جملات نمونه

<hr> معنی : پیچک، مارپیچ، منحنی حلزونی <hr> معانی دیگر : پیچه، حلزونی، (کالبدشناسی) بخش حلزونی گوش خارجی، بخش خمیده ی حاشیه ی گوش، پیچه ی گوش، (معماری) طرح مارپیچ، آذین پیچه ای (مانند نقش های مارپیچ روی برخی ستون ها)

معنی : پیچک، مارپیچ، منحنی حلزونی معانی دیگر : پیچه، حلزونی، (کالبدشناسی) بخش حلزونی گوش خارجی، بخش خمیده ی حاشیه ی گوش، پیچه ی گوش، (معماری) طرح مارپیچ، آذین پیچه ای (مانند نقش های مارپیچ روی برخی ستون ها)

helix

<hr> معنی : عالم اسفل، دوزخ، جهنم، عالم اموات <hr> معانی دیگر : (اغلب h بزرگ) جهنم، هاویه، درک، (مجازی) محل درد و رنج جسمی و روحی، (خودمانی - اغلب با: around) لهو و لعب کردن، عیش و نوش کردن، (در هر کاری) زیاده روی و بی پروایی کردن، (ناپسند - حرف ندا به نشان خشم یا آزردگی و غیره) اصلا و ابدا!، درک !، هرگز!، جهنم !، ابدا ابدا!، دوزخیان، جهنمیان، نیروی جهنمی، قدرت شیطانی، شیطان و فرشتگان گمراه او، سروصدا راه انداختن

معنی : عالم اسفل، دوزخ، جهنم، عالم اموات معانی دیگر : (اغلب h بزرگ) جهنم، هاویه، درک، (مجازی) محل درد و رنج جسمی و روحی، (خودمانی - اغلب با: around) لهو و لعب کردن، عیش و نوش کردن، (در هر کاری) زیاده روی و بی پروایی کردن، (ناپسند - حرف ندا به نشان خشم یا آزردگی و غیره) اصلا و ابدا!، درک !، هرگز!، جه

hell

<hr> معنی : مربوط به یونان <hr> معانی دیگر : یونانی، وابسته به کشور یا مردم یا فرهنگ و زبان یونان، وابسته به مردم و زبان و فرهنگ یونان باستان (به ویژه از سده ی هشتم تا سوم پیش از میلاد)

معنی : مربوط به یونان معانی دیگر : یونانی، وابسته به کشور یا مردم یا فرهنگ و زبان یونان، وابسته به مردم و زبان و فرهنگ یونان باستان (به ویژه از سده ی هشتم تا سوم پیش از میلاد)

hellenic

<hr> معنی : اصطلاح یونانی، یونانی مابی، اداب یونانی <hr> معانی دیگر : واژه یا عبارت یا اصطلاح یونانی، سنت یونانی، ویژگی های (اندیشه و فرهنگ و غیره) یونان باستان

معنی : اصطلاح یونانی، یونانی مابی، اداب یونانی معانی دیگر : واژه یا عبارت یا اصطلاح یونانی، سنت یونانی، ویژگی های (اندیشه و فرهنگ و غیره) یونان باستان

hellenism

<hr> وابسته به زبان و فرهنگ و تاریخ یونان باستان (به ویژه پس از مرگ اسکندر در 323 پیش از میلاد)، وابسته به کلیمی های یونانی حرف زن

وابسته به زبان و فرهنگ و تاریخ یونان باستان (به ویژه پس از مرگ اسکندر در 323 پیش از میلاد)، وابسته به کلیمی های یونانی حرف زن

hellenistic

<hr> (به ویژه در عهد باستان) یونانی کردن یا شدن، یونانی زبان (یا مسلک) کردن یا شدن، یونانی کردن یونانی ماب کردن

(به ویژه در عهد باستان) یونانی کردن یا شدن، یونانی زبان (یا مسلک) کردن یا شدن، یونانی کردن یونانی ماب کردن

hellenize

<hr> نام باستانی داردانل، نام یونانی تنگه داردانل، چیزی که عاشق ومعشوق راازهم جدامیسا

نام باستانی داردانل، نام یونانی تنگه داردانل، چیزی که عاشق ومعشوق راازهم جدامیسا

hellespont

hellfire

<hr> (عامیانه) هرجای بسیار ناخوشایند: جهنم دره

(عامیانه) هرجای بسیار ناخوشایند: جهنم دره

hellhole

<hr> (در اصل) سگ پاسدار دوزخ (cerberus هم می گویند)، آدم اهریمنی، آدم عفریت خوی، سگ دوز، ادم دیوخویاخبیک

(در اصل) سگ پاسدار دوزخ (cerberus هم می گویند)، آدم اهریمنی، آدم عفریت خوی، سگ دوز، ادم دیوخویاخبیک

hellhound

<hr> معنی : اهل جهنم، ادم جهنمی، ساکن جهنم <hr> معانی دیگر : (امریکا - عامیانه) آدم شرور، آدم رذل

معنی : اهل جهنم، ادم جهنمی، ساکن جهنم معانی دیگر : (امریکا - عامیانه) آدم شرور، آدم رذل

hellion

<hr> معنی : خبیی، جهنمی، دوزخی <hr> معانی دیگر : (عامیانه) بسیار ناخوشایند، نفرت انگیز، بسیار بد، وابسته به عالم سفلی، شیطانی، اهریمنی

معنی : خبیی، جهنمی، دوزخی معانی دیگر : (عامیانه) بسیار ناخوشایند، نفرت انگیز، بسیار بد، وابسته به عالم سفلی، شیطانی، اهریمنی

hellish

hellishly

<hr> معنی : هالو، سلام!، الو! <hr> معانی دیگر : (حرف ندا برای جلب توجه یا به جای سلام کردن و یا در آغاز مکالمه ی تلفنی) هلو!، الو!، هی !، درود، الو گفتن، سلام کردن، هالو کلمه ای که در گفتگوی تلفنی برای صدا کردن طرف بکار میرود

معنی : هالو، سلام!، الو! معانی دیگر : (حرف ندا برای جلب توجه یا به جای سلام کردن و یا در آغاز مکالمه ی تلفنی) هلو!، الو!، هی !، درود، الو گفتن، سلام کردن، هالو کلمه ای که در گفتگوی تلفنی برای صدا کردن طرف بکار میرود

hello

<hr> معنی : دسته، نظارت، اداره، سکان، زمام، اهرم سکان، اداره کردن <hr> معانی دیگر : (شعر قدیم) کلاهخود، دسته ی سکان کشتی، چرخ فرمان (کشتی یا قایق و غیره) (tiller هم می گویند)، دستگاه هدایت کشتی (دسته ی سکان و خود سکان و غیره)، (مجازی) رهبری، زمام امور، مهار کارها، هدایت کردن، راندن، مهار کردن، سکانداری کردن

معنی : دسته، نظارت، اداره، سکان، زمام، اهرم سکان، اداره کردن معانی دیگر : (شعر قدیم) کلاهخود، دسته ی سکان کشتی، چرخ فرمان (کشتی یا قایق و غیره) (tiller هم می گویند)، دستگاه هدایت کشتی (دسته ی سکان و خود سکان و غیره)، (مجازی) رهبری، زمام امور، مهار کارها، هدایت کردن، راندن، مهار کردن، سکانداری کردن

helm

helmed

<hr> معنی : خود، کلاه خود <hr> معانی دیگر : (در اصل) زره سر، سرپاس، خوددار کردن، دارای کلاه ایمنی کردن، (ورزش) کلاه فوتبال آمریکایی، چهره پوش (در شمشیربازی)، کلاه غواصی، کلاه آتش نشانی، کلاه ایمنی (کارگران و موتورسیکلت سواران و غیره)، رجوع شود به: hard hat، هر چیز خود مانند (جام یا کاسه ی برخی گل ها)، خودسانه، کلاه ایمنی اتش نشانها وکارگران

معنی : خود، کلاه خود معانی دیگر : (در اصل) زره سر، سرپاس، خوددار کردن، دارای کلاه ایمنی کردن، (ورزش) کلاه فوتبال آمریکایی، چهره پوش (در شمشیربازی)، کلاه غواصی، کلاه آتش نشانی، کلاه ایمنی (کارگران و موتورسیکلت سواران و غیره)، رجوع شود به: hard hat، هر چیز خود مانند (جام یا کاسه ی برخی گل ها)، خودسانه

helmet

<hr> خوددار، خودپوش، دارای قسمتی که مانندخودباشد

خوددار، خودپوش، دارای قسمتی که مانندخودباشد

helmeted

<hr> معنی : کرم، کرم روده، کلمات پیشوندیست بمعنی کرم <hr> معانی دیگر : کرم (به ویژه کرم دستگاه گوارش)، n : ج

معنی : کرم، کرم روده، کلمات پیشوندیست بمعنی کرم معانی دیگر : کرم (به ویژه کرم دستگاه گوارش)، n : ج

helminth

<hr> معنی : مدیر، سکان گیر، راننده، رل دار <hr> معانی دیگر : (کشتی) سکاندار، راننده ی کشتی (یا قایق و غیره)

معنی : مدیر، سکان گیر، راننده، رل دار معانی دیگر : (کشتی) سکاندار، راننده ی کشتی (یا قایق و غیره)

helmsman

<hr> معنی : رعیت، بنده <hr> معانی دیگر : (در اسپارت باستان) هلت (پایین ترین طبقه ی دهقانان)، علام

معنی : رعیت، بنده معانی دیگر : (در اسپارت باستان) هلت (پایین ترین طبقه ی دهقانان)، علام

helot

<hr> معنی : کمک، یاری، مساعدت، نوکر، مزدور، امداد، پایمردی، سودمند واقع شدن، همدستی کردن، مدد رساندن، بهتر کردن، چاره کردن، کمک کردن، یاری کردن، مساعدت کردن <hr> معانی دیگر : زاوری، یاوری، مدد، یاری دادن، پایمردی کردن، مددکردن، امداد کردن، (با: up یا down یاin یا into و غیره) در انجام کاری کمک کردن، تسهیل کردن، میسر کردن، ترویج کردن، جلوگیری کردن، خودداری کردن، چاره کردن، درمان کردن، (مشتریان و غیره را) خدمت گذاری کردن، راهنمایی و فروشندگی کردن، مفید بودن، سودمند بودن، به درد خوردن، وردست، مستخدم، کلفت، کارگر کشتزار، مساعدت کردن با، بهترکردن چاره کردن

معنی : کمک، یاری، مساعدت، نوکر، مزدور، امداد، پایمردی، سودمند واقع شدن، همدستی کردن، مدد رساندن، بهتر کردن، چاره کردن، کمک کردن، یاری کردن، مساعدت کردن معانی دیگر : زاوری، یاوری، مدد، یاری دادن، پایمردی کردن، مددکردن، امداد کردن، (با: up یا down یاin یا into و غیره) در انجام کاری کمک کردن، تسهیل کرد

help

<hr> (در انجام کاری) کمک کردن

(در انجام کاری) کمک کردن

help out

helpdesk

<hr> معنی : هم دست، کمک، یار، یاور، معین، معاون <hr> معانی دیگر : کمک کننده، زاور، مددکار

معنی : هم دست، کمک، یار، یاور، معین، معاون معانی دیگر : کمک کننده، زاور، مددکار

helper

helpers

<hr> معنی : مفید، کمک کننده <hr> معانی دیگر : سودمند، مفید و خوب

معنی : مفید، کمک کننده معانی دیگر : سودمند، مفید و خوب

helpful

<hr> سودمندانه، چنانکه سودبخشدیاکمک دهد، بطورمفید

سودمندانه، چنانکه سودبخشدیاکمک دهد، بطورمفید

helpfully

helpfulness

<hr> معنی : کمک، یاری، یک وعده یا پرس خوراک، معین، ممد <hr> معانی دیگر : کمک کننده، امدادگر، (خوراک) پرس، وعده، امدادگری، دادن کمک

معنی : کمک، یاری، یک وعده یا پرس خوراک، معین، ممد معانی دیگر : کمک کننده، امدادگر، (خوراک) پرس، وعده، امدادگری، دادن کمک

helping

helping hand

<hr> معنی : سر گردان، بی چاره، فرومانده، درمانده، موردحمایت، نا گزیر، زله <hr> معانی دیگر : بینوا، زبون، زار، ستوه

معنی : سر گردان، بی چاره، فرومانده، درمانده، موردحمایت، نا گزیر، زله معانی دیگر : بینوا، زبون، زار، ستوه

helpless

<hr> ازروی بیچارگی، بیچاره وار، بطورعلاج ناپذیر

ازروی بیچارگی، بیچاره وار، بطورعلاج ناپذیر

helplessly

<hr> بیچارگی، درماندگی، ناتوانی

بیچارگی، درماندگی، ناتوانی

helplessness

helpline

<hr> معنی : یار، یاور، همسر، کمک و همدست <hr> معانی دیگر : دمساز، همدم (به ویژه زن و گاهی شوهر)

معنی : یار، یاور، همسر، کمک و همدست معانی دیگر : دمساز، همدم (به ویژه زن و گاهی شوهر)

helpmate

<hr> شهر هلسینکی (پایتخت کشور فنلاند)

شهر هلسینکی (پایتخت کشور فنلاند)

helsinki

helter-skelter

<hr> معنی : دسته، دسته تبر، دسته تیشه و مانند ان <hr> معانی دیگر : دسته ی ابزار (به ویژه دسته ی تبر و تیشه)

معنی : دسته، دسته تبر، دسته تیشه و مانند ان معانی دیگر : دسته ی ابزار (به ویژه دسته ی تبر و تیشه)

helve

<hr> معنی : سجاف، لبه، سبحاف اهم، احاطه کردن، سجاف کردن، سینه صاف کردن، لبه دار کردن، حاشیه دار کردن، تمجمج کردن، کناره دار کردن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: hemo-، (دوزندگی) سجاف، فراویز، پروز (حاشیه ی تو گذاشته شده ی لباس یا پرده و غیره)، (مجازی) حاشیه، کناره، مرز (لبه ی دولا شده ی ظرف های فلزی و پلاستیکی و غیره)، سجاف گذاشتن، سجاف دار کردن، فراویزدار کردن، سینه را صاف کردن، (برای جلب توجه) سرفه کردن، (هنگام حرف زدن) من من کردن، اهن و تلپ کردن (امروزه بیشتر در این عبارت به کار می رود: hem and haw)، سبحاف اهم صدایی که برای صاف کردن سینه دراورند

معنی : سجاف، لبه، سبحاف اهم، احاطه کردن، سجاف کردن، سینه صاف کردن، لبه دار کردن، حاشیه دار کردن، تمجمج کردن، کناره دار کردن معانی دیگر : رجوع شود به: hemo-، (دوزندگی) سجاف، فراویز، پروز (حاشیه ی تو گذاشته شده ی لباس یا پرده و غیره)، (مجازی) حاشیه، کناره، مرز (لبه ی دولا شده ی ظرف های فلزی و پلاستیکی

hem and haw

<hr> 1- محاصره کردن، دور چیزی را گرفتن، 2- محدود کردن، دست و بال کسی را بستن، بازداری کردن، (شیمی) همین (کلرید قهوه ای رنگ و بلورین به فرمول c34h32n4o4feclکه از خون به دست می آید)

1- محاصره کردن، دور چیزی را گرفتن، 2- محدود کردن، دست و بال کسی را بستن، بازداری کردن، (شیمی) همین (کلرید قهوه ای رنگ و بلورین به فرمول c34h32n4o4feclکه از خون به دست می آید)

hem in

hemagglutination

<hr> معنی : خونی، وابسته به خون و رگها <hr> معانی دیگر : خونی (hematal هم می گویند)، احشایی

معنی : خونی، وابسته به خون و رگها معانی دیگر : خونی (hematal هم می گویند)، احشایی

hemal

<hr> معنی : خونی، بیماری خونی، وابسته به خون <hr> معانی دیگر : همرنگ خون، پرخون، خونین، خون سان، خونگون، طب وابسته به خون

معنی : خونی، بیماری خونی، وابسته به خون معانی دیگر : همرنگ خون، پرخون، خونین، خون سان، خونگون، طب وابسته به خون

hematic

<hr> معنی : هماتیت، نوعی سنگ اهن <hr> معانی دیگر : (شیمی) هماتیت (اکسید فریک به فرمول fe2o3)

معنی : هماتیت، نوعی سنگ اهن معانی دیگر : (شیمی) هماتیت (اکسید فریک به فرمول fe2o3)

hematite

hematochezia

<hr> (زیست شناسی)، خون سنج (دستگاهی برای سنجش نسبت تعداد گویچه ها به مقدار خونابه)

(زیست شناسی)، خون سنج (دستگاهی برای سنجش نسبت تعداد گویچه ها به مقدار خونابه)

واژه های حرف "h" - جملات نمونه