جملات نمونه

assembly plant

<hr> معنی : عضو مجلس قانونگذاری، عضو انجمن، عضو مجلس <hr> معانی دیگر : عضو هیئت مقننه، عضو گروه قانونگذار

معنی : عضو مجلس قانونگذاری، عضو انجمن، عضو مجلس معانی دیگر : عضو هیئت مقننه، عضو گروه قانونگذار

assemblyman

assemblywoman

<hr> معنی : پذیرش، موافقت، رضایت دادن، موافقت کردن <hr> معانی دیگر : (در مورد پیشنهاد یا عقیده) پذیرفتن، هم عقیده بودن، هم اندیشی، موافق بودن، (انگلیس) به صحه ی ملوکانه (شاه یا ملکه) رسیدن

معنی : پذیرش، موافقت، رضایت دادن، موافقت کردن معانی دیگر : (در مورد پیشنهاد یا عقیده) پذیرفتن، هم عقیده بودن، هم اندیشی، موافق بودن، (انگلیس) به صحه ی ملوکانه (شاه یا ملکه) رسیدن

assent

assenting

<hr> معنی : ادعا کردن، اثبات کردن، حمایت کردن، دفاع کردن از، ازاد کردن، اظهار قطعی کردن <hr> معانی دیگر : (موکدا) اعلام کردن، تصریح کردن، تاکید کردن، مدعی شدن

معنی : ادعا کردن، اثبات کردن، حمایت کردن، دفاع کردن از، ازاد کردن، اظهار قطعی کردن معانی دیگر : (موکدا) اعلام کردن، تصریح کردن، تاکید کردن، مدعی شدن

assert

<hr> حقوق و امتیازات خود را بزور بدیگران قبولاندن

حقوق و امتیازات خود را بزور بدیگران قبولاندن

assert oneself

asserting

<hr> معنی : تاکید، مدعی، اعلامیه، اعلان، اگهی، اثبات، ادعا، بیانیه، اظهارنامه، تایید ادعا، اخبار <hr> معانی دیگر : اعلامیه (رسمی و قطعی)، ادعا نامه، اعلام (موکد)، تصریح، اظهار قطعی

معنی : تاکید، مدعی، اعلامیه، اعلان، اگهی، اثبات، ادعا، بیانیه، اظهارنامه، تایید ادعا، اخبار معانی دیگر : اعلامیه (رسمی و قطعی)، ادعا نامه، اعلام (موکد)، تصریح، اظهار قطعی

assertion

<hr> معنی : اظهار کننده، ادعا کننده <hr> معانی دیگر : جسور، پر مدعا، پر جرات، کسی که از حق خود دفاع می کند، سمج، حاضرجواب، بی محابا، مدعی

معنی : اظهار کننده، ادعا کننده معانی دیگر : جسور، پر مدعا، پر جرات، کسی که از حق خود دفاع می کند، سمج، حاضرجواب، بی محابا، مدعی

assertive

assertively

assertiveness

<hr> معنی : تعیین کردن، تقویم کردن، تشخیص دادن، بستن، مالیات بستن بر، جریمه کردن، بر اورد کردن <hr> معانی دیگر : برآورد کردن، ارزیابی کردن، مالیات بستن، بررسی کردن، سنجیدن، بر انداز کردن، خراج گذاردن بر

معنی : تعیین کردن، تقویم کردن، تشخیص دادن، بستن، مالیات بستن بر، جریمه کردن، بر اورد کردن معانی دیگر : برآورد کردن، ارزیابی کردن، مالیات بستن، بررسی کردن، سنجیدن، بر انداز کردن، خراج گذاردن بر

assess

<hr> معنی : قابل ارزیابی یا تقویم <hr> معانی دیگر : قابل ارزیابی یا تقویم

معنی : قابل ارزیابی یا تقویم معانی دیگر : قابل ارزیابی یا تقویم

assessable

<hr> (verb transitive) (مزد، قیمت) تعیین کردن، (ملک) ارزیابی کردن، تقویم کردن، تعیین قیمت کردن، (مالیات، جریمه) بریدن، بستن، (خسارت) برآوردن کردن، تخمین زدن they assessed the amount of taxes due مبلغ مالیات قابل پرداخت را برآورد کردند (verb transitive) (مجازی) ارزشیابی کردن، سنجیدن، سبک و سنگین کردن

(verb transitive) (مزد، قیمت) تعیین کردن، (ملک) ارزیابی کردن، تقویم کردن، تعیین قیمت کردن، (مالیات، جریمه) بریدن، بستن، (خسارت) برآوردن کردن، تخمین زدن they assessed the amount of taxes due مبلغ مالیات قابل پرداخت را برآورد کردند (verb transitive) (مجازی) ارزشیابی کردن، سنجیدن، سبک و سنگین کردن

assessed

<hr> معنی : ارزیابی، تقویم، تخمین، تشخیص، براورد، اظهارنظر، تعیین مالیات، وضع مالیات <hr> معانی دیگر : برآورد، سنجش، بر انداز، مبلغ مالیات یا جریمه یا برآورد

معنی : ارزیابی، تقویم، تخمین، تشخیص، براورد، اظهارنظر، تعیین مالیات، وضع مالیات معانی دیگر : برآورد، سنجش، بر انداز، مبلغ مالیات یا جریمه یا برآورد

assessment

<hr> معنی : ارزیاب <hr> معانی دیگر : برآوردگر، مقوم، خراج گذار

معنی : ارزیاب معانی دیگر : برآوردگر، مقوم، خراج گذار

assessor

<hr> معنی : دارایی، ممر عایدی، خواست، چیز با ارزش و مفید <hr> معانی دیگر : (اقتصاد) دارایی، بستانکاری، ثروت، سرمایه، صفت برجسته، امتیاز، ویژگی مثبت، محسنه، (حقوق - جمع) اموال (شرکت یا شخص ورشکسته)، ترکه، ماترک، اموال موقوفه، جمع دارایی شخص که بایستی بابت دیون او پرداخت گردد

معنی : دارایی، ممر عایدی، خواست، چیز با ارزش و مفید معانی دیگر : (اقتصاد) دارایی، بستانکاری، ثروت، سرمایه، صفت برجسته، امتیاز، ویژگی مثبت، محسنه، (حقوق - جمع) اموال (شرکت یا شخص ورشکسته)، ترکه، ماترک، اموال موقوفه، جمع دارایی شخص که بایستی بابت دیون او پرداخت گردد

asset

<hr> دارایی، موجودی ودارایی مرده یاورشکسته، دارایی قر­دار

دارایی، موجودی ودارایی مرده یاورشکسته، دارایی قر­دار

assets

assets and liabilities

<hr> معنی : ادعا، اظهار جدی <hr> معانی دیگر : اظهار جدی، ادعا

معنی : ادعا، اظهار جدی معانی دیگر : اظهار جدی، ادعا

asseveration

<hr> معنی : توجه، ممارست، پشت کار، توجه و دقت مداوم، مواظبت، استقامت، مداومت <hr> معانی دیگر : کوشایی، سعی، ساعی بودن، ازخود گذشتگی

معنی : توجه، ممارست، پشت کار، توجه و دقت مداوم، مواظبت، استقامت، مداومت معانی دیگر : کوشایی، سعی، ساعی بودن، ازخود گذشتگی

assiduity

<hr> معنی : ساعی، زحمت کش، دارای پشتکار، ملازم <hr> معانی دیگر : دقیق و هشیار، سخت کوش، کوشا، با پشتکار، از خود گذشته، مواظب

معنی : ساعی، زحمت کش، دارای پشتکار، ملازم معانی دیگر : دقیق و هشیار، سخت کوش، کوشا، با پشتکار، از خود گذشته، مواظب

assiduous

assiduously

<hr> معنی : واگذار کردن، اختصاص دادن، گماشتن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، بخش کردن، ارجاع کردن، قلمداد کردن، ذکر کردن <hr> معانی دیگر : تخصیص دادن، کنار گذاشتن، وظیفه تعیین کردن، برگماشتن، تفویض کردن، تکلیف درسی دادن، نسبت دادن، نام بردن، قایل شدن، (حقوق) حواله کردن، انتقال دادن

معنی : واگذار کردن، اختصاص دادن، گماشتن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، بخش کردن، ارجاع کردن، قلمداد کردن، ذکر کردن معانی دیگر : تخصیص دادن، کنار گذاشتن، وظیفه تعیین کردن، برگماشتن، تفویض کردن، تکلیف درسی دادن، نسبت دادن، نام بردن، قایل شدن، (حقوق) حواله کردن، انتقال دادن

assign

<hr> معنی : معلوم، حوالهای، قابل تعیین و تخصیص، قابل تعیین، واگذاردنی <hr> معانی دیگر : معین، مشخص

معنی : معلوم، حوالهای، قابل تعیین و تخصیص، قابل تعیین، واگذاردنی معانی دیگر : معین، مشخص

assignable

<hr> معنی : واگذاری، قرار ملاقات، تعیین وقت <hr> معانی دیگر : تعیین، برگماشت، گمارش، ارجاع، انتساب، وعده ی ملاقات (به ویژه ملاقات مخفی عشاق)، میعاد

معنی : واگذاری، قرار ملاقات، تعیین وقت معانی دیگر : تعیین، برگماشت، گمارش، ارجاع، انتساب، وعده ی ملاقات (به ویژه ملاقات مخفی عشاق)، میعاد

assignation

<hr> معنی : معین، موعود <hr> معانی دیگر : واگذار کردن، ارجاع کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، گماشتن، قلمداد کردن، اختصاص دادن، بخش کردن، ذکرکردن

معنی : معین، موعود معانی دیگر : واگذار کردن، ارجاع کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، گماشتن، قلمداد کردن، اختصاص دادن، بخش کردن، ذکرکردن

assigned

<hr> معنی : عامل، نماینده، مامور، وکیل، گماشته <hr> معانی دیگر : (حقوق)، قیم، مباشر

معنی : عامل، نماینده، مامور، وکیل، گماشته معانی دیگر : (حقوق)، قیم، مباشر

assignee

assigning

<hr> معنی : واگذاری، ماموریت، وظیفه، گمارش، حواله، انتقال قانونی، تخصیص اسناد، تکلیف درسی و مشق شاگرد <hr> معانی دیگر : تعیین، برگماشت، ارجاع، مقرر داشتن، قلمداد، تکلیف (درسی و غیره)، کار محوله، تخصیص، سهم بندی، تقسیم، (حقوق) واگذاری، سند انتقال

معنی : واگذاری، ماموریت، وظیفه، گمارش، حواله، انتقال قانونی، تخصیص اسناد، تکلیف درسی و مشق شاگرد معانی دیگر : تعیین، برگماشت، ارجاع، مقرر داشتن، قلمداد، تکلیف (درسی و غیره)، کار محوله، تخصیص، سهم بندی، تقسیم، (حقوق) واگذاری، سند انتقال

assignment

assignment statement

assignments

<hr> معنی : انتقال دهنده، حواله دهنده، واگذار کننده <hr> معانی دیگر : حواله دهنده، واگذار کننده، انتقال دهنده

معنی : انتقال دهنده، حواله دهنده، واگذار کننده معانی دیگر : حواله دهنده، واگذار کننده، انتقال دهنده

assignor

<hr> معنی : جذب شدنی، قابل تحلیل در بدن، قابل تجانس <hr> معانی دیگر : جذب شدنی، قابل تحلیل در بدن، قابل تجانس

معنی : جذب شدنی، قابل تحلیل در بدن، قابل تجانس معانی دیگر : جذب شدنی، قابل تحلیل در بدن، قابل تجانس

assimilable

<hr> معنی : وفق دادن، در بدن جذب کردن، همانند ساختن، یکسان کردن، تلفیق کردن، هم جنس کردن، شبیه ساختن، تحلیل رفتن <hr> معانی دیگر : گواریدن، هضم کردن، جذب کردن، درآشامیدن، تحلیل بردن، همانند کردن، همسان کردن یا شدن، کاملا درک کردن، جز وجود خود کردن، (نادر) تشبیه کردن، مقایسه کردن، سازش کردن

معنی : وفق دادن، در بدن جذب کردن، همانند ساختن، یکسان کردن، تلفیق کردن، هم جنس کردن، شبیه ساختن، تحلیل رفتن معانی دیگر : گواریدن، هضم کردن، جذب کردن، درآشامیدن، تحلیل بردن، همانند کردن، همسان کردن یا شدن، کاملا درک کردن، جز وجود خود کردن، (نادر) تشبیه کردن، مقایسه کردن، سازش کردن

assimilate

<hr> معنی : ادغام، تشبیه، جذب و ترکیب غذا، یکسانی <hr> معانی دیگر : گوارش، درآشامش، جذب، هضم، تحلیل بری، یکسان سازی، همانند سازی، همسان سازی، (زبان شناسی) همگون سازی، همگونی، تجانس، ابدال، همسانی، (زیست شناسی) تبدیل خوراک گواریده به پروتوپلاسم، ماده سازی، جذب و ترکیب غذا دربدن

معنی : ادغام، تشبیه، جذب و ترکیب غذا، یکسانی معانی دیگر : گوارش، درآشامش، جذب، هضم، تحلیل بری، یکسان سازی، همانند سازی، همسان سازی، (زبان شناسی) همگون سازی، همگونی، تجانس، ابدال، همسانی، (زیست شناسی) تبدیل خوراک گواریده به پروتوپلاسم، ماده سازی، جذب و ترکیب غذا دربدن

assimilation

<hr> وابسته به گوارش (یا همگون سازی) (assimilatory هم میگویند)، assimilatory : همجنس کننده، هم جنس شونده، شباهت دار

وابسته به گوارش (یا همگون سازی) (assimilatory هم میگویند)، assimilatory : همجنس کننده، هم جنس شونده، شباهت دار

assimilative

<hr> معنی : همکاری، دستیاری کردن، شرکت جستن، همدستی و یاری کردن، دستگیری کردن، حضور بهم رساندن، پیوستن به، حمایت کردن از، پایمردی کردن، معاونت کردن، توجه کردن، کمک کردن، یاری کردن، مساعدت کردن <hr> معانی دیگر : بنجیدن، همدستی کردن، مدد، امداد

معنی : همکاری، دستیاری کردن، شرکت جستن، همدستی و یاری کردن، دستگیری کردن، حضور بهم رساندن، پیوستن به، حمایت کردن از، پایمردی کردن، معاونت کردن، توجه کردن، کمک کردن، یاری کردن، مساعدت کردن معانی دیگر : بنجیدن، همدستی کردن، مدد، امداد

assist

<hr> معنی : کمک، معاونت، مساعدت، معاضدت، دستیاری، رسیدگی، مدد، همدستی، پایمردی، مراعات <hr> معانی دیگر : یاری، امداد، مواظبت

معنی : کمک، معاونت، مساعدت، معاضدت، دستیاری، رسیدگی، مدد، همدستی، پایمردی، مراعات معانی دیگر : یاری، امداد، مواظبت

assistance

<hr> معنی : کمک، دستیار، یاور، معین، بردست، معاون، نایب، ترقی دهنده، رهبریار، حاضر <hr> معانی دیگر : معاون، دستیار، یاور، کمک، نایب

معنی : کمک، دستیار، یاور، معین، بردست، معاون، نایب، ترقی دهنده، رهبریار، حاضر معانی دیگر : معاون، دستیار، یاور، کمک، نایب

assistant

assistant professor

assisted

assistive

<hr> معنی : واحد وزن و پیمانه، محکمهء جنایی، هیئت قضات یا منصفه، نرخ قانونی، محکمه <hr> معانی دیگر : (در اصل) مجلس مقننه و مصوبات آن، (انگلیس - جمع) دادگاه سیار، محل و زمان دادگاه سیار، حکم دادگاه سیار، نظامنامه ی دادگاه سیار، درجمع نر&nbsp; قانونی، فرمان، مشیت

معنی : واحد وزن و پیمانه، محکمهء جنایی، هیئت قضات یا منصفه، نرخ قانونی، محکمه معانی دیگر : (در اصل) مجلس مقننه و مصوبات آن، (انگلیس - جمع) دادگاه سیار، محل و زمان دادگاه سیار، حکم دادگاه سیار، نظامنامه ی دادگاه سیار، درجمع نر قانونی، فرمان، مشیت

assize

assizes

<hr> معنی : هم دست، شریک، معاون، عضو پیوسته، همسر، رفیق، هم قطار، هم پیوند، همبسته، دانشبهری، وابسته، امیزش کردن، مربوط ساختن، پیوستن، شریک کردن، مصاحبت کردن، وابسته کردن، همدم شدن، معاشرت کردن <hr> معانی دیگر : به هم پیوستن، هم پیوند کردن یا شدن، مربوط شدن یا کردن، وابسته شدن یا کردن، همبسته کردن یا شدن، مربوط کردن یا شدن، معاشر شدن، هم نشینی کردن، متحد شدن، یکپارچه شدن یا کردن، تداعی کردن، هم خوان شدن، انباز، همدم، همکار، هم پا، عضو وابسته، دستیار، (امریکا) فوق دیپلم، شریک کردن یا شدن، (گیاه شناسی) همباش شدن، همباشیدن، تجمع کردن

معنی : هم دست، شریک، معاون، عضو پیوسته، همسر، رفیق، هم قطار، هم پیوند، همبسته، دانشبهری، وابسته، امیزش کردن، مربوط ساختن، پیوستن، شریک کردن، مصاحبت کردن، وابسته کردن، همدم شدن، معاشرت کردن معانی دیگر : به هم پیوستن، هم پیوند کردن یا شدن، مربوط شدن یا کردن، وابسته شدن یا کردن، همبسته کردن یا شدن، مرب

واژه های حرف "a" - جملات نمونه