جملات نمونه

<hr> رجوع شود به: independence، (حرف بزرگ) عقاید و روش های استقلال خواهان کلیسایی، کشور مستقل، اصول استقلال کلیساهای محلی، استقلال

رجوع شود به: independence، (حرف بزرگ) عقاید و روش های استقلال خواهان کلیسایی، کشور مستقل، اصول استقلال کلیساهای محلی، استقلال

independency

<hr> معنی : مطلق، مستقل، خود مختار، سرخود، دارای قدرت مطلقه <hr> معانی دیگر : خودفرمان، ناویخته، خودباش، خودایستا، جداسر، ناوسته، مختار، خودگردان، متکی به خود، خودکفا، خودبسنده، نماینده ی منفرد، داوطلب منفرد، آدم ناوابسته، (شخص یا شرکت) خودباش، (i بزرگ - انگلیس - سده ی هفدهم) جزو فرقه ی خودباش گرایان (که طرفدار استقلال کلیساهای هر محل بودند)، وابسته به استقلال طلبان کلیسایی

معنی : مطلق، مستقل، خود مختار، سرخود، دارای قدرت مطلقه معانی دیگر : خودفرمان، ناویخته، خودباش، خودایستا، جداسر، ناوسته، مختار، خودگردان، متکی به خود، خودکفا، خودبسنده، نماینده ی منفرد، داوطلب منفرد، آدم ناوابسته، (شخص یا شرکت) خودباش، (i بزرگ - انگلیس - سده ی هفدهم) جزو فرقه ی خودباش گرایان (که طرفد

independent

<hr> (ریاضی) متغیر ناوابسته، متغیر مستقل، وردای ناوابسته

(ریاضی) متغیر ناوابسته، متغیر مستقل، وردای ناوابسته

independent variable

<hr> معنی : سوا، سرخود <hr> معانی دیگر : مستقلا، خودباشانه، به طور ناویخته یا ناوابسته، جداسرانه، بدون وابستگی، مستقلانه، ازادانه، برای خود، پیش خود، بدون منت کشیدن منت از دیگران

معنی : سوا، سرخود معانی دیگر : مستقلا، خودباشانه، به طور ناویخته یا ناوابسته، جداسرانه، بدون وابستگی، مستقلانه، ازادانه، برای خود، پیش خود، بدون منت کشیدن منت از دیگران

independently

<hr> معنی : نا معلوم، وصف ناپذیر، توصیف ناپذیر <hr> معانی دیگر : شرح ندادنی، غیرقابل توصیف

معنی : نا معلوم، وصف ناپذیر، توصیف ناپذیر معانی دیگر : شرح ندادنی، غیرقابل توصیف

indescribable

<hr> بطور وصف ناپذیر، چنانکه نتوان شرح دادیا توصیف کرد

بطور وصف ناپذیر، چنانکه نتوان شرح دادیا توصیف کرد

indescribably

indestructibility

<hr> معنی : فنا ناپذیر، از میان نرفتنی، نابود نشدنی <hr> معانی دیگر : ویران نکردنی (یا نشدنی)، تباهی ناپذیر، خراب نشدنی، نابود نشدنی (یا نکردنی)

معنی : فنا ناپذیر، از میان نرفتنی، نابود نشدنی معانی دیگر : ویران نکردنی (یا نشدنی)، تباهی ناپذیر، خراب نشدنی، نابود نشدنی (یا نکردنی)

indestructible

<hr> معنی : نا محدود، بی حد و حصر، غیر قابل تعیین <hr> معانی دیگر : تصمیم ناپذیر، غیرقابل تصمیم گیری، غیرقابل رتق و فتق، غیرقابل رسیدگی، نامعلوم، بی شمار، تعیین نکردنی (یا نشدنی)، تایید نشدنی، نامعین

معنی : نا محدود، بی حد و حصر، غیر قابل تعیین معانی دیگر : تصمیم ناپذیر، غیرقابل تصمیم گیری، غیرقابل رتق و فتق، غیرقابل رسیدگی، نامعلوم، بی شمار، تعیین نکردنی (یا نشدنی)، تایید نشدنی، نامعین

indeterminable

<hr> معنی : نا معلومی، بی تکلیفی، پادر هوایی <hr> معانی دیگر : نامعینی، تعیین ناپذیری، نا مشخصی

معنی : نا معلومی، بی تکلیفی، پادر هوایی معانی دیگر : نامعینی، تعیین ناپذیری، نا مشخصی

indeterminacy

<hr> معنی : بی نتیجه، نا معین، سیال، معلق، نا مشخص، پادر هوا <hr> معانی دیگر : تعیین نشده، نامعلوم، مقرر نشده، مبهم

معنی : بی نتیجه، نا معین، سیال، معلق، نا مشخص، پادر هوا معانی دیگر : تعیین نشده، نامعلوم، مقرر نشده، مبهم

indeterminate

<hr> معنی : شاخص، فهرست راهنما، علامت، سبابه، نمایه، جاانگشتی، راهنمای موضوعات، فهرست مواد، راهنما، نما، فهرست، فهرست کردن، نشان دادن، دارای فهرست کردن، بفهرست دراوردن، بصورتالفبایی مرتب کردن <hr> معانی دیگر : نشان، نشانگر، نمایانگر، ضریب، اندیس، قوه، توان، زیرنشان، در فهرست راهنما وارد کردن، دارای فهرست راهنما کردن، نمایه ساختن، نشان بودن، نشانگر بودن، نمایانگر بودن، شاخص بودن، (مخفف) انگشت سبابه (index finger)، (در گاه شمار و فشارسنج و غیره) عقربه، دستک، (معمولا در آخر کتاب و غیره) فهرست راهنما، راهنمای موضوعی، رجوع شود به: thumb index، (کتابخانه و غیره) فهرست کتاب ها، فهرست اقلام، مجله ی راهنمای کتاب (که برحسب موضوع رده بندی شده و درباره ی ناشر و محتوای کتاب و غیره اطلاعات می دهد)، (ریاضی) رجوع شود به: exponent، (ریاضی) شاخص زیر، زیرنمایه، (کتاب را) دارای جاانگشتی کردن، n : راهنما مثلا در جدول و پرونده، درکتاب جاانگشتی، vt :دارای فهرست کردن، بصورت الفبایی چیزی را مرتب کردن

معنی : شاخص، فهرست راهنما، علامت، سبابه، نمایه، جاانگشتی، راهنمای موضوعات، فهرست مواد، راهنما، نما، فهرست، فهرست کردن، نشان دادن، دارای فهرست کردن، بفهرست دراوردن، بصورتالفبایی مرتب کردن معانی دیگر : نشان، نشانگر، نمایانگر، ضریب، اندیس، قوه، توان، زیرنشان، در فهرست راهنما وارد کردن، دارای فهرست راهن

index

index card

<hr> معنی : سبابه، انگشت نشان <hr> معانی دیگر : انگشت سبابه

معنی : سبابه، انگشت نشان معانی دیگر : انگشت سبابه

index finger

<hr> (فیزیک - نورشناسی) ضریب انکسار، ضریب شکست

(فیزیک - نورشناسی) ضریب انکسار، ضریب شکست

index of refraction

<hr> ارزش ترازی (رجوع شود به: index-)

ارزش ترازی (رجوع شود به: index-)

indexation

indexed

<hr> شاخص گذارى کامپیوتر : فهرست سازى

شاخص گذارى کامپیوتر : فهرست سازى

indexing

<hr> معنی : هندوستان <hr> معانی دیگر : شبه قاره ی هند (که هندوستان و پاکستان و بنگلادش و نپال و بوتان در آن قرار دارند)، کشور هندوستان (پایتخت: دهلی نو، وسعت: 3287590 کیلومتر مربع)

معنی : هندوستان معانی دیگر : شبه قاره ی هند (که هندوستان و پاکستان و بنگلادش و نپال و بوتان در آن قرار دارند)، کشور هندوستان (پایتخت: دهلی نو، وسعت: 3287590 کیلومتر مربع)

india

<hr> معنی : سرخ پوست امریکای شمالی، هندوستانی، هندی، وابسته به هندی ها <hr> معانی دیگر : اهل هندوستان، اهل شبه قاره ی هند، وابسته به مردم و زبان و فرهنگ هندوستان، سرخپوست و سرخپوستی، وابسته به سرخپوستان و زبان و فرهنگ آنان، (امریکا) ساخته شده از ذرت، ذرتی

معنی : سرخ پوست امریکای شمالی، هندوستانی، هندی، وابسته به هندی ها معانی دیگر : اهل هندوستان، اهل شبه قاره ی هند، وابسته به مردم و زبان و فرهنگ هندوستان، سرخپوست و سرخپوستی، وابسته به سرخپوستان و زبان و فرهنگ آنان، (امریکا) ساخته شده از ذرت، ذرتی

indian

indian ocean

<hr> (آمریکا)، هوای خشک و ملایم پس از اولین یخبندان های پاییز، هوای ارام و خشک و صافی که در اواخر پاییز در شمال ایالات متحده امریکامشاهده میشود

(آمریکا)، هوای خشک و ملایم پس از اولین یخبندان های پاییز، هوای ارام و خشک و صافی که در اواخر پاییز در شمال ایالات متحده امریکامشاهده میشود

indian summer

<hr> ایالت ایندیانا (در شمال و مرکز ایالات متحده 94357 کیلومتر مربع)

ایالت ایندیانا (در شمال و مرکز ایالات متحده 94357 کیلومتر مربع)

indiana

<hr> شهر ایندیاناپولیس (مرکز ایالت ایندیانا - امریکا)

شهر ایندیاناپولیس (مرکز ایالت ایندیانا - امریکا)

indianapolis

<hr> هندی، از هندوستان، مخفف:، اخباری، شاخص، وابسته به هند

هندی، از هندوستان، مخفف:، اخباری، شاخص، وابسته به هند

indic

<hr> معنی : نماینده، نشان دهنده، اشاره نما، دلالت کننده <hr> معانی دیگر : شاخص، نمایگر، نمایه

معنی : نماینده، نشان دهنده، اشاره نما، دلالت کننده معانی دیگر : شاخص، نمایگر، نمایه

indicant

<hr> معنی : نشان دادن، نمایان ساختن، حاکی بودن، اشاره کردن بر <hr> معانی دیگر : اشاره کردن، حاکی بودن از، نشانه بودن، دلالت کردن بر، مشعر بودن، بیان کردن، ایجاب کردن، ضروری ساختن، (پزشکی) تجویز کردن، به طور مجمل بیان کردن، خاطر نشان کردن

معنی : نشان دادن، نمایان ساختن، حاکی بودن، اشاره کردن بر معانی دیگر : اشاره کردن، حاکی بودن از، نشانه بودن، دلالت کردن بر، مشعر بودن، بیان کردن، ایجاب کردن، ضروری ساختن، (پزشکی) تجویز کردن، به طور مجمل بیان کردن، خاطر نشان کردن

indicate

indicated

<hr> معنی : مشعر <hr> معانی دیگر : تعیین کننده علوم نظامى : مشخص کننده

معنی : مشعر معانی دیگر : تعیین کننده علوم نظامى : مشخص کننده

indicating

<hr> معنی : اشاره، نشان، نشانه، قرینه، بروز، علامت، دلالت <hr> معانی دیگر : نشان دهنده، گواه، الزام، بایستگی، (پزشکی) توصیه، تجویز، عمل نشان دادن، نمایه گری، اشعار

معنی : اشاره، نشان، نشانه، قرینه، بروز، علامت، دلالت معانی دیگر : نشان دهنده، گواه، الزام، بایستگی، (پزشکی) توصیه، تجویز، عمل نشان دادن، نمایه گری، اشعار

indication

<hr> معنی : دلالت کننده، اخباری، نشان دهنده، حاکی، اشاره کننده، دال بر، مشعر بر <hr> معانی دیگر : نمایشگر، گواه، علامت، نشانگر، نشانه، شاخص (indicatory هم می گویند)، (دستور زبان) اخباری، خبری، خبر دهنده

معنی : دلالت کننده، اخباری، نشان دهنده، حاکی، اشاره کننده، دال بر، مشعر بر معانی دیگر : نمایشگر، گواه، علامت، نشانگر، نشانه، شاخص (indicatory هم می گویند)، (دستور زبان) اخباری، خبری، خبر دهنده

indicative

<hr> معنی : نماینده، اندازه، مقیاس، شاخص، اندیکاتور <hr> معانی دیگر : (شخص یا اسباب) نشانگر، نشان دهنده، نمایگر (سنجه یا کنتور یا عقربه یا میزان سنج و غیره)، شناسانه، تعیین کننده، (شیمی - مواد گوناگونی که برای تعیین میزان اسیدی یا قلیایی بودن و یا آغاز و پایان واکنش های شیمیایی و غیره به کار می روند و این عمل را با ایجاد تغییر رنگ انجام می دهند) شناساگر، معرف، شناسگر، (زیست بوم شناسی - گونه ی گیاه یا جانور که وجود آن نشانه ی وجود ویژگی های خاصی در آن پرگیر است) آگهسازه، فشار سنج

معنی : نماینده، اندازه، مقیاس، شاخص، اندیکاتور معانی دیگر : (شخص یا اسباب) نشانگر، نشان دهنده، نمایگر (سنجه یا کنتور یا عقربه یا میزان سنج و غیره)، شناسانه، تعیین کننده، (شیمی - مواد گوناگونی که برای تعیین میزان اسیدی یا قلیایی بودن و یا آغاز و پایان واکنش های شیمیایی و غیره به کار می روند و این عمل

indicator

indicatory

<hr> جمع واژه ی: index، صورت جمع کلمه index

جمع واژه ی: index، صورت جمع کلمه index

indices

indicia

<hr> معنی : متهم کردن، اعلام جرم کردن، تعقیب قانونی کردن، علیه کسی ادعا نامهتنظیم کردن <hr> معانی دیگر : (حقوق) متهم کردن، به دادگاه کشیدن، کیفرخواست صادر کردن، (مجازی) گناه بستن به

معنی : متهم کردن، اعلام جرم کردن، تعقیب قانونی کردن، علیه کسی ادعا نامهتنظیم کردن معانی دیگر : (حقوق) متهم کردن، به دادگاه کشیدن، کیفرخواست صادر کردن، (مجازی) گناه بستن به

indict

<hr> معنی : قابل تعقیب <hr> معانی دیگر : (حقوق) اتهام پذیر، قابل تعقیب (و صدور کیفر خواست)

معنی : قابل تعقیب معانی دیگر : (حقوق) اتهام پذیر، قابل تعقیب (و صدور کیفر خواست)

indictable

indicted

<hr> معنی : اتهام، اعلام جرم، تنظیم ادعا نامه <hr> معانی دیگر : (حقوق امریکا و انگلیس: شرح اتهام وارده که توسط هیئت منصفه ی عالی grand jury به هیئت منصفه ی دادگاه تقدیم می شود) کیفرخواست، ادعانامه

معنی : اتهام، اعلام جرم، تنظیم ادعا نامه معانی دیگر : (حقوق امریکا و انگلیس: شرح اتهام وارده که توسط هیئت منصفه ی عالی grand jury به هیئت منصفه ی دادگاه تقدیم می شود) کیفرخواست، ادعانامه

indictment

<hr> معنی : تعقیب کننده، اعلام جرم کننده <hr> معانی دیگر : indicter تعقیب کننده

معنی : تعقیب کننده، اعلام جرم کننده معانی دیگر : indicter تعقیب کننده

indictor

<hr> مخفف: (خودمانی) استقلال

مخفف: (خودمانی) استقلال

indie

<hr> (در اصل) هندشرقی (شبه قاره ی هند)، هند غربی (جزایر دریای کارائیب)، هند خاور و هند و چین و جزایر وابسته به ان، هند شرقی، جزایر سند

(در اصل) هندشرقی (شبه قاره ی هند)، هند غربی (جزایر دریای کارائیب)، هند خاور و هند و چین و جزایر وابسته به ان، هند شرقی، جزایر سند

indies

<hr> معنی : سردی، بی علاقگی، سهل انگاری، لاقیدی <hr> معانی دیگر : بی تفاوتی، بی توجهی، بی اعتنایی، ناگرایشی، ناپیوندی، یکسان بینی، خونسردی

معنی : سردی، بی علاقگی، سهل انگاری، لاقیدی معانی دیگر : بی تفاوتی، بی توجهی، بی اعتنایی، ناگرایشی، ناپیوندی، یکسان بینی، خونسردی

indifference

<hr> معنی : لا ابالی، لا قید، بی علاقه، بی اثر، بی حال <hr> معانی دیگر : بی طرف، بی سویه، ناسوی گیر، یکسان بین، بی تفاوت، بی اعتنا، ناگرای، ناپیوند، نادهناد، (نه خیلی بزرگ یا کوچک، خوب یا بد) میانه، متوسط، میانحال، میانگونه، معمولی، بی اهمیت، علی السویه، غیرمهم، نامهست، (نسبتا) بد، بنجل، (شیمی و فیزیک) خنثی، بی گرش، ناکنشور، غیرفعال، خون سرد، بی تمایل، جزئی، ناچیز، نه چندان خوب

معنی : لا ابالی، لا قید، بی علاقه، بی اثر، بی حال معانی دیگر : بی طرف، بی سویه، ناسوی گیر، یکسان بین، بی تفاوت، بی اعتنا، ناگرای، ناپیوند، نادهناد، (نه خیلی بزرگ یا کوچک، خوب یا بد) میانه، متوسط، میانحال، میانگونه، معمولی، بی اهمیت، علی السویه، غیرمهم، نامهست، (نسبتا) بد، بنجل، (شیمی و فیزیک) خنثی، 

indifferent

<hr> ازروی بی علاقگی، ازروی خون سردی، بدون طرفداری، بطور بی اهمیت

ازروی بی علاقگی، ازروی خون سردی، بدون طرفداری، بطور بی اهمیت

indifferently

<hr> معنی : فقر، بی چیزی، تنگدستی، لزوم، نداری، نیازمندی، تهی دستی <hr> معانی دیگر : مستمندی، تهیدستی (indigency هم می گویند)

معنی : فقر، بی چیزی، تنگدستی، لزوم، نداری، نیازمندی، تهی دستی معانی دیگر : مستمندی، تهیدستی (indigency هم می گویند)

indigence

<hr> (انسان یا گیاه یا جانور) بومی، بومزاد (indigen هم می گویند)

(انسان یا گیاه یا جانور) بومی، بومزاد (indigen هم می گویند)

indigene

<hr> معنی : بومی، ذاتی، طبیعی، فطری <hr> معانی دیگر : بومزاد، نهادی، درون زاد، مکنون

معنی : بومی، ذاتی، طبیعی، فطری معانی دیگر : بومزاد، نهادی، درون زاد، مکنون

واژه های حرف "i" - جملات نمونه