جملات نمونه

prevailed

<hr> معنی : عمومی، غالب <hr> معانی دیگر : رایج، متداول، حاکم، موجود، باب، چیره، قوی، (باد) بیش وز، برتر، فائق، شایع، حکم فرما

معنی : عمومی، غالب معانی دیگر : رایج، متداول، حاکم، موجود، باب، چیره، قوی، (باد) بیش وز، برتر، فائق، شایع، حکم فرما

prevailing

<hr> معنی : شیوع، تفوق، پخش، نفوذ، رواج، غلبه، درجه شیوع <hr> معانی دیگر : شیوع، پخش، نفوذ، تفوق، درجه شیوع، رواج

معنی : شیوع، تفوق، پخش، نفوذ، رواج، غلبه، درجه شیوع معانی دیگر : شیوع، پخش، نفوذ، تفوق، درجه شیوع، رواج

prevalence

<hr> معنی : برتر، رایج، متداول، مرسوم، شایع، فائق <hr> معانی دیگر : باب، رواج دار، (بیماری) شایع، (نادر) موثرتر، پرزورتر، قوی، غالب

معنی : برتر، رایج، متداول، مرسوم، شایع، فائق معانی دیگر : باب، رواج دار، (بیماری) شایع، (نادر) موثرتر، پرزورتر، قوی، غالب

prevalent

<hr> معنی : طفره رفتن، دروغ گفتن، دوپهلو حرف زدن، زبان بازی کردن <hr> معانی دیگر : دروه گفتن

معنی : طفره رفتن، دروغ گفتن، دوپهلو حرف زدن، زبان بازی کردن معانی دیگر : دروه گفتن

prevaricate

<hr> معنی : حرف دو پهلو، دروغ گویی <hr> معانی دیگر : دروغگویی، حرف دو پهلو

معنی : حرف دو پهلو، دروغ گویی معانی دیگر : دروغگویی، حرف دو پهلو

prevarication

<hr> معنی : ازلی <hr> معانی دیگر : پیشین، قبلی، از پیش، پیش رونده

معنی : ازلی معانی دیگر : پیشین، قبلی، از پیش، پیش رونده

prevenient

<hr> معنی : باز داشتن، جلو گیری کردن، مانع شدن، منع کردن، ممانعت کردن، پیش گیری کردن <hr> معانی دیگر : (معمولا با:from) جلوگیری کردن، ممانعت به عمل آوردن، نگذاشتن، (مهجور) پیشدستی کردن، قبلا انجام دادن

معنی : باز داشتن، جلو گیری کردن، مانع شدن، منع کردن، ممانعت کردن، پیش گیری کردن معانی دیگر : (معمولا با:from) جلوگیری کردن، ممانعت به عمل آوردن، نگذاشتن، (مهجور) پیشدستی کردن، قبلا انجام دادن

prevent

<hr> معنی : قابل جلوگیری <hr> معانی دیگر : preventible : قابل جلوگیری

معنی : قابل جلوگیری معانی دیگر : preventible : قابل جلوگیری

preventable

<hr> معنی : جلوگیری کننده، پیش گیر <hr> معانی دیگر : preventive : پیشگیر

معنی : جلوگیری کننده، پیش گیر معانی دیگر : preventive : پیشگیر

preventative

preventer

<hr> معنی : جلو گیری، منع، ممانعت، پیش گیری، پیش بندی <hr> معانی دیگر : بازداری، (بیماری) پیشگیری

معنی : جلو گیری، منع، ممانعت، پیش گیری، پیش بندی معانی دیگر : بازداری، (بیماری) پیشگیری

prevention

<hr> معنی : عامل ممانعت، مانع، جلوگیری کننده، پیش گیر، پیشگیری کننده <hr> معانی دیگر : پیشگیری، پیشگیرانه، داروی پیشگیر (prophylactic هم می گویند)، بازدارنده، جلوگیر، جلوگیرانه (preventative هم می گویند)

معنی : عامل ممانعت، مانع، جلوگیری کننده، پیش گیر، پیشگیری کننده معانی دیگر : پیشگیری، پیشگیرانه، داروی پیشگیر (prophylactic هم می گویند)، بازدارنده، جلوگیر، جلوگیرانه (preventative هم می گویند)

preventive

preventive maintenance

<hr> پزشکی پیشگیر (پیشگیرانه)

پزشکی پیشگیر (پیشگیرانه)

preventive medicine

<hr> معنی : اطلاع قبلی، پیش چشی، پیش دید، پیش دید کردن، قبلا رویت کردن <hr> معانی دیگر : (از پیش) دیدن، نشان دادن، پیشنهاد کردن، (نمایش برخی از صحنه های) برنامه ی آینده، پیشنما، پیش نمایی، (برنامه ی سینمایی و غیره - نمایش خصوصی برای خبرنگاران و خواص) پیش نمایش

معنی : اطلاع قبلی، پیش چشی، پیش دید، پیش دید کردن، قبلا رویت کردن معانی دیگر : (از پیش) دیدن، نشان دادن، پیشنهاد کردن، (نمایش برخی از صحنه های) برنامه ی آینده، پیشنما، پیش نمایی، (برنامه ی سینمایی و غیره - نمایش خصوصی برای خبرنگاران و خواص) پیش نمایش

preview

<hr> معنی : پیشین، قبلی، مقدم، جلوتر، سابقی، اسبقی <hr> معانی دیگر : (زمان یا ترتیب) پیشین، سابق، اسبق، پیش، پیشتر، (عامیانه) قبل از موعد، پیشرس، شتاب آمیز

معنی : پیشین، قبلی، مقدم، جلوتر، سابقی، اسبقی معانی دیگر : (زمان یا ترتیب) پیشین، سابق، اسبق، پیش، پیشتر، (عامیانه) قبل از موعد، پیشرس، شتاب آمیز

previous to

<hr> معنی : سابق، سابقا <hr> معانی دیگر : پیشتر، قبلا

معنی : سابق، سابقا معانی دیگر : پیشتر، قبلا

previously

<hr> معنی : پیش بینی، تحذیر <hr> معانی دیگر : آینده بینی، غیب گویی، پیشگویی، پیش بینی کردن

معنی : پیش بینی، تحذیر معانی دیگر : آینده بینی، غیب گویی، پیشگویی، پیش بینی کردن

prevision

<hr> معنی : پیش از جنگ، مربوط به قبل از جنگ <hr> معانی دیگر : پیش از جنگ (به ویژه جنگ دوم جهانی)

معنی : پیش از جنگ، مربوط به قبل از جنگ معانی دیگر : پیش از جنگ (به ویژه جنگ دوم جهانی)

prewar

<hr> معنی : شکار، صید، نخجیر، قربانی، دستخوش، دستخوش ساختن، طعمه کردن، صید کردن <hr> معانی دیگر : (حیوانی که توسط حیوان دیگر شکار شود) فریسه، طعمه، چشته، مسته، (جانور) شکارگر، درنده، چشته خوار، طعمه جو، (انسانی که طعمه ی انسان یا چیز دیگر شود) قربانی، اسیر، ملعبه، رنج دادن، دچار کردن، (در اصل) غنیمت، یغما، مال غارت شده، (جانوران دیگر را) شکار کردن، طعمه قرار دادن

معنی : شکار، صید، نخجیر، قربانی، دستخوش، دستخوش ساختن، طعمه کردن، صید کردن معانی دیگر : (حیوانی که توسط حیوان دیگر شکار شود) فریسه، طعمه، چشته، مسته، (جانور) شکارگر، درنده، چشته خوار، طعمه جو، (انسانی که طعمه ی انسان یا چیز دیگر شود) قربانی، اسیر، ملعبه، رنج دادن، دچار کردن، (در اصل) غنیمت، یغما، ما

prey

<hr> حشری بودن، شهوت پرستی، شهوت رانی، هرزگی، نعوظ همیشگی، فرسیموس

حشری بودن، شهوت پرستی، شهوت رانی، هرزگی، نعوظ همیشگی، فرسیموس

priapism

<hr> معنی : ارزش، قیمت، بها، نرخ، با قائل شدن، قیمت گذاشتن <hr> معانی دیگر : مظنه، جایزه (برای دستگیری یا کشتن)، کله گرگی، رشوه، پول چای، (مجازی) هزینه، فداکاری، تاوان، تنبیه، تقاص، قیمت گذاری کردن، (عامیانه) قیمت کردن، ارزشیابی کردن، بها قائل شدن

معنی : ارزش، قیمت، بها، نرخ، با قائل شدن، قیمت گذاشتن معانی دیگر : مظنه، جایزه (برای دستگیری یا کشتن)، کله گرگی، رشوه، پول چای، (مجازی) هزینه، فداکاری، تاوان، تنبیه، تقاص، قیمت گذاری کردن، (عامیانه) قیمت کردن، ارزشیابی کردن، بها قائل شدن

price

price ceiling

<hr> کنترل قیمت ها، مهار قیمت ها، تثبیت قیمت ها

کنترل قیمت ها، مهار قیمت ها، تثبیت قیمت ها

price control

price elasticity

price fixing

price floor

price index

<hr> بهانامه، فهرست قیمت ها، صورت نر&nbsp; های معمول

بهانامه، فهرست قیمت ها، صورت نر های معمول

price list

price tag

<hr> جنگ قیمت (ها)، رقابت شدید سر قیمت

جنگ قیمت (ها)، رقابت شدید سر قیمت

price war

<hr> بهادار، نر&nbsp;دار، پولی

priced

<hr> معنی : بی بها، چیز بی ارزش، بسیار پر قیمت <hr> معانی دیگر : پرارزش، گرانبها، نفیس

معنی : بی بها، چیز بی ارزش، بسیار پر قیمت معانی دیگر : پرارزش، گرانبها، نفیس

priceless

prices

pricey

<hr> تسعیر قانون ـ فقه : قیمت گذارى بازرگانى : قیمت گذارى

تسعیر قانون ـ فقه : قیمت گذارى بازرگانى : قیمت گذارى

pricing

pricing policy

<hr> معنی : نقطه، خار، هدف، شق، سیخونک، الت ذکور، زخم بقدر سرسوزن، جزء کوچک چیزی، نقطه نت موسیقی، چیز خراش دهنده، میخ کوچک، تحریک کردن، خلیدن، با سیخونک بحرکت واداشتن، سیخونک زدن، خلیدگی، با چیز نوکتیز فرو کردن، سیخ زدن، ازردن <hr> معانی دیگر : سوراخ کوچک (که با سوزن و غیره ایجاد شود)، روزنچه، روزنک، روزنه، درد (مثل هنگامی که خار یا سوزن به بدن فرو می رود)، درد موضعی، زق زق، زوک زوک، سوزن سوزن، گزگز، (مجازی) عذاب (وجدان)، (با سوزن یا خار) سوراخ کردن، خراشاندن، خلاندن، دچار عذاب (فکر یا وجدان و غیره) کردن، (به ویژه گوش ها را) سیخ کردن، شق کردن، بالا نگه داشتن، گوش ها را تیز کردن، (زخم یا جای خراشیدگی و غیره) سوزن سوزن شدن، زوک زوک کردن، درد گرفتن (وخاریدن)، گزگز یا زق زق کردن، (مثلا زیرپوش پشمی) پوست را خراشاندن، زبر بودن، (قدیمی) سک، (به اسب و غیره) سک زدن، رجوع شود به: pricking، (خودمانی - زننده) کیر، چل، دست خر، چر، لند، (خودمانی - زننده) آدم (به ویژه آدم ناخوشایند)، مردکه، زنکه، (با سوراخ سوراخ کردن یا نقطه گذاری و غیره) رسم کردن، (نعل بندی) میخ را تا گوشت فرو کردن (که موجب شل شدن اسب می شود)، خراش سوزن، منظور، چیزخراش دهنده مثل نوک سوزن، تیغ، نیش، راست، خراش دادن، با سیخو

معنی : نقطه، خار، هدف، شق، سیخونک، الت ذکور، زخم بقدر سرسوزن، جزء کوچک چیزی، نقطه نت موسیقی، چیز خراش دهنده، میخ کوچک، تحریک کردن، خلیدن، با سیخونک بحرکت واداشتن، سیخونک زدن، خلیدگی، با چیز نوکتیز فرو کردن، سیخ زدن، ازردن معانی دیگر : سوراخ کوچک (که با سوزن و غیره ایجاد شود)، روزنچه، روزنک، روزنه، د

prick

prick up

<hr> معنی : خراشنده، سیخ زننده <hr> معانی دیگر : هر چیزی که می خراشد یا سوراخ می کند، سی&nbsp; زننده

معنی : خراشنده، سیخ زننده معانی دیگر : هر چیزی که می خراشد یا سوراخ می کند، سی زننده

pricker

<hr> معنی : سیخ زنی <hr> معانی دیگر : عمل خراشاندن (رجوع شود به: prick)، خارش

معنی : سیخ زنی معانی دیگر : عمل خراشاندن (رجوع شود به: prick)، خارش

pricking

<hr> معنی : خار، نیش، خراش کوچک، خارنوک تیز، تیر کشیدن، سوزش کردن، سک زدن <hr> معانی دیگر : (گیاه) تیغ، خس، خسک، شوک، احساس اثر خار یا تیغ و غیره، سوزش، سوزن سوزن، احساس زبری، (با چیزی خار مانند) خراشاندن، خلاندن، خراشیدن، رجوع شود به: tingle، خارتیغ

معنی : خار، نیش، خراش کوچک، خارنوک تیز، تیر کشیدن، سوزش کردن، سک زدن معانی دیگر : (گیاه) تیغ، خس، خسک، شوک، احساس اثر خار یا تیغ و غیره، سوزش، سوزن سوزن، احساس زبری، (با چیزی خار مانند) خراشاندن، خلاندن، خراشیدن، رجوع شود به: tingle، خارتیغ

prickle

<hr> پر خاری، حالت چیز خاردار، زنندگی

پر خاری، حالت چیز خاردار، زنندگی

prickliness

<hr> معنی : تیغ دار، زبر، خراش دهنده <hr> معانی دیگر : خارش آور، خارنده، سوزن سوزن شونده

معنی : تیغ دار، زبر، خراش دهنده معانی دیگر : خارش آور، خارنده، سوزن سوزن شونده

prickly

<hr> معنی : عرق سوز، گرمی دانه <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: miliaria

معنی : عرق سوز، گرمی دانه معانی دیگر : رجوع شود به: miliaria

prickly heat

<hr> (گیاه شناسی) زبان مادر شوهر (جنس opuntia)، میوه ی گلابی شکل این گیاه (که خوراکی است)، یکجور انجیر هندی خاردار

(گیاه شناسی) زبان مادر شوهر (جنس opuntia)، میوه ی گلابی شکل این گیاه (که خوراکی است)، یکجور انجیر هندی خاردار

واژه های حرف "p" - جملات نمونه