جملات نمونه

<hr> طلاق، جدایی، (مجازا) فسخ

طلاق، جدایی، (مجازا) فسخ

divorced

<hr> معنی : متروکه، زن مطلقه، زن طلاق گرفته <hr> معانی دیگر : زن مطلقه، زن طلاق گرفته

معنی : متروکه، زن مطلقه، زن طلاق گرفته معانی دیگر : زن مطلقه، زن طلاق گرفته

divorcee

<hr> معنی : جدایی، تفرقه <hr> معانی دیگر : (قدیمی) طلاق، متارکه

معنی : جدایی، تفرقه معانی دیگر : (قدیمی) طلاق، متارکه

divorcement

<hr> (اسکاتلند) باریکه (یا تکه)ی چمن که برای پوشش بام پهلوی هم چیده می شود

(اسکاتلند) باریکه (یا تکه)ی چمن که برای پوشش بام پهلوی هم چیده می شود

divot

<hr> معنی : فاش کردن، منتشر کردن، بروز دادن، فاش شدن، علنی ساختن، منتشر شدن، افشاء کردن <hr> معانی دیگر : افشا کردن، برملا کردن، افشاگری، پرده دری کردن، رو کردن، آشکار ساختن، آگاهی دادن

معنی : فاش کردن، منتشر کردن، بروز دادن، فاش شدن، علنی ساختن، منتشر شدن، افشاء کردن معانی دیگر : افشا کردن، برملا کردن، افشاگری، پرده دری کردن، رو کردن، آشکار ساختن، آگاهی دادن

divulge

<hr> معنی : افشاء <hr> معانی دیگر : افشاگری، فاش سازی، آشکارسازی، پرده دری (divulgement هم می گویند)

معنی : افشاء معانی دیگر : افشاگری، فاش سازی، آشکارسازی، پرده دری (divulgement هم می گویند)

divulgence

<hr> (با: up) بخش کردن، تقسیم کردن، حصه کردن، بخش، (خودمانی)، حصه a four way divvy of the profits تقسیم چهارجانبهی منافع

(با: up) بخش کردن، تقسیم کردن، حصه کردن، بخش، (خودمانی)، حصه a four way divvy of the profits تقسیم چهارجانبهی منافع

divvy

<hr> ایالات جنوبی کشور ایالات متحده امریکا (dixie و dixie land هم می گویند)

ایالات جنوبی کشور ایالات متحده امریکا (dixie و dixie land هم می گویند)

dixieland

<hr> (زیست شناسی) دوتخمگی (dizygous هم می گویند)، fraternal برادرانه، برادری، برادروار

(زیست شناسی) دوتخمگی (dizygous هم می گویند)، fraternal برادرانه، برادری، برادروار

dizygotic

dizzily

<hr> معنی : سرگیجه <hr> معانی دیگر : گیجی، دوران

معنی : سرگیجه معانی دیگر : گیجی، دوران

dizziness

<hr> معنی : گیج، دچار دوران سر، گیج شدن <hr> معانی دیگر : منگ، دچار سرگیجه، گیج کننده، سرگیجه آور، منگ کننده، گیج کردن، منگ کردن، گیجیدن، سردرگم، حیران، سرگشته، هاژه، کاتوره، (عامیانه) بی فکر، الکی خوش، بی ملاحظه

معنی : گیج، دچار دوران سر، گیج شدن معانی دیگر : منگ، دچار سرگیجه، گیج کننده، سرگیجه آور، منگ کننده، گیج کردن، منگ کردن، گیجیدن، سردرگم، حیران، سرگشته، هاژه، کاتوره، (عامیانه) بی فکر، الکی خوش، بی ملاحظه

dizzy

dizzy gillespie

dizzying

<hr> (مخفف) رجوع شود به: disc jockey

(مخفف) رجوع شود به: disc jockey

<hr> کشور جی بوتی (در افریقای خاوری)

کشور جی بوتی (در افریقای خاوری)

djibouti

<hr> مخفف: دسی متر، مارک آلمان (dm هم می نویسند)

مخفف: دسی متر، مارک آلمان (dm هم می نویسند)

<hr> مخفف: ناحیه ی ارتش زدایی شده، ناحیه ی غیرنظامی شده

مخفف: ناحیه ی ارتش زدایی شده، ناحیه ی غیرنظامی شده

<hr> مخفف: (شیمی - زیست شناسی) اسید دی اکسی ریبونوکلیک، دنا، دی - ان - ا، دی آن ا

مخفف: (شیمی - زیست شناسی) اسید دی اکسی ریبونوکلیک، دنا، دی - ان - ا، دی آن ا

<hr> معنی : انجام دادن، عمل کردن، بدرد خوردن، کردن، کفایت کردن <hr> معانی دیگر : انجامیدن، پایان دادن، تمام کردن، به انجام رساندن، آماده کردن، ایجاد کردن، موجب شدن، سبب شدن، تولید کردن، پرداختن به (کاری)، رسیدگی کردن به، (نمایش و فیلم و غیره) ارائه دادن، نقش ایفا کردن، اجرا کردن، (کتاب و موسیقی و ترجمه) نگاشتن، ترجمه (یا تصنیف و غیره) کردن، طی کردن، کافی بودن، بسنده بودن، (عامیانه) گول زدن، (خودمانی) مصرف کردن، رفتار کردن، (به صورت ماضی نقلی) بس کردن، (کاربردهای do به عنوان فعل کمکی): برای تاکید، برای پرسش، برای منفی کردن عبارت یا جمله، به عنوان جانشین فعل (برای احتراز از تکرار آن)، برای جلو آوردن برخی قیدها، پختن، سرگین، گه، (عامیانه) در زندان بودن، (انگلیس - عامیانه) گوش بری، کلاه برداری، (انگلیس - عامیانه) مهمانی، جشن، (موسیقی) دو (اولین و هشتمین نت در هر اکتاو)، (عامیانه) رجوع شود به: hairdo، این کلمه در ابتدای جمله بصورت علامت سوال میاید، فعل معین

معنی : انجام دادن، عمل کردن، بدرد خوردن، کردن، کفایت کردن معانی دیگر : انجامیدن، پایان دادن، تمام کردن، به انجام رساندن، آماده کردن، ایجاد کردن، موجب شدن، سبب شدن، تولید کردن، پرداختن به (کاری)، رسیدگی کردن به، (نمایش و فیلم و غیره) ارائه دادن، نقش ایفا کردن، اجرا کردن، (کتاب و موسیقی و ترجمه) نگاشت

do a good job

do away with

<hr> رفتار کردن نسبت به یا برای

رفتار کردن نسبت به یا برای

do by

do down

do for

do good

<hr> (خودمانی) کشتن، روبخرابی نهادن، کشتن، لخت کردن، فریب دادن

(خودمانی) کشتن، روبخرابی نهادن، کشتن، لخت کردن، فریب دادن

do in

do justice

<hr> 1- به طور سزاوار رفتار کردن با، درخور (کسی) رفتار کردن 2- بهره مند شدن از، طرف بستن، دل از عزا در آوردن، حق (چیزی یاکسی را) ادا کردن

1- به طور سزاوار رفتار کردن با، درخور (کسی) رفتار کردن 2- بهره مند شدن از، طرف بستن، دل از عزا در آوردن، حق (چیزی یاکسی را) ادا کردن

do justice to

do nothing

do one's best

do one's duty

do out

<hr> (عامیانه) مجددا تزیین کردن، بازآراستن

(عامیانه) مجددا تزیین کردن، بازآراستن

do over

<hr> به نتیجه ی مطلوب رسیدن، موثر بودن

به نتیجه ی مطلوب رسیدن، موثر بودن

do the trick

<hr> (عامیانه) زندانی بودن

do time

<hr> معنی : انجام دادن، شروع بکار کردن، اماده استفاده کردن، لخت شدن، مرمت کردن <hr> معانی دیگر : (عامیانه) 1- آماده کردن 2- بستن، (بسته را) پیچیدن، سفت کردن 3- گیسو را در بالای سر دسته کردن

معنی : انجام دادن، شروع بکار کردن، اماده استفاده کردن، لخت شدن، مرمت کردن معانی دیگر : (عامیانه) 1- آماده کردن 2- بستن، (بسته را) پیچیدن، سفت کردن 3- گیسو را در بالای سر دسته کردن

do up

<hr> معنی : موفق شدن <hr> معانی دیگر : خوب (یا سالم) بودن، 1- موفق بودن، کامیاب بودن 2- (بیمار) رو به بهبود بودن

معنی : موفق شدن معانی دیگر : خوب (یا سالم) بودن، 1- موفق بودن، کامیاب بودن 2- (بیمار) رو به بهبود بودن

do well

<hr> به کار بردن، به کار زدن، مفید یافتن، به درد خور بودن

به کار بردن، به کار زدن، مفید یافتن، به درد خور بودن

do with

<hr> بی نیاز بودن از، (بدون چیزی) توانستن

بی نیاز بودن از، (بدون چیزی) توانستن

do without

do-nothing

<hr> مخفف: (بیمارستان وغیره) مرده هنگام ورود (یا قبل از آن)

مخفف: (بیمارستان وغیره) مرده هنگام ورود (یا قبل از آن)

<hr> معنی : شدنی، کردنی <hr> معانی دیگر : انجام پذیر

معنی : شدنی، کردنی معانی دیگر : انجام پذیر

doable

<hr> (امریکا - خودمانی) دکتر، پزشک

(امریکا - خودمانی) دکتر، پزشک

<hr> معنی : تدریس <hr> معانی دیگر : (در برخی دانشگاه های امریکا) استاد پاره وقت، تدریس در بعضی قسمت های امریکا، معلم

معنی : تدریس معانی دیگر : (در برخی دانشگاه های امریکا) استاد پاره وقت، تدریس در بعضی قسمت های امریکا، معلم

واژه های حرف "d" - جملات نمونه