جملات نمونه

<hr> معنی : قابل معاشرت، قابل زندگی، قابل زیستن <hr> معانی دیگر : قابل سکنی، زیست پذیر، تحمل پذیر، تاب آوردنی، liveable قابل زیستن

معنی : قابل معاشرت، قابل زندگی، قابل زیستن معانی دیگر : قابل سکنی، زیست پذیر، تحمل پذیر، تاب آوردنی، liveable قابل زیستن

livable

<hr> معنی : دایر، موثر، زنده، سرزنده، زیستن، سکون کردن، منزل کردن، زندگی کردن، زنده بودن <hr> معانی دیگر : عمر کردن، زنده ماندن، دوام آوردن، جان به در بردن، زندگی خود را (به طرز خاص) گذراندن، به سر بردن، خوب زیستن، خوش بودن، زندگی کردن (به کمک چیزی)، ارتزاق کردن، تغذیه کردن با، زیستن در، ساکن بودن در، ماوا داشتن در، منزل داشتن، سکونت کردن، طبق چیزی زندگی کردن، با پیروی از چیزی زیستن، در خاطره ها ماندن، باقیماندن، زنده (در برابر: مرده dead)، پراشتیاق، گرم، پرانرژی، با روح، درخشان و گیرا، پویا، (موضوع و داستان و خبر و غیره) حاد، داغ، جالب، گیرا، (آتش و غیره) افروخته، سوزان، درحال سوختن، فعال، کنشور، (چوب کبریت) آماده ی آتش زدن، (هنوز) نسوخته، (مواد منفجره) هنوز منفجر نشده (ولی آماده ی آن)، ترکیدنی، رزمی، (سیم و غیره) برق دار، گیرنده، به حالت طبیعی، (سنگ و مواد کانی) استخراج نشده، نابرهیخته، دارای خاصیت جهش (مانند توپ و لاستیک)، هجاک، جهشمند، جهمند، (رادیو و تلویزیون و غیره) برنامه ی زنده، (مکانیک) گردانگر، نیرو رسان، (ورزش) درحین بازی، مشغول بازی، وابسته به زنده بودن و زندگان، (هوا) تازه، خنک، پاک، (چاپ) صفحه بندی شده، آماده ی چاپ

معنی : دایر، موثر، زنده، سرزنده، زیستن، سکون کردن، منزل کردن، زندگی کردن، زنده بودن معانی دیگر : عمر کردن، زنده ماندن، دوام آوردن، جان به در بردن، زندگی خود را (به طرز خاص) گذراندن، به سر بردن، خوب زیستن، خوش بودن، زندگی کردن (به کمک چیزی)، ارتزاق کردن، تغذیه کردن با، زیستن در، ساکن بودن در، ماوا دا

live

<hr> گذشت و اغماض داشتن، در کار دیگران دخالت نکردن، زیست کن و بگذاز بزیند

گذشت و اغماض داشتن، در کار دیگران دخالت نکردن، زیست کن و بگذاز بزیند

live and let live

live broadcast

<hr> (خاطره ی شکست یا شرم یا فاجعه و غیره را) منکوب کردن و به زندگی ادامه دادن، باخاطرات زنده ماندن

(خاطره ی شکست یا شرم یا فاجعه و غیره را) منکوب کردن و به زندگی ادامه دادن، باخاطرات زنده ماندن

live down

<hr> در محل خدمت (یا پیشخدمتی) خود زیستن، زیست کننده در محل کار، سرخانه

در محل خدمت (یا پیشخدمتی) خود زیستن، زیست کننده در محل کار، سرخانه

live in

<hr> 1- عیش و عشرت کردن، در رفاه و تجمل زیستن 2- خوش بودن

1- عیش و عشرت کردن، در رفاه و تجمل زیستن 2- خوش بودن

live it up

live like a lord

<hr> (گیاه شناسی) بلوط ویرجینیا (انواع بلوط های آمریکایی به ویژه quercus virginiana و quercus agrifolia)، بلوط ویرجینیا

(گیاه شناسی) بلوط ویرجینیا (انواع بلوط های آمریکایی به ویژه quercus virginiana و quercus agrifolia)، بلوط ویرجینیا

live oak

live on

<hr> تا آخر (چیزی) دوام آوردن، تا پایان چیزی زنده بودن

تا آخر (چیزی) دوام آوردن، تا پایان چیزی زنده بودن

live out

<hr> طبق انتظار (یا شهرت یا آرمان خود) زندگی کردن، اجرا کردن، عمل کردن به، جنب و جوشی پیدا کردن، روحی پیدا کردن

طبق انتظار (یا شهرت یا آرمان خود) زندگی کردن، اجرا کردن، عمل کردن به، جنب و جوشی پیدا کردن، روحی پیدا کردن

live up to

<hr> سیم برق دار، سیم زنده

live wire

<hr> 1- با کسی زندگی کردن، در خانه ی کسی زندگی کردن، هم خانه بودن 2- هم خوابگی کردن با 3- تحمل کردن، ساختن با، تاب آوردن

1- با کسی زندگی کردن، در خانه ی کسی زندگی کردن، هم خانه بودن 2- هم خوابگی کردن با 3- تحمل کردن، ساختن با، تاب آوردن

live with

live-in

<hr> معنی : قابل معاشرت، قابل زندگی، قابل زیستن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: livable، livable قابل زیستن

معنی : قابل معاشرت، قابل زندگی، قابل زیستن معانی دیگر : رجوع شود به: livable، livable قابل زیستن

liveable

<hr> lived _ پسوند: دارای نوع بخصوصی زندگی، - زی [long-lived]

lived _ پسوند: دارای نوع بخصوصی زندگی، - زی [long-lived]

lived

<hr> معنی : وسیله معاش، معیشت، معاش، اعاشه <hr> معانی دیگر : گذران، وسیله ی امرار معاش

معنی : وسیله معاش، معیشت، معاش، اعاشه معانی دیگر : گذران، وسیله ی امرار معاش

livelihood

<hr> معنی : سر زندگی <hr> معانی دیگر : روح، چابکی، فعالیت، زنده دلی، روشنی

معنی : سر زندگی معانی دیگر : روح، چابکی، فعالیت، زنده دلی، روشنی

liveliness

<hr> معنی : پایدار، همه، تمامی <hr> معانی دیگر : دراز، طولانی، تمام، طولانی وخسته کننده

معنی : پایدار، همه، تمامی معانی دیگر : دراز، طولانی، تمام، طولانی وخسته کننده

livelong

<hr> معنی : با روح، زنده، سرزنده، سبک، جالب توجه، با سرور وشعف، از روی نشاط <hr> معانی دیگر : پرجوش و خروش، پرتلاش، فعال، پرکنش، با سرزندگی، شنگول، ملنگ، شوخ، شاداب، سبکدل، هیجان انگیز، پرهیجان، داغ، شورانگیز، شادی انگیز، خوشحال کننده، دلگشا، (رقص و غیره) تند و شاد، (باد یا نسیم و غیره) تند، پر زور، (رنگ) تند، (گوی و توپ و غیره) جهنده، جهشمند، جهمند

معنی : با روح، زنده، سرزنده، سبک، جالب توجه، با سرور وشعف، از روی نشاط معانی دیگر : پرجوش و خروش، پرتلاش، فعال، پرکنش، با سرزندگی، شنگول، ملنگ، شوخ، شاداب، سبکدل، هیجان انگیز، پرهیجان، داغ، شورانگیز، شادی انگیز، خوشحال کننده، دلگشا، (رقص و غیره) تند و شاد، (باد یا نسیم و غیره) تند، پر زور، (رنگ) تند

lively

<hr> معنی : زنده شدن، چابک شدن، با روح شدن <hr> معانی دیگر : (بیشتر با: up) شاد کردن یا شدن، شادی بخش کردن یا شدن، نشاط بخشیدن

معنی : زنده شدن، چابک شدن، با روح شدن معانی دیگر : (بیشتر با: up) شاد کردن یا شدن، شادی بخش کردن یا شدن، نشاط بخشیدن

liven

<hr> معنی : کبد، جگر، جگر سیاه، زندگی کننده <hr> معانی دیگر : (قصابی) جگر، (کالبد شناسی) کبد، (رنگ) جگری، قرمز جگری، کسی که به طرز بخصوصی زندگی می کند، مر­ کبد، ناخوشی جگر

معنی : کبد، جگر، جگر سیاه، زندگی کننده معانی دیگر : (قصابی) جگر، (کالبد شناسی) کبد، (رنگ) جگری، قرمز جگری، کسی که به طرز بخصوصی زندگی می کند، مر­ کبد، ناخوشی جگر

liver

liver cancer

<hr> معنی : در کسوت، دارای لباس <hr> معانی دیگر : اونیفورم پوشیده، دارای لباس متحدالشکل، ملبس

معنی : در کسوت، دارای لباس معانی دیگر : اونیفورم پوشیده، دارای لباس متحدالشکل، ملبس

liveried

<hr> شبیه جگر، کبد مانند، مبتلا به بیماری جگر (یا کبد)، مبتلا به مر­ جگر

شبیه جگر، کبد مانند، مبتلا به بیماری جگر (یا کبد)، مبتلا به مر­ جگر

liverish

<hr> شهر لیورپول (در انگلستان)

شهر لیورپول (در انگلستان)

liverpool

<hr> معنی : جیره، جامه، تسلیم، تحویل، رد و بدل، علیق اسب، لباس مستخدم <hr> معانی دیگر : جامه یا ظاهر معمولی شخص، لباس هرروزی، (به ویژه در مورد مستخدم و راننده ولی نه سرباز و افسر) اونیفورم، لباس خاص، جورجامه، جامه ی یکجور، مستخدم اونیفورم پوشیده، نگاهداری و خوراک دهی اسب دیگران در مقابل پول، نگاهداری اسب و گاری و درشکه برای کرایه، رجوع شود به: stables livery، محل کرایه کردن قایق، رد وبدل مثل ضربات متبادله، رهایی، نجات، لباس و خوراکی که به نوکرداده میشود

معنی : جیره، جامه، تسلیم، تحویل، رد و بدل، علیق اسب، لباس مستخدم معانی دیگر : جامه یا ظاهر معمولی شخص، لباس هرروزی، (به ویژه در مورد مستخدم و راننده ولی نه سرباز و افسر) اونیفورم، لباس خاص، جورجامه، جامه ی یکجور، مستخدم اونیفورم پوشیده، نگاهداری و خوراک دهی اسب دیگران در مقابل پول، نگاهداری اسب و گا

livery

<hr> اصطبل اسب و کالسکه ی کرایه ای، اصطبل مخصوص کرایه دادن اسب یا نگاهداری اسب های دیگران

اصطبل اسب و کالسکه ی کرایه ای، اصطبل مخصوص کرایه دادن اسب یا نگاهداری اسب های دیگران

livery stable

lives

<hr> معنی : احشام، چارپایان اهلی، دو اب <hr> معانی دیگر : دام، حیوان اهلی (به ویژه گاو و گوسفند و خوک)، مواشی وگاو وگوسفندی که برای کشتاریافروش پرورش شود، چارپایان اهلی، مواشی وگاو وگوسفندی که برای کشتاریافروش پرورش شود، احشام

معنی : احشام، چارپایان اهلی، دو اب معانی دیگر : دام، حیوان اهلی (به ویژه گاو و گوسفند و خوک)، مواشی وگاو وگوسفندی که برای کشتاریافروش پرورش شود، چارپایان اهلی، مواشی وگاو وگوسفندی که برای کشتاریافروش پرورش شود، احشام

livestock

liveware

<hr> معنی : کبود، سربی رنگ، کبود شده، کوفته، خاکستری رنگ <hr> معانی دیگر : (عامیانه - در اثر خشم و غیره) رنگ برنگ، خشمگین، (پوست بدن) کبود (در اثر ضربه و غیره)، (رنگ) سربی، آبی مایل به خاکستری

معنی : کبود، سربی رنگ، کبود شده، کوفته، خاکستری رنگ معانی دیگر : (عامیانه - در اثر خشم و غیره) رنگ برنگ، خشمگین، (پوست بدن) کبود (در اثر ضربه و غیره)، (رنگ) سربی، آبی مایل به خاکستری

livid

<hr> معنی : زندگی، معیشت، وسیله گذران، حی، در قید حیات، زنده، جاندار، جاودان <hr> معانی دیگر : زنده (در برابر: مرده dead)، پر فعالیت، پرکنش، پربیاوبرو، پویا، وابسته به زندگان، در حالت طبیعی، دست نخورده، استخراج نشده، بهره برداری نشده، فعال، کنشور، مورد تکلم، مورد کاربرد، واقعی، مطابق طبیعت، زنده نما، زیست سان، عینا مثل (چیزی)، زندگانی، بقا، (برنامه تلویزیون و غیره) زنده (ارائه شده توسط خود هنرپیشگان و نه فیلم آنها و در مقابل تماشاگران واقعی نه در خلوت)، زندگی کردن، زیستن، زنده بودن، امرار معاش، گذراندن زندگی، (انگلیس) شغل کلیسایی، معاش، جاودانی

معنی : زندگی، معیشت، وسیله گذران، حی، در قید حیات، زنده، جاندار، جاودان معانی دیگر : زنده (در برابر: مرده dead)، پر فعالیت، پرکنش، پربیاوبرو، پویا، وابسته به زندگان، در حالت طبیعی، دست نخورده، استخراج نشده، بهره برداری نشده، فعال، کنشور، مورد تکلم، مورد کاربرد، واقعی، مطابق طبیعت، زنده نما، زیست سان

living

<hr> زندگی پر درد و مشقت، زندگی مرگ مانند، زندگی مرگبار، زندگی شبیه مرگ

زندگی پر درد و مشقت، زندگی مرگ مانند، زندگی مرگبار، زندگی شبیه مرگ

living death

<hr> معنی : اتاق نشیمن، سالن نشیمن <hr> معانی دیگر : اتاق اصلی خانه

معنی : اتاق نشیمن، سالن نشیمن معانی دیگر : اتاق اصلی خانه

living room

<hr> زیست جا، فضای حیاتی، جای زندگی

زیست جا، فضای حیاتی، جای زندگی

living space

living standards

<hr> مزدکافی برای زیستن در رفاه نسبی، مزدکافی برای امرار معاش

مزدکافی برای زیستن در رفاه نسبی، مزدکافی برای امرار معاش

living wage

<hr> لیوی (مورخ رومی - 59 قبل از میلاد تا 17 بعد از میلاد)

لیوی (مورخ رومی - 59 قبل از میلاد تا 17 بعد از میلاد)

livy

liza

<hr> معنی : سوسمار، طفیلی، مارمولک، بزمجه <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) مارمولک، چلپاسه، کرباسو، بزمجه (انواع خزندگان زیر راسته ی sauria و راسته ی squamata)

معنی : سوسمار، طفیلی، مارمولک، بزمجه معانی دیگر : (جانور شناسی) مارمولک، چلپاسه، کرباسو، بزمجه (انواع خزندگان زیر راسته ی sauria و راسته ی squamata)

lizard

<hr> معنی : شتر بی کوهان امریکای جنوبی، پشم لاما <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) لاما (جنس lama و تیره ی camelidae - از نشخوارگران بومی آمریکای جنوبی به ویژه گونه ی glama lama glama که برای باربری و شیر دوشی و پشم پرورش داده می شود)، لاما

معنی : شتر بی کوهان امریکای جنوبی، پشم لاما معانی دیگر : (جانور شناسی) لاما (جنس lama و تیره ی camelidae - از نشخوارگران بومی آمریکای جنوبی به ویژه گونه ی glama lama glama که برای باربری و شیر دوشی و پشم پرورش داده می شود)، لاما

llama

<hr> (امریکای لاتین) دشت، چمن زار

(امریکای لاتین) دشت، چمن زار

llano

<hr> شیمى : liquid-liquid chromatographyکروماتوگرافى مایع - مایع

شیمى : liquid-liquid chromatographyکروماتوگرافى مایع - مایع

<hr> معنی : اهای، هان، اینک، بنگر، ببین <hr> معانی دیگر : نگاه کن، بنگر (امروزه به این صورت به کارمی رود: بنگر و ببین ! !lo and behold)، هان، اینک، اهای، ببین

معنی : اهای، هان، اینک، بنگر، ببین معانی دیگر : نگاه کن، بنگر (امروزه به این صورت به کارمی رود: بنگر و ببین ! !lo and behold)، هان، اینک، اهای، ببین

واژه های حرف "l" - جملات نمونه