<hr> معنی : درست کردن، نوشتن، تصنیف کردن، انشاء کردن <hr> معانی دیگر : (قدیمی) به صورت ادبی بیان کردن، به شعر درآوردن، منظوم یا منثور کردن، ساختن

معنی : درست کردن، نوشتن، تصنیف کردن، انشاء کردن معانی دیگر : (قدیمی) به صورت ادبی بیان کردن، به شعر درآوردن، منظوم یا منثور کردن، ساختن

indite

<hr> معنی : شخص، فرد، منحصر بفرد، فردی، تک، متعلق بفرد <hr> معانی دیگر : آدم، کس، منفرد، مجزا، جدا، جداگانه، (وابسته به یک نفر یا یک چیز بخصوص) انفرادی، خاص، تکی، اختصاصی، ویژه، منحصر به فرد، مخصوص به خود، مختص به خود، یگانه، بی تا، بی همتا، (در اصل) بخش ناپذیر، تقسیم نشدنی، جدانکردنی

معنی : شخص، فرد، منحصر بفرد، فردی، تک، متعلق بفرد معانی دیگر : آدم، کس، منفرد، مجزا، جدا، جداگانه، (وابسته به یک نفر یا یک چیز بخصوص) انفرادی، خاص، تکی، اختصاصی، ویژه، منحصر به فرد، مخصوص به خود، مختص به خود، یگانه، بی تا، بی همتا، (در اصل) بخش ناپذیر، تقسیم نشدنی، جدانکردنی

individual

<hr> معنی : فرد گرایی، اصول استقلال فردی، خصوصیات فردی، حالت انفرادی، تک روی، تک سازی، فرد پرستی <hr> معانی دیگر : (این باور: دولت به خاطر افراد به وجود آمده نه افراد به خاطر دولت) فردگرایی، فردی گری، فلسفه ی اصالت فرد، رجوع شود به: laissez faire، (این باور: نفع شخصی انگیزه موجه کلیه ی اعمال بشری است) فردآیینی، خود گروی، خودخواهی، اصول ازادی فردی در سیاست واقتصاد، اعتقاد به اینکه حقیقت ازجوهر های منفردی تشکیل یافته است

معنی : فرد گرایی، اصول استقلال فردی، خصوصیات فردی، حالت انفرادی، تک روی، تک سازی، فرد پرستی معانی دیگر : (این باور: دولت به خاطر افراد به وجود آمده نه افراد به خاطر دولت) فردگرایی، فردی گری، فلسفه ی اصالت فرد، رجوع شود به: laissez faire، (این باور: نفع شخصی انگیزه موجه کلیه ی اعمال بشری است) فردآیین

individualism

<hr> معنی : تک روی، فرد گرای <hr> معانی دیگر : تک روی، فرد گرای

معنی : تک روی، فرد گرای معانی دیگر : تک روی، فرد گرای

individualist

<hr> معنی : شخصیت، فردیت، وجود فردی <hr> معانی دیگر : تکبود، تکبودی، بی تایی، کیستی، (جمع) سلیقه ها و ویژگی های فردی

معنی : شخصیت، فردیت، وجود فردی معانی دیگر : تکبود، تکبودی، بی تایی، کیستی، (جمع) سلیقه ها و ویژگی های فردی

individuality

<hr> معنی : تک سازی، منفرد سازی، فرد سازی <hr> معانی دیگر : منفرد سازی، فرد سازی، تک سازی

معنی : تک سازی، منفرد سازی، فرد سازی معانی دیگر : منفرد سازی، فرد سازی، تک سازی

individualization

<hr> معنی : تشخیص دادن، تمیز دادن، از دیگران جدا کردن، بصورت فردی در اوردن، حالت ویژه دادن، منفرد ذکر کردن، تک کردن <hr> معانی دیگر : فردی کردن، جداجدا در نظر گرفتن، جزئیات (یا ویژگی های) چیزی را برشمردن، دارای فردیت (تکبود) کردن، یگانه کردن، مجزا کردن، تک سازی

معنی : تشخیص دادن، تمیز دادن، از دیگران جدا کردن، بصورت فردی در اوردن، حالت ویژه دادن، منفرد ذکر کردن، تک کردن معانی دیگر : فردی کردن، جداجدا در نظر گرفتن، جزئیات (یا ویژگی های) چیزی را برشمردن، دارای فردیت (تکبود) کردن، یگانه کردن، مجزا کردن، تک سازی

individualize

<hr> معنی : منحصرا <hr> معانی دیگر : (تک تک و نه به صورت گروهی) یکی یکی، منفردا، فردا فرد، با ویژگی های فردی، شخصا

معنی : منحصرا معانی دیگر : (تک تک و نه به صورت گروهی) یکی یکی، منفردا، فردا فرد، با ویژگی های فردی، شخصا

individually

<hr> معنی : جدا کردن، تمیز دادن، تک قرار دادن، فرد کردن، انفرادی کردن، شخصیت دادن <hr> معانی دیگر : یگانه کردن، وابسته به فرد کردن، حالت خاص دادن به، دارای ویژگی کردن، مجزا کردن، مشخصکردن

معنی : جدا کردن، تمیز دادن، تک قرار دادن، فرد کردن، انفرادی کردن، شخصیت دادن معانی دیگر : یگانه کردن، وابسته به فرد کردن، حالت خاص دادن به، دارای ویژگی کردن، مجزا کردن، مشخصکردن

individuate

<hr> معنی : شخصیت، وجود، جدا سازی، جدا شدگی، تک سازی، فرد سازی، تک شدگی، تشخیص فرد در جمع، یکایکی، تکی <hr> معانی دیگر : فرد پرستی، وجود شخص

معنی : شخصیت، وجود، جدا سازی، جدا شدگی، تک سازی، فرد سازی، تک شدگی، تشخیص فرد در جمع، یکایکی، تکی معانی دیگر : فرد پرستی، وجود شخص

individuation

<hr> معنی : غیر قابل تقسیمبودن <hr> معانی دیگر : غیر قابل تقسیم بودن

معنی : غیر قابل تقسیمبودن معانی دیگر : غیر قابل تقسیم بودن

indivisibility

<hr> معنی : غیر قابل تقسیم <hr> معانی دیگر : بخش ناپذیر، تقسیم ناپذیر، جدانشدنی (یانکردنی)، لایتجزا، (ریاضی) غیرقابل تقسیم، نابخشگر

معنی : غیر قابل تقسیم معانی دیگر : بخش ناپذیر، تقسیم ناپذیر، جدانشدنی (یانکردنی)، لایتجزا، (ریاضی) غیرقابل تقسیم، نابخشگر

indivisible

<hr> معنی : سرکش، نا فرمان، رام نشدنی، تعلیم ناپذیر <hr> معانی دیگر : دیرآموز، چموش، رام نکردنی، انضباط ناپذیر

معنی : سرکش، نا فرمان، رام نشدنی، تعلیم ناپذیر معانی دیگر : دیرآموز، چموش، رام نکردنی، انضباط ناپذیر

indocile

<hr> معنی : اغشتن، اشباع کردن، تلقین کردن، اموختن <hr> معانی دیگر : ارشاد کردن، آیین آموزی کردن، آموزاندن، تعالیم مذهبی یا حزبی را اموختن به

معنی : اغشتن، اشباع کردن، تلقین کردن، اموختن معانی دیگر : ارشاد کردن، آیین آموزی کردن، آموزاندن، تعالیم مذهبی یا حزبی را اموختن به

indoctrinate

<hr> معنی : سستی، رخوت، تنبلی، راحت طلبی، تن اسایی <hr> معانی دیگر : فرویش

معنی : سستی، رخوت، تنبلی، راحت طلبی، تن اسایی معانی دیگر : فرویش

indolence

<hr> معنی : سست، تنبل <hr> معانی دیگر : تن آسا، کیار، بی رگ، رخوت انگیز، بی حال کننده، سستی آور، (پزشکی) بی درد، کم درد، (پزشکی - زخم و غیره) دیرجوش، (پزشکی - بیماری که آهسته رشد می کند) کندرست

معنی : سست، تنبل معانی دیگر : تن آسا، کیار، بی رگ، رخوت انگیز، بی حال کننده، سستی آور، (پزشکی) بی درد، کم درد، (پزشکی - زخم و غیره) دیرجوش، (پزشکی - بیماری که آهسته رشد می کند) کندرست

indolent

<hr> معنی : سخت، سرکش، رام نشدنی، تسخیر ناپذیر، غیر قابل فتح، تسلط ناپذیر <hr> معانی دیگر : (آنچه که به آسانی قابل شکست دادن یا سرکوب کردن یا تحت سلطه درآوردن نباشد) شکست ناپذیر، سرکوب ناپذیر، چیرگی ناپذیر، سلطه ناپذیر، تسلیم نشدنی، راسخ، استوار، نستوه

معنی : سخت، سرکش، رام نشدنی، تسخیر ناپذیر، غیر قابل فتح، تسلط ناپذیر معانی دیگر : (آنچه که به آسانی قابل شکست دادن یا سرکوب کردن یا تحت سلطه درآوردن نباشد) شکست ناپذیر، سرکوب ناپذیر، چیرگی ناپذیر، سلطه ناپذیر، تسلیم نشدنی، راسخ، استوار، نستوه

indomitable

<hr> معنی : اهل کشور اندونزی، اهل کشور اندونزی، وابسته به اندونزی <hr> معانی دیگر : وابسته به کشور اندونزی و مردم و زبان و فرهنگ آن

معنی : اهل کشور اندونزی، اهل کشور اندونزی، وابسته به اندونزی معانی دیگر : وابسته به کشور اندونزی و مردم و زبان و فرهنگ آن

indonesian

<hr> معنی : داخلی، خانگی، درونی، زیر سقف <hr> معانی دیگر : وابسته به درون ساختمان، در داخل بنا، در جای سرپوشیده

معنی : داخلی، خانگی، درونی، زیر سقف معانی دیگر : وابسته به درون ساختمان، در داخل بنا، در جای سرپوشیده

indoor

<hr> در داخل ساختمان یا بنا، به سوی درون، به داخل ساختمان، در خانه، توی خانه، ذرزیر سقف

در داخل ساختمان یا بنا، به سوی درون، به داخل ساختمان، در خانه، توی خانه، ذرزیر سقف

indoors

<hr> معنی : توشیح کردن، پشت نویسی کردن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: endorse، endorse م

معنی : توشیح کردن، پشت نویسی کردن معانی دیگر : رجوع شود به: endorse، endorse م

indorse

<hr> معنی : ریزش چیزی بسوی درون، تو کشیدن <hr> معانی دیگر : درونکشی، جاذبه ی درونی، اندرکشی، indraght ریزش چیزی بسوی درون

معنی : ریزش چیزی بسوی درون، تو کشیدن معانی دیگر : درونکشی، جاذبه ی درونی، اندرکشی، indraght ریزش چیزی بسوی درون

indraft

<hr> معنی : منزوی، جذب کرده، تو کشیده، بداخل کشیده، جذب شده بدرون <hr> معانی دیگر : درون کشیده، اندرکشیده، درروانه، محتاط

معنی : منزوی، جذب کرده، تو کشیده، بداخل کشیده، جذب شده بدرون معانی دیگر : درون کشیده، اندرکشیده، درروانه، محتاط

indrawn

<hr> معنی : بی چون و چرا، بدون شک، بدون تردید <hr> معانی دیگر : بی شک، بی شبهه، مسلم، یقین، بی گمان، بی دودلی

معنی : بی چون و چرا، بدون شک، بدون تردید معانی دیگر : بی شک، بی شبهه، مسلم، یقین، بی گمان، بی دودلی

indubitable

<hr> معنی : وادار کردن، استنتاج کردن، تحریک شدن، اعوا کردن، تهییج شدن <hr> معانی دیگر : (به کاری) واداشتن، وادار کردن (معمولا با استدلال یا تشویق یا نفوذ کلام)، موجب شدن، به وجود آوردن، شوند کردن، آغالیدن، (منطق و استدلال: از جزئیات به قوانین یا برداشت های کلی رسیدن) استنباط کردن، برداشت کردن، بازکاوی کردن، استقرا کردن (واروی: deduce)، (فیزیک) القا کردن، فرتابی کردن، توختن، غالب امدن بر

معنی : وادار کردن، استنتاج کردن، تحریک شدن، اعوا کردن، تهییج شدن معانی دیگر : (به کاری) واداشتن، وادار کردن (معمولا با استدلال یا تشویق یا نفوذ کلام)، موجب شدن، به وجود آوردن، شوند کردن، آغالیدن، (منطق و استدلال: از جزئیات به قوانین یا برداشت های کلی رسیدن) استنباط کردن، برداشت کردن، بازکاوی کردن، ا

induce

<hr> معنی : وسیله، کشش، موجب، انگیزه <hr> معانی دیگر : انگیزان، وادارساز، نیوشانگر، مشوق، توخت، واداری، وادارسازی، ناچارسازی، نیوشانگری، مسبب

معنی : وسیله، کشش، موجب، انگیزه معانی دیگر : انگیزان، وادارساز، نیوشانگر، مشوق، توخت، واداری، وادارسازی، ناچارسازی، نیوشانگری، مسبب

inducement

<hr> معنی : وادار کردنی <hr> معانی دیگر : وادار کردنی

معنی : وادار کردنی معانی دیگر : وادار کردنی

inducible

<hr> معنی : اشنا کردن، درک کردن، وارد کردن، استنباط کردن، القاء کردن، گماشتن بر <hr> معانی دیگر : (طی تشریفات رسمی به شغلی منصوب کردن) برگماردن، رسما گماردن، (به خدمت نظام) فراخواندن، (به فوت و فن کاری) وارد کردن، (مهجور) به درون (ساختمان و غیره) راهنمایی کردن، راهبری کردن، فهمیدن

معنی : اشنا کردن، درک کردن، وارد کردن، استنباط کردن، القاء کردن، گماشتن بر معانی دیگر : (طی تشریفات رسمی به شغلی منصوب کردن) برگماردن، رسما گماردن، (به خدمت نظام) فراخواندن، (به فوت و فن کاری) وارد کردن، (مهجور) به درون (ساختمان و غیره) راهنمایی کردن، راهبری کردن، فهمیدن

induct

<hr> معنی : اندوکتانس، ظرفیت القاء مغناطیسی <hr> معانی دیگر : (برق) القا، فراتابی، درانگیزی، ضریب القا، توخت، توختگری، برق اندوکتانس

معنی : اندوکتانس، ظرفیت القاء مغناطیسی معانی دیگر : (برق) القا، فراتابی، درانگیزی، ضریب القا، توخت، توختگری، برق اندوکتانس

inductance

<hr> معنی : مشمول، کسیکه وارد خدمت شده <hr> معانی دیگر : (کسی که به شغلی یا کاری فراخوانده شده به ویژه کسی که به خدمت نظام خوانده شده است) فراخوانده، احضار شده، منصوب، گماشته

معنی : مشمول، کسیکه وارد خدمت شده معانی دیگر : (کسی که به شغلی یا کاری فراخوانده شده به ویژه کسی که به خدمت نظام خوانده شده است) فراخوانده، احضار شده، منصوب، گماشته

inductee

<hr> معنی : لوله نشو، دراز نشو، کش بر ندار، خم نشدنی <hr> معانی دیگر : (فلزی که نتوان آن را کشید و یا با چکش شکل داد: واروی ductile) کش ناپذیر، چکش نخوار، دیس ناپذیر، انعطاف ناپذیر

معنی : لوله نشو، دراز نشو، کش بر ندار، خم نشدنی معانی دیگر : (فلزی که نتوان آن را کشید و یا با چکش شکل داد: واروی ductile) کش ناپذیر، چکش نخوار، دیس ناپذیر، انعطاف ناپذیر

inductile

<hr> معنی : قیاس، ایراد، استقراء، مقدمه، ذکر، استنتاج، القاء، قیاس کل از جزء، پیش سخن <hr> معانی دیگر : انتصاب رسمی به شغل، برگمارش، فراخوانی (به خدمت نظام و غیره)، انگیزش، وادارسازی، نیوشانگری، (منطق و استدلال) استنتاج استقرایی، استقرا، کم به بیش رسی، از پاره به هماد، بازکاوی، (رویان شناسی) در انگیزش، (ریاضی - روان شناسی) در انگیزش

معنی : قیاس، ایراد، استقراء، مقدمه، ذکر، استنتاج، القاء، قیاس کل از جزء، پیش سخن معانی دیگر : انتصاب رسمی به شغل، برگمارش، فراخوانی (به خدمت نظام و غیره)، انگیزش، وادارسازی، نیوشانگری، (منطق و استدلال) استنتاج استقرایی، استقرا، کم به بیش رسی، از پاره به هماد، بازکاوی، (رویان شناسی) در انگیزش، (ریاضی

induction

<hr> معنی : استنتاجی، قیاسی <hr> معانی دیگر : (منطق) استقرایی، کم به بیش رسانی، از پاره به هماد، بازکاو، (نادر) راهبر، راهنما، وادارساز، (برق) القایی، درانگیز، درانگیزانه، توختگر، القایشی، توختی، (نادر) مقدماتی

معنی : استنتاجی، قیاسی معانی دیگر : (منطق) استقرایی، کم به بیش رسانی، از پاره به هماد، بازکاو، (نادر) راهبر، راهنما، وادارساز، (برق) القایی، درانگیز، درانگیزانه، توختگر، القایشی، توختی، (نادر) مقدماتی

inductive

<hr> معنی : واسطه، واسطه القاء <hr> معانی دیگر : (شخص) برگمارنده، گمارگر، منصوب کننده (به کار یا مقامی)، (شیمی - ماده ای که واکنش آهسته ی شیمیایی را تند می کند) تندساز، (برق) القاگر، توختگر، فیزیک واسطه القاء

معنی : واسطه، واسطه القاء معانی دیگر : (شخص) برگمارنده، گمارگر، منصوب کننده (به کار یا مقامی)، (شیمی - ماده ای که واکنش آهسته ی شیمیایی را تند می کند) تندساز، (برق) القاگر، توختگر، فیزیک واسطه القاء

inductor

<hr> معنی : بخشیدن، دادن، اراستن، پوشاندن، پوشیدن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: endue، endue : پوشیدن

معنی : بخشیدن، دادن، اراستن، پوشاندن، پوشیدن معانی دیگر : رجوع شود به: endue، endue : پوشیدن

indue

<hr> معنی : شوخی کردن، رها ساختن، مخالفت نکردن، مخالف نبودن، افراط کردن، نرنجاندن، زیادهروی کردن، دل کسی را بدست اوردن <hr> معانی دیگر : لوس کردن، ننر کردن، سختگیری نکردن، به میل کسی رفتار کردن، به میل خود رفتار کردن، دل از عزا در آوردن، (خود را) برخوردار کردن، برآورده کردن، فزونکاری کردن، گزافکاری کردن، (قدیمی) بخشیدن، واگذار کردن، عطا کردن، افراط کردن دراستعمال مشروبات و غیره

معنی : شوخی کردن، رها ساختن، مخالفت نکردن، مخالف نبودن، افراط کردن، نرنجاندن، زیادهروی کردن، دل کسی را بدست اوردن معانی دیگر : لوس کردن، ننر کردن، سختگیری نکردن، به میل کسی رفتار کردن، به میل خود رفتار کردن، دل از عزا در آوردن، (خود را) برخوردار کردن، برآورده کردن، فزونکاری کردن، گزافکاری کردن، (قدی

indulge

<hr> معنی : زیاده روی، افراط <hr> معانی دیگر : لوس کردن، ننر سازی، روی زیادی دادن به، با گذشت بسیار (نسبت به کسی) رفتار کردن، گذشت کردن، گزافکاری، فزونکاری، (کلیسای کاتولیک) بخشش گناهانی که برای آنها باید کفاره داد یا رسما توبه کرد، عفو، لطف، التفات، امتیاز، بخشش، (بازرگانی - تمدید مدت پرداخت صورت حساب یا بدهی و غیره به منظور ابراز لطف) تمدید مدت، بخشیدن، لطف کردن، از راه افراط بخشیدن، ولخرجی کردن، غفو کردن

معنی : زیاده روی، افراط معانی دیگر : لوس کردن، ننر سازی، روی زیادی دادن به، با گذشت بسیار (نسبت به کسی) رفتار کردن، گذشت کردن، گزافکاری، فزونکاری، (کلیسای کاتولیک) بخشش گناهانی که برای آنها باید کفاره داد یا رسما توبه کرد، عفو، لطف، التفات، امتیاز، بخشش، (بازرگانی - تمدید مدت پرداخت صورت حساب یا بده

indulgence

<hr> معنی : بخشنده، زیاده رو <hr> معانی دیگر : لوس کننده، آسان گیر، (بیش از حد) مهربان، ملایم، نرم

معنی : بخشنده، زیاده رو معانی دیگر : لوس کننده، آسان گیر، (بیش از حد) مهربان، ملایم، نرم

indulgent

<hr> معنی : بی حس کردن، سخت کردن، پینه خورده کردن، پوست کلفت کردن <hr> معانی دیگر : سفت کردن یا شدن، (پوست دست و غیره) پینه خورده کردن، بی حس و حال کردن، پینه خوردن، محکم و پابرجا کردن، مستقر کردن، (نادر) سخت، پینه خورده

معنی : بی حس کردن، سخت کردن، پینه خورده کردن، پوست کلفت کردن معانی دیگر : سفت کردن یا شدن، (پوست دست و غیره) پینه خورده کردن، بی حس و حال کردن، پینه خوردن، محکم و پابرجا کردن، مستقر کردن، (نادر) سخت، پینه خورده

indurate

<hr> معنی : اهل صنعت، صنعتی، دارای صنایع بزرگ <hr> معانی دیگر : هوتخشانه، هوتخشی، پیاواری، وابسته به کارگران صنعتی، (معمولا جمع) سهام شرکت های صنعتی، اوراق قرضه ی صنایع

معنی : اهل صنعت، صنعتی، دارای صنایع بزرگ معانی دیگر : هوتخشانه، هوتخشی، پیاواری، وابسته به کارگران صنعتی، (معمولا جمع) سهام شرکت های صنعتی، اوراق قرضه ی صنایع

industrial

industrial engineer

<hr> پارک صنعتی، هوتخش پارک

پارک صنعتی، هوتخش پارک

industrial park

<hr> معنی : سیستم صنعتی، صنعت گرایی <hr> معانی دیگر : صنعتی گری، هوتخش گرایی

معنی : سیستم صنعتی، صنعت گرایی معانی دیگر : صنعتی گری، هوتخش گرایی

industrialism

<hr> معنی : کارخانه دار <hr> معانی دیگر : (کسی که مالک یا مدیر یک واحد صنعتی است) صاحب صنعت، هوتخشگر، مدیر صنعت

معنی : کارخانه دار معانی دیگر : (کسی که مالک یا مدیر یک واحد صنعتی است) صاحب صنعت، هوتخشگر، مدیر صنعت

industrialist

<hr> معنی : صنعتی سازی <hr> معانی دیگر : صنعتی سازی

معنی : صنعتی سازی معانی دیگر : صنعتی سازی

industrialization

<hr> معنی : صنعتی کردن، بنگاههای صنعتی تاسیس کردن <hr> معانی دیگر : صنعتی کردن یا شدن، هوتخشی کردن یا شدن

معنی : صنعتی کردن، بنگاههای صنعتی تاسیس کردن معانی دیگر : صنعتی کردن یا شدن، هوتخشی کردن یا شدن

industrialize

<hr> معنی : ساعی، ماهر، زبر دست، کوشا <hr> معانی دیگر : سختکوش، پرکار، باپشتکار، (در اصل) زرنگ، زبل

معنی : ساعی، ماهر، زبر دست، کوشا معانی دیگر : سختکوش، پرکار، باپشتکار، (در اصل) زرنگ، زبل

واژه های حرف "i" - مترادف و متضاد