جملات نمونه

<hr> family entitled to maintenance wife, childeren and other members of the، نفقه دادن قانون ـ فقه : انفاق

family entitled to maintenance wife, childeren and other members of the، نفقه دادن قانون ـ فقه : انفاق

maintaining

<hr> معنی : قوت، نگهداری، تعمیر، نگهداشت، ابقاء، گذران، عمل تمیز کردن وپاک کردن <hr> معانی دیگر : نیک داری، حفظ، حفاظت، نیک داشت، خرجی، معاش، رزق و روزی، (انگلیس) نفقه، پایداری (در اعتقاد و غیره)، ادعا، ایستادگی، وابسته به حفظ یا نگهداری

معنی : قوت، نگهداری، تعمیر، نگهداشت، ابقاء، گذران، عمل تمیز کردن وپاک کردن معانی دیگر : نیک داری، حفظ، حفاظت، نیک داشت، خرجی، معاش، رزق و روزی، (انگلیس) نفقه، پایداری (در اعتقاد و غیره)، ادعا، ایستادگی، وابسته به حفظ یا نگهداری

maintenance

maintenance man

maintenance program

<hr> خانه ی کوچک، خانه کوچک

maisonette

<hr> معنی : ذرت، بلال <hr> معانی دیگر : (انگلیس) ذرت (در امریکا می گویند: corn)، رنگ ذرتی

معنی : ذرت، بلال معانی دیگر : (انگلیس) ذرت (در امریکا می گویند: corn)، رنگ ذرتی

maize

<hr> معنی : بزرگ، با عظمت، با شکوه، شاهانه، خسروانی <hr> معانی دیگر : شکوهمند، فرهمند، شاهوار

معنی : بزرگ، با عظمت، با شکوه، شاهانه، خسروانی معانی دیگر : شکوهمند، فرهمند، شاهوار

majestic

majestically

<hr> معنی : برتری، علو، حضرت، اعلیحضرت، بزرگی عظمت و شان و اقتدار <hr> معانی دیگر : اقتدار، ابهت، عظمت، افرند، اورنگ، مهستی، فرهمندی، شکوهمندی، (پس از your یا his و غیره - m بزرگ) اعلیحضرت، علیاحضرت، مقام و قدرت سلطنت، پادشاهی، باضمیر اعلیحضرت بصورت خطاب، سلطنت

معنی : برتری، علو، حضرت، اعلیحضرت، بزرگی عظمت و شان و اقتدار معانی دیگر : اقتدار، ابهت، عظمت، افرند، اورنگ، مهستی، فرهمندی، شکوهمندی، (پس از your یا his و غیره - m بزرگ) اعلیحضرت، علیاحضرت، مقام و قدرت سلطنت، پادشاهی، باضمیر اعلیحضرت بصورت خطاب، سلطنت

majesty

majolica

<hr> معنی : سرگرد، بالغ، بزرگ، کبیر، بیشتر، عمده، ارشد، بزرگتر، اعظم، اکبر، مهاد، بیشین، متخصص شدن <hr> معانی دیگر : برتر، والاتر، مافوق، کلان، مهست، مهین، به سن قانونی رسیده، رشید، وخیم، (موسیقی) ماژور، (آموزش دانشگاهی) رشته اصلی، در یک رشته ی اصلی تحصیل کردن، طویل

معنی : سرگرد، بالغ، بزرگ، کبیر، بیشتر، عمده، ارشد، بزرگتر، اعظم، اکبر، مهاد، بیشین، متخصص شدن معانی دیگر : برتر، والاتر، مافوق، کلان، مهست، مهین، به سن قانونی رسیده، رشید، وخیم، (موسیقی) ماژور، (آموزش دانشگاهی) رشته اصلی، در یک رشته ی اصلی تحصیل کردن، طویل

major

<hr> (امریکا) گروه ورزشی حرفه ای (به ویژه در بیس بال)

(امریکا) گروه ورزشی حرفه ای (به ویژه در بیس بال)

major league

<hr> معنی : پیشکار، ناظر، خوانسالار، بزرگتر خانه، وکیل خرج، متصدی امور خانوادگی <hr> معانی دیگر : ابدار، (در کاخها و خانه های اشرافی) سرپیشخدمت، مباشر کل، متصدی امور خانوادگی دراسپانیا و ایتالیا، ناظر، خوان سالار

معنی : پیشکار، ناظر، خوانسالار، بزرگتر خانه، وکیل خرج، متصدی امور خانوادگی معانی دیگر : ابدار، (در کاخها و خانه های اشرافی) سرپیشخدمت، مباشر کل، متصدی امور خانوادگی دراسپانیا و ایتالیا، ناظر، خوان سالار

majordomo

<hr> رجوع شود به: drum majorette

majorette

<hr> وابسته به اکثریت، تعیین شده با رای اکثریت، تعیین شده با رای اکثریت هوادار حکومت اکثریت، بیشینگرای

وابسته به اکثریت، تعیین شده با رای اکثریت، تعیین شده با رای اکثریت هوادار حکومت اکثریت، بیشینگرای

majoritarian

<hr> معنی : اکثریت، بیشان <hr> معانی دیگر : بیشین، بیشینه، نصف به اضافه ی یک، (حزب یا گروه و غیره) دارای بیش از پنجاه درصد آرا، حزب اکثریت، گروه اکثریت، (رسیدن به) سن قانونی، کبر (در برابر: صغر minority)، بیشتر، (ارتش) سرگردی

معنی : اکثریت، بیشان معانی دیگر : بیشین، بیشینه، نصف به اضافه ی یک، (حزب یا گروه و غیره) دارای بیش از پنجاه درصد آرا، حزب اکثریت، گروه اکثریت، (رسیدن به) سن قانونی، کبر (در برابر: صغر minority)، بیشتر، (ارتش) سرگردی

majority

majority leader

majority opinion

majority rule

<hr> ورزش : اتحادیه هاى عمده

ورزش : اتحادیه هاى عمده

majors

<hr> معنی : نظیر، ساختمان، ساخت، وادار یا مجبور کردن، گاییدن، انجام دادن، درست کردن، ایجاد کردن، بوجود اوردن، ساختن، باعی شدن، تصنیف کردن، تاسیس کردن <hr> معانی دیگر : به وجود آوردن، آمودن، جور، مناسب، - کردن، - دادن، - زدن، منصوب کردن، گماشتن، برگزیدن، گماردن، نمایاندن، چیدن، مرتب کردن، برابر بودن با، مساوی بودن با، (بالغ) شدن (بر)، بودن، (شرایط لازم را) داشتن، شدن، برقرار کردن، مقررکردن، تدوین کردن، وضع کردن، به دست آوردن، (ثروت) به هم زدن، کسب کردن، موفق کردن یا شدن، فهمیدن، درک کردن، حدس زدن، برآورد کردن، وادارکردن، واداشتن، موجب شدن، رسیدن به (محل)، واردشدن، (عامیانه) به عضویت (یا مقام یا شهرت و غیره) رسیدن، (خودمانی) از راه به در کردن، جماع کردن، (کاری را) آغاز کردن، درصدد بودن، طرز ساخت، نوع، (خودمانی) هویت، اثرانگشت، سرشت، نهاد، خلق، طبیعت، (مسابقات ورزشی) امتیازآوردن، گل زدن، (حقوق - سند یا مدرک) امضا کردن، اجرا کردن، فرآوری، تولید، آمایش، (برق) اتصال، وصل، (قدیمی)، هم شان، هم مقام، خلق کردن، باعک شدن، شبیه

معنی : نظیر، ساختمان، ساخت، وادار یا مجبور کردن، گاییدن، انجام دادن، درست کردن، ایجاد کردن، بوجود اوردن، ساختن، باعی شدن، تصنیف کردن، تاسیس کردن معانی دیگر : به وجود آوردن، آمودن، جور، مناسب، - کردن، - دادن، - زدن، منصوب کردن، گماشتن، برگزیدن، گماردن، نمایاندن، چیدن، مرتب کردن، برابر بودن با، مساوی 

make

<hr> (عامیانه) بزرگ وانمود کردن

(عامیانه) بزرگ وانمود کردن

make a big deal out of

<hr> تغییر یا تنوع ایجاد کردن

تغییر یا تنوع ایجاد کردن

make a change

<hr> کاملا اقرار کردن، (گناه و تقصیر و سر و غیره) آشکار کردن

کاملا اقرار کردن، (گناه و تقصیر و سر و غیره) آشکار کردن

make a clean breast of

make a dent

make a dent in

<hr> 1- فرق داشتن، اثر داشتن، مهم بودن 2- وضع را عوض کردن، دیدگاه را عوض کردن

1- فرق داشتن، اثر داشتن، مهم بودن 2- وضع را عوض کردن، دیدگاه را عوض کردن

make a difference

<hr> دهن کجی کردن به، ادا در آوردن

دهن کجی کردن به، ادا در آوردن

make a face

<hr> (عامیانه) خشمگین و هیجان زده شدن، محشر به پا کردن، فتنه به پا کردن

(عامیانه) خشمگین و هیجان زده شدن، محشر به پا کردن، فتنه به پا کردن

make a fuss

make a hit

make a living

make a long story short

make a mess of

make a mistake

make a move

make a play for

make a point

make a sacrifice

make a scene

<hr> سر و صدا ایجاد کردن، جلب توجه کردن، گرفتن

سر و صدا ایجاد کردن، جلب توجه کردن، گرفتن

make a splash

<hr> ماوقع یا هر امر اجباری را با خوشرویی پذیرفتن

ماوقع یا هر امر اجباری را با خوشرویی پذیرفتن

make a virtue of necessity

make allowance

make amends

make an offer

make as if

<hr> 1- دزدیدن، بلند کردن، کش رفتن 2- از شر چیزی راحت شدن 3- کشتن، وانمود کردن

1- دزدیدن، بلند کردن، کش رفتن 2- از شر چیزی راحت شدن 3- کشتن، وانمود کردن

make away with

<hr> وانمود، تظاهر، افسانه، قصه، متظاهر، ساختگی

وانمود، تظاهر، افسانه، قصه، متظاهر، ساختگی

make believe

<hr> جرات کردن، به خود اجازه دادن، جسارت کردن

جرات کردن، به خود اجازه دادن، جسارت کردن

واژه های حرف "m" - جملات نمونه