مترادف و متضاد

<hr> معنی : همسایه، اهل محل، نزدیک، مجاور، همسایه شدن با <hr> معانی دیگر : هم دیوار، نفر بعدی، نفر بغل دست، (به ویژه کشور یا قوم) همجوار، همنوع، (در خطاب) آدم، مرد، زن، حاجی آقا، همسایه بودن یا کردن، همجوار کردن یا بودن، هم مرز کردن یا بودن، درجوار، (نادر) هم پیوسته کردن، با هم صمیمی کردن، دارای روابط نزدیک کردن

معنی : همسایه، اهل محل، نزدیک، مجاور، همسایه شدن با معانی دیگر : هم دیوار، نفر بعدی، نفر بغل دست، (به ویژه کشور یا قوم) همجوار، همنوع، (در خطاب) آدم، مرد، زن، حاجی آقا، همسایه بودن یا کردن، همجوار کردن یا بودن، هم مرز کردن یا بودن، درجوار، (نادر) هم پیوسته کردن، با هم صمیمی کردن، دارای روابط نزدیک ک

neighbor

<hr> معنی : مجاورت، همسایگی <hr> معانی دیگر : محله، بخشی از شهر، اهل محل، جوار، حول و حوش، (در اصل) روابط حسنه، دوست واری (بیشتر می گویند: neighborliness)، (ریاضی) مجموعه ی نقطه هایی که در طول معینی از نقطه ی معلومی قرار دارند

معنی : مجاورت، همسایگی معانی دیگر : محله، بخشی از شهر، اهل محل، جوار، حول و حوش، (در اصل) روابط حسنه، دوست واری (بیشتر می گویند: neighborliness)، (ریاضی) مجموعه ی نقطه هایی که در طول معینی از نقطه ی معلومی قرار دارند

neighborhood

<hr> معنی : همسایه، اهل محل <hr> معانی دیگر : دیواربه دیوار، مجاور، همجوار، نزدیک به هم، نزدیک one of the neighboring villages یکی از روستاهای مجاور

معنی : همسایه، اهل محل معانی دیگر : دیواربه دیوار، مجاور، همجوار، نزدیک به هم، نزدیک one of the neighboring villages یکی از روستاهای مجاور

neighboring

neighborliness

<hr> معنی : خوش محضر <hr> معانی دیگر : همسایه وار، دوستانه، مهربان، خوش برخورد، گرم، مهرآمیز، مهرآمیز iraj's neighborly conversation صحبت مهرآمیز ایرج neighborliness, n. مهربانی، پرمهری، دوست واری، گرمی

معنی : خوش محضر معانی دیگر : همسایه وار، دوستانه، مهربان، خوش برخورد، گرم، مهرآمیز، مهرآمیز iraj's neighborly conversation صحبت مهرآمیز ایرج neighborliness, n. مهربانی، پرمهری، دوست واری، گرمی

neighborly

<hr> معنی : همسایه شدن با <hr> معانی دیگر : neighbor همسایه، نزدیک، مجاور

معنی : همسایه شدن با معانی دیگر : neighbor همسایه، نزدیک، مجاور

neighbour

<hr> معنی : همسایگی <hr> معانی دیگر : neighborhood همسایگی، مجاورت، اهل محل

معنی : همسایگی معانی دیگر : neighborhood همسایگی، مجاورت، اهل محل

neighbourhood

<hr> معنی : همسایه، اهل محل <hr> معانی دیگر : نزدیک، مجاور، همجوار

معنی : همسایه، اهل محل معانی دیگر : نزدیک، مجاور، همجوار

neighbouring

<hr> معنی : خوش محضر <hr> معانی دیگر : در خور همسایه، همسایه وار، دوستانه، مهربان، معاشر

معنی : خوش محضر معانی دیگر : در خور همسایه، همسایه وار، دوستانه، مهربان، معاشر

neighbourly

<hr> معنی : هیچ یک، هیچیک از این دو <hr> معانی دیگر : (از دوتا) هیچکدام، هیچیک (از آن دو)، (با: nor) نه این نه آن، نه... نه...، نه حتی، همچنین نه، ... هم نه، (پس از عبارت منفی - عامیانه) من هم نه، من هم همینطور، نه این و نه ان

معنی : هیچ یک، هیچیک از این دو معانی دیگر : (از دوتا) هیچکدام، هیچیک (از آن دو)، (با: nor) نه این نه آن، نه... نه...، نه حتی، همچنین نه، ... هم نه، (پس از عبارت منفی - عامیانه) من هم نه، من هم همینطور، نه این و نه ان

neither

<hr> معنی : کینه جویی، انتقام، قصاص <hr> معانی دیگر : (اسطوره ی یونان) الهه ی انتقام، نمسیس، سزا، بادافره، کیفر، مکافات، انتقام گیر، سزادهنده، کیفربخش، الهه انتقام

معنی : کینه جویی، انتقام، قصاص معانی دیگر : (اسطوره ی یونان) الهه ی انتقام، نمسیس، سزا، بادافره، کیفر، مکافات، انتقام گیر، سزادهنده، کیفربخش، الهه انتقام

nemesis

<hr> معنی : احیا کننده سبک های قدیمی <hr> معانی دیگر : (وابسته به دوران احیای هنر و ادبیات کلاسیک - در انگلیس بین سال های 1660 و 1740 بود) نئوکلاسیک (neoclassical هم می گویند)، سبک نئوکلاسیک

معنی : احیا کننده سبک های قدیمی معانی دیگر : (وابسته به دوران احیای هنر و ادبیات کلاسیک - در انگلیس بین سال های 1660 و 1740 بود) نئوکلاسیک (neoclassical هم می گویند)، سبک نئوکلاسیک

neoclassic

<hr> معنی : نوسنگی، وابسته به عصر حجر جدید <hr> معانی دیگر : (زمین شناسی) نوسنگی (حدود 8000 تا 3500 سال پیش از میلاد)

معنی : نوسنگی، وابسته به عصر حجر جدید معانی دیگر : (زمین شناسی) نوسنگی (حدود 8000 تا 3500 سال پیش از میلاد)

neolithic

<hr> معنی : واژه جدید، نوواژه، لغت اختراعی <hr> معانی دیگر : (واژه ی نو یا معنی تازه برای واژه ی موجود) نو واژه، نوچم، معنی جدید

معنی : واژه جدید، نوواژه، لغت اختراعی معانی دیگر : (واژه ی نو یا معنی تازه برای واژه ی موجود) نو واژه، نوچم، معنی جدید

neologism

<hr> معنی : نوپردازی، استعمال واژه یا اصطلاح جدید <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: neologism

معنی : نوپردازی، استعمال واژه یا اصطلاح جدید معانی دیگر : رجوع شود به: neologism

neology

<hr> معنی : گاز نئون، چراغ نئون، شبیه روشنائی نئون <hr> معانی دیگر : (شیمی) نئون (عنصر شیمیایی بی رنگ و نادر و گازواره - نشان: ne، وزن اتمی: 20/183، شماره ی اتمی: 10، نقطه ی گداز: -248/67c، نقطه ی جوش: -246/05c)، چراه نئون، شبیه روشنایی نئون

معنی : گاز نئون، چراغ نئون، شبیه روشنائی نئون معانی دیگر : (شیمی) نئون (عنصر شیمیایی بی رنگ و نادر و گازواره - نشان: ne، وزن اتمی: 20/183، شماره ی اتمی: 10، نقطه ی گداز: -248/67c، نقطه ی جوش: -246/05c)، چراه نئون، شبیه روشنایی نئون

neon

<hr> معنی : مبتدی، کاراموز، نوچه، جدید الایمان <hr> معانی دیگر : نو کیش

معنی : مبتدی، کاراموز، نوچه، جدید الایمان معانی دیگر : نو کیش

neophyte

<hr> معنی : نوزاده، نویسنده تازه، نوزاده، تازه، جدید، تازه بدنیا امده <hr> معانی دیگر : نو، نوین، نوآورده، اخیر، پسین، تازه پیدا

معنی : نوزاده، نویسنده تازه، نوزاده، تازه، جدید، تازه بدنیا امده معانی دیگر : نو، نوین، نوآورده، اخیر، پسین، تازه پیدا

neoteric

<hr> معنی : اهل نپال، نپالی <hr> معانی دیگر : (زبان شناسی) نپالی (از زبان های هند اروپایی)

معنی : اهل نپال، نپالی معانی دیگر : (زبان شناسی) نپالی (از زبان های هند اروپایی)

nepali

<hr> معنی : داروی غمزدا <hr> معانی دیگر : (دارویی که یونانیان باستان می پنداشتند غم را از یاد می برد) نپنته، چیزی که غم و غصه را بزداید

معنی : داروی غمزدا معانی دیگر : (دارویی که یونانیان باستان می پنداشتند غم را از یاد می برد) نپنته، چیزی که غم و غصه را بزداید

nepenthe

<hr> معنی : پسر خواهر، پسر برادر <hr> معانی دیگر : (مذکر) برادرزاده، خواهرزاده، پسر خواهر(اگر مونث باشد می شود: niece)، (قدیمی) پسر حرامزاده، پسر برادر زن و خواهر شوهر وغیره

معنی : پسر خواهر، پسر برادر معانی دیگر : (مذکر) برادرزاده، خواهرزاده، پسر خواهر(اگر مونث باشد می شود: niece)، (قدیمی) پسر حرامزاده، پسر برادر زن و خواهر شوهر وغیره

nephew

<hr> معنی : منشعب از کلیه <hr> معانی دیگر : وابسته به کلیه ها، گرده ای (renal هم می گویند)، کلیه ای، دچار ناخوشی گرده، درمان کننده ناخوشی گرده

معنی : منشعب از کلیه معانی دیگر : وابسته به کلیه ها، گرده ای (renal هم می گویند)، کلیه ای، دچار ناخوشی گرده، درمان کننده ناخوشی گرده

nephritic

<hr> معنی : خویش و قوم پرستی <hr> معانی دیگر : (دادن شغل و امتیازات ناسزیده به خویشاوندان) تبارگماری، تبعیض به سود خویشاوند، انتصاب برادر زاده یا خواهر زاده و اقوام نزدیک به مشاغل مهم اداری

معنی : خویش و قوم پرستی معانی دیگر : (دادن شغل و امتیازات ناسزیده به خویشاوندان) تبارگماری، تبعیض به سود خویشاوند، انتصاب برادر زاده یا خواهر زاده و اقوام نزدیک به مشاغل مهم اداری

nepotism

<hr> معنی : نپتون، الهه اقیانوس، ستاره نپتون <hr> معانی دیگر : (اسطوره ی روم) خدای دریا (یونانی ها به او می گفتند: poseidon)، دریا

معنی : نپتون، الهه اقیانوس، ستاره نپتون معانی دیگر : (اسطوره ی روم) خدای دریا (یونانی ها به او می گفتند: poseidon)، دریا

neptune

<hr> (امریکا- خودمانی) آدم بی عرضه، آدم ناموثر، شاگرد همیشه درس خوان ولی به جایی نرس

(امریکا- خودمانی) آدم بی عرضه، آدم ناموثر، شاگرد همیشه درس خوان ولی به جایی نرس

nerd

<hr> معنی : رگبرگ اذین، رگ و پی، اعصاب، ساختمان عصبی، شبکه عصبی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: venation

معنی : رگبرگ اذین، رگ و پی، اعصاب، ساختمان عصبی، شبکه عصبی معانی دیگر : رجوع شود به: venation

nervation

<hr> معنی : قدرت، وتر، عصب، پی، رشته عصبی، قوت قلب دادن، نیرو بخشیدن، نیرو دادن <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی - زیست شناسی) پی، تسلط بر احساسات، خونسردی در خطر، داشتن اعصاب قوی، دل و جرئت، دلیری، شهامت، زور، توانایی، شور و حرارت، پویایی، انرژی، (عامیانه) پررویی، جسارت، بی شرمی، (گیاه شناسی) رگبرگ، (بال حشرات) رگه، رگ، رگبال -10دل و جرئت دادن به، دلیرکردن، (دراصل) زردپی (امروزه بیشتر در این عبارت به کار می رود: strain every nerve حداکثر کوشش را کردن، جد و جهد کردن)، مغز دندان (بخش درونی و نسبتا نرم دندان به علاوه ی عصب ها و رگ های دندان)، رگ و پی دندان، (جمع) سلسله ی اعصاب (به ویژه در اشاره به سلامتی یا ثبات دماغی و استقامت و غیره)، (جمع) عصبی بودن، هیستری، دل پریشی، طاقت

معنی : قدرت، وتر، عصب، پی، رشته عصبی، قوت قلب دادن، نیرو بخشیدن، نیرو دادن معانی دیگر : (کالبد شناسی - زیست شناسی) پی، تسلط بر احساسات، خونسردی در خطر، داشتن اعصاب قوی، دل و جرئت، دلیری، شهامت، زور، توانایی، شور و حرارت، پویایی، انرژی، (عامیانه) پررویی، جسارت، بی شرمی، (گیاه شناسی) رگبرگ، (بال حشرات

nerve

nerve cell

<hr> معنی : مرکز فرماندهی، مرکز عصبی <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی) پی گروه (دسته ی عصب که کار بخصوصی انجام می دهند مثلا نفس کشیدن)

معنی : مرکز فرماندهی، مرکز عصبی معانی دیگر : (کالبد شناسی) پی گروه (دسته ی عصب که کار بخصوصی انجام می دهند مثلا نفس کشیدن)

nerve center

<hr> (جنگ افزار شیمیایی) گاز اعصاب

(جنگ افزار شیمیایی) گاز اعصاب

nerve gas

<hr> معنی : بی غیرت، بی عصب <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی) عاری از عصب، بی پی، بی رگ، بی حمیت، بی دل و جرئت، بزدل، بی نا، بی انرژی، بی توان، کم زور، بی تحرک، ناپویا، ضعیف

معنی : بی غیرت، بی عصب معانی دیگر : (زیست شناسی) عاری از عصب، بی پی، بی رگ، بی حمیت، بی دل و جرئت، بزدل، بی نا، بی انرژی، بی توان، کم زور، بی تحرک، ناپویا، ضعیف

nerveless

<hr> معنی : عصبانی، متشنج، دست پاچه، عصبی، عصبی مربوط به اعصاب <hr> معانی دیگر : وابسته به اعصاب، روانی، هیجان زده، شوریده، بی آرام، بی قرار، ترسان و لرزان، دلواپس، نگران، (در اصل) قوی، پرعضله و غضروف، عضلانی، ساخته شده از عصب، دارای عصب، پی دار

معنی : عصبانی، متشنج، دست پاچه، عصبی، عصبی مربوط به اعصاب معانی دیگر : وابسته به اعصاب، روانی، هیجان زده، شوریده، بی آرام، بی قرار، ترسان و لرزان، دلواپس، نگران، (در اصل) قوی، پرعضله و غضروف، عضلانی، ساخته شده از عصب، دارای عصب، پی دار

nervous

nervous breakdown

nervous nellie

<hr> سلسله ی اعصاب، سازگان عصبی، پی سازگان، سلسله عصب، دستگاه پی

سلسله ی اعصاب، سازگان عصبی، پی سازگان، سلسله عصب، دستگاه پی

nervous system

<hr> معنی : عصبانیت، برافروختگی <hr> معانی دیگر : حالت عصبانی

معنی : عصبانیت، برافروختگی معانی دیگر : حالت عصبانی

nervousness

<hr> معنی : شاهرگ، رگه، رگبرگ، دارای رگه ها، رگبال، رگه اصلی، رگه بندی جانور <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی) رگبرگ

معنی : شاهرگ، رگه، رگبرگ، دارای رگه ها، رگبال، رگه اصلی، رگه بندی جانور معانی دیگر : (زیست شناسی) رگبرگ

nervure

<hr> معنی : پر رو، نیرومند، عصبانی، پر رگ و پی، پر عصب <hr> معانی دیگر : (نادر) قوی، عضلانی، (انگلیس) عصبی، لرزان و ترسان، هیجان زده، شوریده، دلیر، پردل، باشهامت، جسور

معنی : پر رو، نیرومند، عصبانی، پر رگ و پی، پر عصب معانی دیگر : (نادر) قوی، عضلانی، (انگلیس) عصبی، لرزان و ترسان، هیجان زده، شوریده، دلیر، پردل، باشهامت، جسور

nervy

<hr> معنی : نادانی <hr> معانی دیگر : اعتقاد باینکه حقایق غایی را نمیتوان بوسیله قیاس عقلانی فکر درک نمود

معنی : نادانی معانی دیگر : اعتقاد باینکه حقایق غایی را نمیتوان بوسیله قیاس عقلانی فکر درک نمود

nescience

<hr> معنی : برجستگی، دماغه <hr> معانی دیگر : (جغرافی) سنگ پوز، لاخ نس (نام دریاچه ی مرتفعی در اسکاتلند)، برجستگی <hr> ness_ پسوند:بودن، واری، کیفیت، وضع [sadness و togetherness]

معنی : برجستگی، دماغه معانی دیگر : (جغرافی) سنگ پوز، لاخ نس (نام دریاچه ی مرتفعی در اسکاتلند)، برجستگی ness_ پسوند:بودن، واری، کیفیت، وضع [sadness و togetherness]

ness

<hr> معنی : لانه، پاتوغ، اسایشگاه، اشیانه، نشیمن، پیچیدن، اشیانهای کردن، لانه ساختن، اشیان کردن، اشیان گرفتن، در محل محفوظی جای گرفتن <hr> معانی دیگر : آشیانه، کابوک، کابوشک، (پرنده یا حشره و غیره) انبوه، دسته ی بزرگ، کلنی، کاشانه، استراحتگاه، رامشگاه، آسودگاه، جای دنج، (تداعی منفی) مخفیگاه، محل تجمع، پاتوق، محفل، (دسته ای از چیزهای مشابه یا چیزهایی که در یک محفظه یا جایگاه جای بگیرند) یک دست، (ارتش) آشیان آتشبار، لانه ی توپخانه، سنگرآتشبار، آشیانه ی تیربار، لانه کردن یا ساختن، آشیان کردن یا ساختن، در آشیان زیستن، (چیزهای شکستنی را) لفاف پیچی کردن، (یک دست از چیزی را) در داخل هم جا دادن، پهلوی هم جور کردن، (کامپیوتر - داخل کردن یک فرمان در آغاز یا میان یا پایان یک فرمان دیگر) لانه بندی، لانه بندی کردن، تودرتو کردن، حلقه حلقه کردن، (محل تخم ریزی یا بچه آوری ماهی یا لاک پشت یا زنبور سرخ و غیره) گشتگاه

معنی : لانه، پاتوغ، اسایشگاه، اشیانه، نشیمن، پیچیدن، اشیانهای کردن، لانه ساختن، اشیان کردن، اشیان گرفتن، در محل محفوظی جای گرفتن معانی دیگر : آشیانه، کابوک، کابوشک، (پرنده یا حشره و غیره) انبوه، دسته ی بزرگ، کلنی، کاشانه، استراحتگاه، رامشگاه، آسودگاه، جای دنج، (تداعی منفی) مخفیگاه، محل تجمع، پاتوق، 

nest

<hr> معنی : اندوخته <hr> معانی دیگر : (تخمی که برای تشویق مرغ به تخم گذاری در لانه ی او می گذارند) انگیزانه، تخم مایه، تخمی که درلانه مره میگذارند تا مره تخم کند، مایه

معنی : اندوخته معانی دیگر : (تخمی که برای تشویق مرغ به تخم گذاری در لانه ی او می گذارند) انگیزانه، تخم مایه، تخمی که درلانه مره میگذارند تا مره تخم کند، مایه

nest egg

<hr> معنی : تودرتو، اشیانهای <hr> معانی دیگر : تودرتو، اشیانه ای

معنی : تودرتو، اشیانهای معانی دیگر : تودرتو، اشیانه ای

nested

<hr> معنی : تودرتویی، اشیانهای بودن <hr> معانی دیگر : تودرتویی، اشیانه ای بودن

معنی : تودرتویی، اشیانهای بودن معانی دیگر : تودرتویی، اشیانه ای بودن

nesting

<hr> معنی : لانه کردن، اشیان گرفتن، در اغوش کسی خوابیدن، اسودن <hr> معانی دیگر : لمیدن، آسودن، آرمیدن، غنودن، (در جای دنج یا باصفا یا محفوظ) قرار داشتن، (در اصل) لانه گزیدن، آشیان کردن

معنی : لانه کردن، اشیان گرفتن، در اغوش کسی خوابیدن، اسودن معانی دیگر : لمیدن، آسودن، آرمیدن، غنودن، (در جای دنج یا باصفا یا محفوظ) قرار داشتن، (در اصل) لانه گزیدن، آشیان کردن

nestle

<hr> معنی : بچه پرندگان، جوجه اشیانه، اشیان گیری <hr> معانی دیگر : (نوزاد پرنده که آمادگی خروج از لانه را ندارد) جوجه

معنی : بچه پرندگان، جوجه اشیانه، اشیان گیری معانی دیگر : (نوزاد پرنده که آمادگی خروج از لانه را ندارد) جوجه

nestling

<hr> معنی : دام، عمده، تار عنکبوت، تور، شبکه، توری، تور ماهی گیری و امثال ان، ویژه، خرج دررفته، اساسی، اصلی، خالص، شبکه دار کردن، با تور گرفتن، بدام افکندن، بتور انداختن <hr> معانی دیگر : تله، گیرانداز، تور والیبال (و تنیس و غیره)، نت، گیسوبند، تور سر، (پارچه) توری، با تور گرفتن (ماهی و غیره)، به تور زدن، تور ماهیگیری، تور پرنده گیری، طور، رجوع شود به: network، (والیبال و تنیس و غیره) توپی که به تور می خورد (اعم از اینکه رد بشود یا نه)، توپ نت شده (net ball هم می گویند)، تور ساختن، تبدیل به تور یا توری یا شبکه کردن، تور مانند شدن یا کردن، تورسان، تورینه، (زمین بازی و غیره) توردار کردن، با تور مجزا یا حراست کردن، (حین بازی) توپ را به نت زدن، با تور پوشاندن، پس از کسر مالیات و غیره، سره (در برابر: ناویژه یا ناخالص gross)، نهایی، با در نظر گرفتن کلیه ی عوامل و کسور، پایانی، واپسین، کلی، وزن خالص، سود ویژه، نتیجه ی نهایی، پیامد واپسین، زیان کلی، (به طور خالص) به دست آوردن، سود بردن، سود رساندن، کسب کردن

معنی : دام، عمده، تار عنکبوت، تور، شبکه، توری، تور ماهی گیری و امثال ان، ویژه، خرج دررفته، اساسی، اصلی، خالص، شبکه دار کردن، با تور گرفتن، بدام افکندن، بتور انداختن معانی دیگر : تله، گیرانداز، تور والیبال (و تنیس و غیره)، نت، گیسوبند، تور سر، (پارچه) توری، با تور گرفتن (ماهی و غیره)، به تور زدن، تور

<hr> معنی : زیر، پایین، واقع در پایین، واقع در زیر <hr> معانی دیگر : واقع در زیرزمین، زیرزمینی، اسفل، (زمین) پست، کم ارتفاع، زیر سطح دریا، زیرین، سفلی، تحتانی، فرودین، در زیر

معنی : زیر، پایین، واقع در پایین، واقع در زیر معانی دیگر : واقع در زیرزمین، زیرزمینی، اسفل، (زمین) پست، کم ارتفاع، زیر سطح دریا، زیرین، سفلی، تحتانی، فرودین، در زیر

واژه های حرف "n" - مترادف و متضاد