جملات نمونه

<hr> معنی : ناپایداری، تلون مزاج، بی ثباتی، عدم ثبات <hr> معانی دیگر : عدم ثبات، ناپایداری، بی ثباتی، تلون مزاج

معنی : ناپایداری، تلون مزاج، بی ثباتی، عدم ثبات معانی دیگر : عدم ثبات، ناپایداری، بی ثباتی، تلون مزاج

inconstancy

<hr> معنی : فانی، بی وفا، بی ثبات <hr> معانی دیگر : ناثابت، متغیر، دمدمی، هردمبیل

معنی : فانی، بی وفا، بی ثبات معانی دیگر : ناثابت، متغیر، دمدمی، هردمبیل

inconstant

<hr> معنی : محقق، بی چون و چرا، غیر قابل بحی <hr> معانی دیگر : بدون شک و تردید، غیرقابل بحث، مسلم، اعتراض ناپذیر، غیرقابل بحک

معنی : محقق، بی چون و چرا، غیر قابل بحی معانی دیگر : بدون شک و تردید، غیرقابل بحث، مسلم، اعتراض ناپذیر، غیرقابل بحک

incontestable

<hr> معنی : هرزگی، نا پرهیزکاری، بیاختیاری، عدمکف نفس <hr> معانی دیگر : incontinency عدم کف نفس

معنی : هرزگی، نا پرهیزکاری، بیاختیاری، عدمکف نفس معانی دیگر : incontinency عدم کف نفس

incontinence

<hr> معنی : ناپرهیزکار، ناخوددار <hr> معانی دیگر : بی بند و بار، ناخوددار (به ویژه در امور جنسی)، ناخویشتن دار، شهوتران، (ناتوان در نگه داشتن چیزی درون خود) ناگنجا، (قدیمی) بی تاءخیر، فورا، بی درنگ

معنی : ناپرهیزکار، ناخوددار معانی دیگر : بی بند و بار، ناخوددار (به ویژه در امور جنسی)، ناخویشتن دار، شهوتران، (ناتوان در نگه داشتن چیزی درون خود) ناگنجا، (قدیمی) بی تاءخیر، فورا، بی درنگ

incontinent

<hr> ناپرهیزگارانه، بدون مسک نفس، ازروی بی عفتی

ناپرهیزگارانه، بدون مسک نفس، ازروی بی عفتی

incontinently

<hr> معنی : مسلم، بی چون و چرا، غیر قابل بحی، بدون مناقشه، بدون مباحثه <hr> معانی دیگر : غیرقابل بحث و تردید، محقق، انکارناپذیر، غیر قابل بحک

معنی : مسلم، بی چون و چرا، غیر قابل بحی، بدون مناقشه، بدون مباحثه معانی دیگر : غیرقابل بحث و تردید، محقق، انکارناپذیر، غیر قابل بحک

incontrovertible

incontrovertibly

<hr> معنی : ناراحتی، اذیت، نا سازگاری، ناجوری، اسیب، زحمت، اسباب زحمت، مزاحمت، درد سر، نا مناسبی <hr> معانی دیگر : معذب بودن، تصدیع، ناراحت کردن، دردسر دادن، مزاحم شدن، هر چیز ناراحت کننده، اسباب زحمت (inconveniency هم می گویند)

معنی : ناراحتی، اذیت، نا سازگاری، ناجوری، اسیب، زحمت، اسباب زحمت، مزاحمت، درد سر، نا مناسبی معانی دیگر : معذب بودن، تصدیع، ناراحت کردن، دردسر دادن، مزاحم شدن، هر چیز ناراحت کننده، اسباب زحمت (inconveniency هم می گویند)

inconvenience

inconvenienced

<hr> معنی : ناجور، ناراحت <hr> معانی دیگر : زحمت آور، اسباب زحمت، مصدع، ناراحت کننده، دردسرآور، بی موقع

معنی : ناجور، ناراحت معانی دیگر : زحمت آور، اسباب زحمت، مصدع، ناراحت کننده، دردسرآور، بی موقع

inconvenient

inconveniently

<hr> معنی : مبادله ناپذیر، غیر قابل تغییر، غیر قابل تسعیر <hr> معانی دیگر : گردش ناپذیر، ناواگردان، غیرقابل مبادله

معنی : مبادله ناپذیر، غیر قابل تغییر، غیر قابل تسعیر معانی دیگر : گردش ناپذیر، ناواگردان، غیرقابل مبادله

inconvertible

<hr> معنی : غیر جسمانی، جا دادن، متحد کردن، امیختن، بهم پیوستن، ترکیب کردن، یکی کردن، ثبت کردن، داخل کردن، دارای شخصیت حقوقی کردن <hr> معانی دیگر : (چیزی را با چیزی که قبلا درست شده است) یکپارچه یا ممزوج کردن، همبند کردن، یکپارچه کردن، درآمیختن، ملحق کردن، ضمیمه کردن، یک کاسه کردن، جزو (چیزی) کردن یا شدن، پیوستار کردن یا شدن، شرکت (و غیره) تشکیل دادن، انبازه درست کردن، (شرکت و غیره) به ثبت رساندن، (شرکت یا انجمن و غیره) به عضویت پذیرفتن، هموند کردن یا شدن، (قدیمی) غیرجسمی، روحی، ناتندار، ثبت کردن در دفترثبت شرکتها، معنوی

معنی : غیر جسمانی، جا دادن، متحد کردن، امیختن، بهم پیوستن، ترکیب کردن، یکی کردن، ثبت کردن، داخل کردن، دارای شخصیت حقوقی کردن معانی دیگر : (چیزی را با چیزی که قبلا درست شده است) یکپارچه یا ممزوج کردن، همبند کردن، یکپارچه کردن، درآمیختن، ملحق کردن، ضمیمه کردن، یک کاسه کردن، جزو (چیزی) کردن یا شدن، پیو

incorporate

<hr> (شرکت و غیره) رسما به ثبت رسیده، همبسته، همبند شده، یک کاسه، یکپارچه، متحد شده، ملحق شده، ضمیمه شده

(شرکت و غیره) رسما به ثبت رسیده، همبسته، همبند شده، یک کاسه، یکپارچه، متحد شده، ملحق شده، ضمیمه شده

incorporated

<hr> معنی : اتصال، جا دادن، اتحاد، الحاق، پیوستگی، تلفیق، ادخال، یکی سازی ترکیب، یکی شدنی، ایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت <hr> معانی دیگر : اتصال، الحاق، یکی سازی ترکیب، یکی شدنی، پیوستگی، تلفیق، اتحاد، ادخال، جا دادن، ایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت

معنی : اتصال، جا دادن، اتحاد، الحاق، پیوستگی، تلفیق، ادخال، یکی سازی ترکیب، یکی شدنی، ایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت معانی دیگر : اتصال، الحاق، یکی سازی ترکیب، یکی شدنی، پیوستگی، تلفیق، اتحاد، ادخال، جا دادن، ایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت

incorporation

<hr> وابسته به الحاق، الحاقی، مشارکت

وابسته به الحاق، الحاقی، مشارکت

incorporative

<hr> معنی : مجرد، غیر مادی، معنوی، بی جسم <hr> معانی دیگر : غیرجسمی، بی ماده، ناتن مند، ناتندار، غیرجسمانی، روحی، وابسته به فرشتگان یا ارواح

معنی : مجرد، غیر مادی، معنوی، بی جسم معانی دیگر : غیرجسمی، بی ماده، ناتن مند، ناتندار، غیرجسمانی، روحی، وابسته به فرشتگان یا ارواح

incorporeal

<hr> معنی : غلط، نا درست، نا صحیح، ناجور، ناراست، ناقص، غیر دقیق، غیر صحیح، غلط دار، تصحیح نشده <hr> معانی دیگر : اشتباه، نامناسب، نابجا، نابرازنده، ناشایسته، معیوب

معنی : غلط، نا درست، نا صحیح، ناجور، ناراست، ناقص، غیر دقیق، غیر صحیح، غلط دار، تصحیح نشده معانی دیگر : اشتباه، نامناسب، نابجا، نابرازنده، ناشایسته، معیوب

incorrect

<hr> بغلط، بطور نادرست، بطور ناصحیح

بغلط، بطور نادرست، بطور ناصحیح

incorrectly

<hr> نادرستی، عدم صحت، اشتباه، غلط

نادرستی، عدم صحت، اشتباه، غلط

incorrectness

<hr> معنی : اصلاح ناپذیر، درست نشدنی، بهبودی ناپذیر <hr> معانی دیگر : به ناپذیر

معنی : اصلاح ناپذیر، درست نشدنی، بهبودی ناپذیر معانی دیگر : به ناپذیر

incorrigible

<hr> معنی : درست، درستکار کردن، فاسد نشده، صحیح و بی عیب، درستکار کردن <hr> معانی دیگر : (مهجور) ناپوسیده، ناآلوده، (از نظر اخلاقی) نافاسد، پاک نهاد، رشوه نگیر، درستکار، (متن) بی اشتباه، پاک کردن، سالم کردن

معنی : درست، درستکار کردن، فاسد نشده، صحیح و بی عیب، درستکار کردن معانی دیگر : (مهجور) ناپوسیده، ناآلوده، (از نظر اخلاقی) نافاسد، پاک نهاد، رشوه نگیر، درستکار، (متن) بی اشتباه، پاک کردن، سالم کردن

incorrupt

<hr> ازادگی از رشوه خواری، تنزه از ارتشاء، فساد ناپذیری

ازادگی از رشوه خواری، تنزه از ارتشاء، فساد ناپذیری

incorruptibility

<hr> معنی : فاسد نشدنی، فاسد نشده، فساد نا پذیر، منحرف نشدنی <hr> معانی دیگر : فاسد نشدنی (به ویژه از نظر اخلاقی)، تطمیع نشدنی، تباهی ناپذیر

معنی : فاسد نشدنی، فاسد نشده، فساد نا پذیر، منحرف نشدنی معانی دیگر : فاسد نشدنی (به ویژه از نظر اخلاقی)، تطمیع نشدنی، تباهی ناپذیر

incorruptible

<hr> معنی : فساد ناپذیری <hr> معانی دیگر : (قدیمی) فساد ناپذیری

معنی : فساد ناپذیری معانی دیگر : (قدیمی) فساد ناپذیری

incorruption

<hr> معنی : فزونی، افزایش، اضافه، ترقی، توسعه، رشد، تکثیر، ترفیع دادن، توانگر کردن، تکثیر کردن، زیاد شدن، توسعه دادن، افزودن، زیاد کردن <hr> معانی دیگر : زیاد کردن یا شدن، افزایش یافتن، اضافه کردن یا شدن، نمو کردن، والیدن، افزودگی، گوالش، (قدیمی) زاد و ولد

معنی : فزونی، افزایش، اضافه، ترقی، توسعه، رشد، تکثیر، ترفیع دادن، توانگر کردن، تکثیر کردن، زیاد شدن، توسعه دادن، افزودن، زیاد کردن معانی دیگر : زیاد کردن یا شدن، افزایش یافتن، اضافه کردن یا شدن، نمو کردن، والیدن، افزودگی، گوالش، (قدیمی) زاد و ولد

increase

increased

increasing

<hr> بیش از پیش، به طور فزاینده، به طور دائم التزاید، به طور روزافزون، بطور افزاینده، با افزایش، پیوسته بیشتر، هی بیشتر

بیش از پیش، به طور فزاینده، به طور دائم التزاید، به طور روزافزون، بطور افزاینده، با افزایش، پیوسته بیشتر، هی بیشتر

increasingly

<hr> معنی : باور نکردنی، افسانهای، غیر قابل قبول <hr> معانی دیگر : شگفت، شگفت انگیز، عجیب

معنی : باور نکردنی، افسانهای، غیر قابل قبول معانی دیگر : شگفت، شگفت انگیز، عجیب

incredible

<hr> بطور باور نکردنی، چنانکه نتوان باور کرد، بغایت

بطور باور نکردنی، چنانکه نتوان باور کرد، بغایت

incredibly

<hr> معنی : بی اعتقادی، دیر باوری، شکاکی <hr> معانی دیگر : شک و تردید، ناباوری، شک اندیشی

معنی : بی اعتقادی، دیر باوری، شکاکی معانی دیگر : شک و تردید، ناباوری، شک اندیشی

incredulity

<hr> معنی : بی اعتقاد، دیر باور <hr> معانی دیگر : حاکی از شک داری، شک دار، شک مند، ناباور، شک اندیش

معنی : بی اعتقاد، دیر باور معانی دیگر : حاکی از شک داری، شک دار، شک مند، ناباور، شک اندیش

incredulous

incredulously

<hr> معنی : افزایش، ترقی، سود، توسعه <hr> معانی دیگر : میزان (یا مبلغ) افزایش، اضافه حقوق، (ریاضی) بالش، والش، تصاعدی، افزودگی، گوالش، رشد، نمو، افزونش

معنی : افزایش، ترقی، سود، توسعه معانی دیگر : میزان (یا مبلغ) افزایش، اضافه حقوق، (ریاضی) بالش، والش، تصاعدی، افزودگی، گوالش، رشد، نمو، افزونش

increment

incremental

<hr> معنی : متهم کردن، گرفتار کردن، مقصر قلمداد کردن، بگناه متهم کردن، تهمت زدن به، گناهکار قلمداد نمودن <hr> معانی دیگر : گناه بستن (به)، چفته زدن، گواه بودن (برجرم یا خطا و غیره)، مقصر کردن

معنی : متهم کردن، گرفتار کردن، مقصر قلمداد کردن، بگناه متهم کردن، تهمت زدن به، گناهکار قلمداد نمودن معانی دیگر : گناه بستن (به)، چفته زدن، گواه بودن (برجرم یا خطا و غیره)، مقصر کردن

incriminate

incriminating

incrimination

<hr> معنی : پوشش، پوسته، اندود، نمای مرمر <hr> معانی دیگر : incrustment پوسته، قشر

معنی : پوشش، پوسته، اندود، نمای مرمر معانی دیگر : incrustment پوسته، قشر

incrustation

<hr> (پرنده) روی تخم خوابیدن، جوجه آوردن، (تخم یا ترکیزه و غیره را برای جوجه آوری یا تکثیر در محیط مناسب قرار دادن) خسپاندن، خسپانده کردن، (اندیشه و طرح و غیره) تکوین یافتن، هست شدن (به تدریج)، در سر پروراندن، بر خوابیدن، روی تخم خوابیدن، جوجه کشی کردن

(پرنده) روی تخم خوابیدن، جوجه آوردن، (تخم یا ترکیزه و غیره را برای جوجه آوری یا تکثیر در محیط مناسب قرار دادن) خسپاندن، خسپانده کردن، (اندیشه و طرح و غیره) تکوین یافتن، هست شدن (به تدریج)، در سر پروراندن، بر خوابیدن، روی تخم خوابیدن، جوجه کشی کردن

incubate

<hr> معنی : جوجهکشی، دوره نهفتگی یا کمون، بر خوابش <hr> معانی دیگر : روی تخم نشینی (پرنده)، جوجه آوری، (در کشت ترکیزه و غیره) خسپش، (بیماری) دوران کمون، کمون، نهفتگی، نهانبود، خوابیدن روی تخم، طب دوره نهفتگی یاکمون

معنی : جوجهکشی، دوره نهفتگی یا کمون، بر خوابش معانی دیگر : روی تخم نشینی (پرنده)، جوجه آوری، (در کشت ترکیزه و غیره) خسپش، (بیماری) دوران کمون، کمون، نهفتگی، نهانبود، خوابیدن روی تخم، طب دوره نهفتگی یاکمون

incubation

incubation period

<hr> معنی : ماشین جوجه کشی، محل پرورش اطفال زودرس <hr> معانی دیگر : ماشین جوجه کشی، محل پرورش اطفال زودرس

معنی : ماشین جوجه کشی، محل پرورش اطفال زودرس معانی دیگر : ماشین جوجه کشی، محل پرورش اطفال زودرس

incubator

<hr> معنی : ظالم، کابوس، بختک <hr> معانی دیگر : (قرون وسطی - موجود خبیث یا دیوچه ای که با زن های خسبیده جماع می کرد) اینکوبوس، برفنجک، زورگو

معنی : ظالم، کابوس، بختک معانی دیگر : (قرون وسطی - موجود خبیث یا دیوچه ای که با زن های خسبیده جماع می کرد) اینکوبوس، برفنجک، زورگو

incubus

<hr> معنی : فهماندن، فرو کردن، پایمال کردن، جایگیر ساختن، تلقین کردن <hr> معانی دیگر : (باتکرار یا تشویق) در مغز جایگزین کردن، (در مغز) پروراندن، نیوشاندن، پا گذاشتن

معنی : فهماندن، فرو کردن، پایمال کردن، جایگیر ساختن، تلقین کردن معانی دیگر : (باتکرار یا تشویق) در مغز جایگزین کردن، (در مغز) پروراندن، نیوشاندن، پا گذاشتن

واژه های حرف "i" - جملات نمونه