جملات نمونه

<hr> معنی : نومید کننده، مایوس شدنی <hr> معانی دیگر : نومیدانه، مایوسانه، ناامید، دلسرد

معنی : نومید کننده، مایوس شدنی معانی دیگر : نومیدانه، مایوسانه، ناامید، دلسرد

despairing

despairingly

<hr> معنی : فرستا دن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: dispatch، اعزام، ارسال

معنی : فرستا دن معانی دیگر : رجوع شود به: dispatch، اعزام، ارسال

despatch

<hr> معنی : جنایت کار، از جان گذشته <hr> معانی دیگر : بزهکار خطرناک، آدم از جان گذشته، یاغی بی پروا

معنی : جنایت کار، از جان گذشته معانی دیگر : بزهکار خطرناک، آدم از جان گذشته، یاغی بی پروا

desperado

<hr> معنی : بسیار سخت، از جان گذشته، ناامید، بسیار بد، بی امید، بی چاره، فرومانده <hr> معانی دیگر : نومیدانه، از روی استیصال، از روی ناچاری، از روی ناگزیری، از روی درماندگی، مذبوحانه، نومید کننده، یاس آور، دست از جان شسته، خطرناک، شدیدا نیازمند یا متمایل، تشنه ی چیزی، وخیم، یاس انگیز، نومیدگر، حاد، مبرم، نا امیدوار، مایوس

معنی : بسیار سخت، از جان گذشته، ناامید، بسیار بد، بی امید، بی چاره، فرومانده معانی دیگر : نومیدانه، از روی استیصال، از روی ناچاری، از روی ناگزیری، از روی درماندگی، مذبوحانه، نومید کننده، یاس آور، دست از جان شسته، خطرناک، شدیدا نیازمند یا متمایل، تشنه ی چیزی، وخیم، یاس انگیز، نومیدگر، حاد، مبرم، نا ا

desperate

<hr> سخت، بینهایت، چنانکه امیدی برای ان باقی نباشد

سخت، بینهایت، چنانکه امیدی برای ان باقی نباشد

desperately

<hr> معنی : خلی، بیچارگی، نومیدی، لاعلاجی، نومیدی زیاد <hr> معانی دیگر : یاس، ناگریزی، استیصال، ناچاری، درماندگی، بی پروایی (در اثر یاس)، از جان گذشتگی، قبول خطر، وخامت، شدت، حدت

معنی : خلی، بیچارگی، نومیدی، لاعلاجی، نومیدی زیاد معانی دیگر : یاس، ناگریزی، استیصال، ناچاری، درماندگی، بی پروایی (در اثر یاس)، از جان گذشتگی، قبول خطر، وخامت، شدت، حدت

desperation

<hr> معنی : خوار، پست، مطرود، زبون، نکوهش پذیر <hr> معانی دیگر : نفرت انگیز، بیزار کننده، بیزارگر، (بسیار) ناپسند، آریغ انگیز، (بسیار) ناستوده، سفله، مذموم

معنی : خوار، پست، مطرود، زبون، نکوهش پذیر معانی دیگر : نفرت انگیز، بیزار کننده، بیزارگر، (بسیار) ناپسند، آریغ انگیز، (بسیار) ناستوده، سفله، مذموم

despicable

despicably

<hr> معنی : تحقیر کردن، خوار شمردن، حقیر شمردن، نفرت داشتن <hr> معانی دیگر : متنفر بودن از، احساس تحقیر و دلزدگی کردن (نسبت به کسی یا چیزی)، بیزار بودن از، رویگردان بودن از

معنی : تحقیر کردن، خوار شمردن، حقیر شمردن، نفرت داشتن معانی دیگر : متنفر بودن از، احساس تحقیر و دلزدگی کردن (نسبت به کسی یا چیزی)، بیزار بودن از، رویگردان بودن از

despise

<hr> معنی : مخالف، با وجود، علیرغم، با اینکه <hr> معانی دیگر : نفرت، بیزاری، بدخواهی، کینه، بغض، رویگردانی، به رغم، برخلاف، فراسوی، توهین، کار تحقیرآمیز، خفیف سازی، تجاوز (به حیثیت و آبرو)، کینه ورزیدن

معنی : مخالف، با وجود، علیرغم، با اینکه معانی دیگر : نفرت، بیزاری، بدخواهی، کینه، بغض، رویگردانی، به رغم، برخلاف، فراسوی، توهین، کار تحقیرآمیز، خفیف سازی، تجاوز (به حیثیت و آبرو)، کینه ورزیدن

despite

despite the fact that

<hr> معنی : دزدیدن، چپاول کردن، غارت کردن <hr> معانی دیگر : چاپیدن، به یغما بردن، تاراج کردن، ربودن بیشتر با of

معنی : دزدیدن، چپاول کردن، غارت کردن معانی دیگر : چاپیدن، به یغما بردن، تاراج کردن، ربودن بیشتر با of

despoil

despoilment

<hr> معنی : یغما، غارت <hr> معانی دیگر : چپاول، تاراج

معنی : یغما، غارت معانی دیگر : چپاول، تاراج

despoliation

<hr> معنی : افسرده شدن، مایوس شدن، تنگدل شدن، دلسرد شدن <hr> معانی دیگر : خود را باختن، جرات خود را از دست دادن، ناامید شدن، دلسرد و مرعوب شدن، دلزده و محزون شدن، قوت قلب خود را از دست دادن، سرخوردگی، ناامیدی، یاس

معنی : افسرده شدن، مایوس شدن، تنگدل شدن، دلسرد شدن معانی دیگر : خود را باختن، جرات خود را از دست دادن، ناامید شدن، دلسرد و مرعوب شدن، دلزده و محزون شدن، قوت قلب خود را از دست دادن، سرخوردگی، ناامیدی، یاس

despond

<hr> معنی : غم، تنگدلی، حزن، دلسردی، دل گرانی <hr> معانی دیگر : غم، دلسردی، حزن، تنگدلی، دل گرانی

معنی : غم، تنگدلی، حزن، دلسردی، دل گرانی معانی دیگر : غم، دلسردی، حزن، تنگدلی، دل گرانی

despondence

<hr> معنی : غم، خفگی، تنگدلی، حزن، دلسردی، دل گرانی <hr> معانی دیگر : (از دست دادن جرات و امید) دلسردی و رعب، ترس و نومیدی، ترس و اندوه، یاس، واهمه، اندوهگینی، قطع امید (despondence هم می گویند)

معنی : غم، خفگی، تنگدلی، حزن، دلسردی، دل گرانی معانی دیگر : (از دست دادن جرات و امید) دلسردی و رعب، ترس و نومیدی، ترس و اندوه، یاس، واهمه، اندوهگینی، قطع امید (despondence هم می گویند)

despondency

<hr> معنی : سیاه، پژمان، محزون، دلسرد، پکر <hr> معانی دیگر : دلمرده، اندوهگین، نومید و مرعوب، افسرده

معنی : سیاه، پژمان، محزون، دلسرد، پکر معانی دیگر : دلمرده، اندوهگین، نومید و مرعوب، افسرده

despondent

<hr> ازروی افسردگی، بناامیدی

ازروی افسردگی، بناامیدی

despondently

<hr> معنی : ستمگر، حاکم مطلق، سلطان مستبد، ظالم <hr> معانی دیگر : خودکامه، جبار، مردم آزار، خودسر، بیدادگر، (در اصل) ارباب (عنوان برخی از طبقات حکمفرما در یونان قرون وسطی)، خان، قدر قدرت

معنی : ستمگر، حاکم مطلق، سلطان مستبد، ظالم معانی دیگر : خودکامه، جبار، مردم آزار، خودسر، بیدادگر، (در اصل) ارباب (عنوان برخی از طبقات حکمفرما در یونان قرون وسطی)، خان، قدر قدرت

despot

<hr> معنی : مطلق، مستبدانه <hr> معانی دیگر : مستبد، خودکامه، خودرای، خودسر، جابر، ستمگر، خودسرانه، باخودکامگی، مردم آزارانه، ستمگرانه

معنی : مطلق، مستبدانه معانی دیگر : مستبد، خودکامه، خودرای، خودسر، جابر، ستمگر، خودسرانه، باخودکامگی، مردم آزارانه، ستمگرانه

despotic

<hr> مستبدانه، ازروی خودسری یاخودرایی، ظالمانه

مستبدانه، ازروی خودسری یاخودرایی، ظالمانه

despotically

<hr> معنی : حکومت مطلقه، خود رایی، استبداد، ستم <hr> معانی دیگر : حکومت استبدادی، حکومت مطلقه (بدون پارلمان)، ستمگری، بیداد، مردم آزاری، خودسری، خودکامگی

معنی : حکومت مطلقه، خود رایی، استبداد، ستم معانی دیگر : حکومت استبدادی، حکومت مطلقه (بدون پارلمان)، ستمگری، بیداد، مردم آزاری، خودسری، خودکامگی

despotism

<hr> معنی : پوسته پوسته شدن، پوست انداختن، پوست ریختن <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مورد پوست بدن و لب ها) پوسته پوسته شدن

معنی : پوسته پوسته شدن، پوست انداختن، پوست ریختن معانی دیگر : (به ویژه در مورد پوست بدن و لب ها) پوسته پوسته شدن

desquamate

<hr> معنی : دسر، دندان مز <hr> معانی دیگر : (خوراکپردازی) دسر

معنی : دسر، دندان مز معانی دیگر : (خوراکپردازی) دسر

dessert

destabilisation

destabilise

destabilization

<hr> معنی : بی ثبات کردن، غیر ثابت کردن <hr> معانی دیگر : (ثبات چیزی را به هم زدن) بی ثبات کردن، ناپایدار کردن، ناپابرجا کردن

معنی : بی ثبات کردن، غیر ثابت کردن معانی دیگر : (ثبات چیزی را به هم زدن) بی ثبات کردن، ناپایدار کردن، ناپابرجا کردن

destabilize

<hr> معنی : منزل، مقصد، تقدیر، سرنوشت <hr> معانی دیگر : پایانه، پایانگاه، سر منزل، عاقبت، غایت، منظور، هدف، (نادر) مقدر سازی، مقدر شدگی، قضا و قدر

معنی : منزل، مقصد، تقدیر، سرنوشت معانی دیگر : پایانه، پایانگاه، سر منزل، عاقبت، غایت، منظور، هدف، (نادر) مقدر سازی، مقدر شدگی، قضا و قدر

destination

<hr> معنی : مقدر کردن، سرنوشت معین کردن، قبلا انتخاب کردن <hr> معانی دیگر : (معمولا به حالت مجهول) مقدر شدن یا کردن، سرنوشت شدن، تخصیص دادن، (برای منظور خاصی) در نظر گرفتن، کنارگذاشتن، اختصاص دادن

معنی : مقدر کردن، سرنوشت معین کردن، قبلا انتخاب کردن معانی دیگر : (معمولا به حالت مجهول) مقدر شدن یا کردن، سرنوشت شدن، تخصیص دادن، (برای منظور خاصی) در نظر گرفتن، کنارگذاشتن، اختصاص دادن

destine

destined

<hr> معنی : سرگذشت، تقدیر، سرنوشت، فلک، ابشخور، نصیب و قسمت <hr> معانی دیگر : قضا و قدر، قسمت، فرجام، عاقبت

معنی : سرگذشت، تقدیر، سرنوشت، فلک، ابشخور، نصیب و قسمت معانی دیگر : قضا و قدر، قسمت، فرجام، عاقبت

destiny

<hr> معنی : بینوا، عاری، خالی، بی چاره، نیازمند، لات و لوت <hr> معانی دیگر : (بسیار) فقیر، تهی دست، بی چیز، مستمند، مفلس، (با: of) فاقد، بی بهره، نادار، تهی با of

معنی : بینوا، عاری، خالی، بی چاره، نیازمند، لات و لوت معانی دیگر : (بسیار) فقیر، تهی دست، بی چیز، مستمند، مفلس، (با: of) فاقد، بی بهره، نادار، تهی با of

destitute

<hr> معنی : فقر، بی چیزی <hr> معانی دیگر : فقر شدید، مستمندی، تهیدستی، فقر وفاقه، افلاس، عسرت

معنی : فقر، بی چیزی معانی دیگر : فقر شدید، مستمندی، تهیدستی، فقر وفاقه، افلاس، عسرت

destitution

<hr> معنی : بر انداختن، ضایع کردن، کشتن، نابود کردن، از بین بردن، فنا کردن، خراب کردن، تباه کردن، ویران کردن <hr> معانی دیگر : درهم کوبیدن، منهدم کردن، داغون کردن، زیرورو کردن، (سخت) شکست دادن، منهزم کردن، ورانداختن، معدوم کردن، هلاک کردن، (اثر چیزی را) خنثی کردن، به درد نخور کردن، عقیم گذاشتن، برباد دادن، فاسد کردن، متلاشی کردن یا شدن، فروپاشیدن، نابود ساختن

معنی : بر انداختن، ضایع کردن، کشتن، نابود کردن، از بین بردن، فنا کردن، خراب کردن، تباه کردن، ویران کردن معانی دیگر : درهم کوبیدن، منهدم کردن، داغون کردن، زیرورو کردن، (سخت) شکست دادن، منهزم کردن، ورانداختن، معدوم کردن، هلاک کردن، (اثر چیزی را) خنثی کردن، به درد نخور کردن، عقیم گذاشتن، برباد دادن، فا

destroy

<hr> تخریب شد، منهدم شد علوم هوایى : منهدم علوم نظامى : از بین رفت تخریب شده

تخریب شد، منهدم شد علوم هوایى : منهدم علوم نظامى : از بین رفت تخریب شده

destroyed

<hr> معنی : نابود کننده، ویرانگر، مخرب، خرابکار، ناو شکن <hr> معانی دیگر : خراب کننده، انهدام آور

معنی : نابود کننده، ویرانگر، مخرب، خرابکار، ناو شکن معانی دیگر : خراب کننده، انهدام آور

destroyer

destroying

<hr> معنی : ویرانی <hr> معانی دیگر : عمدا منهدم کردن یا شدن، (منهدم کردن عمدی موشک و غیره به خاطر انصراف از حمله یا عیب فنی آن) انهدام عمدی، خواست ویرانی، خرابی عمدی موشک قبل از پرتاب ان برای ازمایش

معنی : ویرانی معانی دیگر : عمدا منهدم کردن یا شدن، (منهدم کردن عمدی موشک و غیره به خاطر انصراف از حمله یا عیب فنی آن) انهدام عمدی، خواست ویرانی، خرابی عمدی موشک قبل از پرتاب ان برای ازمایش

destruct

<hr> فناپذیری، امادگی برای خراب شدن یاازمیان رفتن

فناپذیری، امادگی برای خراب شدن یاازمیان رفتن

destructibility

<hr> معنی : انهدام پذیر <hr> معانی دیگر : خراب شدنی، ویرانی پذیر، تباه پذیر، معدوم شدنی

معنی : انهدام پذیر معانی دیگر : خراب شدنی، ویرانی پذیر، تباه پذیر، معدوم شدنی

destructible

<hr> معنی : خرابی، سرنگونی، تباهی، تخریب، انهدام، ویرانی، اضمحلال، اتلاف <hr> معانی دیگر : نابودی، فنا، هلاکت، مایه ی تباهی، موجب نابودی

معنی : خرابی، سرنگونی، تباهی، تخریب، انهدام، ویرانی، اضمحلال، اتلاف معانی دیگر : نابودی، فنا، هلاکت، مایه ی تباهی، موجب نابودی

destruction

<hr> معنی : ویرانگر، مخرب، خانمان برانداز <hr> معانی دیگر : بر باد دهنده، نابود کننده، برانداز، منفی، کاهنده، غیرسازنده

معنی : ویرانگر، مخرب، خانمان برانداز معانی دیگر : بر باد دهنده، نابود کننده، برانداز، منفی، کاهنده، غیرسازنده

destructive

<hr> چنانکه ویران سازد یابرهم زندیازیان رساند

چنانکه ویران سازد یابرهم زندیازیان رساند

destructively

<hr> صفت یاخاصیت ویران سازی، حس یاتمایل ویران سازی

صفت یاخاصیت ویران سازی، حس یاتمایل ویران سازی

destructiveness

<hr> (انگلیس) دستگاه زباله سوز

(انگلیس) دستگاه زباله سوز

واژه های حرف "d" - جملات نمونه