جملات نمونه

convertible bond

converting

<hr> converter برگرداننده، تبدیل کننده، الت تبدیل شخص یا شیی، مبلغ مذهبی

converter برگرداننده، تبدیل کننده، الت تبدیل شخص یا شیی، مبلغ مذهبی

convertor

<hr> معنی : برجسته، محدب، کوژ، گردهماهی <hr> معانی دیگر : (به ویژه عدسی) کوژ، گرده ماهی (در برابر: کاو concave)

معنی : برجسته، محدب، کوژ، گردهماهی معانی دیگر : (به ویژه عدسی) کوژ، گرده ماهی (در برابر: کاو concave)

convex

convex lens

<hr> معنی : تحدب، بر امدگی، حدبه، کوژی <hr> معانی دیگر : کوژی، تحدب

معنی : تحدب، بر امدگی، حدبه، کوژی معانی دیگر : کوژی، تحدب

convexity

<hr> معنی : بردن، نقل کردن، حمل کردن، رساندن <hr> معانی دیگر : معنی دادن، بیان کردن، رسانیدن، ترابری کردن، انتقال دادن، فرستادن، ترا فرست کردن، ترا گسیل کردن، رسانگری کردن، (حقوق) صلح کردن (مال یا حق)، انتقال مال یا دین (به وسیله ی سند کتبی)، وا گذاشتن (to make a conveyance هم می گویند)

معنی : بردن، نقل کردن، حمل کردن، رساندن معانی دیگر : معنی دادن، بیان کردن، رسانیدن، ترابری کردن، انتقال دادن، فرستادن، ترا فرست کردن، ترا گسیل کردن، رسانگری کردن، (حقوق) صلح کردن (مال یا حق)، انتقال مال یا دین (به وسیله ی سند کتبی)، وا گذاشتن (to make a conveyance هم می گویند)

convey

<hr> معنی : واگذاری، حمل، انتقال، سند انتقال، وسیله نقلیه <hr> معانی دیگر : ارسال، رسانش، ترابرد، ترافرست، وسیله ی نقلیه، وسیله ی حمل و نقل، رسانگر، برندگر، (حقوق) انتقال نامه

معنی : واگذاری، حمل، انتقال، سند انتقال، وسیله نقلیه معانی دیگر : ارسال، رسانش، ترابرد، ترافرست، وسیله ی نقلیه، وسیله ی حمل و نقل، رسانگر، برندگر، (حقوق) انتقال نامه

conveyance

<hr> معنی : انقال، قباله نویسی، مدیریت از روی مهارت <hr> معانی دیگر : (حقوق) انتقال مالکیت، (شغل) نگارش سند انتقال و صلح نامه و غیره، سند نویسی، تسهیل معاملات

معنی : انقال، قباله نویسی، مدیریت از روی مهارت معانی دیگر : (حقوق) انتقال مالکیت، (شغل) نگارش سند انتقال و صلح نامه و غیره، سند نویسی، تسهیل معاملات

conveyancing

<hr> معنی : حامل، ناقل <hr> معانی دیگر : conveyor ناقل

معنی : حامل، ناقل معانی دیگر : conveyor ناقل

conveyer

conveying

<hr> معنی : حامل، ناقل <hr> معانی دیگر : conveyer ناقل

معنی : حامل، ناقل معانی دیگر : conveyer ناقل

conveyor

conveyor belt

conveyor or conveyer

<hr> معنی : جانی، مجرم، محکوم، محبوس، سرزنش یا متهم کردن، محکوم کردن <hr> معانی دیگر : محکوم شناختن، گناهکار شناختن، مجرم شناختن، دادباخته کردن، بزهکار، زندانی

معنی : جانی، مجرم، محکوم، محبوس، سرزنش یا متهم کردن، محکوم کردن معانی دیگر : محکوم شناختن، گناهکار شناختن، مجرم شناختن، دادباخته کردن، بزهکار، زندانی

convict

<hr> معنی : محکوم <hr> معانی دیگر : مجرم، جانی، محبوس، محکوم کردن

معنی : محکوم معانی دیگر : مجرم، جانی، محبوس، محکوم کردن

convicted

<hr> معنی : عقیده، سرزنش <hr> معانی دیگر : محکومیت، گناه، مجرمیت، اثبات تقصیر، گناهکار شناسی، دادباختگی، اعتقاد راسخ، عقیده ی محکم، مجاب شدگی، یقین، پی بردگی (به حقانیت عقیده یا استدلالی)، ایقان، (مهجور) مجاب سازی، محکومیت ,مجرمیت ,مجاب کردن ,ایمان ,متقاعدکردن

معنی : عقیده، سرزنش معانی دیگر : محکومیت، گناه، مجرمیت، اثبات تقصیر، گناهکار شناسی، دادباختگی، اعتقاد راسخ، عقیده ی محکم، مجاب شدگی، یقین، پی بردگی (به حقانیت عقیده یا استدلالی)، ایقان، (مهجور) مجاب سازی، محکومیت ,مجرمیت ,مجاب کردن ,ایمان ,متقاعدکردن

conviction

<hr> معنی : قانع کردن، متقاعد کردن <hr> معانی دیگر : (با استدلال) معتقد کردن، (با دلیل و برهان) قبولاندن، پذیراندن، پذیرفتار کردن، مجاب کردن، عقیده مند کردن، هم اندیش کردن، هم رای کردن، راغب کردن، معتقد بودن، اعتقاد راسخ داشتن، باور داشتن، مطمئن کردن

معنی : قانع کردن، متقاعد کردن معانی دیگر : (با استدلال) معتقد کردن، (با دلیل و برهان) قبولاندن، پذیراندن، پذیرفتار کردن، مجاب کردن، عقیده مند کردن، هم اندیش کردن، هم رای کردن، راغب کردن، معتقد بودن، اعتقاد راسخ داشتن، باور داشتن، مطمئن کردن

convince

<hr> معنی : متقاعد <hr> معانی دیگر : متقاعد,ملزم ,مجاب ,محکوم

معنی : متقاعد معانی دیگر : متقاعد,ملزم ,مجاب ,محکوم

convinced

convincible

<hr> معنی : متقاعد کننده <hr> معانی دیگر : مجاب کننده، باور انگیز

معنی : متقاعد کننده معانی دیگر : مجاب کننده، باور انگیز

convincing

<hr> بطورمتقاعدکننده ,چنانکه متقاعدکند

بطورمتقاعدکننده ,چنانکه متقاعدکند

convincingly

<hr> معنی : جشنی، وابسته به جشن و عشرت <hr> معانی دیگر : (وابسته به جشن و شادی) بزمی، جشن مانند، سورمانند، پربزن و بکوب، معاشرتی، آمیزش گرای، خوش مشرب، همدم گرای، اهل مهمانی و طرب، رفیق دوست، بزم دوست، دوستکام، اهل کیف وخوشگذرانی

معنی : جشنی، وابسته به جشن و عشرت معانی دیگر : (وابسته به جشن و شادی) بزمی، جشن مانند، سورمانند، پربزن و بکوب، معاشرتی، آمیزش گرای، خوش مشرب، همدم گرای، اهل مهمانی و طرب، رفیق دوست، بزم دوست، دوستکام، اهل کیف وخوشگذرانی

convivial

<hr> خوش مشربی ,قابلیت میزش

conviviality

<hr> معنی : انجمن، مجلس، جلسه عمومی دانشجویان <hr> معانی دیگر : فراخوانی، دعوت، گردآوری (مردم)، مجمع، همایند، گردآیند، گردهمایی (به ویژه در دانشگاه ها به منظور نیایش یا شنیدن سخنرانی و غیره)

معنی : انجمن، مجلس، جلسه عمومی دانشجویان معانی دیگر : فراخوانی، دعوت، گردآوری (مردم)، مجمع، همایند، گردآیند، گردهمایی (به ویژه در دانشگاه ها به منظور نیایش یا شنیدن سخنرانی و غیره)

convocation

<hr> فراخواندن، دعوت کردن، (برای شرکت در گردهمایی) احضار کردن، برای تشکیل جلسه وشورا یاکمیسیون دعوت کردن

فراخواندن، دعوت کردن، (برای شرکت در گردهمایی) احضار کردن، برای تشکیل جلسه وشورا یاکمیسیون دعوت کردن

convoke

<hr> معنی : حلقوی، بهم پیچیده، حلقه حلقه شده، پیچ و تاب خوردن <hr> معانی دیگر : برهم پیچیده، پیچ خورده، پیچ دار، همتاب، چنبرگونه، پر شکنج، حلقه حلقه کردن

معنی : حلقوی، بهم پیچیده، حلقه حلقه شده، پیچ و تاب خوردن معانی دیگر : برهم پیچیده، پیچ خورده، پیچ دار، همتاب، چنبرگونه، پر شکنج، حلقه حلقه کردن

convolute

<hr> معنی : حلقوی، بهم پیچیده، بهم تابیده، پیچاپیچ <hr> معانی دیگر : دشوار، درهم پیچیده، ظریف و تو در تو، بغرنج، پیچاپیچ (مانند حلقه هایی که بر هم سوار باشند)، پر پیچ و تاب، کنجله، پرشکنج، پر چنبر، همتاب

معنی : حلقوی، بهم پیچیده، بهم تابیده، پیچاپیچ معانی دیگر : دشوار، درهم پیچیده، ظریف و تو در تو، بغرنج، پیچاپیچ (مانند حلقه هایی که بر هم سوار باشند)، پر پیچ و تاب، کنجله، پرشکنج، پر چنبر، همتاب

convoluted

<hr> معنی : حلقه، پیچ، پیچیدگی <hr> معانی دیگر : هم پیچش، همتابی، درهم پیچیدگی، چنبرش، پیچش

معنی : حلقه، پیچ، پیچیدگی معانی دیگر : هم پیچش، همتابی، درهم پیچیدگی، چنبرش، پیچش

convolution

<hr> معنی : پیچیدن، بهم پیچیدن، بهم پیچیده شدن <hr> معانی دیگر : (مثل حلقه های سوار بر هم) مارپیچ و کنگره مانند کردن یا شدن، هم پیچ کردن یا شدن، پر چنبر کردن یا شدن، همتاب شدن، تاب دادن

معنی : پیچیدن، بهم پیچیدن، بهم پیچیده شدن معانی دیگر : (مثل حلقه های سوار بر هم) مارپیچ و کنگره مانند کردن یا شدن، هم پیچ کردن یا شدن، پر چنبر کردن یا شدن، همتاب شدن، تاب دادن

convolve

<hr> (گیاه شناسی) جنس نیلوفری (از خانواده ی نیلوفریان convolvulaceae)، پیچک صحرایی

(گیاه شناسی) جنس نیلوفری (از خانواده ی نیلوفریان convolvulaceae)، پیچک صحرایی

convolvulus

<hr> معنی : کاروان، قافله، بدرقه، همراه رفتن، بدرقه کردن <hr> معانی دیگر : مشایعت کردن (به ویژه به منظور محافظت)، اسکورت کردن، همراهی کردن، (در مورد ناوگان یا کاروان یا نیروهای مسلح و غیره) ستون (دسته ای که به خاطر سهولت یا ایمنی با هم حرکت می کنند)، همرهان

معنی : کاروان، قافله، بدرقه، همراه رفتن، بدرقه کردن معانی دیگر : مشایعت کردن (به ویژه به منظور محافظت)، اسکورت کردن، همراهی کردن، (در مورد ناوگان یا کاروان یا نیروهای مسلح و غیره) ستون (دسته ای که به خاطر سهولت یا ایمنی با هم حرکت می کنند)، همرهان

convoy

<hr> معنی : تکان دادن، دچار تشنج کردن <hr> معانی دیگر : دچار تشنج کردن یا شدن، ترنجیدن، دچار گرفتگی (ماهیچه ها) کردن یا شدن، (به شدت) تکان دادن، (سخت) به هم زدن

معنی : تکان دادن، دچار تشنج کردن معانی دیگر : دچار تشنج کردن یا شدن، ترنجیدن، دچار گرفتگی (ماهیچه ها) کردن یا شدن، (به شدت) تکان دادن، (سخت) به هم زدن

convulse

<hr> معنی : اشوب، تشنج، شنج، تکان <hr> معانی دیگر : (پزشکی - معمولا جمع) تشنج، تنجیدگی، ترنجیدگی، تنجش، آشوب، دگرگونی شدید (مانند زلزله یا شورش و غیره)، اغتشاش، روده بر شدن (از خنده)، پرش

معنی : اشوب، تشنج، شنج، تکان معانی دیگر : (پزشکی - معمولا جمع) تشنج، تنجیدگی، ترنجیدگی، تنجش، آشوب، دگرگونی شدید (مانند زلزله یا شورش و غیره)، اغتشاش، روده بر شدن (از خنده)، پرش

convulsion

<hr> معنی : تکان دهنده، متشنج، شنج اور، مختلج <hr> معانی دیگر : تشنجی، تنجشی، ترنجشی، حمله ای، تشنج آور، ترنجش انگیز، پرترنجش

معنی : تکان دهنده، متشنج، شنج اور، مختلج معانی دیگر : تشنجی، تنجشی، ترنجشی، حمله ای، تشنج آور، ترنجش انگیز، پرترنجش

convulsive

convulsively

<hr> معنی : ادم ساده لوح، خرگوش کوچک <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: coney، coney خرگوش کوچک

معنی : ادم ساده لوح، خرگوش کوچک معانی دیگر : رجوع شود به: coney، coney خرگوش کوچک

cony

<hr> معنی : صدای کبوتر و قمری، اهسته بازمزمه ادا کردن، بغبغو کردن <hr> معانی دیگر : (مثل کبوتر) بغ بغو کردن، صدای کبوتر کردن، بغ بغو، (با عشق و نرمی) نجوا کردن، قربان صدقه رفتن (مادر به کودک)، زمزمه کردن، (انگلیس - خودمانی - حرف ندا حاکی از تردید یا شگفتی یا خوشی) عجب !، وای !، با صدای نرم وعاشقانه سخن گفتن

معنی : صدای کبوتر و قمری، اهسته بازمزمه ادا کردن، بغبغو کردن معانی دیگر : (مثل کبوتر) بغ بغو کردن، صدای کبوتر کردن، بغ بغو، (با عشق و نرمی) نجوا کردن، قربان صدقه رفتن (مادر به کودک)، زمزمه کردن، (انگلیس - خودمانی - حرف ندا حاکی از تردید یا شگفتی یا خوشی) عجب !، وای !، با صدای نرم وعاشقانه سخن گفتن

<hr> معنی : اشپز، پختن، طبخ کردن <hr> معانی دیگر : آشپز، طباخ، پزاندن، (انگلیس - عامیانه) دستکاری کردن (در سند و غیره)، تقلب کردن، مخدوش کردن، حساب سازی کردن، (عامیانه) خراب کردن، ضایع کردن، آشپزی کردن، خوراک پزی کردن، پخت و پز کردن، پخته شدن، پزیدن، داغ کردن، در معرض گرما قرار دادن، (موسیقی جاز) نواختن (به ویژه: فی البداهه و با شور نواختن)، جیمز کوک (دریانورد انگلیسی و کاشف استرالیا و زلاندنو و جنوبگان)

معنی : اشپز، پختن، طبخ کردن معانی دیگر : آشپز، طباخ، پزاندن، (انگلیس - عامیانه) دستکاری کردن (در سند و غیره)، تقلب کردن، مخدوش کردن، حساب سازی کردن، (عامیانه) خراب کردن، ضایع کردن، آشپزی کردن، خوراک پزی کردن، پخت و پز کردن، پخته شدن، پزیدن، داغ کردن، در معرض گرما قرار دادن، (موسیقی جاز) نواختن (به و

cook

<hr> (عامیانه) از خود درآوردن، اختراع کردن

(عامیانه) از خود درآوردن، اختراع کردن

cook up

<hr> معنی : کتاب اشپزی، کتاب طباخی <hr> معانی دیگر : کتاب آشپزی

معنی : کتاب اشپزی، کتاب طباخی معانی دیگر : کتاب آشپزی

cookbook

cooked

<hr> معنی : بخاری، چراغ خوراک پزی <hr> معانی دیگر : (چراغ یا فر یا دیگ یا هر وسیله ی پختن) خوراکپز، چراه خوراک پزی

معنی : بخاری، چراغ خوراک پزی معانی دیگر : (چراغ یا فر یا دیگ یا هر وسیله ی پختن) خوراکپز، چراه خوراک پزی

cooker

<hr> معنی : اشپزی، اشپزخانه <hr> معانی دیگر : هنرآشپزی، پخت و پز، خوراک پردازی

معنی : اشپزی، اشپزخانه معانی دیگر : هنرآشپزی، پخت و پز، خوراک پردازی

cookery

cookery book

<hr> معنی : شیرینی، بیسکویت، شیرینی خشک، کلوچه <hr> معانی دیگر : نان شیرینی (معمولا خشک و گرد و کوچک)، بیسکویت (شیرین)، (اسکاتلند) کماج، نان قندی، (امریکا - خودمانی) زن جوان و گیرا، (امریکا - خودمانی) چابک، وارد و زرنگ

معنی : شیرینی، بیسکویت، شیرینی خشک، کلوچه معانی دیگر : نان شیرینی (معمولا خشک و گرد و کوچک)، بیسکویت (شیرین)، (اسکاتلند) کماج، نان قندی، (امریکا - خودمانی) زن جوان و گیرا، (امریکا - خودمانی) چابک، وارد و زرنگ

واژه های حرف "c" - جملات نمونه