی سازی، روشنایی، توضیح، آشکارسازی، روشنگری، نورآذینی، چراغ آذینی، (نسخه های خطی و غیره) تزیین متن، (نورسنجی - شدت نور در سطح معین) مقدار نور، تابناکی

معنی : روشن کردن، روشنسازی، تذهیب، اشراق، چراغانی، تنویر معانی دیگر : نورانی سازی، روشنایی، توضیح، آشکارسازی، روشنگری، نورآذینی، چراغ آذینی، (نسخه های خطی و غیره) تزیین متن، (نورسنجی - شدت نور در سطح معین) مقدار نور، تابناکی

illumination

<hr> معنی : مذهب <hr> معانی دیگر : (شخص یا چیز) روشن کننده، نور افکن، فروغ افکن، تذهیب کار، مصور، اذین بند، ایین بند، چراغانی

معنی : مذهب معانی دیگر : (شخص یا چیز) روشن کننده، نور افکن، فروغ افکن، تذهیب کار، مصور، اذین بند، ایین بند، چراغانی

illuminator

<hr> معنی : روشن کردن <hr> معانی دیگر : نورانی کردن، فروزاندن

معنی : روشن کردن معانی دیگر : نورانی کردن، فروزاندن

illumine

<hr> معنی : غلط، خیال، گول، خیال باطل، خیال واهی، خیال خام، حیله، وهم <hr> معانی دیگر : تصور باطل، هرز پنداره، پوچ اندیشه، هرز انگاشت، پندار پوچ، ظاهر گول زننده، خطای باصره، دید اشکوخ، (اشتباه وابسته به زمان و مکان و موقعیت شخص) وهم، توهم، نهازش، کژ انگاشت، کژ پنداره، (تصویر یا نقش ناشی از توهم) شبح، هرز دیسه، رجوع شود به: hallucination، پارچه ی نازک توری (برای پوشاندن صورت عروس و غیره)، فریب

معنی : غلط، خیال، گول، خیال باطل، خیال واهی، خیال خام، حیله، وهم معانی دیگر : تصور باطل، هرز پنداره، پوچ اندیشه، هرز انگاشت، پندار پوچ، ظاهر گول زننده، خطای باصره، دید اشکوخ، (اشتباه وابسته به زمان و مکان و موقعیت شخص) وهم، توهم، نهازش، کژ انگاشت، کژ پنداره، (تصویر یا نقش ناشی از توهم) شبح، هرز دیسه

illusion

<hr> معنی : وهم گرایی، حقه بازی، نقاشی از مناظر خیالی، نگارش یا توصیف مناظر وهمی <hr> معانی دیگر : (به کاربردن اوهام و هرزدیسه ها در هنر) هرزدیسه گرایی، پوچ پندارگرایی، خیالبافی

معنی : وهم گرایی، حقه بازی، نقاشی از مناظر خیالی، نگارش یا توصیف مناظر وهمی معانی دیگر : (به کاربردن اوهام و هرزدیسه ها در هنر) هرزدیسه گرایی، پوچ پندارگرایی، خیالبافی

illusionism

<hr> معنی : خیال باف <hr> معانی دیگر : (آدمی که زود دستخوش اوهام و خیالات باطل می شود) پوچ پندار، هرز انگار، وهم گرای، کسیکه معتقد است که هستی های گیتی خواب و خیال است

معنی : خیال باف معانی دیگر : (آدمی که زود دستخوش اوهام و خیالات باطل می شود) پوچ پندار، هرز انگار، وهم گرای، کسیکه معتقد است که هستی های گیتی خواب و خیال است

illusionist

<hr> معنی : وهمی، گمراه کننده، غیر واقعی، مشتبهسازنده <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: illusory، illusory گمراه کننده

معنی : وهمی، گمراه کننده، غیر واقعی، مشتبهسازنده معانی دیگر : رجوع شود به: illusory، illusory گمراه کننده

illusive

<hr> معنی : وهمی، گمراه کننده، غیر واقعی، مشتبهسازنده <hr> معانی دیگر : خیالی، واهی، هرز پندارانه، هرز انگارانه، پوچ پندارانه، گول زننده، illusive گمراه کننده

معنی : وهمی، گمراه کننده، غیر واقعی، مشتبهسازنده معانی دیگر : خیالی، واهی، هرز پندارانه، هرز انگارانه، پوچ پندارانه، گول زننده، illusive گمراه کننده

illusory

<hr> معنی : اراستن، نشان دادن، توضیح دادن، شرح دادن، با مثال روشن ساختن، مصور کردن، مزین شدن <hr> معانی دیگر : (مطلبی را) روشن کردن، (با آوردن مثال و غیره) بیان کردن، دیماساندن، (کتاب) مصور کردن، فرتوردار کردن، بنگارکردن، (عکس و تصویر را) تفسیر یا تزیین کردن، نخش گذاری کردن، (مجهور) پرنور کردن، نورانی کردن، (مهجور) آگاهاندن، روشندل کردن، (مهجور) نامدار کردن، شهره کردن

معنی : اراستن، نشان دادن، توضیح دادن، شرح دادن، با مثال روشن ساختن، مصور کردن، مزین شدن معانی دیگر : (مطلبی را) روشن کردن، (با آوردن مثال و غیره) بیان کردن، دیماساندن، (کتاب) مصور کردن، فرتوردار کردن، بنگارکردن، (عکس و تصویر را) تفسیر یا تزیین کردن، نخش گذاری کردن، (مجهور) پرنور کردن، نورانی کردن، (

illustrate

<hr> معنی : مصور <hr> معانی دیگر : مشهور، برجسته

معنی : مصور معانی دیگر : مشهور، برجسته

illustrated

<hr> معنی : تصویر <hr> معانی دیگر : توضیح، روشنگری، بیان (از راه مثال و غیره)، نخش گزاری، دیماس، عکس، فرتور، نگاره، نخشبه (چیز آذینی و روشنگر)، بنگار، مثال، نمونه

معنی : تصویر معانی دیگر : توضیح، روشنگری، بیان (از راه مثال و غیره)، نخش گزاری، دیماس، عکس، فرتور، نگاره، نخشبه (چیز آذینی و روشنگر)، بنگار، مثال، نمونه

illustration

<hr> معنی : گویا، روشنگر، توضیح دهنده <hr> معانی دیگر : نشان دهنده، توضیحی، دیماسی، بیانگر، بنگاره، نخش گزاره

معنی : گویا، روشنگر، توضیح دهنده معانی دیگر : نشان دهنده، توضیحی، دیماسی، بیانگر، بنگاره، نخش گزاره

illustrative

<hr> روشنگر، نشان دهنده، توضیح دهنده، تصویر کش

روشنگر، نشان دهنده، توضیح دهنده، تصویر کش

illustrator

<hr> معنی : درخشان، ممتاز، برجسته، مجلل، نامی <hr> معانی دیگر : شهیر، (در اصل) براق، نورانی، فروزان

معنی : درخشان، ممتاز، برجسته، مجلل، نامی معانی دیگر : شهیر، (در اصل) براق، نورانی، فروزان

illustrious

<hr> معنی : ته نشینی، ابرفت <hr> معانی دیگر : (زمین شناسی) زیرآبرفت، رسوب

معنی : ته نشینی، ابرفت معانی دیگر : (زمین شناسی) زیرآبرفت، رسوب

illuviation

<hr> معنی : از روی بد خواهی، از روی بدی <hr> معانی دیگر : (محلی) به طور بد، به بدی، ill از روی بدی

معنی : از روی بد خواهی، از روی بدی معانی دیگر : (محلی) به طور بد، به بدی، ill از روی بدی

illy

<hr> معنی : تصور، شکل، تصویر، تمثال، شمایل، منظر، مجسم کردن، خوب شرح دادن، مجسمساختن <hr> معانی دیگر : تندیس، مجسمه، پیکره، بت، عکس، فرتور، نگاره، تندیسه، (تصویر انعکاسی از آینه یا از عدسی و غیره) انعکاس، بازتاب، واتاب، نسخه، رونوشت، روگرفت، کپی، شبیه، (تصویر ذهنی) بینش، خاطره، انگاره، پنداره، اندیش دیسه، (تصویر شخص در نظر دیگران) وجهه و محبوبیت، سیما، آوازه، نمونه، مظهر، عین، بیان، توصیف، (معانی بیان) استعاره، ایرمان، مجاز، نماد (رجوع شود به: metaphor و simile)، نماد (چیزی بودن)، تصویر کردن، فرتور کردن، نخش گزاری کردن، کشیدن، بنگاشتن، (مثل آینه) منعکس کردن، بازتاب دادن، (در ذهن) تصویر کردن، در نظر مجسم کردن، (در فکر) دیدن، ویرفرتور کردن، تندیس کردن، نمونه (ی چیزی) بودن، مظهر چیزی بودن، (روانکاوی) آرمان خردسالی، ویرفرتور (imago هم می گویند)، خیالی

معنی : تصور، شکل، تصویر، تمثال، شمایل، منظر، مجسم کردن، خوب شرح دادن، مجسمساختن معانی دیگر : تندیس، مجسمه، پیکره، بت، عکس، فرتور، نگاره، تندیسه، (تصویر انعکاسی از آینه یا از عدسی و غیره) انعکاس، بازتاب، واتاب، نسخه، رونوشت، روگرفت، کپی، شبیه، (تصویر ذهنی) بینش، خاطره، انگاره، پنداره، اندیش دیسه، (تص

image

<hr> معنی : شبیه سازی، تصورات، صنایع بدیعی، تشبیه ادبی، مجسمه سازی، شکل و مجسمه <hr> معانی دیگر : (ادبیات) استعاره، مجاز، (نادر) تصویر، فرتور، تمثال، تندیس، مجسمه، پیکره، نگارسازی

معنی : شبیه سازی، تصورات، صنایع بدیعی، تشبیه ادبی، مجسمه سازی، شکل و مجسمه معانی دیگر : (ادبیات) استعاره، مجاز، (نادر) تصویر، فرتور، تمثال، تندیس، مجسمه، پیکره، نگارسازی

imagery

<hr> معنی : قابل درک، تصور کردنی، تصوری، قابل تصور، انگاشتنی، وابسته به تصورات و پندارها <hr> معانی دیگر : انگار پذیر، تصویر کردنی، گمان پذیر، imaginal تصور کردنی

معنی : قابل درک، تصور کردنی، تصوری، قابل تصور، انگاشتنی، وابسته به تصورات و پندارها معانی دیگر : انگار پذیر، تصویر کردنی، گمان پذیر، imaginal تصور کردنی

imaginable

<hr> معنی : قابل درک، تصور کردنی، تصوری، قابل تصور، انگاشتنی، وابسته به تصورات و پندارها <hr> معانی دیگر : تخیلی، انگارشی، (جانورشناسی) وابسته به حشره ی بالغ، برناخستری، imaginable تصور کردنی

معنی : قابل درک، تصور کردنی، تصوری، قابل تصور، انگاشتنی، وابسته به تصورات و پندارها معانی دیگر : تخیلی، انگارشی، (جانورشناسی) وابسته به حشره ی بالغ، برناخستری، imaginable تصور کردنی

imaginal

<hr> معنی : خیالی، وهمی، تصوری، موهوم، پنداری، انگاشتی <hr> معانی دیگر : انگارشی، اندیش دیسی، تخیلی، غیرواقعی، (ریاضی) موهومی، انگاری، مجازی

معنی : خیالی، وهمی، تصوری، موهوم، پنداری، انگاشتی معانی دیگر : انگارشی، اندیش دیسی، تخیلی، غیرواقعی، (ریاضی) موهومی، انگاری، مجازی

imaginary

<hr> معنی : خیال، انگاشت، ابتکار، تصور، فانتزی، پنداره، تو هم، تخیل <hr> معانی دیگر : قوه ی تخیل، خیال زایی، انگاره زایی، اندیش دیسه زایی، انگارش، قدرت خلاقه، آفریدگاری، سگالش، خیال باطل، تصور بیهوده، وهم و خیال، پوچ اندیشه، پوچ انگاره، (قدرت فهم و لذت از آثار خلاقه به ویژه در هنر و ادبیات) ذوق، استعداد دریافت، شم هنری، فهم هنری، هنرفهمی، ابداع گری، نوآوری، نویابی، پندار

معنی : خیال، انگاشت، ابتکار، تصور، فانتزی، پنداره، تو هم، تخیل معانی دیگر : قوه ی تخیل، خیال زایی، انگاره زایی، اندیش دیسه زایی، انگارش، قدرت خلاقه، آفریدگاری، سگالش، خیال باطل، تصور بیهوده، وهم و خیال، پوچ اندیشه، پوچ انگاره، (قدرت فهم و لذت از آثار خلاقه به ویژه در هنر و ادبیات) ذوق، استعداد دریاف

imagination

<hr> معنی : پر اوهام، دارای قوه تصور زیاد، پر انگاشت، پرپندار <hr> معانی دیگر : پر تخیل، دارای قدرت خلاقه ی زیاد، خیال زای، خیال آفرین، ابتکاری، خیال انگیز، گمان آفرین، گمان زا، وابسته به نویابی و تخیل، تخیلی، انگاشتی، اهل وهم و خیال، پرخیال، خیالمند

معنی : پر اوهام، دارای قوه تصور زیاد، پر انگاشت، پرپندار معانی دیگر : پر تخیل، دارای قدرت خلاقه ی زیاد، خیال زای، خیال آفرین، ابتکاری، خیال انگیز، گمان آفرین، گمان زا، وابسته به نویابی و تخیل، تخیلی، انگاشتی، اهل وهم و خیال، پرخیال، خیالمند

imaginative

<hr> معنی : فرض کردن، انگاشتن، پنداشتن، تفکر کردن، تصور کردن، حدس زدن <hr> معانی دیگر : خیال کردن، تخیل کردن، انگاریدن، سگالیدن، گمان کردن، فر­ کردن

معنی : فرض کردن، انگاشتن، پنداشتن، تفکر کردن، تصور کردن، حدس زدن معانی دیگر : خیال کردن، تخیل کردن، انگاریدن، سگالیدن، گمان کردن، فر­ کردن

imagine

<hr> معنی : مکتب شعر جدید، مکتب تخیل <hr> معانی دیگر : (گرایش ادبی سال های 1909 تا 1917 - ویژگی آن کاربرد استعاره ها و سپنج های دقیق و بصری و جملات نیمه تمام و سطرهای بی قافیه بود) خیال گرایی، ایماژیسم، مکتب شعر جدید که قبل از جنگ اول جهانی رایج شده وپیرو تشبیهات زنده و موضوعات جدید وبکر وازادی ازقید سجع وقافیه است

معنی : مکتب شعر جدید، مکتب تخیل معانی دیگر : (گرایش ادبی سال های 1909 تا 1917 - ویژگی آن کاربرد استعاره ها و سپنج های دقیق و بصری و جملات نیمه تمام و سطرهای بی قافیه بود) خیال گرایی، ایماژیسم، مکتب شعر جدید که قبل از جنگ اول جهانی رایج شده وپیرو تشبیهات زنده و موضوعات جدید وبکر وازادی ازقید سجع وقاف

imagism

<hr> معنی : حشره کامل و بالغ <hr> معانی دیگر : (روانکاوی) آرمان خردسالی، دیرفرتور، اخرین مرحله دگردیسی حشره که بصورت کامل و بالغ در میاید

معنی : حشره کامل و بالغ معانی دیگر : (روانکاوی) آرمان خردسالی، دیرفرتور، اخرین مرحله دگردیسی حشره که بصورت کامل و بالغ در میاید

imago

<hr> معنی : پیشوا، امام <hr> معانی دیگر : (عربی) امام، فارسی امام

معنی : پیشوا، امام معانی دیگر : (عربی) امام، فارسی امام

imam

<hr> معنی : عدم تعادل، عدم توازن، ناهماهنگی <hr> معانی دیگر : ناهمسنگی، ناهمترازی، نابرابری

معنی : عدم تعادل، عدم توازن، ناهماهنگی معانی دیگر : ناهمسنگی، ناهمترازی، نابرابری

imbalance

<hr> معنی : خرفت، ابله، کند ذهن، بی کله، سبک مغز، ضعیف العقل <hr> معانی دیگر : کودن، احمق، نادان، گوریش، پخمه

معنی : خرفت، ابله، کند ذهن، بی کله، سبک مغز، ضعیف العقل معانی دیگر : کودن، احمق، نادان، گوریش، پخمه

imbecile

<hr> معنی : خرق، خرفتی، کند ذهنی، ضعف اخلاق <hr> معانی دیگر : کودنی، حماقت، ابلهی، نادانی، پخمگی

معنی : خرق، خرفتی، کند ذهنی، ضعف اخلاق معانی دیگر : کودنی، حماقت، ابلهی، نادانی، پخمگی

imbecility

<hr> معنی : جا دادن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، فرو کردن، نشاندن، در درون کار کردن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: embed

معنی : جا دادن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، فرو کردن، نشاندن، در درون کار کردن معانی دیگر : رجوع شود به: embed

imbed

<hr> معنی : جذب کردن، در کشیدن، نوشیدن، تحلیل بردن، اشباع کردن <hr> معانی دیگر : نوشیدن (به ویژه مشروب الکلی)، آشامیدن، (از راه حس ها) دریافت کردن، حس کردن، (آب و رطوبت را) جذب کردن، درمکیدن، چوشیدن، اندرکشیدن، درآشامیدن، در خیسیدن، در خیساندن، استنشاق کردن، دم فرو بردن، (در فکر و مغز خود) پذیرفتن، دریافتن، خیساندن، فرو بردن

معنی : جذب کردن، در کشیدن، نوشیدن، تحلیل بردن، اشباع کردن معانی دیگر : نوشیدن (به ویژه مشروب الکلی)، آشامیدن، (از راه حس ها) دریافت کردن، حس کردن، (آب و رطوبت را) جذب کردن، درمکیدن، چوشیدن، اندرکشیدن، درآشامیدن، در خیسیدن، در خیساندن، استنشاق کردن، دم فرو بردن، (در فکر و مغز خود) پذیرفتن، دریافتن، خ

imbibe

<hr> معنی : جذب، استنشاق، درک، اشباع <hr> معانی دیگر : (جذب آب توسط برخی کلوئیدها مانند مواد چسبی تخم گیاه و متورم شدن آنها) در خیسی، در آغشتگی

معنی : جذب، استنشاق، درک، اشباع معانی دیگر : (جذب آب توسط برخی کلوئیدها مانند مواد چسبی تخم گیاه و متورم شدن آنها) در خیسی، در آغشتگی

واژه های حرف "i" - مترادف و متضاد