جملات نمونه

<hr> رابطه ی متقابل، برهم بستگی، درهم تنیدگی، مناسبات مشترک، وابستگی بیکدیگر

رابطه ی متقابل، برهم بستگی، درهم تنیدگی، مناسبات مشترک، وابستگی بیکدیگر

interrelation

<hr> خویشاوندی باهم، قوم و خویشی با یکدیگر

خویشاوندی باهم، قوم و خویشی با یکدیگر

interrelationship

<hr> معنی : تحقیق کردن، باز جویی کردن، استنطاق کردن <hr> معانی دیگر : بازپرسی کردن

معنی : تحقیق کردن، باز جویی کردن، استنطاق کردن معانی دیگر : بازپرسی کردن

interrogate

interrogated

<hr> معنی : باز جویی <hr> معانی دیگر : بازپرسی، پرسش، سوال

معنی : باز جویی معانی دیگر : بازپرسی، پرسش، سوال

interrogation

<hr> معنی : ادوات استفهام، پرسشی <hr> معانی دیگر : سوالی، استفهامی، واژه ی پرسشی (مانند: ?what )، عبارت یا جمله ی پرسشی، علامت سئوال

معنی : ادوات استفهام، پرسشی معانی دیگر : سوالی، استفهامی، واژه ی پرسشی (مانند: ?what )، عبارت یا جمله ی پرسشی، علامت سئوال

interrogative

interrogative sentence

<hr> ازراه پرسش، بشکل پرسش، بطور پرسش، بطریق استفهام

ازراه پرسش، بشکل پرسش، بطور پرسش، بطریق استفهام

interrogatively

<hr> معنی : بازجویی کننده، مستنطق، بازپرس، پرسش کننده، تحقیق کننده <hr> معانی دیگر : بازجو، پرسشگر، پرسان

معنی : بازجویی کننده، مستنطق، بازپرس، پرسش کننده، تحقیق کننده معانی دیگر : بازجو، پرسشگر، پرسان

interrogator

<hr> معنی : وابسته به سئوال <hr> معانی دیگر : وابسته به بازپرسی، بازپرسانه، بازجویانه، پرسشگرانه، پرسشی

معنی : وابسته به سئوال معانی دیگر : وابسته به بازپرسی، بازپرسانه، بازجویانه، پرسشگرانه، پرسشی

interrogatory

<hr> معنی : قطع کردن، گسیختن، منقطع کردن، حرف دیگری را قطع کردن <hr> معانی دیگر : (اندیشه یا سخن و غیره را) قطع کردن، میان حرف کسی دویدن، گسستن، دچار وقفه کردن، بازایستاندن، وابریدن، تداوم چیزی را به هم زدن، بازداری کردن، جلوگیری کردن، مزاحم کار کسی شدن

معنی : قطع کردن، گسیختن، منقطع کردن، حرف دیگری را قطع کردن معانی دیگر : (اندیشه یا سخن و غیره را) قطع کردن، میان حرف کسی دویدن، گسستن، دچار وقفه کردن، بازایستاندن، وابریدن، تداوم چیزی را به هم زدن، بازداری کردن، جلوگیری کردن، مزاحم کار کسی شدن

interrupt

<hr> معنی : منقطع <hr> معانی دیگر : وابریده، وقفه دار، غیرمداوم، نامتداوم، (ازهم) گسیخته، گسیخته، بریده، مقطوع، فاصله دار، غیر مسلسل، بریده بریده

معنی : منقطع معانی دیگر : وابریده، وقفه دار، غیرمداوم، نامتداوم، (ازهم) گسیخته، گسیخته، بریده، مقطوع، فاصله دار، غیر مسلسل، بریده بریده

interrupted

<hr> معنی : ادم قطع کننده <hr> معانی دیگر : (شخص یا چیز) گسستگر، بازایستان

معنی : ادم قطع کننده معانی دیگر : (شخص یا چیز) گسستگر، بازایستان

interrupter

<hr> معنی : تعلیق، فاصله، انقطاع <hr> معانی دیگر : وقفه، بازایستی، فترت، قطع، گسیختگی، گسستگی، وابریدگی، وابرش (سخن دیگری)، دویدن توی حرف، تک مضراب، قطع کننده، وابرشگر، گسیختگر

معنی : تعلیق، فاصله، انقطاع معانی دیگر : وقفه، بازایستی، فترت، قطع، گسیختگی، گسستگی، وابریدگی، وابرش (سخن دیگری)، دویدن توی حرف، تک مضراب، قطع کننده، وابرشگر، گسیختگر

interruption

interruptive

<hr> (میان دو یا چند مدرسه) میان آموزشگاهی، میان دبیرستانی، میان مدرسه ای، میان مدرسهای interscholastic debate مناظرهی میان دبیرستانی

(میان دو یا چند مدرسه) میان آموزشگاهی، میان دبیرستانی، میان مدرسه ای، میان مدرسهای interscholastic debate مناظرهی میان دبیرستانی

interscholastic

interschool

<hr> معنی : تقسیم کردن، تقاطع کردن، از وسط قطع کردن <hr> معانی دیگر : دو نیم کردن، دو قطعه کردن، میانبر کردن، همدیگر را قطع کردن، هم بر بودن، بریدن، قطع کردن

معنی : تقسیم کردن، تقاطع کردن، از وسط قطع کردن معانی دیگر : دو نیم کردن، دو قطعه کردن، میانبر کردن، همدیگر را قطع کردن، هم بر بودن، بریدن، قطع کردن

intersect

<hr> معنی : متقاطع <hr> معانی دیگر : از یکدیگر گذرنده

معنی : متقاطع معانی دیگر : از یکدیگر گذرنده

intersecting

<hr> معنی : چهار راه، تقاطع <hr> معانی دیگر : (محل تقاطع دو یا چند خط یا راه یا خیابان و غیره) همبرگاه، چهارراه (یا دوراهی یا چند راهی)، مقطع، دو نیم سازی، میانبری، همبری، همبرش، (ریاضی) فصل مشترک

معنی : چهار راه، تقاطع معانی دیگر : (محل تقاطع دو یا چند خط یا راه یا خیابان و غیره) همبرگاه، چهارراه (یا دوراهی یا چند راهی)، مقطع، دو نیم سازی، میانبری، همبری، همبرش، (ریاضی) فصل مشترک

intersection

<hr> (میان نواحی یا بخش های مختلف) میان بخشی، بین ناحیه ای، وابسته به همبری (تقاطع)، همبرساز، تقاطعی، وابسته بمحل تقاطع

(میان نواحی یا بخش های مختلف) میان بخشی، بین ناحیه ای، وابسته به همبری (تقاطع)، همبرساز، تقاطعی، وابسته بمحل تقاطع

intersectional

<hr> معنی : نر و ماده، دو جنسه <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی - شخصی که ویژگی های او میان نر و ماده است) میان ژاد، میان جنس

معنی : نر و ماده، دو جنسه معانی دیگر : (زیست شناسی - شخصی که ویژگی های او میان نر و ماده است) میان ژاد، میان جنس

intersex

<hr> وابسته به مرد و زن یا نر و ماده، میان جنسی، میان ژادی، مربوط به جنس نر و ماده

وابسته به مرد و زن یا نر و ماده، میان جنسی، میان ژادی، مربوط به جنس نر و ماده

intersexual

<hr> معنی : فاصله، فرجه، مدت، فاصله بین دو چیز، فاصله دار کردن <hr> معانی دیگر : فاصله ی میان دو چیز را پر کردن، (فاصله یا فضای میان دو چیز) میانجای، دورجای، (نگارش و چاپ و غیره) فاصله گذاشتن

معنی : فاصله، فرجه، مدت، فاصله بین دو چیز، فاصله دار کردن معانی دیگر : فاصله ی میان دو چیز را پر کردن، (فاصله یا فضای میان دو چیز) میانجای، دورجای، (نگارش و چاپ و غیره) فاصله گذاشتن

interspace

interspaced

<hr> interspecific واقع در بین دسته های خاصی، دارای خصوصیاتی بین خود

interspecific واقع در بین دسته های خاصی، دارای خصوصیاتی بین خود

interspecies

<hr> (زیست شناسی: میان گونه های مختلف از چیزی) میانگونه ای، interspecies واقع در بین دسته های خاصی، دارای خصوصیاتی بین خود

(زیست شناسی: میان گونه های مختلف از چیزی) میانگونه ای، interspecies واقع در بین دسته های خاصی، دارای خصوصیاتی بین خود

interspecific

<hr> معنی : افشاندن، پراکنده کردن، متفرق کردن <hr> معانی دیگر : میان پاشی کردن، (میان دو یا چند چیز) پاشیدن، میان پراکنش کردن، (میان دو یا چند چیز) پراکندن

معنی : افشاندن، پراکنده کردن، متفرق کردن معانی دیگر : میان پاشی کردن، (میان دو یا چند چیز) پاشیدن، میان پراکنش کردن، (میان دو یا چند چیز) پراکندن

intersperse

interspersed

<hr> معنی : بین ایالتی، بین ایالتها و کشورهای مختلف <hr> معانی دیگر : میان ایالتی، بزرگراه میان ایالتی، (امریکا)

معنی : بین ایالتی، بین ایالتها و کشورهای مختلف معانی دیگر : میان ایالتی، بزرگراه میان ایالتی، (امریکا)

interstate

<hr> معنی : بین ستارهای، واقع در میان ستارگان <hr> معانی دیگر : (نجوم) میان ستاره(ای)

معنی : بین ستارهای، واقع در میان ستارگان معانی دیگر : (نجوم) میان ستاره(ای)

interstellar

<hr> معنی : ترک، فاصله، شکاف، درز، چاک، سوراخ ریز <hr> معانی دیگر : روزنه، سوراخ (کوچک)، شکافچه، رخنه، چاکچه، سورا&nbsp; ریز

معنی : ترک، فاصله، شکاف، درز، چاک، سوراخ ریز معانی دیگر : روزنه، سوراخ (کوچک)، شکافچه، رخنه، چاکچه، سورا ریز

interstice

<hr> (کالبد شناسی) میان نهاده، بینابینی، وابسته به شکافچه یا درز، روزنه ساز، شکافچه دار، روزنه ای، درزی، شکافی، فاصله دار، ترک دار، واقع در میان درزیا فاصله

(کالبد شناسی) میان نهاده، بینابینی، وابسته به شکافچه یا درز، روزنه ساز، شکافچه دار، روزنه ای، درزی، شکافی، فاصله دار، ترک دار، واقع در میان درزیا فاصله

interstitial

interstitium

<hr> (وابسته به ناحیه ی ساحلی که در معرض برکشند و فروکشند قرار دارد) میان کشندی، جزر و مدی

(وابسته به ناحیه ی ساحلی که در معرض برکشند و فروکشند قرار دارد) میان کشندی، جزر و مدی

intertidal

<hr> میان قبیله ای، میان ایلی

میان قبیله ای، میان ایلی

intertribal

<hr> معنی : تقاطع کردن، در هم بافتن، درهم بافته شدن، درهم پیچیدن، بهم تابیدن <hr> معانی دیگر : هم پیچ کردن یا شدن، همتاب کردن یا شدن، به هم تابیدن، به هم تاباندن، (در هم) جفت کردن یا شدن

معنی : تقاطع کردن، در هم بافتن، درهم بافته شدن، درهم پیچیدن، بهم تابیدن معانی دیگر : هم پیچ کردن یا شدن، همتاب کردن یا شدن، به هم تابیدن، به هم تاباندن، (در هم) جفت کردن یا شدن

intertwine

intertwined

<hr> بین شهری، واقع در میان شهرها، متصل بشهر ها، داخل شهری

بین شهری، واقع در میان شهرها، متصل بشهر ها، داخل شهری

interurban

<hr> معنی : وقفه، ایست، فاصله، فرجه، مدت، فترت، خلال <hr> معانی دیگر : (فضا یا فاصله ی میان دو چیز) فاصله، میان جا، دورنای، (فاصله ی زمانی میان دو چیز به ویژه دو چیز همانند) وقفه، میانگاه، میان زمان، مکث، (فاصله میان دو نوع یا مرغوبیت یا وضع) فرق، تفاوت، ناهمسانی، ناهمجوری، ناسانی، (ریاضی) بازه، بازه ای، اندروار، دودیواری، فاصله ی بسته، (انگلیس) رجوع شود به: intermission، رجوع شود به: intervale، (موسیقی) فاصله، دانگ

معنی : وقفه، ایست، فاصله، فرجه، مدت، فترت، خلال معانی دیگر : (فضا یا فاصله ی میان دو چیز) فاصله، میان جا، دورنای، (فاصله ی زمانی میان دو چیز به ویژه دو چیز همانند) وقفه، میانگاه، میان زمان، مکث، (فاصله میان دو نوع یا مرغوبیت یا وضع) فرق، تفاوت، ناهمسانی، ناهمجوری، ناسانی، (ریاضی) بازه، بازه ای، اندر

interval

intervals

<hr> معنی : حائل شدن، مداخله کردن، پا میان گذاردن، در میان امدن، در ضمن روی دادن، فاصله خوردن <hr> معانی دیگر : (میان دو چیز رفتن یا قرار گرفتن) فاصله انداختن یا افتادن، سوا کردن، (از هم) جدا کردن، (میان دو رویداد یا زمان) اتفاق افتادن، پیش آمدن، رخ دادن، میان آمدن، مزاحم شدن یا بودن، زاید بودن، توی دست و پا بودن، مداخله ی کردن، مداخله درمانی کردن، موثر بودن، تحت تاثیر قرار دادن، پا درمیانی کردن، میانجی شدن

معنی : حائل شدن، مداخله کردن، پا میان گذاردن، در میان امدن، در ضمن روی دادن، فاصله خوردن معانی دیگر : (میان دو چیز رفتن یا قرار گرفتن) فاصله انداختن یا افتادن، سوا کردن، (از هم) جدا کردن، (میان دو رویداد یا زمان) اتفاق افتادن، پیش آمدن، رخ دادن، میان آمدن، مزاحم شدن یا بودن، زاید بودن، توی دست و پا 

intervene

<hr> مداخله کننده، پامیان گذارنده، بمیان اینده

مداخله کننده، پامیان گذارنده، بمیان اینده

intervener

intervening

<hr> معنی : شفاعت، مداخله <hr> معانی دیگر : دخالت، میانروی، پا در میانی

معنی : شفاعت، مداخله معانی دیگر : دخالت، میانروی، پا در میانی

intervention

<hr> حق، سیستم مداخله دولت در امور اقتصادی و عدم وجود ازادی درتجارت

حق، سیستم مداخله دولت در امور اقتصادی و عدم وجود ازادی درتجارت

interventionism

<hr> دخالت گر، مداخله جو، طرفدار مداخله

دخالت گر، مداخله جو، طرفدار مداخله

interventionist

<hr> تش، واقع در میان مهره ها، بین مهره داران

تش، واقع در میان مهره ها، بین مهره داران

واژه های حرف "i" - جملات نمونه