جملات نمونه

put pen to paper

<hr> کار وارونه کردن، کار غیر منطقی کردن

کار وارونه کردن، کار غیر منطقی کردن

put the cart before the horse

put the clock back

put the wind up

<hr> معنی : واداشتن، ارتباط پیدا کردن، بهنتیجه رساندن <hr> معانی دیگر : 1- با موفقیت انجام دادن 2- دچار کردن، (دردسر و غیره) دادن 3- (از طریق تلفن) مرتبط کردن

معنی : واداشتن، ارتباط پیدا کردن، بهنتیجه رساندن معانی دیگر : 1- با موفقیت انجام دادن 2- دچار کردن، (دردسر و غیره) دادن 3- (از طریق تلفن) مرتبط کردن

put through

<hr> معنی : در تنگنا قرار دادن، بگروه شکارچی پیوستن <hr> معانی دیگر : در بامداد شکار بگروه شکارچی پیوستن، (به ویژه در هنر باروک baroque) بچه فرشته ی چاق (مذکر)

معنی : در تنگنا قرار دادن، بگروه شکارچی پیوستن معانی دیگر : در بامداد شکار بگروه شکارچی پیوستن، (به ویژه در هنر باروک baroque) بچه فرشته ی چاق (مذکر)

put to

<hr> 1- در بستر قرار دادن (مثلا کودک را) 2- روزنامه را برای چاپ آماده کردن

1- در بستر قرار دادن (مثلا کودک را) 2- روزنامه را برای چاپ آماده کردن

put to bed

<hr> کشتن، دستور کشتن دادن، اعدام کردن

کشتن، دستور کشتن دادن، اعدام کردن

put to death

<hr> معنی : خواباندن <hr> معانی دیگر : 1- خواب کردن 2- (جانوران بیمار و غیره را بدون درد) کشتن

معنی : خواباندن معانی دیگر : 1- خواب کردن 2- (جانوران بیمار و غیره را بدون درد) کشتن

put to sleep

<hr> آزمودن، در بوته ی آزمایش قرار دادن

آزمودن، در بوته ی آزمایش قرار دادن

put to the test

<hr> به کار گرفتن، استفاده کردن، به کار بستن

به کار گرفتن، استفاده کردن، به کار بستن

put to use

<hr> پهلوی هم گذاشتن، ترکیب کردن، ساختن

پهلوی هم گذاشتن، ترکیب کردن، ساختن

put together

<hr> (با سنجش جوانب یا محاسبه) به نتیجه ی محرز رسیدن

(با سنجش جوانب یا محاسبه) به نتیجه ی محرز رسیدن

put two and two together

<hr> معنی : بناء کردن، برگزیدن، کنار گذاردن، بسته بندی کردن، در ظرف گذاردن، کنسرو کردن، بیگودی بگیسو زدن <hr> معانی دیگر : 1- پیشنهاد کردن، مطرح کردن 2- به عنوان نامزد معرفی کردن 3- برپا کردن، ساختن 4- در منزل خود جا دادن، اتاق و بستر دادن 5-(مقاومت و غیره) کردن 6- (به کاری) واداشتن 7- (شمشیر) غلاف کردن، متحمل شدن، علنی ساختن، طرح کردن، منزل دادن، بنا کردن

معنی : بناء کردن، برگزیدن، کنار گذاردن، بسته بندی کردن، در ظرف گذاردن، کنسرو کردن، بیگودی بگیسو زدن معانی دیگر : 1- پیشنهاد کردن، مطرح کردن 2- به عنوان نامزد معرفی کردن 3- برپا کردن، ساختن 4- در منزل خود جا دادن، اتاق و بستر دادن 5-(مقاومت و غیره) کردن 6- (به کاری) واداشتن 7- (شمشیر) غلاف کردن، متحم

put up

put up for auction

<hr> تحمل کردن، تاب آوردن، یاراداشتن، (باکسی) ساختن، سرکردن

تحمل کردن، تاب آوردن، یاراداشتن، (باکسی) ساختن، سرکردن

put up with

<hr> معنی : تحمیل کردن بر، استفاده کردن از، سود بردن از، طعمه قرار دادن <hr> معانی دیگر : تحمیل کردن، فشار آوردن، ملعبه کردن

معنی : تحمیل کردن بر، استفاده کردن از، سود بردن از، طعمه قرار دادن معانی دیگر : تحمیل کردن، فشار آوردن، ملعبه کردن

put upon

put-up

<hr> (گیاه شناسی - پوست سخت و چوبین هسته ی هلو و آلو و غیره) سخت درون بر، هسته

(گیاه شناسی - پوست سخت و چوبین هسته ی هلو و آلو و غیره) سخت درون بر، هسته

putamen

<hr> معنی : قلمداد شده <hr> معانی دیگر : فرضی، عرفی، شهرت یافته، درافواه، مشهور، مفرو­، مورد قبول عامه

معنی : قلمداد شده معانی دیگر : فرضی، عرفی، شهرت یافته، درافواه، مشهور، مفرو­، مورد قبول عامه

putative

<hr> معنی : فساد، پوسیدگی، عفونت، تعفن، گندیدگی <hr> معانی دیگر : فساد (همراه با تعفن)

معنی : فساد، پوسیدگی، عفونت، تعفن، گندیدگی معانی دیگر : فساد (همراه با تعفن)

putrefaction

<hr> معنی : فاسد کننده <hr> معانی دیگر : فاسد کننده

معنی : فاسد کننده معانی دیگر : فاسد کننده

putrefactive

<hr> معنی : فاسد شدن، متعفن شدن، چرک کردن، پوسیدن، گندیدن، چرک نشستن، گنداندن <hr> معانی دیگر : گندیدن، پوسیدن، فاسد شدن، متعفن شدن، چرک نشستن، چرک کردن، گنداندن

معنی : فاسد شدن، متعفن شدن، چرک کردن، پوسیدن، گندیدن، چرک نشستن، گنداندن معانی دیگر : گندیدن، پوسیدن، فاسد شدن، متعفن شدن، چرک نشستن، چرک کردن، گنداندن

putrefy

<hr> معنی : فساد، پوسیدگی، گندیدگی <hr> معانی دیگر : putrescencty گندیدگی

معنی : فساد، پوسیدگی، گندیدگی معانی دیگر : putrescencty گندیدگی

putrescence

<hr> معنی : گندیده، فساد پذیر <hr> معانی دیگر : وابسته به گندیدن، گندشی، putrescible گندیده

معنی : گندیده، فساد پذیر معانی دیگر : وابسته به گندیدن، گندشی، putrescible گندیده

putrescent

<hr> معنی : فاسد، متعفن <hr> معانی دیگر : گندیده، پوسیده، سپست، (اخلاقا) فاسد، هرزه، بسیار ناخوشایند، افتضاح، بد، زننده

معنی : فاسد، متعفن معانی دیگر : گندیده، پوسیده، سپست، (اخلاقا) فاسد، هرزه، بسیار ناخوشایند، افتضاح، بد، زننده

putrid

<hr> شورش، بلوا، طغیان سیاسی، توطئه محرمانه برای بر انداختن حکومت

شورش، بلوا، طغیان سیاسی، توطئه محرمانه برای بر انداختن حکومت

putsch

<hr> معنی : زدن توپ، ضربت توپ گلف نزدیک سوراخ <hr> معانی دیگر : (بازی گلف)، ضربه به سوی سوراخ، ضربت توپ گلف نزدیک سورا

معنی : زدن توپ، ضربت توپ گلف نزدیک سوراخ معانی دیگر : (بازی گلف)، ضربه به سوی سوراخ، ضربت توپ گلف نزدیک سورا

putt

putt-putt

<hr> معنی : چوگان دسته کوتاه، ور رفتن، ول گشتن، مهمل گشتن <hr> معانی دیگر : (شخص یا ابزار) گذارنده، قرار دهنده (رجوع شود به: put)، (بازی گلف)، چوگان فلزی (برای راندن گوی به سوراخ)، (معمولا با: around یا with یا along) ور رفتن، وقت تلف کردن، بازی گلف چوگان دسته کوتاه، معمولا باabout وaround ور رفتن

معنی : چوگان دسته کوتاه، ور رفتن، ول گشتن، مهمل گشتن معانی دیگر : (شخص یا ابزار) گذارنده، قرار دهنده (رجوع شود به: put)، (بازی گلف)، چوگان فلزی (برای راندن گوی به سوراخ)، (معمولا با: around یا with یا along) ور رفتن، وقت تلف کردن، بازی گلف چوگان دسته کوتاه، معمولا باabout وaround ور رفتن

putter

puttering

putting

<hr> معنی : بتونه، زاموسقه، سرنج، ادم ساده و زود باور، بتونه کردن، زاموسقه زدن، بتونه کاری کردن <hr> معانی دیگر : (برای درزگیری و چسباندن شیشه به پنجره و غیره) زاماسکه، آستر (رنگ)، رجوع شود به: power putty، (گچکاری) روکار، روکش

معنی : بتونه، زاموسقه، سرنج، ادم ساده و زود باور، بتونه کردن، زاموسقه زدن، بتونه کاری کردن معانی دیگر : (برای درزگیری و چسباندن شیشه به پنجره و غیره) زاماسکه، آستر (رنگ)، رجوع شود به: power putty، (گچکاری) روکار، روکش

putty

<hr> (امریکا- خودمانی)، کیر، دول، چل، هالو، پخمه، ور رفتن

(امریکا- خودمانی)، کیر، دول، چل، هالو، پخمه، ور رفتن

putz

<hr> معنی : معما، چیستان، لغز، پازل، جدول معما، متحیر شدن، خیره کردن، سرگشته کردن، اشفته کردن، گیچ کردن <hr> معانی دیگر : هاج و واج کردن، هاژ کردن، سردرگم کردن، حیران کردن یا شدن، متحیر کردن یا شدن، گیج کردن یا شدن، آسمند کردن یا شدن، هاژیدن، (درباره ی چیزی) فکر کردن، در اندیشه بودن، مسئله، هاژه، معضل، سردرگمی، حیرت، هاج و واجی، سرگشتگی، تحیر، (اسباب بازی) پازل، جدول، بردک

معنی : معما، چیستان، لغز، پازل، جدول معما، متحیر شدن، خیره کردن، سرگشته کردن، اشفته کردن، گیچ کردن معانی دیگر : هاج و واج کردن، هاژ کردن، سردرگم کردن، حیران کردن یا شدن، متحیر کردن یا شدن، گیج کردن یا شدن، آسمند کردن یا شدن، هاژیدن، (درباره ی چیزی) فکر کردن، در اندیشه بودن، مسئله، هاژه، معضل، سردرگم

puzzle

<hr> (با تفکر و تعمق) حل کردن، پی بردن

(با تفکر و تعمق) حل کردن، پی بردن

puzzle out

<hr> فکر خود را بر چیزی متمرکز کردن، مورد تفکر عمیق قرار دادن

فکر خود را بر چیزی متمرکز کردن، مورد تفکر عمیق قرار دادن

puzzle over

puzzled

<hr> معنی : حیرت، سرگشتگی، بغرنجی <hr> معانی دیگر : حیرت، سرگشتگی، بغرنجی

معنی : حیرت، سرگشتگی، بغرنجی معانی دیگر : حیرت، سرگشتگی، بغرنجی

puzzlement

<hr> معنی : گیج کننده، لغز ساز <hr> معانی دیگر : لغز ساز، گیج کننده

معنی : گیج کننده، لغز ساز معانی دیگر : لغز ساز، گیج کننده

puzzler

puzzling

<hr> (انواع پلیمرهای پلاستیک سازی) پی وی سی

(انواع پلیمرهای پلاستیک سازی) پی وی سی

<hr> (پزشکی) التهاب لگنچه ی کلیوی، لگنچه تبسی، لگنچه افروختگی

(پزشکی) التهاب لگنچه ی کلیوی، لگنچه تبسی، لگنچه افروختگی

pyelitis

<hr> (پزشکی) لگنچه کلیه تبسی، لگنچه کلیه افروختگی، التهاب لگنچه و کلیه

(پزشکی) لگنچه کلیه تبسی، لگنچه کلیه افروختگی، التهاب لگنچه و کلیه

pyelonephritis

<hr> (اسطوره ی یونان) پیگ مالیون (شاه قبرس و تندیسگر ماهر)

(اسطوره ی یونان) پیگ مالیون (شاه قبرس و تندیسگر ماهر)

pygmalion

<hr> معنی : قد کوتاه، ادم کوتاه قد، پیگمی، کوتاه <hr> معانی دیگر : (افسانه و تاریخ های کهن) هریک از نژادهای کوته قامت افریقا یا آسیا، افریقایی متعلق به نژاد negrillo، آسیایی متعلق به نژاد negrito، (p کوچک - آسیایی یا جانور یا گیاه) ریزه، کوته قد، کوتوله، کم رشد، (p کوچک - آدم یا چیز) کم ارزش، بی اهمیت، ناچیز، pigmy کوتاه، میمون

معنی : قد کوتاه، ادم کوتاه قد، پیگمی، کوتاه معانی دیگر : (افسانه و تاریخ های کهن) هریک از نژادهای کوته قامت افریقا یا آسیا، افریقایی متعلق به نژاد negrillo، آسیایی متعلق به نژاد negrito، (p کوچک - آسیایی یا جانور یا گیاه) ریزه، کوته قد، کوتوله، کم رشد، (p کوچک - آدم یا چیز) کم ارزش، بی اهمیت، ناچیز،

واژه های حرف "p" - جملات نمونه